۱۳۸۷/۸/۸

درباره ی آزادی


1. من اگرچه دنیای سیاسی‌مان (یعنی دنیای دموکراسی‌های غربی) را بهترین دنیایی می‌دانم که معرفت تاریخی ما ارزانی داشته، باید از انتساب این حقیقت به دموکراسی یا آزادی بپرهیزیم. آزادی فروشنده‌ای نیست که کالای زندگی را به در منزل ما تحویل دهد. دموکراسی هیچ‌گونه تضمینی برای موفقیت نمی‌دهد و به یقین معجزه‌ی اقتصادی نیز نمی‌کند. این، کارِ خطا و بسیار خطرناکی است که آزادی را با گفتن این حرف به مردم ستایش کنیم که آنها در صورت آزادی شرایط خوبی خواهند داشت. اینکه شخص چگونه از عهده‌ی زندگی برآید تا اندازه‌ی زیادی به شانس و اقبال یا لطف خدا بستگی دارد و تا حد نسبتا کمی هم به لیاقت، پشتکار و دیگر فضایل وی مربوط است. بیشترین چیزی که می‌توان درباره‌ی آزادی یا دموکراسی گفت این است که امکان بیشتری به بروز توانایی‌های شخصی ما می‌دهد تا برای خوشبختی خود موثر واقع شویم.

2. ما باید آزادی سیاسی را انتخاب کنیم نه به خاطر امید به زندگی آسان‌تر بلکه به این دلیل که آزادی خود یک غایت است که نمی‌توان آن را به ارزش‌های مادی تقلیل داد. ما باید آزادی را به شیوه‌ی دمکریتوس انتخاب کنیم که زمانی ‌گفت: "من زندگی فقیرانه در یک دموکراسی را به زندگی مرفه و توام با ثروت در یک نظام استبدادی ترجیح می‌دهم." و "فقر در یک دموکراسی بهتر از هر نوع ثروت در یک نظام اشرافی یا استبدادی است زیرا آزادی بهتر از بردگی است."

زندگی سراسر حل مسئله است، کارل پوپر، ترجمه‌ی شهریار خواجیان، نشر مرکز، چاپ پنجم 1387

قسمتی از سخنرانی کارل پوپر که در سمیناری در آلپاخ در 25 اوت 1958 ایراد شد. شماره‌گذاري در اصل مطلب وجود ندارد.

۱۳۸۷/۸/۲

چفت درو می ندازم

"دستمو که از زیر این پتو در بیارم، ناخنم در اومده و دستام تمیز ِ تمیزه. تنم تمیزه. شورت و زیرپوش ِ تمیز و پیرهن ِ سفید تنمه. یه کراوات با خال خال ِ آبی. با کت شلوارِ خاکستریِ راه راه. تو خونه م و چفت درو می ندازم. قوری قهوه رو می ذارم رو گاز و یه صفحه می ذارم رو گرامافون، و چفت درو می ندازم. کتاب می خونم و قهوه می خورم و موزیک گوش می کنم، و چفت درو می ندازم. پنجره رو وا می کنم و می ذارم یه دخترِ آروم و قشنگ بیاد تو – البته یکی غیرِ فرنسیس و دخترایی که می شناسم – و چفت درو می ندازم. ازش می خوام که یه کمی تنهایی تو اتاق قدم بزنه، منم مچ ِ پای امریکاییشو دید می زنم، و چفت درو می ندازم. ازش می خوام برام یکی از شعرهای امیلی دیکینسون رو بخونه – اون شعره رو که در مورد آوارگیه – بعدم ازش می خوام یه شعر از ویلیام بلیک برام بخونه – اون شعرِ "بره ی کوچکی که تو را به عرصه آورد" – و چفت درو می ندازم. دختره لهجه ی امریکایی داره، ازم نمی پرسه آدامس یا آب نبات دارم یا نه، و من چفت درو می ندازم. "

هفته ای یه بار آدمو نمی کشه، جی دی سلینجر، برگردان امید نیک فرجام، داستان پسر سرباز در فرانسه، نشر نیلا، چاپ اول 1387

۱۳۸۷/۷/۲۶

در آب راه پلوار

کمی پس از ورود به آب‌‌راه، از صخره‌های طرف راست به پایین رفتیم و وارد سنگ‌بُر شدیم، گذری سنگی با حدود دویست تا سیصد یارد درازا که پهنای آن به قدری است که فقط یک مرد با اسبش می‌تواند از آن عبور کند. درحالی‌که از این افتخار نمایان هنر صنعت مهندسی ایران باستان غرق حیرت بودم، صحنه‌ای در ذهن من مجسم شد؛ "سوارانی که لباس باشکوهی بر تن دارند و با شتاب هرچه تمام‌تر به اسب‌‌هایشان مهمیز می‌زنند، درحال حمل نامه به و یا از شاه بزرگ از گذر سنگ‌بُر عبور می‌کنند." در ذهن خود معابد سفید درخشان و تالارهای عظیم پاسارگاد را که اولین چیزی بود که به چشم‌شان می‌خورد، تصور کردم و آهی درونی کشیدم، هنگامی که به آن عظمت و شکوه از میان رفته اندیشیدم و واژگونی بخت که چطور مقبره‌ی شخص کورش را به نام سلیمان می ‌کند.
کمی پس از ترک سنگ‌بُر، ظهور ناگهان چهار یا پنج سوار مسلح که از پشت صخره‌ای بیرون پریدند و راه ما را بستند، مرا تکان داد و درواقع ترساند. اخباری که از ایالت آشوب‌زده‌ی فارس به گوشم رسیده بود و ناآرامی مردم آن و کارهای رضاخان، همه به ذهنم خطور کرد و هر لحظه انتظار داشتم که مال یا جانم را از دست بدهم. تا این‌که درخواست متضراعانه‌ی سخنگوی دسته به گوشم رسید: "خواهش می‌کنم تفنگچی بدبختی که از راه‌ها حراست می‌کند را فراموش نکنید." من چنان احساس آرامش کردم که بی‌درنگ آن‌چه را می‌خواست، به او دادم و فقط وقتی از آن‌جا رد شدیم و نگهبانان صلح را دیدم که دوباره خود را در مخفی‌گاه‌شان پنهان می‌کنند، کل جریان به نظرم مشکوک و مسخره آمد.

یک سال در میان ایرانیان، ادوارد براون، مانی صالحی علامه، نشر اختران، چاپ سوم 1386
پ‌ن 1: خودم هم می‌دانم که این گونه احساسات نوستالژیک دیگر مبتذل شده اند ولی دیدن اینکه بیگانه‌ای که تعلقی به این تاریخ و جغرافیا هم ندارد، دچار چنین احساساتی می‌شود، برایم جالب بود.
پ‌ن 2: کسی از خوانندگان (بخصوص استان فارسی‌ها) سراغی از این گذر سنگی موسوم به سنگ‌بُر دارد؟ طبق یادداشت‌های ادوارد براون، باید در همان محدوده‌ی پاسارگاد باشد که آرامگاه کورش و نقش رستم واقع شده‌اند. ولی من هرچه فکر کردم، چنین گذرگاهی یادم نیامد. در دهخدا هم چیزی ندیدم و چند دقیقه‌ای هم که با گوگل جستجو کردم، چیز دندان‌گیری پیدا نکردم.
پ‌ن 3: سفر ادوارد بروان به ایران در زمان ناصرالدین شاه انجام شده و بالطبع رضاخانی که در متن از او یاد می‌شود، ربطی به رضاشاه ندارد.

۱۳۸۷/۷/۱۵

وقتي که روح کسي در اين ممکلت به دنيا مي‌آيد


استيون پرسيد:
- حالِ غاز اهلي کوچولوي من چطور است؟ او هم امضا کرد؟
ديوين با حرکت سر جواب مثبت داد و گفت:
- تو چطور استيوي؟
استيون با حرکت سر جواب منفي داد.
ديوين چپق دسته کوتاه را از لب برداشت و گفت: تو آدم وحشتناکي هستي، استيوي. هميشه تنهايي.
استيون گفت: حالا که عريضه‌ي صلح جهاني را امضا کرده‌اي گمان مي‌کنم آن دفترچه‌اي را که توي اتاقت ديدم مي‌سوزاني.
چون ديوين جوابي نداد، استيون شروع کرد به نقل کردن عبارتهاي دفترچه:
- قدم آهسته، فيانا! به راست راست، فيانا! فيانا! به شماره، سلام نظامي، يک، دو!
ديوين گفت: اين موضوع فرق مي‌کند. من پيش از هر چيز و بيش از هر چيز يک ملي‌گراي ايرلندي هستم. اما کار تو فقط همين است. مسخره کردن در تو مادرزادي است، استيوي... . سعي کن با ما باشي. تو در ته دلت ايرلندي هستي اما غرورت خيلي نيرومند است.
استيون گفت: اجداد من زبان خودشان را دور انداختند و زبان ديگري را برگزيدند. به يک مشت خارجي اجازه دادند روي سرشان سوار شوند. تو خيال مي‌کني من حاضرم قرضهايي را که آنها بالا آورده‌اند با جان و تن خود ادا کنم؟ براي چه؟
ديوين گفت: براي آزادي خودمان.
استيون گفت: از زمان تون تا زمان پارنل هيچ آدم شرافتمند و صادقي نبوده است که زندگي و جواني و محبت خود را در کف شما بگذرد و شما او را به دشمن نفروخته باشيد يا در وقت احتياج رهايش نکرده باشيد يا به او ناسزا نگفته باشيد يا ولش نکرده باشيد و دنبال کس ديگري برويد. و حالا تو از من دعوت مي‌کني که با شما باشم. من دلم مي‌خواهد شماها همه به درک واصل شويد.
ديوين گفت: استيوي، آنها در راه آرمانهاي خود مردند. نوبت ما هم خواهد رسيد، باور کن.
استيون که در دل افکار خود را دنبال مي‌کرد لحظه‌اي ساکت ماند و بعد با حالت مبهمي گفت:
- روح نخست در آن لحظاتي که درباره‌ي آنها براي تو حرف زدم به دنيا مي‌آيد. به دنيا آمدن آن کُند و در تاريکي است، از به دنيا آمدن جسم مرموزتر است. وقتي که روح کسي در اين ممکلت به دنيا مي‌آيد تورها را روي آن پرتاب مي‌کنند تا جلو پرواز آن را بگيرند. تو درباره‌ي مليت و زبان و دين با من سخن مي‌گويي. من کوشش مي‌کنم از ميان اين تورها فرار کنم.
ديوين خاکستر چپقش را ريخت و گفت:
- اين حرفها براي من زيادي عميق است. اما براي هر کسي اول وطن است بعد چيزهاي ديگر. استيوي. اول ايرلند است. بعد مي‌تواني شاعر يا عارف باشي.
استيون با خشونت خونسردانه‌اي گفت: مي‌داني ايرلند چيست؟ ايرلند ماده‌خوک پيري است که بچه‌هاي خود را مي‌خورد.
ديوين از روي جعبه بلند شد و به سوي بازيکنان رفت، سرش را از روي تاسف تکان مي‌داد.

چهره‌ي مرد هنرمند در جواني، جيمز جويس، ترجمه‌ي منوچهر بديعي، انتشارات نيلوفر، چاپ دوم 1385

۱۳۸۷/۷/۱۲

لندن

انگار همه بیرون غذا می خوردند؛ اینجا پیشخدمتی در را باز می کرد تا خانم پیری که کفش سگک دار به پا کرده و سه پر شترمرغ بنفش به موهایش زده بود وارد شود. درها را برای خانم هایی می گشودند که خود را مثل مومیایی در شال هایی با گل هایی به رنگ های درخشان پیچیده بودند، و خانم هایی با سر برهنه. و در محلاتی که مردم طبقات بالا در آن زندگی می کردند و در جلوی خانه ها ستون های گچ کاری و باغچه دیده می شدند، زن هایی که شانه به سر زده و خود را کمی پیچیده بودند(قبلاٌ به بچه ها سر زده بودند)، می آمدند، مردها که مانتوهای نازک به تن داشتند انتظارشان را می کشیدند، و موتور را روشن می کردند. همه بیرون می رفتند. با این درها که باز می شد و آدم هایی که از پله ها پایین آمدند و اتومبیل هایی که استارت زده می شد، به نظر می آمد که همه ی مردم لندن به قایق های کوچکی که قبلاٌ به کناره ی رودخانه بسته شده بودند سوار می شوند و بر روی آب ها حرکت می کنند، گویی همگی به یک کارناوال می رفتند.

خانم دالاوی، ویرجینیا ولف، ترجمه‌ی خجسته کیهان، نشر نگاه، چاپ یکم 1386