جناب عشق بلند است قدمی رنجه کن، چند پله بالا برو و از پشت بام نگاه کن به این طرف شهر بچرخ ابری بالای سر خانهای میبینی هوای دلم است، تنگ و تیره شکل خودت نیست زیبا؟
چه میشد کرد، خانه زیر نظر بود چه میشد کرد، حبس شده بودیم چه میشد کرد، راه کوچه بسته بود چه میشد کرد، شهر به زانو درآمده بود چه میشد کرد، مردم گرسنه بودند چه میشد کرد، سلاح از کف داده بودیم چه میشد کرد، شب شده بود چه میشد کرد، کام دل گرفتیم.
این که یه شهر و کشور جدیدی رو خونه ی خودت بدونی مرحله به مرحله اتفاق می افته. این که به دلایل منطقی یه جایی رو به عنوان خونه ی خودت انتخاب کنی قصه اش سواست. ولی گاهی جدا از منطق چیزهایی هست که باعث می شه احساس غریبه گی کنی یا گاهی هم احساس نزدیکی. صبح شنبه اس. برف ریز و تندی می آد. مسیر چند بلاکی تا خونه رو پیاده می رم و فکر می کنم که اگه هنوز خیابون های شهری رو تو یه روز خلوت و برفی ندیدی نمی تونی اونجا رو خونه بدونی.
دختری که صبح تو اتوبوس روبروی من چشماشو بسته بود تا قبل از رفتن سر کارش چرتی هم زده باشه بی شک میتونست نقش زیبای خفته رو بازی کنه اگه قرار بود یه نسخه از زیبای خفته با مسافرای اتوبوس بسازن.