۱۳۸۴/۲/۱۰

من خوبم، شما خوبین مامان؟


ببینید من خودم از این جور قرتی بازیها که یه چیزی بنویسی و خواننده بدبخت بشه تا بفهمه که قضیه از چه قراره خوشم نمی یاد. ولی این یکی درواقع یه تکلیف دیالوگ نویسی هست. توی این دیالوگ چهار نفر دیالوگ دارن؛ البته نه بصورت همزمان که گیج کننده باشه. مطمئن باشین که خیلی راحت خونده می شه. ممنون می شم اگه نظرتون رو درباره اش برام بنویسین.

- الو، سلام
- عليکِ سلام ... بفرماييد!
- منزل آقاي حکيمي؟
- حکيمي؟ بله. بفرماييد! با کی کار داشتين؟
- آقاي حکيمي خودتون هستين؟
- بله. حکيمي خودمم. با کي کار داشتين؟ شما؟
- خودتونيد ديگه؟
- بله آقا. حکيمي منم. شما؟
- به جا نياوردين؟ منم ديگه!
- ... نه متاسفانه. شما؟
- والا تماس گرفتم که ... راستی حال خانومتون خوبه؟
- خيلي ممنون. ولي من هنوز شما رو...
- دخترخانوم هاتون چی؟ دخترخانوم هاتون خوبن؟
- بله؟ يعني چي مردک بي ناموس. تو اگه مردي ...
- منم بابا، اکبرم. اکبر ... (مي خندد با صداي بلند)
- اکبر، خودتي؟
- (پسر هنوز مي خندد) اَي سر کار رفتي ها. چيه بابا؟ واسه ي چی غيرتی می شی؟ شايد يکی بخواد حال زنت و دخترخانوم هاتو بپرسه؛ اين که (مي زند زير خنده)
- پسره ي پدر سوخته! حالا ديگه باباتو سرکار مي ذاري؟ اي بيشرف! (مرد هم مي خندد)
- عيدتون هم مبارک بابا. ببخشين مي خواستم زودتر زنگ بزنم ...
- عيد شما هم مبارک، نماز روزه هاتون قبول.
- نماز روزه ي شما هم قبول باشه بابا. خوبين شما؟
- الحمدلله. ما خوبيم. شما خوبين. عيالت چطوره؟ حالش خوبه؟
- آره بابا، اعظم هم خوبه سلام مي رسونه.
- اگه دم دسته گوشي رو بده بهش. چند وقته نشنيدم صداي عروسمو.
- (اکبر نگاهي به زنش مي اندازد) نه بابا، شرمنده. حمومه. حالش خوبه. ديگه چطورين؟ علي خوبه، صمد چي؟ اواخر نيومده خونه؟
- علي هم خوبه. صمد هم اونروزي با زن و بچه اش تک پا اومدن واسه ي افطاري. جاي تو و عيالت خالي بود پسرم.
- قربانت. انشاالله رمضون سال بعد. راستي بابا، مامان هست خونه؟
- آره بابا. راستي اکبر، دخترعموتو هم داديم رفت.
- چي؟ کيو؟ کِي؟
(اعظم سرش را تند از بافتني اش بلند مي کند و يواش مي گويد: چي شده اکبر؟ اکبر چشمانش را مي بندد و با دستش به زنش مي گويد که ساکت باشد)
- مرجان رو مي گم. همين ديشب عقدش بود. خونه ي عموت بوديم.
- مرجان ... . کِي؟ اصلا به کي دادينش؟ يارو کيه؟ عجب نامردايي هستين بابا شما. چرا کسي چيزي به من نگفت؟
- از قوم و خويش نيست. داداش دوست پسرعموته. همين هفته اي اومدن صحبت هاشونو کردن و ديشب هم عقدشون بود.
- يارو کيه؟
- اسمش احمده. نه خانم؟ احمده ديگه.
(صداي خفيف زنی از آنور خط مي گويد: آره، تهرون هم مي شينن، بگو پيش ...)
- تهرون هم مي شينن اکبر. پيش خودتونن. پسر خوب و سربه زيره.
- چيکاره ست اين يارو؟ چرا کسي چيزي به من نگفت؟ ما هم مثلا آدميم ها ناسلامتی. شايد مي خواستيم بياييم ... . عجب ...
- آقا احمد چيکارست خانم؟
(همان صداي خفيف قبلي مي گويد: آهنگري داره با داداشش تهرون)
- آهنگري داره يارو. تو کار خريد و فروشه. با داداشش کار مي کنه. دستش به دهنش مي رسه خداروشكر.
- (سکوت)
- خوب بابا کاري با من نداري، من گوشي رو مي دم به مامانت.
- نه بابا. خداحافظ.
(چند لحظه سکوت، از آنور خط صداي خوردن گوشي به چيزي مي آيد)
- سلام اکبر.
(سکوت)
- الو، اکبر اونجايي؟
- سلام مامان. خوبين شما؟
- اعظم خوبه؟ خودت خوبي اکبر.
- مرسي مامان. شما چطورين؟ بچه ها خوبن؟
- آره همه خوبن مادر.
- مامان ما که اونجا بوديم، از عروسي مرجان که خبري نبود؟ چي شد با اين عجله؟
- والله زن عموت مي گه احمد عجله داشته. نمي دونم ...انگار قراردادشون با صابخونشون داره تموم می شه، مي خواسته ببينه که اگه عموت اينا با ازدواجشون موافقت کنن اونا برن دنبال يه خونه ي دو طبقه. مي شناسيشون که مادر. کدوم کارشون به آدمي زاد ...
(صداي خفيف پدر از آنور خط: لا الله الا الله)
- ديگه چطوري اکبر جان؟ اعظم خوبه؟ نيست انگار خونه؟
- نه مامان، يعني هست اما حمومه. اون رفته بود حموم من هم حوصله ام سر رفته بود گفتم يه زنگي بزنم ...
- قربونت مادر. سلامش برسون.
- خوب مامان، کاري ندارين؟
- نه اکبر، راستي عيدتم مبارک باشه. نماز روزه ات هم قبول باشه.
- ها! عيد شمام مبارک. ما که از نماز روزه مرخصيم مامان. راستي مامان، امسال همه اش رو گرفتين شما؟
- آره اکبر. ديگه به هر زوري بود ..
- مامان! مگه يادتون نيست رمضون پارسال؟
- نه اکبر، امسال خدا رو شکر خيلي سرحال بودم. حالا تا جايي که بتونيم مي گيريم، بقيه اش هم با خداست.
- خيلي خوب. قبول باشه. مواظب خودتون باشين. کاري ندارين شما؟
- نه مادر. سلام اعظم برسون.
- سلامت باشي مامان. خداحافظ. به علي و صمد هم سلام برسونيد.
- سلامت باشي پسرم. خدا حافظ.


(اکبر گوشي را مي گذارد. ولي از جايش تکان نمي خورد.)
- چي شده اکبر؟
- چي؟ ... هيچ چي. مرجان ديشب عروسي ايش بوده، عروسيش که نه، يعني عقدش بوده.
- اِِ ! آفرين مرجان. مبارکه.
- آره ديشب عقدشون بوده. اونوقت من بايد زنگ بزنم تا يکي بهم بگه قضيه رو.
- اِ ! چه عجب يه بار رسيدي به حرف ما.
- خوبه بابا تو هم كه همه اش دنبال بهونه اي.
- (سکوت)
- مي دوني، ياد چي افتادم اعظم؟ يه بار بچگي – فکر کنم مدرسه ام نمي رفتيم – تو خونه ي عموم اينا داشتيم با مرجان و مرضيه بازي مي کرديم. مرضيه الانش رو نبين که از مرجانم هيکلي تره؛ اون موقع خيلي بچه بود. مرجان گفت بريم دهليز خونشون. ديدي که؟ يه دهليز تنگ و دراز
- خوب؟
- نشستيم توي پله ها، مرجان گفت پادشاه بازي کنيم. گفت تو مي شي پادشاه، من هم مي شم ملکه، مرضيه ام مي شه بچه مون. فکر کنم، آره فکر کنم دستمم گرفت. مرجان گفت من بچه نمي شم.
- مرجان گفت؟
- نه مرضيه گفت. گفتم مرجان؟ نه مرضيه گفت من بچه نمي شم و شروع کرد به داد و بيداد و گريه زاري. آخرشم گفت الان مي رم به مامان مي گم.
(چند لحظه سکوت)
- خوب؟
- چي؟ هيچي همين ديگه.
(چند لحظه سکوت)
- خوب پس به سلامتي مرجانم قاطي خروسا شد. حالا يارو ...
(اکبر از جايش بلند شد و رفت به اتاق خواب.)

۱۳۸۴/۲/۲

بیکارها بخوانند

نمی دونم تا حالا به دکمه ی کوچیک سمت راست بالای صفحه های وبلاگ ها در بلاگ اسپات دقت کرده اید یا نه؟
خیلی کار بامزه ایه که همین جور روی Next Blog کلیک کنید و کلی وبلاگ رو بدون انتخاب و بصورت تصادفی سیر کنید.

۱۳۸۴/۱/۳۱

پنج دقیقه بیشتر طول نمی کشد

یکی از آخرین جلسه های ادبی که زمستون پارسال با بچه ها برگزار کردیم، توی پارک لاله بود. من یه داستان برده بودم که چند روز پیش تایپش کردم. اینجوری شروع می شه:



پنج دقیقه بیشتر طول نمی کشد!

سال 65 بود يا 66 و من يازده ساله بودم يا دوازده ساله. مطمئنم چون جلد يکي از کتاب هايي را که با خود برده بودم دقيقا به ياد مي آورم؛ کتاب فارسي 1365. کتاب ها را نمي خواستم بخوانم. مادر خيلي اصرار کرده بود که يکي از ما بچه ها همراهش برويم. من بهانه آورده بودم که درس دارم و او گفته بود که کتابت را هم با خود بياور و من از لج مادرم سه چهار تا کتاب با خودم برداشتم. در خانه ي ما کسي رغبت زيادي به رفتن به خانه ي دايي ام را نداشت، نه پدرم و نه ما بچه ها. البته من بيشتر اداي برادرهاي بزرگم را در مي آوردم ولي هر چه که بود، بعد از آن روز، تنها جذابيت خانه ي دايي، ميدان تير کنار خانه يشان، ديگر از چشمم افتاد.


ادامه ي داستان

راننده ی عینک آبی و من

چند روز پیش مریمی برام شماره ی دکتر چشم پزشکی رو توی کلینیک نور گرفت و آدرسش رو هم برام پرسید. ساعت سه از سر کار زدم بیرون تا چهار و نیم برسم کلینیک. از کارخونه اومدم آزادی. چهار پنج تا فیلمی رو که توی دوربینم مونده بود، خرج برج آزادی کردم و به بچه هایی که می خواستم عکسشون رو بگیرم، دروغکی گفتم که خبرنگار روزنامه ی ایرانم.
از آزادی رفتم میدون ونک. آدرسی که داشتم این بود: خ ولیعصر، بالاتر از ظفر، جنب دانشکده ی مدیریت. سوار یه پیکان شدم. عینک راننده شیشه اش آبی بود. آدرسم رو بهش گفتم. گفت باشه. ترافیک وحشتناک بود و ما مدام کنار جوب مجبور می شدیم وایستیم. یه هو متوجه یه نکته ی جالب شدم و اون اینکه تهرون هم مثل همه ی شهرهای دیگه ست. صدای جوی آب می اومدم - هر چند آب کثیف بود- و یه پرنده روی درخت کناری می خوند. به پیاده رو نگاه کردم. به نظرم رسید مردی که لباس مد روز پوشیده بود و داشت از کنارم رد می شد، مثل هر مرد دیگه ایه توی هر شهر دیگه؛ به شهرهای کوچیک فکر کنید. می خوام بگم تمام تلاش تهرون اینه که سعی کنه نشه یه وجب توش پیدا کرد که خاکی باشه (و مثلا خار و گون توش روییده باشه).
وقتی به خودم اومدم رسیده بودیم اول پارک ملت. به راننده گفتم نرسیدیم؟ گفت نه. پیرمردی که پشت نشسته بود، می خواست پیاده شه. دیدم راننده باهاش دویست تومن حساب کرد. من که تازه می خواستم جلوتر پیاده بشم، یه صدی دادم بهش که گفت یه پنجاهی دیگه بزار روش. پیرمرد می خواست بره بیمارستان خاتم الانبیا و از ریختش پیدا بود که شهرستانیه؛ واسه همین راننده ازش بیشتر گرفت. رفتیم تا رسیدیم به جام جم. گفتم فکر کنم ردش کردیم. گفت نه. جلوتره. رسیدیم جلوی در صدا و سیما که ته یه نیمچه خیابونیه. راننده نگه داشت. سردر صدا و سیما رو نشون داد و گفت، کنار اون طاقی، سمت چپش در دانشکده ست. پیاده شدم. به راننده شک کردم. دیدم پیچید توی اولین کوچه و گازش رو گرفت. شماره ی ماشین رو همینجوری نگاه کردم. وقتی از پدرسوختگی راننده مطمئن شدم، اومدم کنار خیابون و سوار یه ماشین شدم تا مسیر اومده رو برگردم. با یه ربع تاخیر رسیدم کلینیک. داشتم فکر می کردم لابد راننده فکرهامو توی مسیر می خونده که مثل یه دهاتی باهام رفتار کرد.

۱۳۸۴/۱/۲۲

ادبیات غایت آمال ماست

به نظر من جعفر مدرس صادقی در ادبیات معاصر ایران پدیده ي منحصربفردیه. اولین چیزی که ازش خوندم "گاوخونی" بود. اولین نامه ای که به مریمی نوشتم پنج، شیش صفحه اش درباره ي همین گاوخونی بود. اواخر که مراجعه کردم به اون نوشته ها دیدم عجب چرت و پرتی هایی نوشته بودم اون موقع.
یکی از فیلدهای فعالیت جعفر مدرس صادقی تصحیح متون ادبی کلاسیک فارسیه. ایده ي جالبی هم پشت این کارشه. اعتقاد داره که نباید این متن ها رو به عنوان موضوعات تحقیقی خوند بلکه به عبارت ساده باید از خوندن اونها لذت برد. من اصفهان که بودم مقالات شمس رو به تصحیح همین آقا خوندم و این عیدی یه چهار، پنج تای دیگه از مجموعه ي تصحیحاتش رو واسه ي تولدم گرفتم (روز تولد من 13 فروردینه).
مدرس صادقی واسه ي تفسیر طبری مقدمه ي قشنگی نوشته که به نظر من از زیباترین ستایش هایی ست که از ادبیات در زبان فارسی انجام شده:

اما می دانیم که ادبیات چیزی "یاد نمی دهد". ادبیات فراتر از این حرفهاست. هیچ کس نمی خواهد با خواندن رمان و داستان کوتاه چیزی یاد بگیرد. خواندن ادبیات تجربه ای ست فراتر از آموختن، فراتر از تحقیق و تتبع و فراتر از وقت گذرانی. ادبیات حدود را در هم می شکند، نگاه تازه ي ما به جهان (،) ابعاد گم شده و بکری را در برابر ما می گشاید. ادبیات حتا وسیله ي درهم شکستن حدود و قالب ها نیست. چیزی ست فراتر از وسیله و فراتر از همه ي حدود که در هیچ قالبی نمی گنجد. ادبیات غایت آمال ماست. عالی ترین محصول زندگی و مقصود و معبود ماست. شاید با آموزش و پژوهش بتوانیم مقدمات وصول به این معبود را فراهم کنیم. اما از مقدمات که عبور می کنیم، می رسیم به آزادی. وقتی که از ادبیات حرف می زنیم، فقط با آزادی سر و کار داریم. مخاطب ادبیات یک خواننده ي آزاد است که با رغبت و شوق به سراغ کلام مکتوب می آید تا با آن جفت شود – بی هیچ واسطه ای- و متن هیچ گاه برای او تجلی گاه آرا و عقاید انتزاعی و آموختنی ها نیست. او در درجه ي اول، می خواهد از خواندن متن لذت ببرد.

دوستم، سهیل


سهیل یکی از دوستای خوب منه. لابد تا حالا آدرس وبلاگش رو این بغل دیدین. البته این اواخر وبلاگ اصلیش بروز نشده؛ نمی دونم چرا. شاید عید کاروبار اون رو هم مثل من به هم ریخته. اگه راستش رو هم بخواین یه کمی هم مشکله که آدم 7 تا وبلاگ داشته باشه و مدام بروزشون کنه:





من خودم خیلی دوست دارم که یه وبلاگ برای کارهای فنی مورد علاقه ام (مثل طراحی و مدلینگ نرم افزار یا مهارت های برنامه نویسی با Dot Net) درست کنم؛ حتا یه مدت می خواستم یه فوتوبلاگ بزنم اما دیدم کار خیلی مشکلیه فعال نگه داشتن همه شون. واسه ي همین از خیرشون گذشتم و گفتم بهتره فعلا همین یکی رو زنده نگه دارم. می خواستم ببینم خدای نکرده - زبونم لال، زبونم لال - شما نظری دراینباره ندارین؟ نظری که راهنماییم کنه.




مهمان پذیر شرکت مینو در خرمدره


چطوره؟
البته یه کم با پیکاسا روتوشش کردم.