۱۳۸۴/۷/۶

مزرعه پای سفره

برای مراسم عروسی برادرم رفته بودیم تبریز. فردای روزی که رسیده بودیم ساعت یازده تازه از خواب بیدار شدیم و دیدیم همه برای صبحانه منتظر ما هستند. اتاق شلوغ بود. یکی صدای تلوزیون را بلند کرده بود و داشت یکی از مسابقه های تلفنی لوس تلوزیون را نگاه میکرد. بچه های خواهرم داشتند شلوغ می کردند و خواهرم با داد و بیداد داشت آنها را جمع و جور می کرد و بقیه هم داشتند با هم حرف می زدند. مادرم کنار بساط چای نشسته بود. لحظه ای برگشتم و دیدم که مادرم می خندد و سرش را تکان می دهد. فهمیدم که خوابش برده بوده. فکر کنم مادرم سر پا هم می تواند چرت بزند. گفتم چیه آبا؟ ما مادرمان را آبا صدا می زنیم. باز هم خندید و گفت توی مزرعه ی گندمی بودم, داشتم دنبال یه چیزی می گشتم؛ نمی دونم چی بود.

۱۳۸۴/۶/۳۰

یوز ایرانی، جوک ایرانی

چند روز پیش روزنامه ی شرق ویژه نامه ی عالی ای برای یوزپلنگ ایرانی منتشر کرده بود. توش یه مصاحبه ای کرده با یه آقایی به اسم عبدالحسین وهاب زاده که ظاهرا از فعالان بنام محیط زیسته. آقای وهاب زاده یه جایی مطلب بامزه ای می گه:

آینده ی یوز در ایران به مویی بند است و هیچ چیز نمی توان درباره اش گفت. در حال حاضر امن ترین زیستگاه یوز در ایران، یعنی نای بندان، فقط به برکت ناامنی های ناشی از فعالیت قاچاقچیان در منطقه پابرجاست نه اقدامات سازمان محیط زیست که مامورینش چند ماه است که حقوق نگرفته اند.

آیا می دانید

آیا می دانید که روزانه، یعنی هر روز، یعنی هر 24 ساعت 5000 کارگر، یعنی 5 هزار آدم، یعنی پنج هزار انسان در دنیا در اثر سوانح یا بیماری های ناشی از کار می میرند یعنی کشته می شوند؛ به عبارتی سالانه دو میلیون و دویست هزار نفر.

به نقل از شرق، به نقل از بی بی سی

۱۳۸۴/۶/۲۹

مرگ با تا شعر

یکی از حکایات هزار و یک شب حکایت علی بن بکار و شمس النهار است. مخلص کلام این است که شمس النهار از کنیزان خاص خلیفه است - و هیچ کس غیر از خود خلیفه نباید با او نرد عشق ببازد - و علی بن بکار نگون بخت عاشق اوست و البته شمس النهار هم عاشق علی. این دو در فراق هم هر دو زار و زرد می شوند و پس از تلاش های ناموفق کسانی که می خواهند "آن دو به یکجا جمع آیند"، می میرند و جالب اینکه علی بن بکار از همان شب اول عاشقیت سرنوشتش را می داند و مدام می گوید که "ای برادر، در هر حال من هلاک خواهم شد".
نحوه ي مرگ این دو به نظرم خیلی خیلی شاعرانه است. علی در انتهای داستان در شهری غریب در خانه ي مهمان نوازی، بیمار افتاده که ناگاه از کوچه آواز دخترکی می شنود که "تغنی همی کرد و ابیات همی خواند". پس علی بن بکار گوش به دخترک داده آواز همی شنید. گاه به هوش می آمد و گاهی می گریست و گاهی می نالید که آواز دخترک بلند شد و این دو بیتی برخواند:

پشت از غم او چو چنبر دف دارم --- از لشکر رنج پیش دل صف دارم
جانی که ز هجران تو پر تف دارم --- اندر طلبت نهاده بر کف دارم

علی با شنیدن آن فریادی کشیده و روانش از تن جدا می شود.
شمس النهار هم در بزم باده گساری خلیفه در کنار خلیفه نشسته که "خلیفه کنیزکی را خواندن فرمود". کنیزک عود برگرفته و این ابیات خواند:

به چشم کرده ام ابروی ماه سیمایی --- خیال سروقدی نقش بسته ام جایی
در آن مقام که خوبان به غمزه تیغ زنند --- عجب مدار سری اوفتاده در پایی
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید --- که می روم به داغ بلند بالایی

شمس النهار نیز با شنیدن این آواز طاقت نشستنش نماند و مرغ جانش پر کشید.

۱۳۸۴/۶/۲۲

از آن جمله های اساسی کي‌ير کگور

وبلاگ خوابگرد متعلق به سیدرضا شکراللهی از بهترین وبلاگ های ادبی فارسی زبان است. خوابگرد علاوه بر مطالب ادبی اش - اعم از داستان و نقد داستان - از پایه گذاران مسابقه ي داستان نویسی صادقی هم هست و درباره ي فضای وبلاگ نویسی ایرانی ها هم مطلب می نویسد. اما همه ي اینها بهانه ای بود برای نقل قولی از کي‌ير کگور که توی پنجره پشتی(نوشته های محمدحسن شهسواری) وبلاگ خوابگرد دیدم. می خورد که از آن عبارت های اساسی کي‌ير کگور باشد و منبع الهام پست مدرن نویس ها:

کي‌ير کگور مي‌گويد: مانند آن است که نويسنده‌اي دچار لغزش قلم شود و اين خطا و لغزش از ماهيت خود آگاه شود، اما شايد هم اين نه خطا که به معنايي بس والاتر جزيي اساسي از خود متن است. بنابراين مانند آن است که اين خطاي نوشتاري از روي نفرت و انزجار نويسنده، عليه او بشورد. او را از تصميم خود باز دارد و بگويد نه! پاک نخواهم شد. در محکمه خواهم ايستاد و شهادت خواهم داد که تو نويسنده‌اي بس فرودستي.


نقل قول از مطلب "ستيز با هرمنوتيک، نقدي بر داستان «عاشقيت در پاورقي» نوشته‌ي مهسا محب‌علي"

۱۳۸۴/۶/۲۱

ادیپ ایرانی؟

یکی از عجیب ترین داستان های هزار و یک شب حکایت ملک شهرمان و قمرالزمان است. عجیب است که تابحال هیچ جا ارجاعی به آن ندیده ام (فرض کنید مثلا در "چرا باید کلاسیک ها را خواند"). شما اگر دیده اید، حتما برایم بنویسید. نکته ي جالب درباره ي حکایت ملک شهرمان و قمرالزمان این است که در این داستان به انواع و اقسام روابط نامشروع از اشکال مختلف زنای محارم گرفته تا همجنس بازی اشاره شده است. داستان عجیب و غریبی ست.

۱۳۸۴/۶/۲۰

باغ پدری

فکر کنم همه مون از بارون خوشمون می یاد ولی فکر کنم هر کسی به نوعی. نمی دونم چه چیزهایی از پدر و مادر به بچه شون می رسه و اون چیزهایی که آدمها از اجدادشون به ارث می برند، تا چند نسل پایدار می مونن. می دونید وقتی بارون می یاد، ته ته های ذهنم چه تصویری زنده می شه؟
یه باغ می بینم کنار راه چشمه ي ده که با دیواره ي سنگی و درخت های میوه از باغ های دیگه جدا شده. یونجه های وسط باغ بلند شدن و توی هوای ابری زیر بارون دارن خیس می شن.
اون باغ پدری که سال هاست ندیدمش، زیباترین باغی که توی دنیا وجود داره.

۱۳۸۴/۶/۱۸

اوین، خانه ی تو

لابد می دانید که گنجی هم از بیمارستان مرخص شد. درست است؛ به زندان برگشت.
حکایت عجیبی ست! اسم یکی شان قصر است و اسم دیگری عادل آباد؛ ولی بامزه تر از همه برای من اوین است. اوین به ترکی و دقیقا با همین شکل تلفظ یعنی خانه ي تو.
برای روز آزادی اش روز شماری می کنم.

ناستازیا

نقشی روایتی (اعم از روایت شعری، داستانی یا سینمایی) برای زن وجود داشته که به نظرم در گذشت زمان شکل و ظاهرش را عوض کرده ولی کارکرد روایی اش را نه!
زن در این نقش گاهی ساقی میخانه ي حافظ است، گاهی کنیز سنایی ( یا هزار و یک شب)، گاهی دختر کاباره ای فیلمفارسی است، گاهی هم دختر فراری این اواخر. در ادبیات روسی فکر کنم شبیه ترین نقش به این کاراکتر، روسپیان داستان های چخوف و داستایفسکی هستند (ناستازیای رمان ابله شاید بهترین نمونه از این نوع باشد
).
این کاراکتر در تمام این چهره ها چند اشتراک دارد؛ یکی اینکه او بدون شک زیباست. قهرمان داستان برخلاف بقیه که فقط جسم او را می خواهند، دلباخته ي روح لطیف و کشف نشده ي اوست. مهمتر از همه اینکه این زن موظف است موقعیتی عاطفی – عاشقانه فراهم آورد که قهرمان بتواند در این موقعیت از تجربه ای بی قید و بند ( از نظر اخلاقی بی بند و بار) و بدون مسئولیت برخوردار شود. نکته ي اشتراک آخری این زن ها این است برخلاف جامعه که آنها را عناصری ناهنجار محسوب می کند، هنرمند آنها را کاملا تبرئه می کند و گاهی او را تا حد یک قدیس بالا می برد.

پیکاسو، ون گوگ، گوگن، شاگال، بیکن، سالوادور دالی، اندی وارهول و غیره

موزه ی هنرهای معاصر گنجینه ای از هنر نقاشی و مجسمه سازی مدرن را به نمایش گذاشته. تمام آثار متعلق به خود موزه است که سال ها پیش خریداری شده اند. اگر می خواهید آثاری از پیکاسو، ون گوگ، گوگن، شاگال، بیکن، سالوادور دالی، اندی وارهول و کلی هنرمند معروف دیگر ببینید، نمایشگاه موزه را از دست ندهید. ظاهرا فقط چند تابلو که به لحاظ شرعی مشکل داشته اند، توی انباری مانده اند و بعد از انقلاب این تعداد از آثار موزه به نمایش عموم گذاشته نشده است.

فلسفه ي هنر معاصر

ون گوگ در نامه اي مي نويسد:

"ديگر تصويري از اندرون با مرداني که کتاب مي خوانند و زناني که بافندگي مي کنند، نقاشي نکنيد! بايد از انسان هاي زنده اي نقاشی کنيد که نفس مي کشند، احساس مي کنند، رنج مي برند و عشق مي ورزند. من مجموعه اي از اين گونه تصاوير خواهم کشيد تا مردم مجبور شوند عنصر مقدس آنها را بشناسند و خود را در برابر آن سر برهنه کنند، چنان که گويي در کليسايند."

فلسفه ي هنر معاصر (The Philosophy of Modern Art - 1969)، هربرت ريد، ترجمه ي محمد تقي فرامرزي، انتشارات نگاه با همکاري نشر بامشاد، چاپ اول 1362