ببینید من خودم از این جور قرتی بازیها که یه چیزی بنویسی و خواننده بدبخت بشه تا بفهمه که قضیه از چه قراره خوشم نمی یاد. ولی این یکی درواقع یه تکلیف دیالوگ نویسی هست. توی این دیالوگ چهار نفر دیالوگ دارن؛ البته نه بصورت همزمان که گیج کننده باشه. مطمئن باشین که خیلی راحت خونده می شه. ممنون می شم اگه نظرتون رو درباره اش برام بنویسین.
- الو، سلام
- عليکِ سلام ... بفرماييد!
- منزل آقاي حکيمي؟
- حکيمي؟ بله. بفرماييد! با کی کار داشتين؟
- آقاي حکيمي خودتون هستين؟
- بله. حکيمي خودمم. با کي کار داشتين؟ شما؟
- خودتونيد ديگه؟
- بله آقا. حکيمي منم. شما؟
- به جا نياوردين؟ منم ديگه!
- ... نه متاسفانه. شما؟
- والا تماس گرفتم که ... راستی حال خانومتون خوبه؟
- خيلي ممنون. ولي من هنوز شما رو...
- دخترخانوم هاتون چی؟ دخترخانوم هاتون خوبن؟
- بله؟ يعني چي مردک بي ناموس. تو اگه مردي ...
- منم بابا، اکبرم. اکبر ... (مي خندد با صداي بلند)
- اکبر، خودتي؟
- (پسر هنوز مي خندد) اَي سر کار رفتي ها. چيه بابا؟ واسه ي چی غيرتی می شی؟ شايد يکی بخواد حال زنت و دخترخانوم هاتو بپرسه؛ اين که (مي زند زير خنده)
- پسره ي پدر سوخته! حالا ديگه باباتو سرکار مي ذاري؟ اي بيشرف! (مرد هم مي خندد)
- عيدتون هم مبارک بابا. ببخشين مي خواستم زودتر زنگ بزنم ...
- عيد شما هم مبارک، نماز روزه هاتون قبول.
- نماز روزه ي شما هم قبول باشه بابا. خوبين شما؟
- الحمدلله. ما خوبيم. شما خوبين. عيالت چطوره؟ حالش خوبه؟
- آره بابا، اعظم هم خوبه سلام مي رسونه.
- اگه دم دسته گوشي رو بده بهش. چند وقته نشنيدم صداي عروسمو.
- (اکبر نگاهي به زنش مي اندازد) نه بابا، شرمنده. حمومه. حالش خوبه. ديگه چطورين؟ علي خوبه، صمد چي؟ اواخر نيومده خونه؟
- علي هم خوبه. صمد هم اونروزي با زن و بچه اش تک پا اومدن واسه ي افطاري. جاي تو و عيالت خالي بود پسرم.
- قربانت. انشاالله رمضون سال بعد. راستي بابا، مامان هست خونه؟
- آره بابا. راستي اکبر، دخترعموتو هم داديم رفت.
- چي؟ کيو؟ کِي؟
(اعظم سرش را تند از بافتني اش بلند مي کند و يواش مي گويد: چي شده اکبر؟ اکبر چشمانش را مي بندد و با دستش به زنش مي گويد که ساکت باشد)
- مرجان رو مي گم. همين ديشب عقدش بود. خونه ي عموت بوديم.
- مرجان ... . کِي؟ اصلا به کي دادينش؟ يارو کيه؟ عجب نامردايي هستين بابا شما. چرا کسي چيزي به من نگفت؟
- از قوم و خويش نيست. داداش دوست پسرعموته. همين هفته اي اومدن صحبت هاشونو کردن و ديشب هم عقدشون بود.
- يارو کيه؟
- اسمش احمده. نه خانم؟ احمده ديگه.
(صداي خفيف زنی از آنور خط مي گويد: آره، تهرون هم مي شينن، بگو پيش ...)
- تهرون هم مي شينن اکبر. پيش خودتونن. پسر خوب و سربه زيره.
- چيکاره ست اين يارو؟ چرا کسي چيزي به من نگفت؟ ما هم مثلا آدميم ها ناسلامتی. شايد مي خواستيم بياييم ... . عجب ...
- آقا احمد چيکارست خانم؟
(همان صداي خفيف قبلي مي گويد: آهنگري داره با داداشش تهرون)
- آهنگري داره يارو. تو کار خريد و فروشه. با داداشش کار مي کنه. دستش به دهنش مي رسه خداروشكر.
- (سکوت)
- خوب بابا کاري با من نداري، من گوشي رو مي دم به مامانت.
- نه بابا. خداحافظ.
(چند لحظه سکوت، از آنور خط صداي خوردن گوشي به چيزي مي آيد)
- سلام اکبر.
(سکوت)
- الو، اکبر اونجايي؟
- سلام مامان. خوبين شما؟
- اعظم خوبه؟ خودت خوبي اکبر.
- مرسي مامان. شما چطورين؟ بچه ها خوبن؟
- آره همه خوبن مادر.
- مامان ما که اونجا بوديم، از عروسي مرجان که خبري نبود؟ چي شد با اين عجله؟
- والله زن عموت مي گه احمد عجله داشته. نمي دونم ...انگار قراردادشون با صابخونشون داره تموم می شه، مي خواسته ببينه که اگه عموت اينا با ازدواجشون موافقت کنن اونا برن دنبال يه خونه ي دو طبقه. مي شناسيشون که مادر. کدوم کارشون به آدمي زاد ...
(صداي خفيف پدر از آنور خط: لا الله الا الله)
- ديگه چطوري اکبر جان؟ اعظم خوبه؟ نيست انگار خونه؟
- نه مامان، يعني هست اما حمومه. اون رفته بود حموم من هم حوصله ام سر رفته بود گفتم يه زنگي بزنم ...
- قربونت مادر. سلامش برسون.
- خوب مامان، کاري ندارين؟
- نه اکبر، راستي عيدتم مبارک باشه. نماز روزه ات هم قبول باشه.
- ها! عيد شمام مبارک. ما که از نماز روزه مرخصيم مامان. راستي مامان، امسال همه اش رو گرفتين شما؟
- آره اکبر. ديگه به هر زوري بود ..
- مامان! مگه يادتون نيست رمضون پارسال؟
- نه اکبر، امسال خدا رو شکر خيلي سرحال بودم. حالا تا جايي که بتونيم مي گيريم، بقيه اش هم با خداست.
- خيلي خوب. قبول باشه. مواظب خودتون باشين. کاري ندارين شما؟
- نه مادر. سلام اعظم برسون.
- سلامت باشي مامان. خداحافظ. به علي و صمد هم سلام برسونيد.
- سلامت باشي پسرم. خدا حافظ.
(اکبر گوشي را مي گذارد. ولي از جايش تکان نمي خورد.)
- چي شده اکبر؟
- چي؟ ... هيچ چي. مرجان ديشب عروسي ايش بوده، عروسيش که نه، يعني عقدش بوده.
- اِِ ! آفرين مرجان. مبارکه.
- آره ديشب عقدشون بوده. اونوقت من بايد زنگ بزنم تا يکي بهم بگه قضيه رو.
- اِ ! چه عجب يه بار رسيدي به حرف ما.
- خوبه بابا تو هم كه همه اش دنبال بهونه اي.
- (سکوت)
- مي دوني، ياد چي افتادم اعظم؟ يه بار بچگي – فکر کنم مدرسه ام نمي رفتيم – تو خونه ي عموم اينا داشتيم با مرجان و مرضيه بازي مي کرديم. مرضيه الانش رو نبين که از مرجانم هيکلي تره؛ اون موقع خيلي بچه بود. مرجان گفت بريم دهليز خونشون. ديدي که؟ يه دهليز تنگ و دراز
- خوب؟
- نشستيم توي پله ها، مرجان گفت پادشاه بازي کنيم. گفت تو مي شي پادشاه، من هم مي شم ملکه، مرضيه ام مي شه بچه مون. فکر کنم، آره فکر کنم دستمم گرفت. مرجان گفت من بچه نمي شم.
- مرجان گفت؟
- نه مرضيه گفت. گفتم مرجان؟ نه مرضيه گفت من بچه نمي شم و شروع کرد به داد و بيداد و گريه زاري. آخرشم گفت الان مي رم به مامان مي گم.
(چند لحظه سکوت)
- خوب؟
- چي؟ هيچي همين ديگه.
(چند لحظه سکوت)
- خوب پس به سلامتي مرجانم قاطي خروسا شد. حالا يارو ...
(اکبر از جايش بلند شد و رفت به اتاق خواب.)