۱۳۸۵/۳/۵

رمز و آزادی

"اینک با چشم اندازی که در برابر دیدگانمان گشوده شده، به شرح ویژگی دیگر رمز می پردازیم که چند معنایی یا دو پهلویی (ambivalence) رمز (ناشی از تشابهات و باربرهای متصور و یا موجود میان مراتب مختلف هستی و عالم کون و مکان) و سعی رمز در به هم پیوستن و یگانه ساختن و جمع بستن آنهاست که غالبا یا علی الاصول متضادند و به همین علت در ذات هر اثر رمزی، امکان تاویلپذیری های گوناگون پنهان است و همین خصیصه، وجه فارق رمز از اندیشه ی جزمی است. اندیشه ی رمزی چون مرغی سبکبال در فضایی بیکرانه پرواز می کند و دریچه های روح و ذهن بشر را بر افق هایی گسترده و باز می گشاید و ازاینرو مبشر آزادی است؛ اما جزم اندیشی، خشک اندیشی است و بندنده ی روح و ذهن و بیهوده نیست که ستمگران و خودکامان زمانه، همواره با رمزپردازی و رمزپردازان سر ستیز داشته اند."

مدخلی بر رمزشناسی عرفانی، جلال ستاری، چاپ دوم 1384، نشر مرکز

نوشته ی بالایی به نظر من خیلی خیلی جای تامل دارد. جلال ستاری در این پاراگراف سهل انگاری های زیادی می کند. سهل انگاری هایی که از یک متفکر دقیق باید بسیار به دور باشد. اما چیزی که مرا عصبانی می کند اصل ایده ی نهفته در این پاراگراف است (ایده را می توانید به سبکی ایدئولوژیک بخوانید پیام): تاویل پذیری رمز ما را به آزادی می رساند. درواقع ستاری رمزاندیشی را در مقابل جزم اندیشی قرار می دهد و می گوید چون در جزم اندیشی ما امکان انتخاب نداریم و در رمز اندیشی - به علت خاصیتی ذاتی رمز که امکان تاویل و تعبیر دارد - می توانیم یکی از چندین معنای رمز را اختیار کنیم؛ پس این رمزگرایی ست که ما را به آزادی می رساند. حال اگر بخواهیم مصداق اصلی جزم اندیشی و رمزاندیشی را بیابیم، به موضوع دین یا شریعت و عرفان برسیم. این حرف به نظر من صد در صد اشتباه است. می دانید یعنی چه؟ یعنی پناه بردن از چاله ی یک رمز با یک معنای مشخص به چاه یک رمز با معانی متعدد. و اصلا کدام رمزاندیشی بوده است که به ستمگران با او سر ستیز داشته باشند؟ منصور حلاج را در نظر بگیرید. حلاج مدافع و داعی کدام تفکر آزادی بخشی است یا سهروردی یا حسن صباح؟ و آیا واقعا دامنه ی تعابیری که از یک رمز می توان کرد، واقعا اغلب متضاد هم هستند؟ اشکال کار اینجاست که ستاری به راحتی از چندپهلویی و چندمعنایی می رسد به تضاد. درست است که رمز دارای تعابیری چندپهلوست؛ مثلا وقتی می گوید معشوق اغلب می توان هم معشوق زمینی را مطلوب نظر عارف گرفت و هم معشوق آسمانی را. ولی آیا این دو متضادند؟ کدام رمز عرفانی ست که معنای بی خدایی از آن به مشام برسد؟ مشکل اصلا خود این رمز است و رمزاندیشی. یعنی اینکه ما قائل به وجود رمز باشیم در حوزه ی اجتماعیات. حوزه ی جمع (در مقابل فرد) حوزه ی رمزگرایی نیست، حوزه ی شفافیت قراردادهای زمینی ست و نه تنها نباید از رمزاندیشی انتظار آزادیبخشی داشت بلکه اصلا در حوزه ی اجتماع نباید رمز را به عنوان گزاره ای بامعنا تلقی کرد. درواقع اگر رمز من را به گستره ای باز رهنمون می شود، آن گستره فقط و فقط به اندازه ی من گنجایش دارد و نه بیشتر؛ یعنی این آزادی اگر به دست آمدنی باشد، یک نوعی آزادی فردی ست و نه آزادی همگانی. (آیا بگذریم از اینکه اصلا آزادی فردی اصلا دارای معنایی هست یا نه؟ آیا شبیه و بسیار شبیه به ترکیبات زبانی دیگری نیست که ما ایرانی ها مدام ساخته ایم و خوشحال بوده ایم که با کنار هم گذاشتن ساده ی دو کلمه تمام معنا و کارکرد آن دو کلمه را یکجا جمع کرده ایم؟ بگذارید از این پرانتز خفه کننده بیایم بیرون)

من مدتها بود که فکر می کنم که یکی از مشکلات اساسی ما این است در این صد و اندی سال هر چیزی را که خواسته ایم بکار گیریم اول برده ایم پیش ... تا آن را غسل بدهد و تطهیرشده تحویلمان دهد. وقتی می گویم همه چیز یعنی همه چیز؛ از دوش حمام و بلندگوی مسجد گرفته تا کت و شلوار. از مشروطه گرفته تا دموکراسی. و می دانید آن موقع چه اتفاقی افتاده است؛ اتفاقی که افتاده این است که اغلب آن چیز تازه کارکردش را از دست داده است. مشروطه ی مشروعه دیگر نه مشروطه است و نه مشروعه. مردمسالاری دینی دیگر نه دموکراسی ست و نه دین. هیچ چیز نیست.

بعد فکر کردم مشکل را می توان در ساحت زبان فارسی پیگری کرد. یعنی آن چیز که می آید برای اینکه تطهیر شود، تقریبا همه جا یک مهری می خورد و پسوندی پشت سرش می آید. خواهش می کنم دقت کنید چه می گویم چون این، ناب ترین فکری ست که من در این حیطه دارم. یعنی آن تطهیر مترادف است با تبدیل یک کلمه ی بیگانه به یک ترکیب زبان فارسی؛ ترکیبی از آن کلمه ی بیگانه (که گاهی حتا ترجمه می شود به زبان وطنی) و یک لغت مقدس و آسمانی.

و حالا می بینم که اصلا تمام کاری که ما در این چند هزار سال انجام داده ایم همین بوده. تخت جمشید ما به عنوان سمبل ایرانیت (کلمه را ببینید؛ ایرانیت) ساخته ی معمارانی ست که از جاهای دیگر آورده ایم. تو را به خدا این شعر را نگاه کنید؛ شعری که جوهره ی فرهنگ ایرانی ست. این لغت ها کدامشان فارسی ست؟ شعر، بیت، مصرع، غزل، قصیده، مثنوی، رباعی ... . و مگر نه این است که شعرمان را با مفاعیل مفاعیل مفاعیل می شناسیم. اصلا این دستگاه عروضی مال ماست؟ سبک غزل به عنوان ناب ترین شکل شعرمان اصلش مال ماست؟ اگر تا اینجا آمده اید بگذارید اصل مطلبم را بگویم. مدتهاست که فرهنگ ایرانی فرهنگی چندپاره است. اصالت ما در ترکیب کردن است؛ ترکیب کردن چیزهایی ست که اکثرا مال خودمان نیست. اصلا ببینید این گربه کجا خوابیده است. هنر ما در هضم چیزهای عجیب و غریب و ایجاد چیزی ست که هیچکدام از چیزهای ترکیب شده نیست. دینمان را نگاه کنید و زبانمان را و لباسمان را تا برسید به دکوراسیون خانه هایمان. منتها مساله ای که هست این است که به نظر می رسد صد و اندی سال است که ما این هنرمان را هم از دست داده ایم. چیزهایی را می گیریم و با هم ترکیب می کنیم و نتیجه چیزهایی ست که نه تنها به هیچکدام از آن چیزهای اولیه شبیه نیست بلکه شبیه جانورانی ناقص الخلقه، افلیج و خطرناکند. این قضیه ی رمز و آزادی (که دکتر سروش هم پروژه اش کرده) از آن جمله است.


۱۳۸۵/۳/۱

برکه ی خشک

کتاب قیام آذربایجان و ستارخان نوشته ی اسماعیل امیرخیزی از کتاب های جالبی ست که درباره ی قیام مشروطه و نقش ستارخان در جنبش مشروطه خواهی تبریز نوشته شده است و ازآنجاکه خود حاج اسماعیل امیرخیزی از نزدیک در جریان کوران این قیام بوده، حلاوت جالب توجهی دارد و من فکر می کنم که پس از سالیان دراز ارج و قربی را که شایسته اش است، به درست نیاورده. من سالها پیش این کتاب را خواندم و دیروز بود که به عنوان هدیه دوباره به دستم رسید. یکی از قسمت های کتاب که می خواهم اینجا نقلش کنم، علی رغم اینکه مربوط به حادثه ی پیش پا افتاده ای ست و هیچ ربطی به قائله ی مشروطه ندارد، تاثیر عجیبی روی من گذاشته؛ دلیلش را خودم هم دقیق نمی دانم ولی حدسهایی می زنم. حادثه موقعی رخ می دهد که مشروطه از عهده ی استبداد کوتاه مدتِ پس از به توپ بستن مجلس شورا برآمده و ستارخان در راه اردبیل است تا به تهران برود (و به نوعی در جشن پیروزی مشروطه در پایتخت شرکت کند):

چون از گردنه ی شبلی سرازیر شده به کنار قوری گول رسیدیم، سردار یکی از مرغابیان را که در مرداب شنا می کردند با تیر زد؛ یکی از سواران که از مردم ارومیه و اسمش ابراهیم بود فوری لخت شد که به مرداب داخل شده مرغابی را بیاورد؛ من گفتم از قراری که شنیده ام زمین این مرداب باتلاق است، بهتر است که خود را به خطر نیندازی. سردار فرمود چون این مرغابی اولین شکار من است، بگذارید برود و آن را بیاورد. بیچاره خود را به آب انداخت؛ هنوز خود را به مرغابی نرسانده بود که خسته شد و فروماند. سردار فرمود کسی از سواران به یاری او برود؛ کسی قدم پیش نگذاشت جز صمدآقا که سواره وارد مرداب شد (و) به هر نحوی بود خود را به ابراهیم رسانید و از موی سرش گرفته با خود می آورد که اسب صمدآقا نیز گرفتار باتلاق شد؛ چون اسب اصیل و قوی بود توانست خود را نجات دهد؛ وقتی که ابراهیم را به کنار مرداب آوردند از حال رفته بود و دیگر قدرت تکلم نداشت، تقریبا یک ربع ساعت منتظر بودیم که او را به حال آورند. چون نمی توانست سوار اسب شود، سردار از درشکه پیاده شد و آقای یکانی را به مراقبت حال وی بگماشت و فرمود هروقت که حالش مساعد شد، او را به درشکه گذاشته بیاورید؛ سپس سردار و بنده سوار اسب شده به سوی ارشنتاب رهسپار شدیم.

جالب است؛ مدتها بود که فکر می کردم که ابراهیم در قوری گول (دریاچه ی خشک) خفه شده و حاج اسماعیل امیرخیزی هم از این بابت از ستارخان دل چرکین گشته است.

­­قیام آذربایجان و ستارخان، اسماعیل امیرخیزی، چاپ اول موسسه ی انتشارات نگاه، 1379

۱۳۸۵/۲/۳۰

فقط یه شعر، نه چیز دیگه

"تنها
اگر دمي
کوتاه آيم از تکرار ِ اين پيش ِ پا افتاده‌ترين سخن که «دوست‌ات مي‌دارم»
چون تنديسي بي‌ثبات بر پايه‌های ماسه
به خاک درمي‌غلتي
و پيش از آن‌که لطمه‌ی درد درهم‌ات شکند
به سکوت
مي‌پيوندی.

پس، از تو چه خواهد ماند
چون من بگذرم؟
تعويذ ِ ناگزير ِ تداوم ِ تو
تنها
تکرار ِ «دوست‌ات مي‌دارم» است؟

با اين همه
بغض‌ام اگر بترکد... ــ
نه
پَرّ ِ کاهي حتا بر آب بنخواهد رفت
مي‌دانم!"

شاملو

اینجا یه وبلاگ روزنوشت از ماجراها یا احساس های شخصی نیست. ولی گاهی میشه یه چیزهایی تو این مایه ها نوشت. پس این شعر رو فقط به عنوان یه شعر نخونید.

۱۳۸۵/۲/۲۷

ژاک و اربابش

من کلا از خوندن کارهای کوندرا لذت می برم. توی شماره ی اردیبهشت ماهنامه ی هفت بازخوانی نمایشنامه ی ژاک و اربابش نوشته ی میلان کوندرا چاپ شده. علیرغم اینکه نه فضا جدیده و نه ایده ولی من ازش لذت بردم. چرا؟ نمیدونم.

ارباب: ژاک، من دارم از خودم می پرسم واقعا اون بالابالا ها درباره ی ما چی نوشتن؟ یه چیزی دائم به من میگه: همه چی واقعا غم انگیزه. واقعا غم انگیزه. من نمی دونم چی و چرا غم انگیزه. فقط می دونم که غم انگیزه- شاید همین که چیزی اون بالا بالاها نوشته شده که ما ازش هیچی نمیدونیم، غم انگیزه...
...
ژاک: ...ارباب- وقتی شما از عشق حرف می زنین، یه ارباب از عشق حرف می زنه، شما از اصالت عشق حرف می زنین. معشوق یه ارباب، اگه روی زمین هم راه بره، باز آسمونیه. ولی وقتی ژاک از عشق حرف می زنه، از چی حرف می زنه؟ از شهوت. عشق امثال ژاک، عشق نیست، ارباب، یه کثافت تمومه.
...
ژاک: در تمام سالهایی که من با مادربزرگ و پدربزرگم زندگی می کردم، مادربزرگم دائم خیاطی می کرد و پدربزرگم کتاب مقدس می خوند. در تمام اون روزها هیچ کس کلمه ای حرف نمی زد، چون پدربزرگم سکوت رو دوست داشت و مادربزرگم آرامش رو.
ارباب: تو چی؟ تو چی رو دوست داشتی؟
ژاک: من فرصت نداشتم این چیزها رو بفهمم، چون تمام اون روزها، با دهن بندی که روی دهنم بسته بودن، می شستم و اون دو نفر رو نگاه می کردم. به شما بگم، ارباب، که اون سالها بهترین سالهای عمر من بودن، چون همون روزها فهمیدم که هیچ چیز این جهان قطعی نیست. فهمیدم پیرزن و پیرمردی می تونن یه پسر بچه رو به نام سکوت و آرامش دهن بند بزنن، و همون موقع در سکوت بهش عشق و دوست داشتن رو یاد بدن.

۱۳۸۵/۲/۲۱

وحی موزون

همچنین در ادیان آسمانی، کلام مقدس که وحی و الهام است و اصل مینوی دارد، ذاتا آهنگین است، زیرا ضرباهنگ (ریتم)، هستی بخش است و بدین معنی که هر تجلی حیات، تکرارِ کاری اصلی و آغازین است یعنی با تجدید و تکرار عمل الهی، فعلیت می یابد. می گویند حضرت آدم در بهشت به کلام موزون سخن می گفت که تا آن زمان مزیت فرشتگان و مظاهر نمادی آنان یعنی پرندگان بود.

مدخلی بر رمزشناسی عرفانی، جلال ستاری، چاپ دوم 1384، نشر مرکز

تبعید به اروپا

از روزی که هویدا بازداشت شده بود، مادرش هم در منزل دکتر فرشته انشاء زندگی می کرد. از قضا آن روز افسرالملوک و تنی چند از بانوان هم سن و سالش در اتاق نشیمن منزل انشاء ختم انعام گرفته بودند. مادر هویدا گفته بود نذری داشته. بانوان هر یک قرآنی بر سر گذاشته بودند و عبارتی را به عربی و با صدایی بلند تکرار می کردند و به ندای غم درونشان پیش و پس می تابیدند. خلسه ی خلوتشان را زنگ تلفن شکست. ناگهان دلهره و اضطراب جانشین جمعیت خاطر شد.
دکتر فرشته انشاء گوشی تلفن را برداشت. صدایی از آن سو بلند شد: "تو مادر علی هستی؟" وقتی صدا جواب مثبت شنید، به اختصاری که شاید از قساوت قلب برمی خواست گفت: "دیگر لازم نیست برایش لباس بیاورید. چند دقیقه ی پیش اعدامش کردند." وحشت به جان دکتر فرشته انشاء افتاد. می دانست که چشمان بانوان جمع، از جمله مادر هویدا، خیره ی اوست. چاره ای جز تظاهر به آرامش نداشت. به گفتن "خیلی متشکرم" بسنده کرد. آنگاه در عین خونسردی، با آنکه چشمانش پر از اشک بود، لبخندی بر لبانش سراند و به شادی تظاهر کرد و گفت: "خانم مژده. آقا را به اروپا تبعید کرده اند." مادر هویدا جوابی نداد. سئوالی نکرد. احساساتی هم نشان نداد. ختمش را از سر گرفت. اما انگار در آن لحظه چشمان پر از اشکش یکسره از نور و شوق زندگی تهی شد. گویی به غریزه ی مادری، لحظه ی مرگ فرزندش را می دانست.

معمای هویدا، عباس میلانی، چاپ پانزدهم 1384، نشر اختران

۱۳۸۵/۲/۲۰

گناه نخستین

"انسان از آغازِ ِوجود خود را بسی کم شاد کرده است. برادران، «گناهِ نخستین» همین است و همین! "

باز هم از چنین گفت زرتشت

درباره ی خواندن و نوشتن

"از نوشته ها همه تنها دوستار آن ام که با خون خود نوشته باشند. با خون بنویس تا بدانی که خون جان است.
دریافتن خون بیگانه آسان نیست: از سرسری خوانان بیزار ام."

چنین گفت زرتشت، داریوش آشوری، نشر آگه

۱۳۸۵/۲/۱۶

نام گل سرخ*

و خبر این خون یحیا به همه ی جهان پراگنده شد و مردمان می گفتند که "مَلِک هیرودس با مردمان یکی شد و یحیا را بکشتند و آن خونِ او هیچ نمی آرامد و همچنان می جوشد."
پس مَلِکی اندر آن حوالی بود و سوگند خورد و گفت که "من بروم و بیت المقدس را بستانم و آن مَلِک هیرودس و آن خلقان که اندر آنجااند، جمله را بکشم، تا آن وقت که آن خون از جوش بازایستد."
پس این مَلِک بیامد، با لشکری بسیار، و اندر کنار بیت المقدس لشکرگاه بزد و خلیفتی را نامزد کرد – و نامِ آن خلیفت اذیون بود – و مَر این خلیفت را گفت که "برو و از اینجا که لشکرگاه است تا شهر جویی بکن و چون اندر شهر روی، می باید که چندان خلق بکشی که خون ایشان به این جوی، پیش من آید."
و آن خلیفت برفت و از شهر تا لشکرگاه، جوی بکند و آن شهر بستد و اندر شهر شد و چندان خلق، از مرد و زن و کودک، بکشت که اندر حد نیاید. و آن مَلِک هیرودس را و آن دختر برادرش را – هر دو – بکشت و خون ایشان بیاورد و بر آن خون یحیا ریخت و پس، خون یحیا از جوش بازایستاد و بیارامید.
و همچنان، خلقان را می کشت تا اندر آن جوی خون برود و چندان که خلق را می کشت، خون به لشکرگاه نمی رسید. پس مردمان، آن چه مانده بودند، پیش این خلیفت آمدند و شفاعت کردند و گفتند که "اکنون، از این چهارپایان، چندی بکش و خون اندر این جوی کن، تا مگر خون به لشکرگاه رسد!"
پس، برفتند و چندان که می یافتند از چهارپایان، گاو و خر و اسب و استر و اشتر، هر چه می یافتند، می آوردند و اندر آن جوی می کشتند، تا آخر، خون به لشکرگاه رسید. و چون به لشکرگاه رسید، پس آن مَلِک دست از خلق کشتن کوتاه کرد و بازگشت.
و مقدار یک فرسنگ، زمین – همه – گُل سرخ گشت چون خون، از آن جویها. و آن گُل از آنجا به جهان اندر همی بردند. و هنوز، همی برند.

ترجمه ی تفسیر طبری (قصه ها)، ترجمه ی کتاب جامع البیان فی تفسیر القرآن نوشته ی محمد بن جریر طبری توسط جمعی از علمای ماورءالنهر، ویرایش جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، چاپ سوم 1383

* نام رمانی از امبرتو اکو
می شد یکی از دو عنوان زیر را نیز برای این مطلب برگزید:
1. تا مگر خون به لشکرگاه رسد
2. همی بردند و هنوز، همی برند

۱۳۸۵/۲/۱۴

اندر باب مکتب

یه جایی خوندم که وودی آلن گفته:
ما آدم ها موجودات ناسپاسي هستيم. چون هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شويم خدا را به خاطر آنكه ديگر به مدرسه نمي رويم، شكر نمي كنيم.

باب عشق و جوانی

قضیه این بود که در جوانی عاشق پسر زیبایی شدیم. اتفاقا رفتار نسنجیده ای از او دیدیم که نپسندیدیم. شنیدیم که گفت که نیازی به ما ندارد و سفر کرد و ما را پریشان رها کرد. اما پس از مدتی بازگشت؛ بازگشت ولی خبری از ملاحت وزیبایی قبل در او نبود و با این حال انتظار عشق پیشین را از ما داشت. غافل از اینکه دیگر از آتش عشق ما جز خاکستری باقی نمانده است.در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سر و سری داشتم بحکم آنکه ...style="font-family:Tahoma;font-size:85%;">گلستان سعدی، باب در عشق و جوانی

۱۳۸۵/۲/۱۱

ساعت ها

تو خونه ی ما همه ی این ساعت ها رو می شه پیدا کرد:
من دو تا ساعت مچی دارم. یکی رو که واسه ی مراسم عقدم هدیه گرفتم و همیشه می ذارمش توی قوطیش و واسه ی مهمونی دستم می کنم. یکی هم که اغلب دستمه و برخلاف صحبت فروشنده اش زوار بندش یه سال نشده دررفته. ساعت شش ضلعی بدون نشانه های ساعت ها و دقیقه ها. بعد از مدتها تازه دارم ماهر می شم تو خوندن این ساعت.
یه ساعت هم دست مریمی هستش. از اون ساعت های کلاسیک زنانه با رنگ طلایی.
یه ساعت مچی با آرم هما هم توی خونه داریم که درواقع ساعت زاپاسه. هر کدوم که ساعتمون به هر دلیلی از کار بیفته این ساعت اشانتیون هواپیمایی هما رو دستمون می کنیم.
یه ساعت رومیزی هم داریم که صبح ها با صدای زنگ اون بیدار می شیم و چراغی داره که کمک می کنه توی تاریکی هم بشه عقربه هاش رو خوند. یکی دیگه هم از همین نوع داریم. یه جنس به تمام معنی Made in China. می شه کوکش کرد و یه چراغی هم بالاش می شه کار گذاشت ولی از بس سروصداش زیاده، ازش استفاده نمی کنیم.
یه ساعت بدون شیشه و درب و داغون هم دارم که یادگار یه شلوغی توی امیرکبیره. بعد از شلوغی تجمع دانشجویی پیداش کردم و گذاشتمش توی قوطی سیگاری که وقتی از یه دانشجویی توی اون بلبشو یه نخ سیگار خواستم، توشو نگاه کرد و گفت یکی بیشتر نداره و داد بهم. یادگاریه.
یه ساعت دیواری هم داریم. یه ساعت گرد کوزه ای که هم شبیه یه جور قمقمه ست و هم شبیه کیسه ی باروتی که لازمه ی تفنگ های قدیمی بود. این یکی خیلی بامزه است. عقربه ی دقیقه اش درست کار می کنه ولی عقربه ی ساعتش نه. مثلا حالا هفت و بیست دقیقه رو مثل شش و بیست دقیقه و شش و چهل دقیقه نشون می ده.
احمد باطبی که به اعدام محکوم شده بوده تخفیف خورده و فقط و فقط به 15 سال زندان محکوم شده؛ یعنی 1393 از زندان آزاد می شه.

همین؛ یه شعر خوب


برمزار شهيدان
هنوز
خطيبان حرفه اي در خوابند .
حفره معلق فرياد ها
درهوا
خالي است .
و گلگون کفنان
به خستگي
در گور
گرده تعويض مي کنند.

این شعر رو یه آقایی (احتمالا به اسم احمد فرهادی) به عنوان کامنت واسه ی این عکس توی سایت کسوف گذاشته بود. نوشته که شعر از احمد شاملو هستش.