۱۳۸۴/۱۰/۱۰

کی حلقه میخواد؟

این اواخر به یه چیزی دقت کردم. توی این میل های تبلیغاتی که برام میآد گاهی هم میل هایی هست که از یه سری سایت ها است که مثلن رفتی توش و دنبال یه چیزی بودی. بعد خودشون برات کلی اطلاعات میل می کنند. بعضی هاشون اینقدر قدرن که اگه شما برین توی اون سایت برای من هم اطلاعات می فرستن.
من که البته باید آدرس میلم توی آدرس بوک شما باشه
چند وقتی هست که یه نفر داره دنبال حلقه ی نامزدی می گرده. حالا کیه نمیدونم. به هر حال تبریک.

۱۳۸۴/۱۰/۵

تا چه شود؟

ابراهیم ادهم، در وقت پادشاهی، به شکار رفته بود. در پی آهویی تاخت، تا چندان که از لشکر به کلی جدا گشت و دور افتاد و اسب در عرق غرق شده بود از خستگی. او هنوز می تاخت در آن بیابان. چون از حد گذشت، آهو به سخن درآمد و روی باز پس کرد که "تو را برای این نیافریده اند و از عدم جهت این موجود نگردانیده اند که مرا شکار کنی. خود، مرا صید گیر! تا چه شود؟"
ابراهیم چون این را بشنید، نعره ای زد و خود را از اسب درانداخت ... .

به نقل از مقالات مولانا، ویرایشگر جعفر مدرس صادقی، چاپ مرکز، چاپ پنجم، 1383

۱۳۸۴/۱۰/۱

گاوبازی در نارین قلعه

اخیرا کتاب سیاحت نامه ب ابراهیم بیک نوشته ي باارزش زین العابدین مراغه ای را خواندم. می خواهید مستقیم ببرمتان به میدان نارین قلعه ي اردیبل؟ گاوبازی ست:

عجب معرکه ای ست. من متعجب بودم که آیا این همه مردم کار و کاسبی ندارند. بعد معلوم شد که از این دو گاومیش جنگی یکی مال خدامباشی بقعه ي شیخ صفی و دیگری از آن نایب الصدر است و این هر دو از علمای اردبیل به شمار می روند و از مردم شهر نصفی مرید خدامباشی و نیمی هوادار نایب الصدرند. خلاصه گاومیش ها را کشیدند به میدان. دیدم هواخواهان طرفین با تدارک آمده اند. همه با چوب و چماق و قمه و قداره و طپانچه مسلح اند و احتمال زد و خورد هم می رود.
به هرحال گاو میش ها را به همدیگر درانداختند؛ این دو گاو زبان بسته اول قدری به یکدیگر نگاه کردند. گویا به زبان بی زبانی گفتگویی کرده سپس شاخ بر شاخ، کله بر کله به جان هم افتادند. دی بزن، هی بزن. از صدمه ي کله زانوهایشان گاهی به زمین خورده سینه به سینه ي همدیگر را مالیدن گرفتند؛ تا اینکه پس از چند زخم کاری مال خدامباشی روی برتافت. در آن اثنا های و هوی غریبی از مردم بلند شد. کسان نایب الصدر دور آن حیوان بی زبان را گرفته، یکی چشمش را می بوسید، دیگری دست و پایش را می مالید، از یک طرف هم چند طاقه ي شالهای قیمتی آورده به پشت و گردن آن حیوان انداختند و کف زنان و پای کوبان در نهایت شادی از میدان به دربردند.


به نقل از صفحه ي 162 کتاب سیاحت نامه ي ابراهیم بیک (یا بلای تعصب او)، زین العابدین مراغه ای، انتشارات محور، چاپ اول، 1378

مساله این است: همه باید از اصل مطلب خبر داشته باشند؟

ابراهیم بیک در تهران به دیدار چند وزیر می رود تا اسباب فلاکت های وطن عزیز را از آنها باز پرسد؛ همه با دشنام او را طرد می کنند حتا وزیر جنگ به نوکرانش دستور می دهد که او را عقوبت کنند و ابراهیم بیک به دشواری از دست آنها خلاصی می یابد. خود ابراهیم بیک چند جای سیاحت نامه اش، تنها خاطره ي دلنشین دیدارش از وطن را زیارت شخصی می داند که همه جا به نام وجود محترم از او نام می برد. طی ملاقات این دو جایی ابراهیم بیک در پی شکایت از اوضاع وطن، اختیار از کف داده:

وجود محترم از شدت تاثرات من بر خود می لرزید و گاه دست تاسف به زانو می زد و گاه از ته دل آه می کشید. گفتم تقصیر من بدبخت چه بود که به سبب پرسیدن اسباب این وضع ناگوار به علاوه ي شنیدن دشنام های غلیظ که در عمر خود نشنیده بودم، چندانم بزنید که سه روز بستری شوم. در اینجا رقت گلوگیر شد؛ بی اختیار گریه ام دست داد؛ به های های گریستم. وجود محترم نیز سخت تر از من به گریه درآمد ...
(وجود محترم) از سر و چشمم بوسیده، گریه کنان دست مرا گرفت . گفت با من بیا. دیدم در پشت در پیشخدمت و یک جوان ده دوازده ساله نیز دستمال در دست به حالت ما گریه می کنند؛ اما چنان معلومم شد که آنان از اصل مطلب خبر ندارند و از گریه ي ما به رقت آمده می گریند.


به نقل از صفحه ي 106 کتاب سیاحت نامه ي ابراهیم بیک (یا بلای تعصب او)، زین العابدین مراغه ای، انتشارات محور، چاپ اول، 1378

۱۳۸۴/۹/۲۸

وضعیت من

هفته ي پیش یه روز نرفتم سر کار؛ صبح زود رفتم بیرون تا کارهای عقب افتاده ي خانه یمان را انجام دهم. بعد از ظهر که برگشتم خانه، خیلی خسته بودم. چرت زدم. در خواب زنی را دیدم که در اتاقی که می خورد اتاقی در اداره ای شلوغ باشد، می خواهد چیزی به من بگوید. برای زن احترام زیادی قائل بودم؛ توی ذهنم کلمه ي استاد مدام دور می زد. استاد خسته بود؛ گفت ده دقیقه ای چرت می زنم یا شاید پنج دقیقه. منتظر چیزی بودم که قرار بود استاد یادم دهد ولی وقتی خوابید، دلم برایش سوخت؛ گفتم می گذارم یک ربعی بخوابد. نمی دانم چقدر مانده بود به بیدار کردن استاد که با صدایی شبیه صدای چکش خوردن چارچوب فلزی دری از خواب بیدار شدم. پا شدم و پنجره را بستم؛ صدا کمتر شد. دوباره برگشتم و خوابیدم ولی از اتاق استاد خبری نبود. فکر کنم توی خیابان خلوت خیسی بود. نصف شب بود.

وضعیت من این است. می فهمید؟

۱۳۸۴/۹/۱۱

بالاخره تایپش کردم


فیلمنامه ام را بالاخره تایپ کردم. کمی هم اصلاح کردم حین تایپ. یادتان هست؟ اسمش "نام یحیا"ست. خوشحال می شوم که بخوانیدش.
راستی خانم فریده حسن زاده (مصطفوی) ایمیلی زده اند و فرموده اند که نسخه ی چاپ شده ی اشعار می می خلوتی چند غلط چاپی دارد. وقعیتش من خودم هم چندجا مشکوک شده بودم ولی به خاطر عدم اطمینان به نظر خودم، شعرها را همانجوری که توی مجله چاپ شده بوده پایین گذاشتم (البته با اندکی تغییر در شکل نوشتار).

--------------------------------------------------------------------
بعد التحریر:
خانم حسن زاده لطف کردند و سری به وبلاگ زدند و گفتند که این شعرهایی که من پایین گذاشتم، بدون غلط هستند.
--------------------------------------------------------------------

اما فیلم نامه


مکان فیلم در دهکده ای کوچک در حوالی آذربایجان می گذرد. زمان فیلم حول و حوش اواخر جنگ هشت ساله می گذرد. دهکده در اوج بمباران های آن زمان پناهگاه قوم و خویش های شهریِ دهاتی ها و دهاتی های به شهر رفته شده است؛ کسانی که از گوشه و کنار ایران آمده اند یا برگشته اند به ده.
خاتون، قهرمان فیلم، از جمله ي این افراد است که با دختر، داماد و دو نوه اش برگشته اند به ده پیش یکی از اقوام شان. او پنجاه سال را شیرین دارد ولی پیرتر می زند.

1. روز، خارجی، کوچه باغ
یک طرف کوچه باغ، سمت چپ، دیوار کوتاه و گلی باغی ست و طرف دیگرش باغی پر درخت و سر سبز در ارتفاعی پایین تر و بدون دیوار. از دور زنی را می بینیم که با آهستگی تمام دارد از ما دور می شود. به درخت خشکیده ای می ایستد و با تانی و به سختی شاخه ای از آن را می شکند. شاخه های کوچکتر و زایدش را می شکند، عصایش می کند و به راه خود ادامه می دهد. او خاتون است.

ادامه ی مطلب ...

۱۳۸۴/۹/۱۰

تشک سبک شده


خانم مي مي خلوتي شاعري بريتانيايي و ايراني الاصلي ست که خانم فريده حسن زاده (مصطفوي) در شماره ي آخر مجله ي گلستانه معرفي اش کرده است (خانم حسن زاده را که يادتان هست؟ قبلا چند شعر از کتاب شعر آمرکاي لاتين در قرن بيستم ترجمه ي ايشان را در وبلاگ گذاشته ام و همچنين شعري از خودشان) بعد از مدت ها چند شعر خوب خواندم. شما هم مي خواهيد بخوانيد؟
فقط قبل از خواندن اين سه شعر از مي مي خلوتي بگويم که رسم الخط مجله ي گلستانه را اندکي تغيير دادم تا مناسب ساير نوشته هايم باشند.

عشق
وقتي کسي بر بالينت مي نشيند
گيسوانت را لحظه هاي متمادي مي نوازد
سپس به آرامي دور مي شود،

اگرچه حس مي کني تشک سبک شده
و تکيه گاهت تعادل خود را از دست داده
چنانکه گويي به رغم هموار بودن
شيب پيدا کرده و کج شده،
اگرچه صداي گام هاي او را مي شنوي که دور مي شود،
اما ايمانت را به زندگي بازمي يابي

روياهايت را به زمين و زمان پيوند مي زني
و به جاري ازلي و ابدي شب و روز مي پيوندي
سرشار از قدرت مردن و ديگربار زنده شدن.



اندوه واره
شنيده نمي شوي. صدا نزن. اشک نريز.
ديده نمي شوي. هيچ برگي بر شاخساري نمي جنبد
بيرون اتاقت، فقط راهروها و درها و آسمان.

تيک تاک ساعت شتاب گرفت، کند شد، نه براي تو
که بپرسي چرا، فقط براي تيک تاک کردن. به عقربه ها اعتماد کن.
سنگين و متين باش. منتظر نمان. کسي نيست. صدا نزن. اشک نريز.

فريادها پژواک خودند، پژواک ها تنها
به بالش هاي خود برمي گردند، به سرچشمه ي خود
بيرون اتاقت فقط راهروها و درها و آسمان

روز را به خاطر آور. روشني روز دروغ نمي گويد.
خود را با سايه هات سرگرم کن. آسوده خاطر باش:
هيچ کس هوايت را ندارد. هيچ کس به فکرت نيست. صدا نزن. اشک مريز.

اما روشنايي روز نمي پايد.
آفتاب برآمده است تا وسعت ياست را نشان دهد.
بيرون اتاقت هنوز راهروها و در و آسمان.

از من به تو: پژواک صدايت که به سوي تو بازگشت، آهي بکش
و بگو: حق با توست. زندگي ناهموار است
مخاطبي نيست. صدا نزن. اشک مريز.

بيرون اتاقت فقط راهروها و درها و آسمان.



هر کلمه ي خوب
درختي سرسبز است -
ريشه در خاک و
شاخه در آسمان،
ميوه اش، مائده ي بهشتي.
تشنه ي آموختن کلمات خوب ام
از قرآن يا انجيل،
از دهان زنان يا مردان

تشنه ي يافتن برگ و بار آنها،
شب ها، همدم و همنشين، کنار آتش بخاري،
همخون و همخانه، اين فاميل يا آن family
مادر، پدر، دختر mother, father, daughter

در حسرت نشاندن "آينده" ام بر دامن ام،
همچون نوزادي تر وتازه، پاکيزه، از حمام درآمده،
و گشودن طاقه ي آسمان تا ما را در خود فروپيچد،
در حسرت چيدن اين احساس که اين منم، خودم، خود انسانم.

در حسرت اينکه دريچه به تقويم
نسبت روح باشد به کالبد
نسبت رويا
به روزمرگي.

به نقل از ماهنامه ي گلستانه، شماره ي 68

حاصل جستجوي Mimi Khalvati در گوگل
سايت شخصي Mimi Khalvati
ليست کتاب هاي خانم خلوتي به نقل از سايت نويسندگان معاصر


I Know a Place Dent Children's Books, 1985
Persian Miniatures/A Belfast Kiss Smith/Doorstop, 1990
In White Ink Carcanet, 1991
Mirrorwork Carcanet, 1995
Entries on Light Carcanet, 1997
Selected Poems Carcanet, 2000
Tying the Song: A First Anthology from the Poetry School 1997-2000 (co-editor with Pascale Petit) Enitharmon Press, 2000
The Chine Carcanet, 2002
Entering the Tapestry: A Second Anthology from the Poetry School (co-editor with Graham Fawcett) Enitharmon Press, 2003