۱۳۸۷/۳/۲۷

وردآورد همیشه تهرانی

چند هفته پیش بعد از مدتها روزنامه‌ی همشهری خریدم. مطلبی در آن توجه‌ام را جلب کرد. موضوع مربوط می‌شد به پاسخی یکی از شهروندان ساکن وردآورد تهران به مطلبی که در شماره‌ی 29/2/87 روزنامه چاپ شده بود. بعد از پیگیری مطلب به سایت رسمی وردآورد و شهرک دانشگاه شریف رسیدم. خلاصه‌ی قضیه از این قرار بود:

چند روز گذشته در مورخ 29/2/87 در تيتر ارگان رسمي شهرداري تهران(روزنامه همشهري) عنواني بود با اين موضوع: وردآورد كرج به جاده دماوند متصل مي شود كه اين خبر بسيار عجيب و در نوع خود تاسف داشت چرا كه وردآورد مدتي است جزء منطقه 21 تهران ناحيه 3 مي باشد كه عوامل شهرداري مدتي است در وردآورد مستقر مي باشند و با اينكه اين روزنامه محترم در قسمت همشهري محله خود با اينكه از وردآورد به عنوان منطقه 21 ياد كرده چطور ميشود هم جزئي از تهران بود و هم كرج و يا شايد هم عوامل روزنامه فاقد اطلاعات كافي هستند يا شهرداري و شايد هم از اين تيتر منظور ديگري دارند كه مي گويند وردآورد كرج.
بعد از اينكه متوجه اين موضوع شديم بنده و چند تن از اهالي محترم شهرك با دفتر روزنامه تماس گرفتيم كه متاسفانه جواب قانع كننده اي نتوانستند ارائه كنند.
به همين دليل نامه اي به متن زير تهيه كرديم و براي دفتر روزنامه همشهري ارسال نموديم.سپس در تاريخ 1/3/87 روزنامه همشهري اصلاحه خود را در صفحه 3 درج كرد.
قسمتی از نامه به شرح زیر است:

جهت تذكر عرض مي كنم شهرك وردآورد سابقا در خارج از محدوده منطقه 9 شهرداري تهران واقع شده بود كه در مورخ 23/1/85 طي بند 5 صورت جلسه 390 كمسيون ماده 5 منطقه 21 تصويب و وردآورد جزء منطقه 21 شهري تهران واقع گرديده است، و امروزه به عنوان دروازه غربي پايتخت به ميهمانان و مسافران تهران خوش آمد گويي مي كند.
آقاي انتظامي عزيز، درست است كه ميدان فتح وردآورد كه قرار بود بزرگترين ميدان تاريخ ايران باشد هرگز احداث نشد، درست است كه آموزش و پرورش، ادارة دارايي و ... وردآورد به دليل كم توجهي و سوء مديريت برخي از مسئولين ذي ربط تحت نظارت شهر كرج به فعاليت خود ادامه مي دهند و درست است كه شهرك وردآورد در زير پونز شهر تهران گم شده است و بسياري از مسئولين حقوق قانوني اين منطقه ي باستاني را با سهل انگاري هايي عجيب ناديده ميگيرند و هرگز زحمت حضور در اين منطقه و رسيدگي به مشكلات اهالي اش را به خودشان نمي دهند، اما شما به چه دليل و استنادي در روزنامه خود از عنوان وردآورد كرج استفاده مي كنيد؟
وردآورد، همان وردآوردي كه در سالهاي جنگ دوم جهاني آن هنگام كه ارتش تا دندان مسلح رضاخان مير پنج در هم شكسته شد، جوانانش در برابر اشغالگران قد علم كردند و جانشان را در راه دفاع از ميهن فدا كردند ...

البته اين اصلاحيه نيز مورد انتقاد تعدادي از اهالي قرار گرفت كه متاسفانه اين انتقاد از روي كم توجهي اين تعداد از عزيزان بوده است. انتقاد اين دوستان بر متن اوليه روزنامه همشهري بر اين بوده كه چرا از شهرك وردآورد به عنوان ده وردآورد نام برده است.
...

به نظرتان هنوز می‌توان از بمب گوگلی برای کمک به این هموطنان وردآوردی استفاده کرد؟

۱۳۸۷/۳/۲۲

اینجا و آنجا

اخیرا دو تا مطلب داشتم که خیلی با حال و هوای این وبلاگ مناسبتی نداشتند. یکی از این نوشته ها را که مطلبی ست به عنوان The Post-Movie-Star Era (و درباره ی تغییرات اخیر در مناسبات بین ستارگان سینما و هالیوود است) از مجله ی تایم ترجمه کردم. مطلب را فرستادم برای دوست عزیزم، آقای رودگلی، تا در وبلاگش بگذارد که ایشان هم لطف کرد و مطلب را اینجا گذاشت. دومی که مطلبی ست با عنوان From Web to Print، از مجله ی نیوزویک ترجمه کردم و مقاله ای ست درباره ی ساز و کار جدیدی که در صنعت انتشار مجلات به کار گرفته می شود؛ این یکی را هم تقدیم کردم به آقای دکتر مزیدی عزیز که ایشان هم لطف کرده و آن را در وبلاگشان گذاشتند (اینجا).

۱۳۸۷/۳/۲۰

ما، خلیج فارس و مساله‌ی چشم‌آذر

يه بار يکي از دوستام، بي‌خبر اومده بود تبريز بگرده و يه سري هم به من زده بود. تعطيلات تابستوني دانشگاه بود و تک و توک روزنامه‌هاي تعطيل نشده کفاف روزهاي طولاني تابستون رو نمي‌داد. به همين خاطر وقتي رفتم در رو باز کنم و دوستم رو دم در ديدم، کلی خوشحال شدم و اصلا به فکر چيزهاي ناخو‌ش‌آيند خونه‌ که معمولا هر مهمون ناخونده‌ای ياد ميزبان می‌ندازه، نبودم. دوستم توي مسير ترمينال به خونه‌ي ما آدرس چند تا پيتزايي خوب رو گرفته بود؛ من هم کمک بيشتري نتونستم بهش بکنم. بين همه‌ي دوستاش معروف بود به اينکه هميشه‌ پيتزا رو به هر غذاي ديگه‌اي ترجيح مي‌ده؛ اون روزها هم تازه از يه مساله‌ي عشقي تلخ خلاص شده بود و به نظر مي‌رسيد که مي‌خواد با يه شکم‌چراني حسابي اين موضوع رو جشن بگيره. شب گفت بريم پيتزا؟ گفتم بريم. درواقع تا اون موقع من توي تبريز پيتزا نخورده بودم. قضيه مال حدود ده سال پيشه. بعد از اون هم تبريز پيتزا نخوردم. رفتيم فلکه‌ي وليعصر که يکي از جاهاي خوب بالاي شهر و يه جای مناسب براي گشتن و چشم‌چراني‌ بود؛
رفتيم و اتفاقا خوش هم گذشت. از اون شب‌هاي گرم تابستون بود. دوره، دوره‌ي خاتمي بود و غير از اصفهان هيچ جاي کشور خبري از گشت‌هاي ارشاد نبود. توي پيتزايي نشسته بوديم و داشتيم صحبت مي‌کرديم. غير از ما، يکي ديگه هم داشت فارسي حرف مي‌زد. داشت مي‌گفت که فلاني جوون بااستعداديه، درسته صداي شش دونگي نداره ولي اين روزها کي داره ولی به هر حال بايد حتما بياد استوديو و تست بده. به نظر مي‌رسيد که بيشتر دوست داشت بقيه بدونن که چه کاره‌ست، مشتري‌هايي خارج از استان و چه بسا از تهران داره و اينکه چه خدماتی ازش برمی‌ياد. فارسي حرف زدن ما توجه‌اش رو زود جلب کرد. اومد سر ميز ما و سرصحبت رو باز کرد. اينکه دانشجو هستيم يا نه، چي مي‌خونيم و ترم چنديم، نون‌مون قراره تو روغن باشه يا نه، موضع رسمي‌مون در قبال کوي دانشگاه چيه و اينکه چرا نمي‌خواهيم در راه وطن کشته شويم؟ تازه چند ماه از شلوغي‌هاي دانشجويي مي‌گذشت و انگار دانشجوها يه جورايي مهم شده بودند.
بعد از اتمام نیمچه بازجوییش شروع کرد به حرف زدن درباره‌ي خودش و گفت که آهنگ سازه و فکر کنم بعد اینکه بي‌تفاوتي ما رو با ناباوري اشتباه گرفت، با نارضايتي کاملا مشهودی مجبور شد کارت ويزيتش رو دربیاره و نشونمون‌ بده. روي کارت رنگيش عکس يه پيانو بود و زيرش اسم‌ش رو نوشته بود و زيرش هم عنوان فرعي "هنرمند همکار صدا و سيما". خودش توضيح داد که يه سري کار براي تلوزيون کرده و کلی تعجب کرد از اينکه چطور من يکي از کارهاي نسبتا موفقش رو توي تلويزيون استاني نديده‌ام يا به خاطر نمي‌يارم؛ حتا مجبور شد يه کمي‌ از ترانه‌اش رو هم برام بخونه. بعد کمي درباره‌ي مهرشاد صحبت کرد که يادم نيست اون موقع تازه رفته بود خارج يا تازه يکي از آلبوم‌هاي پرسروصداش دراومده بود. مي گفت که چقدر شادمهر بچه‌ي بااستعدادي بوده و قبل از اينکه اسمي درکنه چطور التماس مي‌کرده که در ازاي چهار پنج هزار تومن بيايد توي بَندِ اون گيتار بزنه. بعد از شادمهر و قبل از اينکه برسه به چشم‌آذر، فصلي مطول اندر مزایای مواد مخدر و البته اندکی هم مضراتش صحبت کرد. می‌گفت خودش فقط موقع نوشتن يک آهنگ از مواد مخدر، اون هم فقط از يه نوع خاصش، استفاده مي‌کنه و خيلي اصرار داشت که بگه اين قضيه خيلي فرق داره با مصرف مواد در حين نوازندگي یا حتا مصرف تفننی مواد. ولي مشخص بود از اينکه ما متوجه موضوع نمي‌شديم، عصبي‌ شده بود و راستش من هم يواش يواش داشتم پيش دوستم از بابت اين همشهري سمج شرمنده مي‌شدم ولي ظاهرا دوستم حسابي داشت تفريح مي‌کرد تا اينکه صحبت رسيد به چشم‌آذر.
بايد اعتراف کنم که اين دفعه کاملا تونست توجه ما رو به خودش جلب کنه. اينجوري شروع کرد: شنيدين که چشم‌آذر کارش به بيمارستان کشيده؟ طبيعتا نشنيده بوديم. نشنيدين؟ من همين هفته‌ي پيش بالاسرش بودم. درواقع براي يه قرارداد رفته بودم تهران که مجيد زنگ زد - مجيد انتظامي - و گفت که قضيه اينجوريه. خودمو رسوندم بيمارستان بالاي سرش و ديدم که بله، کار از کار گذشته. اوردوز کرده بود. دکتره گفت تازه شانس آورده که زود رسوندنش بيمارستان والا ممکن بود بميره. والله من که چشمم آب نمي‌خوره ديگه بتونه کار کنه. تعطيل تعطيل بود. همه‌اش مي‌گفت صداي بمب‌ها رو نمي‌شنوين، نمي‌دونم امريکايي‌ها با هواپيما اومدن خليج‌فارس بمب مي‌ريزن و از اين خزعبلات. بدبخت! همينه که مي‌گم هنرمند بايد فقط وقتي مي‌خواد يه چيزي بنويسه ... و دوباره شروع کرد به بيان تجربيات ظاهرا بي‌پايانش در زمینه‌ی مصرف انواع مواد و خواص و ویژگی‌های منحصربفرد هر کدوم از اونها. حوصله‌ي دوستم داشت سرمي‌رفت. خوابش هم مي‌اومد. تازه چند ساعت قبل از اتوبوس پياده شده بود. مونده بودیم چطوری دست به سرش کنیم؛ درواقع يه ساعتي برامون حرف زده بود و فلکه هم ديگه داشت خلوت مي‌شد.

۱۳۸۷/۳/۱۶

همین چند آدرس و تلفن

رمان را یکی نوشته، یکی دیگر ترجمه کرده ولی یکی از راه می رسد، تکه‌ای از آن را تایپ می‌کند و بعد تقدیم می‌کند به دوستی که انگار این روزها دلتنگ است:

روی لتِ آخر هر سه دفترچه شماره تلفن‌های بی‌اسم است، شماره‌ی تمام خطوط هوایی که با آنها به کلکته رفته و برگشته‌اند، شماره‌های رزرو هتل و خط‌خطی‌های آشیما با خودکار وقتی که گوشی به دست، پشت خط منتظر می‌مانده.
سه تا دفترچه تلفن مجزا کارش را کمی سخت کرده؛ ولی آشیما به اینکه اسم و آدرس‌ها را توی دفترچه‌ها خط بزند یا تمام‌شان را در یک دفترچه پاک‌نویس کند، اعتقاد ندارد. آشیما به تک‌تک این اسم و آدرس‌ها می بالد؛ چون همه‌ی اینها روی هم فهرست کل بنگالی‌هایی است که او و آشوک در طول این سال‌ها شناخته‌اند؛ تمام آدم‌هایی که آشیما این اقبال را داشته که با آنها در این مملکت بیگانه، سرِ یک میز برنج بخورد. یاد روزی می‌افتد که اولین دفترچه را خریده بود. تازه وارد امریکا شده بود و یکی از اولین بارهایی بود که بدون شوهرش از خانه بیرون می‌رفت. پنج دلاریِ داخل کیفش را پول زیادی می دانست. کوچک‌ترین و ارزان‌ترین مدل را انتخاب کرد گذاشت روی پیشخان و به انگلیسی گفت همین دفترچه را می‌خواهد. "I would like to buy this one, please." قلبش می‌کوبید. هول داشت فروشنده حرفش را درست نفهمیده باشد. اما فروشنده بی‌اینکه نگاهش کند قیمت دفترچه را بهش گفت. به آپارتمان که برگشت، توی برگه‌های خالیِ آبی‌رنگ دفترچه، آدرس و تلفن پدر و مادرش در خیابان امهرست کلکته را نوشت؛ بعد آدرس و تلفن پدر‌شوهرش را در علی‌پور و دست آخر آدرس و تلفن خودشان را در آپارتمان میدان سنترال، مبادا یک وقت یادش برود. وقتی هم که داشت شماره‌ی داخلی آشوک را در انشگاه ام‌آی‌تی می نوشت، متوجه شد بار اول است اسم و فامیل شوهرش را می‌نویسد. آن موقع سرتاسر دنیای آشیما همین چند آدرس و تلفن بود.

جوپا لاهیری، همنام، ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت، نشر ماهی، چاپ سوم 1385

۱۳۸۷/۳/۱۳

بازار تره‌بار داخل کاخ ملت

ديروز رفتيم ديدن مجموعه کاخ‌‌هاي سعدآباد. يادم افتاد به حدود 15 سال پيش که با اردوي زيارتي مشهد با کلي از بچه هاي درس‌خوان شهرمان، سر راه در تهران اتراق کرده بوديم و ما را بردند سعدآباد براي بازديد. اگر سعدآباد رفته باشيد، مي دانيد که روبروي کاخ ملت که سابقا به آخرين پادشاه ايران تعلق داشت (همان کاخي که کنارش چکمه‌هاي بزرگي از يک مجسمه‌ي شقه شده باقي مانده)، وسط محوطه‌ي سبز روبروي کاخ، يک حوض وجود دارد. آن موقع که ما آمده بوديم بازديد، دور حوض پيچاپيچ و ظاهرا کم‌عمق را گوني‌ رنگي کشيده بودند و کلي پسربچه داشتند توي آن آب‌تني مي‌کردند. يادم هست که وقتي از پله‌هاي کاخ بالا رفتم و برگشت تا منبع آن همه سر و صدا را از آن بالا بهتر ببينم، حس خوبي نداشتم. يادم هست که داخل ساختمان يک تابلوي نقاشي خيلي خيلي توجهم را جلب کرد. نقاش فرانسوي يا انگليسي بود و تابلو ظاهرا جزو آثار اهدايي به خاندان سلطنتي بود. نقاشي يک محيط بازار را نشان مي‌داد؛ جايي شبيه جمعه بازار خودمان يا شايد هم ميدان تره‌بار. شب بود. دو نفر سرشان توي کادر بود؛ اگر اشتباه نکنم يک زن و يک پسربچه. نکته‌ي مرکزي نقاشي شمع يا چراغي بود که مابين آنها يا بالاي سرشان روشن بود و نقاش به طرز بسيار استادانه‌اي توانسته بود سايه روشن‌هاي بسيار واقع‌نمايي از چهره‌ي شخصيت‌ها که ظاهرا در حال چانه زدن يا بازديد اجناس بودند، نشان دهد. آنقدر تصوير زيبا بود که ناخودآگاه دستم رفت به طرف نقاشي و با انگشت سطح آن را لمس کردم. قاب تکاني خورد و کمي کج شد. مراقب مسني که يونيفرم سياهي تنش بود و جاي مهر هم روي پيشاني‌اش بود، آمد جلو و با مهرباني گفت پسرجان اگه خداي‌نکرده اين تابلو طوريش بشه چکار مي‌کني؟ مي‌دوني چقدر جريمه‌اش مي‌شه؟ راست مي‌گفت.
ديروز که رفتم توي کاخ، آن تابلو را نديدم. شايد هم طوريش شده تا حالا. ولي حسِ بدي شبيه حس ناخوش‌آيند بالاي پله‌ها هنوز با من بود. حالا که دارم اينها را مي‌نويسم، به نظرم مي‌رسد دليلش، يکي تناقض وحشتناکي بود که بين صحنه‌ي آب‌تني پسربچه‌ها - که احتمالا از مدرسه‌ يا مسجدي جمع شده و آنجا آورده شده بودند – و فضای آن کاخ وجود داشت و آن زمان برايم اصلا قابل هضم نبود و ديگري هم اين واقعيت بود که خودم را به نوعي يکي از همان نوجوانان برخاسته از خانواده‌هاي محروم و تهيدست مي‌ديدم. ديروز هم به همين ترتيب از طرفي از آن وضعيت کثيف و دود گرفته‌‌ي کاخ، آن موسيقي پاپ بی‌ارزشی که از بلندگوهاي توپي شکلي با آرم JVC در کاخ پخش مي‌شد، رفتار مردم در آنجا که انگار رفته باشند باغ‌وحش مدام عکس‌ مي‌گرفتند، صداي زنگ‌هاي زشت موبايل‌هاي‌شان بلند مي‌شد، اينکه گردن مي‌کشيدند براي ديدن اتاق بيليارد (که هنوز بعد از سال‌ها عجيب‌ترين اتاق آن کاخ است) و نچ‌نچ مي‌کردند، تاثیر ناخوش‌آیندی روی آدم می‌گذاشت و از طرفي ديگر باز خودم را در ميان همان مردم مي‌ديدم.
تا آنجاييکه مي‌دانم کلا سمپاتي خاصي با فرهنگ و آداب اشرافي ندارم ولي تصور منظره‌ي بازي گل کوچيک توي تخت جمشيد براي هر کسي ممکن است آزار دهنده باشد.