tag:blogger.com,1999:blog-9109813.post7856872286660734544..comments2023-06-28T07:42:31.325-04:00Comments on داستان کوتاه: دلیلNaserhttp://www.blogger.com/profile/06378363821712920829noreply@blogger.comBlogger6125tag:blogger.com,1999:blog-9109813.post-45093006265477114092007-05-17T05:37:00.000-04:002007-05-17T05:37:00.000-04:00منظورم تعجب بود اون موقع...یه جورایی اگه یکی به صو...منظورم تعجب بود اون موقع...یه جورایی اگه یکی به صورت مطلق به همچین جمله ای باور داشته باشه اون وقت اتفاق خوبی براش افتاده...هر چیز مطلق و مستقلی.<BR/><BR/>وقت کنم بیشتر و دقیق تر بهش می رسم.Nazaninhttps://www.blogger.com/profile/07690851286690330851noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9109813.post-68367722599591535192007-05-14T19:02:00.000-04:002007-05-14T19:02:00.000-04:00من منظور نازنین رو متوجه شدم: نازنین جان حتماً به ...من منظور نازنین رو متوجه شدم: <BR/>نازنین جان حتماً به وبلاگ من سر بزن و نظر بده که بدونم اومدی و مطالبم رو خوندی ... <BR/>با یک مطلب خفن به روزم. <BR/>منتظرما. <BR/>حتماً بیا. <BR/>دست بچه هارم بیگیر و با اونا بیا و دست شونو ول نکن.Anonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9109813.post-51030295763551095582007-05-14T18:57:00.000-04:002007-05-14T18:57:00.000-04:00یک این که یاد طعم گیلاس افتادم که یارو می ره خودشو...یک این که یاد طعم گیلاس افتادم که یارو می ره خودشو بالای درخت توت دار بزنه ... <BR/><BR/>و این که نفهمیدم چرا یه جورایی داره نصیحتی ، چیزی می کنه. <BR/><BR/>مثلاً: صبحا زود از خواب پاشو <BR/><BR/>دوست دارم این جوری نظر بدم.Anonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9109813.post-63690681297416293762007-05-14T13:21:00.000-04:002007-05-14T13:21:00.000-04:00منظور نازنین رو متوجه نشدم راستش!شعرها را نداری؟منظور نازنین رو متوجه نشدم راستش!<BR/>شعرها را نداری؟Naserhttps://www.blogger.com/profile/06378363821712920829noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9109813.post-55163774454613012052007-05-14T11:36:00.000-04:002007-05-14T11:36:00.000-04:00ترم اولی که رفته بودیم گلپایگان واقعا در وضعیت فلا...ترم اولی که رفته بودیم گلپایگان واقعا در وضعیت فلاکتباری زندگی میکردیم. این شعر رو که خوندم یاد دو تا خاطره متناقض افتادم یکی اینکه صادق رضایی یه گل زرد گوشه حیاط گیر آورده بود هر روز صبح بهش آب میداد یکی هم اینکه چند تا از بر بچه ها یه قورباغه گیر آورده بودن میخواستن لهش کنن خیلی حرص خوردم اون شب. واسه هردوتاش شعر گفته بودم اونوقتاعلی فتحاللهیhttps://www.blogger.com/profile/03362394830739182252noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9109813.post-43887634169479134632007-05-14T06:37:00.000-04:002007-05-14T06:37:00.000-04:00!!!!Nazaninhttps://www.blogger.com/profile/07690851286690330851noreply@blogger.com