شرق شنبه چند تا مطلب خوب داشت که خیلی ازشون خوشم اومد. یکی نوشته امید پارسا نژاده تحت عنوان قتل قائم مقام توی ستون تاریخ معاصر ایران - که من اغلب می خونم اش - (اینجا) و یکی دیگه نوشته ی یعقوب رجبی هستش تحت نام زنده یاد سعید سلماسی، چهره ی گمنان انقلاب مشروطه (اینجا).
چیزی که در مورد نوشته ی اولی نظرم رو جلب کرد، یکی این بود که نوشته "قائم مقام طى چند ماه صدارتش امور مهم و سمت هاى كليدى دستگاه حكومت را به پسران و بستگان خود سپرده و تمام توان و تدبير خود را براى كاستن از نفوذ و قدرت رقبا به كار گرفته بود." و اون یکی این که "مع القصه، بعد از بازداشتن قائم مقام در بالاخانه دلگشا، شاهنشاه غازى فرمود: نخستين، قلم و قرطاس (كاغذ) را از دست او بگيريد و اگر خواهد شرحى به من نگارد نيز مگذاريد كه سحرى در قلم و جادويى در بنان و بنيان اوست كه اگر خط او را ببينم فريفته شوم و او را رها كنم!"
اما از مطلب دومی، شعر مرحوم سعید سلماسی من رو خیلی گرفت:
بازم توئى؟ فداى نگاه ملول تو
گل اى مدام گريه و افغان ديدن وطن
بى خواب و بى حضورى چشمان حسرتت
ايلر ليال عشقمى بر باد اى وطن
آهى كه از درون من آيد معانيش
مقصود مز خلاص وطن در وطن وطن
۱۳۸۴/۱۲/۶
۱۳۸۴/۱۲/۵
فرو شد و نیز باز برنیامد
پس چون داوود نماند، سلیمان ابن داوود به ملکت بنشست و خدا او را هم ملکت داد و هم پیغامبری – میراث از پدرش، داوود. و سلیمان را چشمه ای از رویِ روان بود گداخته که با وی همی رفتی به مراد وی، چنان که او خواستی.
پس سلیمان دیوان را گفت "مرا از این روی گداخته چیزی باید کردن که تا جهان باشد، بماند."
دیوان گفتند "ما تو را شارستانی (شهری) کنیم رویین، از این چشمه ی روی. هیچ جای نشاید کردن، مگر به بیابان اندلس."
پس دیوان مر آن روی گداخته را برداشتند و به آن بیابان اندلس بردند – از اندلس به دو ماهه راه – و آنجا یکی شارستان بنا کردند از آن روی گداخته، چهار میل اندر چهار میل. و آن را بر این گونه بکردندی – اثری جاودانه که تا رستاخیز بماند. و درِ آن شارستان ناپدید کردند که هیچ آدمی آن را بازنیابد. و سلیمان هرچه او را گنج بود و سِحر بود و چیزهای دیگر بود به جهان ها اندر، بفرمود تا همه به آن شارستان بردند و آنجا بنهادند و درش ناپدید کردند.
و هرگز هیچ خلق از آدمیان آنجا نرسیده بود، مگر مردی از خلیفتان عبدالملک ابن مروان که به بغداد بود. پس این خلیفت عبدالملک ابن مروان برفت و به اندلس شد. و از آنجا، دو ماهه زاد برداشت و با چهارصد مرد روی به آن بیابان نهاد و همی رفت به آن بیابان اندر، تا به آن شارستان برسید. پس، بدید آن شارستان را چیزی عظیم. و هرچند گِرد آن شارستان اندر بگشتند، هیچ جای دَرَش نیافتند – که دیوان آن را طلسمی ساخته بودند.
پس این خلیفت عبدالملک بفرمود تا هرچه به آن بیابان اندر، هیزم و چوب بود، همه فرازآوردند و به نزدِ آن دیوال برهم نهادند و هرچند برهم نهادند، بر سر نرسید. آخر، به حیلت المحال، بر آن هیزم بررفتند و کمند بینداختند و به آن کنگره ها اندر افگندند و مردی را از میان خویش صد دینار بدادند تا دست به آن کمند اندر زد و به حیلت همی بَر رفت تا بر سر آن دیوال رسید. پس، پای اندر کنگره گردانید و از ان سو شد و برگشت و روی از این سو کرد و بخندید به قهقهه و از آن سو رفت و بازبرنیامد.
پس، دیگر مردی از میان خویش بیرون کردند و دویست دینار او را بدادند و او را بر آنجا فرستادند. این مرد نیز چون آنجا بَرشد، پای به کنگره اندر گردانید، همچنان روی برگردانید و بخندید به قهقهه و فرو شد و نیز باز برنیامد.
پس هرچند بکوشیدند، هیچ خلق دیگر آنجا بَرنشد. پس آن سپاه نااومید گشتند و بازگشتند.
ترجمه ی تفسیر طبری (قصه ها)، ترجمه ی کتاب جامع البیان فی تفسیر القرآن نوشته ی محمد بن جریر طبری توسط جمعی از علمای ماورءالنهر، ویرایش جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، چاپ سوم 1383
پس سلیمان دیوان را گفت "مرا از این روی گداخته چیزی باید کردن که تا جهان باشد، بماند."
دیوان گفتند "ما تو را شارستانی (شهری) کنیم رویین، از این چشمه ی روی. هیچ جای نشاید کردن، مگر به بیابان اندلس."
پس دیوان مر آن روی گداخته را برداشتند و به آن بیابان اندلس بردند – از اندلس به دو ماهه راه – و آنجا یکی شارستان بنا کردند از آن روی گداخته، چهار میل اندر چهار میل. و آن را بر این گونه بکردندی – اثری جاودانه که تا رستاخیز بماند. و درِ آن شارستان ناپدید کردند که هیچ آدمی آن را بازنیابد. و سلیمان هرچه او را گنج بود و سِحر بود و چیزهای دیگر بود به جهان ها اندر، بفرمود تا همه به آن شارستان بردند و آنجا بنهادند و درش ناپدید کردند.
و هرگز هیچ خلق از آدمیان آنجا نرسیده بود، مگر مردی از خلیفتان عبدالملک ابن مروان که به بغداد بود. پس این خلیفت عبدالملک ابن مروان برفت و به اندلس شد. و از آنجا، دو ماهه زاد برداشت و با چهارصد مرد روی به آن بیابان نهاد و همی رفت به آن بیابان اندر، تا به آن شارستان برسید. پس، بدید آن شارستان را چیزی عظیم. و هرچند گِرد آن شارستان اندر بگشتند، هیچ جای دَرَش نیافتند – که دیوان آن را طلسمی ساخته بودند.
پس این خلیفت عبدالملک بفرمود تا هرچه به آن بیابان اندر، هیزم و چوب بود، همه فرازآوردند و به نزدِ آن دیوال برهم نهادند و هرچند برهم نهادند، بر سر نرسید. آخر، به حیلت المحال، بر آن هیزم بررفتند و کمند بینداختند و به آن کنگره ها اندر افگندند و مردی را از میان خویش صد دینار بدادند تا دست به آن کمند اندر زد و به حیلت همی بَر رفت تا بر سر آن دیوال رسید. پس، پای اندر کنگره گردانید و از ان سو شد و برگشت و روی از این سو کرد و بخندید به قهقهه و از آن سو رفت و بازبرنیامد.
پس، دیگر مردی از میان خویش بیرون کردند و دویست دینار او را بدادند و او را بر آنجا فرستادند. این مرد نیز چون آنجا بَرشد، پای به کنگره اندر گردانید، همچنان روی برگردانید و بخندید به قهقهه و فرو شد و نیز باز برنیامد.
پس هرچند بکوشیدند، هیچ خلق دیگر آنجا بَرنشد. پس آن سپاه نااومید گشتند و بازگشتند.
ترجمه ی تفسیر طبری (قصه ها)، ترجمه ی کتاب جامع البیان فی تفسیر القرآن نوشته ی محمد بن جریر طبری توسط جمعی از علمای ماورءالنهر، ویرایش جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، چاپ سوم 1383
هوای کثیفی که توش نفس می کشیم
نوشته ها و نشانه هایی از من توی این وبلاگ که نشان دهنده ی گرایش های سیاسی من هستند، کدام ها هستند؟ منظورم گرایش های واضح اند والا فکر کنم هر کدام از رفتارها و کنش های ما دارای جهت گیری های سیاسی نهفته ای هم هستند.
یکی همین لوگوی کناری ست که رویش نوشته I blog for human rights و شما رو وصل می کنه به سایت دیده بان حقوق بشر. دیگه دو سه تا نوشته ای که درباره ی گنجی گذاشتم و توی اونها درباره ی مشکلاتی که گنجی توی این مدت متحمل شده و همچنین آرزوی قلبی ام برای آزادی اش (حول و حوش عید نوروز) نوشته ام. آخریش هم که یه عکس بود از گنجی در کنار همسرش؛ عکسی که فکر کنم توی دوره ی مرخصی ای که دوره ی انتخابات ریاست جمهوری اخیر نصیب اش شده بود، ازش گرفته یکی.
ولی واقعیت اش اینه که اتفاق های سیاسی زیادی می افته که فکر من رو مشغول می کنه و من چیزی ازشون نمی نویسم. از قضایای کردستان گرفته تا موضوع اعتصاب کارگرهای شرکت اتوبوسرانی تهران. چرا نمی نویسم؟
چون فکر می کنم اصلا عددی نیستم؟ نه؛ نه اینکه عددی هستم؛ موضوع اینه که این مسائل فکر من رو مشغول می کنه و چه من عددی باشم یا نباشم (که نیستم فعلا) برام مهم هستند.
چون این اتفاق ها رو جدی نمی گیرم؟ نه؛ جدی می گیرم.
چون می ترسم؟ بله کمی می ترسم بخصوص که دوست دارم حتی الامکان اسمم بالای نوشته ام باشه. ولی این همه ی مساله نیست.
فکر کنم درواقع خجالت می کشم گرایش های سیاسی خودم رو بیان کنم. چرا؟
نمی دونم شنیدید که همین اواخر حزب محافظه کارها توی کانادا برنده ی انتخابات شدند یا نه؟ فروغ تعریف می کرد که دوست کانادایی اش که تا حالا فقط به لیبرال ها رای داده بوده، توی این انتخابات مصمم بوده که از مسافرت امریکاش برگرده و حتما به محافظه کارها رای بده چون اخیرا یه درگیری مسلحانه توی شهرشون در تورنتو قبل از سال نوی میلادی اتفاق افتاده که دوست فروغ اون رو از چشم سیاست های احزاب لیبرال در حمایت از مهاجران خارجی و آزادی های مدنی حداکثری می بینه. منظورم اینه که اون دختر کانادایی خیلی راحت با گرایش های سیاسی اش کنار اومده؛ چرا ما اینقدر رفتار عجیب و غریب داریم توی کنش های سیاسی مون؟
چون سیاست توی کشورهای جهان سوم با کثافت بازی و بازی های پشت پرده آلوده شده؟ و ما فکر می کنیم توی چنین فضای آلوده ای سیاست ورزی وقت تلف کردنه؟ فکر کنم این پرسش تا حد زیادی به ما می کنه. سیاست رو ولش کن، بیزینس رو بچسب. بقیه رو نگاه کن و خودت رو بالا بکش. این حرف رو به ما می زنن و ما هم برای خودمون تکرارش می کنیم. فکر می کنیم قاطی سیاست شدن کار دوران دانشجویی هستش؛ وقتی که احساساتی هستیم و هیچ چیزی نداریم که از دست بدیم. واسه ی همین حالا خجالت می کشیم که بگیم حتا از وقایع اجتماعی و سیاسی روز باخبریم.
ولی فکر کنم سیاست توی کشورهای جهان سومی مثل ایران مقوله ای نیست که ما رو بر حسب علاقمندی مون به طرف خودش می کشونه. ما از صبح که از خواب پا می شیم تا وقتی که شب می خوابیم با سیاست سر و کار داریم. ما اخلاقیاتمون تحت تاثیر سیاسته. ما رفاهمون تحت تاثیر سیاسته. اینکه از یک سفر ساده ی داخل شهری یا خارج شهری جون سالم بدر ببریم تحت تاثیر سیاسته. اینکه چی می پوشیم، چی می گیم، چی می خوریم، چیکار می کنیم، چقدر درمی یاریم همه اش با سیاست گره خورده متاسفانه. سیاست توی ایران مقوله ای مثل ورزش نیست که یکی راحت بگه علاقه ای بهش ندارم. سیاست هوای کثیفی هستش که توش نفس می کشیم.
یکی همین لوگوی کناری ست که رویش نوشته I blog for human rights و شما رو وصل می کنه به سایت دیده بان حقوق بشر. دیگه دو سه تا نوشته ای که درباره ی گنجی گذاشتم و توی اونها درباره ی مشکلاتی که گنجی توی این مدت متحمل شده و همچنین آرزوی قلبی ام برای آزادی اش (حول و حوش عید نوروز) نوشته ام. آخریش هم که یه عکس بود از گنجی در کنار همسرش؛ عکسی که فکر کنم توی دوره ی مرخصی ای که دوره ی انتخابات ریاست جمهوری اخیر نصیب اش شده بود، ازش گرفته یکی.
ولی واقعیت اش اینه که اتفاق های سیاسی زیادی می افته که فکر من رو مشغول می کنه و من چیزی ازشون نمی نویسم. از قضایای کردستان گرفته تا موضوع اعتصاب کارگرهای شرکت اتوبوسرانی تهران. چرا نمی نویسم؟
چون فکر می کنم اصلا عددی نیستم؟ نه؛ نه اینکه عددی هستم؛ موضوع اینه که این مسائل فکر من رو مشغول می کنه و چه من عددی باشم یا نباشم (که نیستم فعلا) برام مهم هستند.
چون این اتفاق ها رو جدی نمی گیرم؟ نه؛ جدی می گیرم.
چون می ترسم؟ بله کمی می ترسم بخصوص که دوست دارم حتی الامکان اسمم بالای نوشته ام باشه. ولی این همه ی مساله نیست.
فکر کنم درواقع خجالت می کشم گرایش های سیاسی خودم رو بیان کنم. چرا؟
نمی دونم شنیدید که همین اواخر حزب محافظه کارها توی کانادا برنده ی انتخابات شدند یا نه؟ فروغ تعریف می کرد که دوست کانادایی اش که تا حالا فقط به لیبرال ها رای داده بوده، توی این انتخابات مصمم بوده که از مسافرت امریکاش برگرده و حتما به محافظه کارها رای بده چون اخیرا یه درگیری مسلحانه توی شهرشون در تورنتو قبل از سال نوی میلادی اتفاق افتاده که دوست فروغ اون رو از چشم سیاست های احزاب لیبرال در حمایت از مهاجران خارجی و آزادی های مدنی حداکثری می بینه. منظورم اینه که اون دختر کانادایی خیلی راحت با گرایش های سیاسی اش کنار اومده؛ چرا ما اینقدر رفتار عجیب و غریب داریم توی کنش های سیاسی مون؟
چون سیاست توی کشورهای جهان سوم با کثافت بازی و بازی های پشت پرده آلوده شده؟ و ما فکر می کنیم توی چنین فضای آلوده ای سیاست ورزی وقت تلف کردنه؟ فکر کنم این پرسش تا حد زیادی به ما می کنه. سیاست رو ولش کن، بیزینس رو بچسب. بقیه رو نگاه کن و خودت رو بالا بکش. این حرف رو به ما می زنن و ما هم برای خودمون تکرارش می کنیم. فکر می کنیم قاطی سیاست شدن کار دوران دانشجویی هستش؛ وقتی که احساساتی هستیم و هیچ چیزی نداریم که از دست بدیم. واسه ی همین حالا خجالت می کشیم که بگیم حتا از وقایع اجتماعی و سیاسی روز باخبریم.
ولی فکر کنم سیاست توی کشورهای جهان سومی مثل ایران مقوله ای نیست که ما رو بر حسب علاقمندی مون به طرف خودش می کشونه. ما از صبح که از خواب پا می شیم تا وقتی که شب می خوابیم با سیاست سر و کار داریم. ما اخلاقیاتمون تحت تاثیر سیاسته. ما رفاهمون تحت تاثیر سیاسته. اینکه از یک سفر ساده ی داخل شهری یا خارج شهری جون سالم بدر ببریم تحت تاثیر سیاسته. اینکه چی می پوشیم، چی می گیم، چی می خوریم، چیکار می کنیم، چقدر درمی یاریم همه اش با سیاست گره خورده متاسفانه. سیاست توی ایران مقوله ای مثل ورزش نیست که یکی راحت بگه علاقه ای بهش ندارم. سیاست هوای کثیفی هستش که توش نفس می کشیم.
۱۳۸۴/۱۲/۲
ارزش
باز هم از ضیافت و شروع صحبت همان دو نفر:
"اگر می خواهی بازی را از سر گیرم آماده ام زیرا سخن گفتن از حکمت یا شنیدن سخن دیگران، در این موضوع، گذشته از فوایدی که دارد، برای من بسیار فرحبخش است.اما وقتی نغمه دیگری میشنوم بخصوص آن که شما بازرگانان صاحب مال ساز می کنید، خاطرم آزرده می شود. اما به حال تو که همراه منی دلم می سوزد، چه تو می پنداری در جهان کاری می کنی و حال آنکه هیچ کار نمی کنی. ممکن است تو نیز به حال من دلت بسوزد و مرا مخلوقی بیچاره تصور کنی و بعید نیست که گمان تو هم درست باشد. اما فرق میان من و تو این است که تو نسبت به من گمان داری و من نسبت به تو یقین دارم!"
"اگر می خواهی بازی را از سر گیرم آماده ام زیرا سخن گفتن از حکمت یا شنیدن سخن دیگران، در این موضوع، گذشته از فوایدی که دارد، برای من بسیار فرحبخش است.اما وقتی نغمه دیگری میشنوم بخصوص آن که شما بازرگانان صاحب مال ساز می کنید، خاطرم آزرده می شود. اما به حال تو که همراه منی دلم می سوزد، چه تو می پنداری در جهان کاری می کنی و حال آنکه هیچ کار نمی کنی. ممکن است تو نیز به حال من دلت بسوزد و مرا مخلوقی بیچاره تصور کنی و بعید نیست که گمان تو هم درست باشد. اما فرق میان من و تو این است که تو نسبت به من گمان داری و من نسبت به تو یقین دارم!"
راه آتن
در کتاب ضیافت -رساله ی معروف افلاطون- در باب عشق که به صورت روایاتی از زبان افراد حاضر در ضیافت نقل میشه، جایی فردی برای ترغیب همراهش، که هر دو در راه آتن حرکت میکنند، به صحبت کردن و گفتگو عبارت جالبی میگه:" قصه را برایم بازگو. مگر نمیدانی که راه آتن برای گفتگو ساخته شده است."
۱۳۸۴/۱۱/۲۸
زندگی در چهارشنبه ی گذشته چه بود؟
این دو مطلب پایین را در یک روز خواندم:
1. در حمل (فروردین) 1303 نیما به برادرش می نویسد:
از من می پرسی زندگانی چیست؟ انسان هم مثل سایر حیوانات در به کار انداختن خاصیت خود زنده است و انسان، زندگانی او مخصوص به خود اوست...
تنها کار است که مرا به خود مشغول می دارد... آن را دیگر هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند از دست من بگیرد. کار با من حرف می زند. من از او می پرسم آیا به آن سرحدی که می خواهم رسیده ای؟
2. نامه ای از چخوف به همسرش، الگا لئوناردونا کنیپر، می نویسد:
تو سوال کرده ای که زندگی چیست؟ این درست مثل این است که بپرسی هویج چیست؟ هویج، هویج است، هیچ چیز دیگری نیست.
پردرد کوهستان (زندگی و هنر نیما یوشیج)، سیروس طاهباز، انتشارات زریاب، چاپ دوم 1376
روزنامه ی شرق، 26 بهمن 1384، نامه های یک مرد خوشبخت، ناهید کاشیچی (باقرزاده)
1. در حمل (فروردین) 1303 نیما به برادرش می نویسد:
از من می پرسی زندگانی چیست؟ انسان هم مثل سایر حیوانات در به کار انداختن خاصیت خود زنده است و انسان، زندگانی او مخصوص به خود اوست...
تنها کار است که مرا به خود مشغول می دارد... آن را دیگر هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند از دست من بگیرد. کار با من حرف می زند. من از او می پرسم آیا به آن سرحدی که می خواهم رسیده ای؟
2. نامه ای از چخوف به همسرش، الگا لئوناردونا کنیپر، می نویسد:
تو سوال کرده ای که زندگی چیست؟ این درست مثل این است که بپرسی هویج چیست؟ هویج، هویج است، هیچ چیز دیگری نیست.
پردرد کوهستان (زندگی و هنر نیما یوشیج)، سیروس طاهباز، انتشارات زریاب، چاپ دوم 1376
روزنامه ی شرق، 26 بهمن 1384، نامه های یک مرد خوشبخت، ناهید کاشیچی (باقرزاده)
تبیین دنیا در 64 صفحه
علی (بعدها نیما) برادری کوچکتر از خودش داشته به اسم رضا (بعدها لادبن). لادبن اسفندیاری یکی از اعضای حزب کمونیستی عدالت ایران بود که در سال 1299 مقارن با به قدرت رسیدن رضاشاه به شوروی رفت. نامه های پرشوری از نیما به او دردست است. از سرنوشت او خبر موثقی در دست نیست؛ یا به مرگ طبیعی مرد و یا مانند بسیاری از اعضای آن حزب شامل تصفیه های زمان استالین شد.
از لادبن کتاب کوچکی در 64 صفحه به نام "علل عمومی بحران اقتصادی دنیا" در سال 1310 در تهران منتشر شده است. مطبعه ی برادران باقرزاده.
پردرد کوهستان (زندگی و هنر نیما یوشیج)، سیروس طاهباز، انتشارات زریاب، چاپ دوم 1376
از لادبن کتاب کوچکی در 64 صفحه به نام "علل عمومی بحران اقتصادی دنیا" در سال 1310 در تهران منتشر شده است. مطبعه ی برادران باقرزاده.
پردرد کوهستان (زندگی و هنر نیما یوشیج)، سیروس طاهباز، انتشارات زریاب، چاپ دوم 1376
۱۳۸۴/۱۱/۲۵
چیزی نمی گفتم، می خندیدم و فرار می کردم
فکر کنم کلاس دوم ابتدایی بودم که روز اول مدرسه که بچه ها را بر اساس حروف الفبا نشاندند پیش هم، پسری پیش من نشست که اسم اش محمدرضا علایی بود. پسری بود کمی بلندقدتر از من؛ کت و شلوار پوشیده بود و اولین چیزی که در مورد او توجه ام را جلب کرد، بوی بدش بود؛ بوی عجیبی بود؛ نمی دانم مال حمام نرفتن بود یا بویی بود که بدن بعضی پسرها که بلوغ زودرس دارند، از خود ساطع می کند. من کمی از او کناره گرفتم و ظاهرا همین باعث جلب علاقه اش شد. فکر کنم به نظرش نوعی بازی رسیده بود این امتناع من از همصحبتی با خودش بخصوص که من چیزی نمی گفتم و مدام می خندیدم. زنگ تفریح که شد، من جیم شدم و او توی حیاط دنبال من می گشت. من تا می دیدم که من را توی شلوغی تشخیص داده فرار می کردم و او خندان دوباره به دنبالم می آمد. جالب این بود که چیزی به هم نمی گفتیم. من چیزی نمی گفتم، می خندیدم و فرار می کردم و او چیزی نمی گفت، می خندید و دنبال من می گشت. وسط همان سال ظاهرا خانه یشان را عوض کردند و او هم از آن مدرسه رفت.
سال ها بعد – فکر کنم سال اول دانشگاه بودم – یک روز تابستان که داشتم از خانه ی عمویم برمی گشتم خانه (خانه ی عمویم آن ور شهر است)، از جلوی خانه ای رد شدم که جلوی در دختربچه ای داشت برای خودش ترانه ی من درآوردی ای می خواند و عروسک بازی می کرد. ناگهان یکی اسم ام را صدا زد. برگشتم پشت سرم و دیدم که پنجره ی بالای در باز خانه به سرعت بسته شد. ایستادم و منتظر ماندم ولی کسی بیرون نیامد. ایستادم و فکر کردم به صاحب صدا و مطمئن شدم که محمدرضا علایی بود که بعد از ده سال اسم ام را صدا زده بود؛ هنوز خجالتی بود.
سال ها بعد – فکر کنم سال اول دانشگاه بودم – یک روز تابستان که داشتم از خانه ی عمویم برمی گشتم خانه (خانه ی عمویم آن ور شهر است)، از جلوی خانه ای رد شدم که جلوی در دختربچه ای داشت برای خودش ترانه ی من درآوردی ای می خواند و عروسک بازی می کرد. ناگهان یکی اسم ام را صدا زد. برگشتم پشت سرم و دیدم که پنجره ی بالای در باز خانه به سرعت بسته شد. ایستادم و منتظر ماندم ولی کسی بیرون نیامد. ایستادم و فکر کردم به صاحب صدا و مطمئن شدم که محمدرضا علایی بود که بعد از ده سال اسم ام را صدا زده بود؛ هنوز خجالتی بود.
۱۳۸۴/۱۱/۱۶
All-Talking
"پس از ورود صدا به سينما و ساخت يكي از اولين موزيكالهاي هاليوود با عنوان ملودي برادوي در سال 1929 ساخته ي هري بومونت عبارت تبليغاتي All-singing,All-Dancing وارد عرصه ي تبليغات سينما شد. پس از آن در اكثر پوسترهاي فيلم هاي موزيكال جاي ويژه اي يافت.
طي دوره ي كوتاهي عنوان "سراسر حرف-All-Talking" هم به آن اضافه شد."
با اولي موافقم با دومي نه. شما چطور؟
طي دوره ي كوتاهي عنوان "سراسر حرف-All-Talking" هم به آن اضافه شد."
با اولي موافقم با دومي نه. شما چطور؟
۱۳۸۴/۱۱/۱۴
پیشنهادی دارین؟
من و مهدی خیلی دوست داریم که غیر از شمارنده ی پایین صفحه (که تعداد مراجعه های وبلاگ رو نشون می دهد) و کامنت هایی که ممکنه برای نوشته ها بذارین، فیدبک مشخص تری از شما داشته باشیم؛ فیدبکی که مشخص کنه شما چقدر از یه نوشته خوشتون اومده؟ مثلا من خودم یه تیپ نوشته هایی دارم که خودم خیلی ازشون خوشم می یاد ولی چون معمولا هیچ کامنتی درباره شون گذاشته نشده، تا این اواخر فکر می کردم که خیلی مورد علاقه ی خواننده ها نیستند و تازگی ها که با یکی دو نفر از دوستام صحبت کردم، دیدم که اونها هم از اون نوشته ها خوششون اومده بوده ولی تیپ نوشته از اونهایی نبوده که بشه کامنت خاصی براش گذاشت. یه بار من همین رو به سیهل گفتم؛ گفتم که نوشته هاش یه جوری اند که نمی شه راحت براشون کامنت گذاشت.
واسه ی همین به فکرمون رسید که توی اینترنت دنبال کامپننت هایی بگردیم که واسه ی این کار به دردمون بخوره؛ مثلا کامپننتی که اجازه می ده بیننده – خواننده به یه نوشته ستاره یا امتیازی بده (فرض کنید از یک تا پنج) تا نویسنده ی اون مطلب حتا اگه کامنتی هم درباره ی اون نوشته دریافت نکنه، از میزان خوش آمد مخاطبش مطلع بشه؛ متاسفانه همچین ابزاری پیدا نکردیم؛ واسه ی همین می خواستم بدونم که شما پیشنهادی دارین دراینباره؟
واسه ی همین به فکرمون رسید که توی اینترنت دنبال کامپننت هایی بگردیم که واسه ی این کار به دردمون بخوره؛ مثلا کامپننتی که اجازه می ده بیننده – خواننده به یه نوشته ستاره یا امتیازی بده (فرض کنید از یک تا پنج) تا نویسنده ی اون مطلب حتا اگه کامنتی هم درباره ی اون نوشته دریافت نکنه، از میزان خوش آمد مخاطبش مطلع بشه؛ متاسفانه همچین ابزاری پیدا نکردیم؛ واسه ی همین می خواستم بدونم که شما پیشنهادی دارین دراینباره؟
اشتراک در:
پستها (Atom)