۱۳۹۵/۲/۲۰

افسانه‌ی پیدایش آینه به زعم جوانمردان

فتوت یا جوانمردی آیینی بسیار قدیمی است که سرچشمه‌های آن را در ادیان ایران باستان باید جست و تاکنون همچنان نشانه‌هایی از آن را در مرام اهل زورخانه، لوتیان و دراویش می‌توان یافت. رساله‌های اهل فتوت بخش قابل ملاحظه‌ای از ادبیات عامیانه‌ی ایران را تشکیل می‌دهد که با بیانی ساده و عامیانه، اعتقادات، افسانه‌ها و آداب و رسوم طبقه‌ی عامه‌ی ایران، خاصه پیشه‌وران را در روزگاران گذشته، تبیین می‌کند. این گونه رساله‌ها بیشتر آغاز پیدایی ابزارها، جامه‌ها و آداب را گزارش می‌کند. در ادامه بخشی از یک رساله‌ی صنف سلمانی و حمامی را می‌خوانید که نویسنده در آن افسانه‌ی پیدایش آینه، یکی از ابزارهای سلمانیان، را شرح می‌دهد:

اما بدان که اسکندر ذوالقرنین پادشاهی بود که تمام عالم را دو بار گردیده بود و تری و خشکی در زیر حکم وی بوده و چهار پیغمبر مرسل با وی همراه بودند و چهارصد حکیم دنیا در پای‌بند وی ندیم بودند. 
اسکندر ذوالقرنین بر تخت و دولت خود نشسته بود و ارکان دولت در ملازمت ایستاده، که اسکندر گفت که "این دنیا فانی است و هر کس که از عالم رفته، چیزی از وی یادگار مانده است. اکنون من می‌خواهم که در زمان حیات و پادشاهی خود چیزی وضع کنم که بعد از من یادگاری بماند". ارکان دولت گفتند که "عقل و ادراک و طبع پادشاهان از جمله خلایق زیاده می‌باشد. اکنون به خاطر شریف شما چه می‌رسد؟" اسکندر گفت که "شنیده‌ام که چون آدم و حوا از بهشت بیرون افتادند و از همدیگر جدا شدند و باز بعد از مدت مدید به همدیگر رسیدند، حوا آدم را نشناخت و از وی دررمید؛ زیرا که آدم در بهشت ریش نداشت و در دنیا موی بسیار از اعضای او برآمده بود و ریش پیدا کرده. پس جبرئیل به امر ملک جلیل بیامد و سنگ و اُستُره (تیغ) و شانه و مقراض (قیچی) و آینه بیاورد و سر آدم را بتراشید و محاسن وی را اصلاح کرد، آنگاه آینه را به دست آدم داد. چون آدم صورت خود را در آینه بدید، شادمان شد و خرّم گشت و در پیش حوا رفت، تا حوا آدم را بشناخت و با هم خوش برآمدند. و چون حضرت عزّت آینه آفریده است و به دنیا فرستاده است، اکنون آینه در میان این خلق عالم نیست، می‌خواهم که بر همان دستور چیزی وضع کنم که در جهان بعد از من یادگاری باشد". 
پس عقلا و حکما و ارکان دولت بنشستند و از تمام عالم استادان را طلب کردند، چون استادان الیاس فرنگی و استاد یوسف مصری و استاد منصور حلبی را؛ تا استادان به اتفاق همدیگر آینه را از آبگینه ترتیب کردند که آن آینه دو روی داشت چنانکه هرکس و هرچیز که در تمام عالم بود، در مجلس اسکندر مشهود بود. بعد از اسکندر آن آینه میراث به دست پادشاهان افتاد تا آخرالامر آن آینه گم شد و بار دیگر جماعت استادان آینه را از شیشه و فولاد ترتیب کردند تا بر اهل عالم واضح باشد.

منبع: چهارده رساله در باب فتوت و اصناف، با مقدمه و توضیح مهران افشاری و مهدی مداینی، نشر چشمه

۱۳۹۴/۱۰/۱۹

آن روز دنیا زیر و زبر شد

داستان «روزی که دنیا زیر و زبر شد»، نوشته Thomas Olde Heuvelt، در سال ۲۰۱۵ جایزه هیوگو از معتبرترین جایزه های ادبیات علمی- تخیلی و فانتزی را به خود اختصاص داده است. نویسنده ۳۲ ساله هلندی تا به حال ۵ رمان و تعداد زیادی داستان کوتاه نوشته است.
داستان «روزی که دنیا زیر و زبر شد» از روی ترجمه ی انگلیسی کتاب « The Day the World Turned Upside Down»، به قلم خانم Lia Belt، به فارسی برگردانده شده. از دوست عزیزم، مجید والی پور، برای بازبینی ترجمه تشکر می کنم. متن و نسخه ی صوتی انگلیسی داستان در این صفحه در دسترس است.



آن روز دنیا زیر و زبر شد. دلیلش را نمی‌دانستیم. برخی از ما گمان کردند گناهی از ما سرزده. شاید خدایانی اشتباهی را می‌پرستیدیم یا شاید حین نیایش وردهایی اشتباهی می‌خواندیم. اما ماجرا ساده‌تر از این حرف‌ها بود، دنیا زیر و زبر شد، همین.
دانشمندانی که آن‌قدر خوش‌اقبال بودند که از آن رویداد جان سالم به در برند، گفتند بیشتر از آنکه مثل ناپدید شدن گرانش باشد، شبیه سر و ته شدنش بود. انگار که سیّاره‌ی ما ناگهان جرمش را از دست داد و شیئ غول‌آسایی محاصره‌اش کرد. مذهبی‌هایی که آن‌قدر بداقبال بودند که از معجزه جان سالم به در برند، گفتند که زندگی و مرگ دست خداست و این خداست که بعد از این‌همه سال بخشیدن، دارد پس می‌گیرد. اما شیئ غول‌آسایی وجود نداشت و این فرضیه هم که خدا داشت داده‌هایش را پس می‌گرفت، پا در هوا بود.
مثل تیری از غیب بر ما فرود آمد؛ راس ساعت ده و پنج دقیقه‌ی صبح. لحظه‌ای بود، لحظه‌ای جادویی، که می‌شد همه‌ی ما را ببینی که در اتاق‌های نشیمن‌مان شناور بودیم، کلّه‌معلق در هر موقعیتی که هرکدام‌مان در آن زمان بودیم، قهوه‌نوش‌ها در حال نوشیدن قهوه از فنجان‌های سر و ته شده‌ی قهوه‌یشان، عشّاق چسبیده به بدن سرنگون آن یکی دیگر، پیرمردها دستی به کلاه‌گیسِ در حال افتادن‌شان، بچه‌ها گریه‌کنان و گربه‌ها جیغ‌کشان، همه‌ی ما احاطه شده با سیّارک‌های متعلّقات‌مان. لحظه‌ی جنونی تمام عیار بود، متوقّف شده در زمان.
بعدش بود که داد و بیداد و سر و صدا برخاست. قیامتی بود. ما به سقف‌‌ها کوفته شدیم و زیر آوار زندگی‌های کهنه‌یمان خرد شدیم. جمجمه‌ها ترک خورد. گردن‌ها شکست. بچه‌ها پرت شدند. اغلب‌مان درجا جان دادند یا رعشه‌کنان در شکاف سقف‌ها گیر کردند و تلنبار شده روی اینها، جان به‌دربُردگان حیران و سرگردان زور می‌زدند آنچه را که روی داد، هضم کنند.
ولی بدا به حال آنهایی که در زمان حادثه سقفی بالای سرشان نبود، مردم حتا قبل از اینکه اصلاً بفهمند که آسمان دیگر نه آن بالا، که زیر ماست، شروع کرده بودند به افتادن از روی کره‌ی زمین. در دم آسمان نقطه‌نقطه شد با آدم‌هایی که می‌غلتیدند، لباس‌هایی که در اهتزاز بودند، سگ‌هایی که دست و پا می‌زدند، ماشین‌هایی که پشتک و وارو می‌زدند، کاشی‌های پشت‌بامی که تلق‌تلق صدا می‌دادند، گاوهایی که مومو می‌کردند، و برگ‌های پاییزی رنگانگی که چرخ می‌زدند و آسمان را گلگون کرده بودند. خلقی که توی ایوان‌شان نشسته بودند، روی سایبانی که زیر تن‌شان غژغژ می‌کرد افتادند و از آن لبه به عمق بی‌انتها چشم دوختند. موش کوری که دماغش را از زمین بیرون آورده بود، گرانشِ وارونه بلعیدش و نهنگی که از آب بیرون جهیده بود، دیگر هیچ‌وقت دوباره توی آب برنگشت. مامِ زمین خسته از بار روی دوشش، هرچه را که به سطحش محکم نبسته بودند تکاند و پخش و پلا کرد. با یک تکان همه چیز در جو فروافتاد. هواپیماها، ماهواره‌ها و ایستگاه‌های فضایی در خلاء گم و گور شدند و حتا دایی‌جان ماه از ما دور افتاد. دیدیمش که دورتر و دورتر شد تا اینکه در مدار غم‌انگیزش دور خورشید قرار گرفت. حتا خداحافظی هم نکرد.
من روی مبل دراز کشیده بودم، کار بخصوصی نمی‌کردم. نه کتابی می‌خواندم و نه چیزی می‌دیدم. اگر دنیا به آخر هم می‌رسید، باخبر نمی‌شدم. به گوشی‌ام چشم دوخته بودم، منتظر تو که زنگ بزنی.

ادامه در وبلاگ یادداشت‌های من