۱۳۸۷/۱/۱۱

عشق

شاید بعضی وقت ها در مورد یک زندگی واقعا معمولی و خوشحال خیلی حساسیت به خرج می دهم. برای مدت طولانی بعد از مرگ جو واریونی، سعی می کردم از جاهایی که جاز می زنند، دوری کنم. بعد یک دفعه، "داگلاس اسمیت" را در کالج معلمان دیدم و عاشقش شدم و برای رقص بیرون رفتیم. بعد وقتی که ارکستر، یکی از کارهای برادران واریونی را می زد، خیلی خائنانه، فهمیدم که می توانم از کلمات واریونی و آهنگ آن، برای ثبت کردن و به خاطر آوردن حوادث جدیدم در آینده استفاده کنم.

یادداشت های شخصی یک سرباز، جی دی سلینجر، ترجمه ی علی شیعه علی، نشر سبزان، چاپ اول 1386

۱۳۸۷/۱/۷

مراسم بار نوروزی سال 1303

درحالی که شاه آماده می شد به مجلس سلام برود، ملیجک دوم "شاه جون گویان" وارد شد و "کلاه جقه دار" را که هنوز شاه بر سر نگذاشته بود، "برداشت و به سر خود گذاشت". تصویری از مجلس شاهانه را اعتماد السلطنه چنین ترسیم کرده است:

آغا علی اکبر خواجه ... آمد، شاه فرموده حکما حاضر شوم. رفتم. پناه بر خدا از مجلسی که دیده شد. عمله ی طرب در اطاقی نشسته، ملیجک دوم صدر مجلس جلوس نموده، محمد صادق سنتورچی، که حالا محمد صادق خان و خان رئیس به او می گویند ... تشریف داشت و آنچه رذالت بود، می نمود. اطاق دیگر، بندگان پادشاهی جلوس فرمودند. میز شام در جلو، چالمه ی مشروبات شیرازی و فرنگی در یمین، من هم روزنامه در دست جلو نشسته، طرف یسار هم مجموعه های سنگ نامربوط کوه های النگه و رودبار، که امین السلطان آورده که اینها طلا و جواهر آبدار است، گذاشته. شاه گوش به ساز و آواز مطاربه، هوش و حواس نزد ملاجکه بود، خیال به سنگ ها بود. من هم مثل مگس که دور حلویات باشد، وزوز می کردم، روزنامه می خواندم. حکیم الممالک هم گاهی از آن اطاق به این اطاق آمد و رفت می کرد و دیوثی می نمود. شبی به این تفصیل گذشت.

نظریه ی حکومت قانون در ایران، جواد طباطبایی، انتشارات ستوده، چاپ اول، 1386 (نقل قول از روزنامه ی خاطرات، محمد حسن خان اعتماد السلطنه)

۱۳۸۶/۱۲/۲۷

آخرین نوشته ی سال 86: خاطرات سالِ بلا

تازه متوجه تاريخ امروز شده ام. دقيقا از زماني که مجبور شديم با آنا به ديدار آقاي تاد برويم، يک سال مي گذرد. چه تصادفي! بگذار ببينم در قلمرو افلاطون تصادف معنايي دارد؟ در ميان افراط بي نشان که گم مي شوم "اورفه"اي بي چنگ نيستم؟ دوازده ماه! بايد دفتر خاطرات مي نوشتم. خاطرات سالِ بلا.
دریا، جان بنویل، ترجمه ی اسدالله امرایی، ویرایش پروین امامی، نشر افق، چاپ اول 1386

۱۳۸۶/۱۲/۲۶

نوروزی خواهد آمد

سالی
نوروز
بی چلچله بی بنفشه می آید،
بی جنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مرغانه ی رنگین بر آینه.

سالی
نوروز
بی گندمِ سبز و سفره می آید،
بی پیغام خموشِ ماهی از تنگِ بلور
بی رقصِ عفیفِ شعله در مردنگی.

سالی
نوروز
هم راهِ به در کوبیِ مردانی
سنگینیِ بارِ سال هاشان بر دوش:
تا لاله ی سوخته به یاد آرد باز
نام ممنوعش را
و تاقچه ی گناه
دیگر باز
با احساسِ کتاب های ممنوع
تقدیس شود.

در معبر قتل عام
شمع های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه های بسته
به ناگاه
فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
از دریچه ها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهرِ خسته
پیش باز خواهد شد.


سالی
آری
بی گاهان
نوروز
چنین
آغاز خواهد شد.
احمد شاملو

۱۳۸۶/۱۲/۲۵

کارِ نويسندگي

درهرحال نمي شود اسم کاري را که مي کنم بگذاري کار. کلمه ي "کار" خيلي بزرگ و جدي است. کارگرها کار مي کنند. آدم حسابي ها کار مي کنند. براي طبقه ي متوسط، کلمه اي که مصداق داشته باشد و ضمنا کاري را که انجام مي دهيم و نحوه ي انجام آن را شرح دهد، وجود ندارد. کار عشقي را هم قبول نمي کنم. غيرحرفه اي ها عشقي سرشان را گرم مي کنند، درحالي که ما جزو آن طبقه ايم يا از آن جنسي که مي گويم اگر حرفه اي نباشيم به درد نمي خوريم.

دریا، جان بنویل، ترجمه ی اسدالله امرایی، ویرایش پروین امامی، نشر افق، چاپ اول 1386

۱۳۸۶/۱۲/۲۳

تمامش مي کنيم

پيانو دوشيزه واواسور هم هست که کنار ديوار درش بسته مانده، انگار به اعتراض عليه رقيب خودش تلويزيون بزرگ خاکستري لب فرو بسته، که صاحبش با غرور و بيم و شرمندگي به آن مي بالد. فيلم هاي کمدي بيست سي سال پيش را با همين تلويزيون مي بينيم که مرتب تکرار هم مي شود و به نظر لطيف تر مي آيد و ما هم بيش تر آنها را دوست داريم. در سکوت مي نشينيم و تماشا مي کنيم و تماشاگراني هم توي جعبه ي جادو هستند که به جاي ما مي خندند. نورهاي رنگي لرزان بر صورت ما مي رقصد. مثل بچه هاي بي فکر مجذوب برنامه هاي تلويزيون پاي آن مي نشينيم. امشب برنامه اي مستند درباره ي آفريقا دارد، فکر مي کنم دشتِ "سرنگتي" بود، با گله ي فيل هاي عظيم آن که چشم انداز خوبي داشت. چه جانوران باشکوهي هستند؛ رابط بلافصل با زماني دور که جانوراني عظيم الجثه تر از آنها در جنگل ها و باتلاق ها جولان مي دادند. به ستونِ يک کاهلانه دنبال هم راه مي افتند، نوکِ خرطوم يکي دور دُمِ کوچولوي خنده دارِ مثل خوکِ عموزاده ي جلويي اش حلقه مي زند. جوان ها که از پيرها پرموترند بين پاهاي مادران به اين سو و آن سو مي دوند. اگر يکي دنبال اين باشد که بين ما موجودات بگردد، موجوداتي که روي زمين بند بودند، دست کم نقطه ي مقابل ما فيل ها هستند و نيازي نيست از فيل ها فراتر برود. چه طور گذاشته ايم اين همه زنده بمانند و دوام بياوردند؟ آن چشم هاي اندوهگين کوچک به نظر مي رسد که حريف را مي طلبند تا تفنگ شمخال را بردارد و يک گلوله بکارد وسطِ آنها يا آن گوش هاي بزرگِ بي مصرف. بله، بله، همه ي آن حيوانات وحشي را نابود مي کنيم، مي افتيم به جان درخت زندگي، حالا هرس نکن، کي هرس کن تا آن که فقط کنده بماند، بعد ساتور برمي داريم و حساب آن را هم مي رسيم. تمامش مي کنيم.


دریا، جان بنویل، ترجمه ی اسدالله امرایی، ویرایش پروین امامی، نشر افق، چاپ اول 1386
برنده ی جایزه ی بوکر بهترین رمان سال 2005

۱۳۸۶/۱۲/۱۶

تهران، میدان آزادی، شنبه، هشت و ربع صبح، رادیو جوان

گوینده ی زن: یک بار سه پروانه دور هم جمع شدند و خواستند بدانند که شمع چیست که اینهمه آنها را به خود جذب می کند. اولی گفت بگذارید تا من بروم و ببینم که این شمع چیست؟ و رفت تا نزدیک شمع و دید که اطراف شمع گرم و پرحرارت است. پیش دوستانش برگشت و گفت شمع چیزی ست که گرم و پرحرارت است. دومی گفت بگذارید تا من هم بروم شاید چیز بیشتری فهمیدم و رفت نزدیک شعله ی شمع و گوشه ی بالش سوخت. برگشت و گفت شمع چیزی ست که می سوزاند. پروانه ی سومی گفت بگذارید تا من نیز بروم و ببینم که این شمع چیست؟ و رفت و آنقدر نزدیک شد که کاملا سوخت.
موزیک
گوینده ی مرد: خوب شنوندگان عزیز! اجازه بدید که بعد از شنیدن این قطعه ی ادبی زیبا بپردازیم به اخبار مربوط به انتخاب سرمربی تیم ملی. کفاشیان، رئیس فدراسیون فوتبال کشور، در آخرین اظهار نظرشون ...

۱۳۸۶/۱۲/۱۳

حجت صوفی فوگِ ظهر


(۱)

بر سطحی از ظهر
بادی وزیدن دارد
بادی هنوز از شب
پیچیده در دار

از جای پا که می روبد
تا جای پایی بر کوه

کوهی پشت ظهر
کوهی سایه
کوهی سار

(۲)

بادی داغ
تنیده بر دار
دار ِ تنیده بر ظهر
ظهری داغ
داری بر جای پا
جای پایی بر کوه

کوهی پشت باد
کوهی غبار
کوهی بار

(۳)

و باد
کنده دکمه ای از دار
از پیرهن دار
دکمه ای
از کوه
پایین آمده
آمده پایین
دار از کوه
کوهی دار.

یدالله رویایی

زابل-تابستان 86


۱۳۸۶/۱۲/۱۲

روزگار ناشاد قهرمان

هنگامی که کتاب منتشر شد، میان دوبلینی ها معمول شد که از یکدیگر بپرسند: "تو هم توی این کتاب هستی؟" یا "منم توی آن هستم؟" تقریبا همه ی شخصیت ها میهن پرستان ایرلندی ای بودند درگیر جنگی لفظی با انگلستان؛ به استثنای یک نفر، همه یشان میخواره بودند و توش و توان خود را در میگساری تحلیل می بردند؛ تقریبا همه یشان به ضدیهودی بودن خود می بالیدند. علت روزگار ناشاد قهرمان داستان همین بود.
تفسیرهای زندگی، ویل و آریل دورانت، ترجمه ی ابراهیم مشعری، ویراست منوچهر یزدانی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول 1369

۱۳۸۶/۱۲/۱۱

مادر

بعضی روزها که از دانشکده بر می گردم می بینم که در آشپزخانه ی بزرگ و پرنورش روی نیمکت چوبی نشسته، زانوهایش را بغل گرفته و زار می زند. مادر به خاطر چیزهایی گریه می کند که همه از دست رفته اند. مادر زیبا بوده، حالا نیست. پف می کند. صورتش یک روز استخوانی ست یک روز فربه. پدر بوده، حالا نیست. مادر خوش بوده، حالا نیست. امیدهای بزرگ داشته که حالا ندارد. فقط من هستم که آن وقت ها نبودم و حالا هستم. من به اندازه ی همه ی آن چیزهای از دست رفته نمی ارزم. نمی توانم فکر کنم همه چیز یک آدم هستم. می دانم که به اندازه ی خنده های ریز مادر در فیلم سوپر هشت بیست و پنج سال پیش، آن پیک نیک دانشجویی در انبار کاه، که زن و مردهای گنده از بالای کپه کاه ها سر می خورند و دوربین روی صورت های خندان شان می لغزد، نمیارزم.

زندگی مطابق خواسته ی تو پیش می رود و داستان های دیگر، امیرحسین خورشیدفر، نشر مرکز، چاپ اول، 1385