۱۳۸۸/۱/۲۹

کجا بودیم ما؟

کجا بودیم ما؟

جایی بودم من در مرز روانی شدن، نه حتی چیزی که بشه جنون یا دیوانگی دونستش. وقتی تصویر اون مزرعه های زرد یا سبزِ پشت خوابگاه یا روبروی دانشکده یادم می آد، فکر می کنم چی شد که روانی نشدم؟ یا شاید شدم و این حس خستگیِ هنوز و این جنگ مدام درونی برای شاد بودن بقایای اون روزهای دانشکده است که باید شادترین روزهای جوانیم می شدن. روزهایی که گم بودم در خودم، در اطرافم و در هر چیزی که بود و نبود.

یه روز عصر تو حاشیه ی یه مزرعه که سبز بود از علف های بلندی که نمی دونم چی بودن، زیر یه درخت نشسته بودم و باد می اومد. چقدر غم و گیجی هست توی این خاطره، نمی دونم.

می دونم که باید گذشت و فراموش کرد، کردم. چرا الان باید این تصاویر و این خاطره ها به سراغم بیان؟
باز باید بگذرم و فراموش کنم، می کنم.

۱۳۸۸/۱/۲۱

حافظه ی من

یه اتفاق جالب داره برای حافظه ام می افته. بعضی خاطرات خیلی قدیمی و از یاد رفته دارن باز به خاطرم می آن. فکر می کنم بعضی از قسمتهای نگهداری خاطرات گذشته ی دور دارن دوباره فعال می شن. بیشتر این خاطرات قدیمی مربوط به خانواده است. خاطره ای از برادرم وقتی که 6-7 سالش بود یا از خواهرم حدود 10-12 سال پیش یا از مادرم وقتی که حتی نمی دونم چند سالم بوده. از پدرم که توی بچگی چه شعری می خوند و منو چطور صدا می کرد. نکته ی جالب توجه همه ی این خاطرات (که البته شاید هم نشه زیاد قدیمی خوندشون) اینه که اغلب خاطرات از یاد رفته هستند، چیزهایی که فکر نمی کنی هیچ وقت یادت بیان. گاهی خاطره ای متعلق به شخص دیگری، گاهی یک تصویر و گاهی حتی یه بو قسمتی از این آرشیو رو فعال می کنه. فکر می کنم دلیلش این باشه که چون تصویر جدید و خاطره ی جدیدی از بعضی افراد و قسمت های زندگی ندارم، ذهن شروع به بازیابی و به یاد آوری بعضی از این خاطرات گذشته می کنه. چون در واقع این افراد از زندگی من حذف نشدن و من بهشون فکر می کنم و فقط تصویر به روزی ندارم. این روند اولش زیبا و حتی هیجان انگیزه اما بعد کم کم روی غم انگیزش پیدا می شه و اون درک این واقعیته که برای همیشه از برخی بخش های مهم زندگیت که خواه یا ناخواه بهشون تعلق داری دور و جدا خواهی بود.