امشب کتاب کوچک سقوط اصفهان را خریدم و از بس تلخ بود تماما خواندم. چیزهای عجیب زیاد دارد که شما را فقط به یاد حمله ی اعراب و مغولان می اندازد. خواستم چیز از آن را اینجا بنویسم تا خود را از وسوسه ی مراجعه ی دوباره به آن خلاص کنم (لااقل در کوتاه مدت):
1- محمود که با خطر جدی مواجه شده بود، برای جلوگیری از فرار سربازان دستور داد خانواده های آنان را به اصفهان منتقل کنند. واپسین کاروانی که در زمان حیات محمود به اصفهان رسید، مرکب از سه هزار شتر بود و مادر محمود نیز همراه این کاروان به اصفهان رسید.
مادر شاه جدید، نیمه برهنه و بسیار ژولیده، در لباس کمی که بر تن داشت، بی آنکه همراهانی، اعم از زنان، امیران سپاه و خدمه، داشته باشد، سوار بر مرکبی، درحالی که با حرص و ولع بسیار کلمی را که با دو دست گرفته بود، گاز می زد، از میدانی که در ورودی قصر در آن قرار داشت، گذر کرد؛ او بیشتر به عجوزه ای هزارداماد می مانست تا به مادر شاهی بزرگ!2- اشرف در حق شاه خدمت دیگری نیز انجام داد و آن اینکه مستمری شاه را که ماهی 50 تومان بود، به هفته ای 50 تومان رساند و برای اینکه شاه مشغولیتی داشته باشد، مقرر کرد نظرات او را در ساختمان بناهایی که محمود در اطراف قصر سلطنتی آغاز کرده بود، جویا شوند و مطابق نظر شاه عمل کنند. با این دستور، اشرف توانست از نظرات صائب شاه سلطان حسین که در طول سلطنت خود کاری جز ساختن قصر نداشت، برای حسن اجرای کارهای ساختمانی استفاده کند.
سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی، بازنویسی سیدجواد طباطبایی، چاپ اول 1382، نشر نگاه معاصر