۱۳۸۴/۵/۹



این مرد باید زنده بماند.

آیا به سفر رفته ای؟

شعرهای رابیند رانات تاگور را من خیلی کم خوانده ام و از همان ها که خوانده ام هم خیلی خوشم نیامده غیر از این یکی

آیا به سفر رفته ای؟

دوست من، آیا در این شب توفانی به سفر عشق رفته ای؟
آسمان چون فردی نومید می غرد.
امشب بی خوابم. گاه و بی گاه در خانه ام را باز می کنم و به تاریکی می نگرم، دوست من.
چیزی پیش رو نمی بینم. در شگفتم که راه تو کدامین است.
از کدامین کرانه ي تاریک رودخانه ي قیرگون، از کدامین حاشیه ي جنگل عبوس، در میان کدامین پیچ و خم ژرفای اندوه پا در راه می گذاری تا نزد من آیی، دوست من.


قلب خدا، رابیند رانات تاگور، ترجمه ي ماریه قلیچ خانی، نوروز هنر، 1383
(با تشکر از دوستی که این کتاب را در اختیارم گذاشته)

جهان روایت ایرانی

باز هم داستان های هزار و یک شب. اینجا رو داشته باش:

(شهرزاد به ملک شهریار) گفت: ای ملک جوانبخت، وزیر دندان با ضوءالمکان گفت که: پدر تاج الملوک (به تاج الملوک) گفت: ای فرزند تو به قصر مادر رو که بدانجا پانصد تن از کنیزکان ماهروی هستند ...

پرانتزها از من است و درواقع به قرینه ي روایی (نوع قرینه که همین الان اختراعش کردم، چیزی مثل قرینه ي معنوی) حذف شده اند.

نهال حیرت

یکی از جذاب ترین ستون های روزنامه ي شرق برای من، ستون تاریخ معاصر ایران است که امید پارسانژاد می نویسد. چهارشنبه پیش مطلبش درباره ي میرزا ابوالحسن شیرازی، فرستاده ي فتحعلی شاه به دربار پادشاه انگلستان، بود که ظاهرا از معدود سفرایی بوده که آبروی ایران را نبرده است. اگر دوست داشتید به اصل مطلب که - ظاهرا به خاطر اشتباهی چند روز پیشش هم مطلبی بسیار شبیه به آن در همان ستون نوشته شده بود- به اینجا مراجعه کنید. من جای شما بودم می خواندم. اسم کتاب خاطراتش ولی برایم خیلی خیلی جالب بود:
حیرت نامه

اين دست ها احساس ندارند

از خانم فریده حسن زاده (مصطفوی) چند ترجمه ي شعر امریکای لاتین قبلا گذاشته بودم روی وبلاگم (اینجا). ایشان شعری برای روز مادر لطف کرده و برایم فرستاده اند. نمی توانستم اینجا نگذارمش:


اين دست ها احساس ندارند
لباس هاي زن مرده را
يكي يكي برانداز مي كنند
مي سنجند:
كدام تنگ است ؟
كدام از مد افتاده ؟
اين يكي ديگر واقعا نو نيست
لك هاي آن يكي سخت تميز مي شود.
روي برش هاي بالاتنه
و پيلي هاي پيراهن صورتي رنگ درنگ مي كنند:
« چقدر براي دوختن ِ آن زحمت كشيديم
هدية روز مادر ! »
اين دست هاي حريص
پالتوي خارجي را پسند مي كنند
آن را كنار مي گذارند و ژاكت هاي رنگارنگ بدردبخور را .
باقي همه سهم مستحق است .
آن گوشه، بقچه ي كوچك ديگري هم هست.
بي كوچكترين لرزشي ، گره اش را مي گشايند
و به روسري ها و شال گردن ها چنگ مي زنند
آن ها را به بيني ِ من مي مالند
« ببين ! هنوز بوي او را مي دهند …»
كاري مي كنند كه اشك ِ چشم هايم سرازير شوند
همين دست هاي حريص ِ بي احساس .

چرا باید کلاسیک ها را خواند

وقتی یک اثر کلاسیک می خوانی (از شاهنامه و ادیسه گرفته تا شکسپیر تا آلن پو) جملاتی می خوانی که می فهماند به تو که چرا این نوشته، یک نوشته ی کلاسیک است.
کتاب هراس مجموعه ی داستانی ست از ادگار آلن پو. توی صفحه ی 87 وقتی که قهرمان داستان، ویلیام ویلسون، ساختمان دبستانش را توصیف می کند، بی اختیار یاد بورخس می افتی (کتابخانه ی بابل):

هرجا با سه چهار پله به جای دیگر می پیوست که می بایست از آن بالا یا پایین می رفتیم، بالهای کناری ساختمان، بی شمار و گیج کننده بود و چنان در زاویه می چرخید که انسان گاه به جای نخست بازمی گشت و این گستردگی در گمان ما، دست کمی از بیکرانی نداشت.

این تالار دو سطر بعدتر توصیف می شود و مرا به یاد اتاقی از اتاق های محاکمه ی کافکا می اندازد:

تالار دبستان، بزرگترین بخش این ساختمان و در بزرگی، به گمان من در همه ی جهان بی همتا بود. این تالار، بی اندازه کشیده، باریک و به گونه ای اندوهبار کوتاه بود، پنجره های کمانی تیزه دار (؟) گوتیگی و آسمانه ای از چوب بلوط داشت.

البته فکر کنم اصرار زیاد مترجمان در استفاده از کلمات سره ی فارسی اندکی متن را از ریخت انداخته است؛
بعضی از معادل هایی که فروزان سپهرها در ترجمه ی این کتاب استفاده کرده و در انتهای کتاب ذکر کرده اند، از این قرارند:
فرزانگی، فلسفه – حکمت، Philosophy
قندران، کائوچو، Caouchoue
سرخه نگار، مینیاتوریست، Miniaturist
انگارش، هنگارش = ریاضیات، Mathematics

از کتاب هراس، ادگارآلن پو، ترجمه ی زهرا و سعید فروزان سپهر، انتشارات زهرا و سعید فروزان سپهر، 1373

کیمیا خاتون

خیلی دوست دارم کتاب کیمیا خاتون نوشته ي خانم سعیده قدس را بخوانم. کتاب تازه درآمده است. می دانید که کیمیا خاتون دختری "از خویشاوندان مولانا و پرورده ي حرم او بود" (جستجو در تصوف ایران، دکتر عبدالحسین زرین کوب) و ظاهرا قرار بوده با علاءالدین محمد، از فرزندان مولانا، ازدواج کند ولی مولانا او را به عقد شمس تبریزی در می آورد. شمس از علاقه ي علاءالدین محمد به کیمیا خاتون مطلع بوده و حتا با او سر این مساله دست به یقه هم شده است. ظاهرا مرگ کیمیا خاتون هم به علت کتک زیادی بوده که چند روز قبل از فوت از شمس خورده است. انگار کیمیا خاتون بدون اجازه ي شمس و به همراه پیرزنی از خانواده ي مولانا در مجلسی شرکت کرده بوده که همین باعث خشم شمس شده بوده. شاید علاءالدین ولد سر همین قضیه، برخلاف برادرش بهاء ولد، با شمس سر کین داشته.
به هر حال به نظرم این رویکرد، یعنی رمان هایی تاریخی، خیلی جایشان خالی ست.

۱۳۸۴/۵/۷

حسینای من

سرمای زمستان او را در برگرفته است.
مردی دارد می میرد، شاید چند ثانیه ی پیش مرده است.
علامت تعجب هم نمی خواهد.
این چه زبانی ست که در آن مرد با مردن همریشه اند.

۱۳۸۴/۴/۱۶

ببخشید

دوستم نوشته

chera neminevisi? nakone baz tarsidi? biiiiiiiiiiiiiiikhial baba

نه! قضیه ترس نیست زیاد.
همون روز بعد از انتخابات یه چیزهایی روی کاغذ قلمی کردم که اینجا بیارمشون ولی دیدم که باید یه کم بیشتر فکر کنم. فکر می کنم نیاز داریم به یه کم تامل و بعد حرف زدن. فعلا فقط سرنوشت گنجی و امثال گنجی ذهنم رو مشغول کرده.
ممکنه من یه ده روزی، دو هفته ای چیزی ننویسم. دارم یه فیلم نامه می نویسم که اگه تموم شد، حتما می ذارمش اینجا.
ببخشید که توی این مدت اومدین سر زدین و نوشته ی جدیدی ندیدین.
تا بعد!