۱۳۹۹/۶/۱۶

شعر بی‌نام پل

یکی از شناخته‌شده‌ترین کارهای سیا ارمجانی، مجسمه‌ساز ایرانی‌الاصل ساکن مینه‌سوتا که چند روز پیش از دنیا رفت، پل هوایی Irene Hixon Whitney‌ است. این مجسمه-پل صد و اندی متری بر فراز ۱۶ باند خیابان مجاور باغ مجسمه‌ی مینه‌سوتا گسترده است. ارمجانی جایی گفته "هدف من ساختن مکان‌های گردهمایی باز، در دسترس، مفید، همگانی و عمومی است." بر سرتاسر بدنه‌ی داخلی این پل هوایی شعری از جان اشبری شاعر نقش بسته است. آشنایی ارمجانی و اشبری به سال ۱۹۷۸ بازمی‌گردد، زمانی که اشبری مرور مثبتی بر آثار ارمجانی که در موزه‌ی گوگنهایم به نمایش گذاشته شده بود، نوشت. 


اشبری یازده سپتامبر ۱۹۹۰ شعر بی‌نام موسوم به "شعر پل" خود را در جوار پل مزبور و در حضور خود مجسمه‌ساز خواند. اینجا بشنوید.


ارمجانی می‌گوید مدیر مجموعه اصرار می‌کرد بودجه‌ای برای سفارش شعر ندارند. اصلاً چرا از یک شاعر مرده چیزی انتخاب نمی‌کنی؟ و وقتی هم که می‌فهمد ارمجانی ده هزار دلار برای سفارش شعر مد نظر دارد، از کوره درمی‌رود و می‌گوید نمی‌تواند رسید ده هزار دلاری برای یک قطعه شعر را به هیات امنای موزه نشان دهد و می‌گوید ارمجانی خود باید هزینه‌ی آن را بپردازد. ارمجانی اصرار می‌کند که شاعر حتماً باید معاصر باشد و کوتاه نمی‌آید و راهی نیویورک می‌شود و سراغ اشبری می‌رود. اشبری وقتی رقم سفارش را می‌شنود نزدیک است از صندلی زمین بیفتد و می‌گوید بالاترین رقمی که پیش از آن برای یک شعر به او پرداخته‌اند پانصد دلار بوده. خلاصه شاعر سفارش را می‌پذیرد و وقتی مدتی بعد نتیجه را می‌فرستد بزرگوارانه به سفارش دهنده می‌گوید که اگر از آن راضی نباشد، می‌تواند تغییرش دهد. اما به نظر ارمجانی شعر همان‌چیزی است که باید باشد. مدیر موزه هم با اینکه حتی قبل از اینکه شعر را بخواند، می‌گوید نمی‌پسنددش، آخر سر قبول می‌کند که هزینه‌اش را بپردازد.

برخلاف کلمات شعر که غیر از دو، سه مورد همه کلمات ساده‌ای هستند، دستورزبان و چینش کلمات و جملات بدیع است و مطابق سبک و سیاق منحصربفرد اشبری. در زیر ترجمه‌ای ابتدایی از آن را می‌خوانید.

به نظر این حقیر، ترجمه تنها در مجاورت متن اصلی ممکن است به کاری بیاید و برای فهم بهتر شعر شنیدن قرائت خود شاعر راهگشاست (ارمجانی جایی در پاسخ به یکی از حضار که می‌پرسد کجا می‌شود شعر پل را خواند، از سوال کننده می‌پرسد کتابی از اشبری دارد یا نه و می‌گوید چه شاعر بزرگی است و البته توصیه می‌کند هیچ‌وقت به شعر خواندش اشبری گوش نکند چون افتضاح است، مهلک است، می‌کشدتان و حضار می‌خندند. شاید درست‌ترش این است که اشبری موقع خواندن شعرش تمام احساساتی و شوری را که اغلب لازمه‌ی شعر خواندن تلقی می‌کنند از آن دریغ می‌کند. صحبت فقط درست خواندن شعر نیست (هرچند چه بسا هر کسی غیر از خود شاعر کامای The place, of movement and an order را به راحتی زائد پنداشته و بخواند مکانِ جنبش و نظم. اما در خوانش اشبری است که کاما از قلم نیفتاده و می‌بینی باید The‌ را با تاکید بخوانی و بعدش مکث که یعنی صحبت از آن مکان یگانه است، همان مکانی که انگار شاعر و خواننده پیشاپیش از آن خبر دارند، خود مکان اصلی، خود خود مکان). موضوع حتی مذمت زیاده‌روی در بذل و بخشش احساسات موقع شعرخوانی نیست یا اینکه اشبری شعر را دکلمه نمی‌کند (اصلاً چرا کسی باید چیزی را دکلمه کند؟) نکته‌ی اصلی این است که مگر کلمات شعر خود به تنهایی کفایت نمی‌کنند؟ خواندن یک جمله‌ی پرسشی به غیر از ادا کردن واژگانش و فرکانس معمول بالارونده‌ی جملات پرسشی چه چیز دیگری می‌خواهد؟ یک نقاشی همان‌قدر به موسیقی متن نیاز دارد که شعر به شور و هیجان صوتی‌ای که بی‌محابا به پایش می‌ریزند. خلاصه اینکه بیان اشبری برای طالبان شعرخوانی گرم و بااحساس مهلک است.


And now I cannot remember how I would have had it. It is not a conduit (confluence?) but a place. The place, of movement and an order. The place of old order. But the tail end of the movement is new. Driving us to say what we are thinking. It is so much like a beach after all, where you stand and think of going no further. And it is good when you get to no further. It is like a reason that picks you up and places you where you always wanted to be. This far, it is fair to be crossing, to have crossed. Then there is no promise in the other. Here it is. Steel and air, a mottled presence, small panacea and lucky for us. And then it got very cool.

                                                          —John Ashbery

 

و حالا دیگر یادم نمی‌آید چطور می‌شد داشته باشمش. نه یک مجرای آب (تلاقی دو رود؟) که مکانی‌ست. خود خود مکان، جایگاه جنبش و نظم. مکان نظم کهن. ولی کرانه‌ی انتهایی جنبش تازه است. وامی‌داردمان آنچه می‌اندیشیم را به زبان بیاوریم. یک‌جورهایی عین ساحل است، جایی که می‌ایستی و فکر می‌کنی دیگر پیشتر نروی. و خوب هم هست وقتی می‌رسی به پیشتری نه. مثل دلیلی است که برت می‌دارد و می‌گذاردت جایی که همیشه دوست داشتی باشی. تا اینجا که آمده‌ای،‌ ایرادی هم ندارد که عبور کنی، که عبور کرده باشی. آخر به آن دیگری هم اعتباری نیست. خودش است. فولاد و هوا، مجاورتی لک و پیس، نوش‌دارویی اندک و دیگر بختمان گفته. بعدش دیگر خیلی باحال شد.

—جان اشبری