۱۳۹۰/۶/۸

اورمی گولی

وضعیت مالی خانواده جوری نبود که بتوان مسافرت رفت. تا اینکه اواسط تابستان آن سال یکی از خویشاوندان دورمان بندر شرف‌خانه را کشف کرد و به گوش عموی دومی از آخرم رساند؛ برای خانواده کم از کشف قاره‌ی آمریکا برای اسپانیایی‌ها نبود. و این هم‌زمان بود با تکثیر بدترین جوش‌های قرمزی که زن‌های خانواده به عمرشان دیده بودند روی شکم من. هر سال، فصل گرما، یک شب تب می‌کردم و بعد شکمم پر می‌شد از دانه‌های ریزی قرمزی که دیوانه‌وار می‌خارید. اسم مریضی‌ام شبیه اسم گل سرخ بود و هر دو از طلا-قزیل مشتق می‌شدند: قزیلجا، قزیل‌گول.
ما اهل مسافرت نبودیم؛ فقط هر سال، روز قبل از تاسوعا پدر و عموی بزرگم من و برادر را می‌بردند ده تا زیر بغل عموی پیر اجاق‌کورشان را بگیرند برای تدارک ناهاری که ظهر عاشورا می‌پخت و اهالی ده را دعوت می‌کرد. کشتن گوسفند با پدرم بود، عمو آشپزی می‌کرد و من و برادرم خرسواری می‌کردیم.
عموی دومی از آخرم، مدیر برنامه‌های خانواده بود؛ یک روز به نظرش رسید دیگر صلاح نیست برادرزاده‌های دختر و پسرش که بعضی‌هایشان دیگر بزرگ شده بودند، سر یک سفره کنار هم غذا بخورند؛ دارایی‌های خانواده را از ظرف و ظروف آشپزخانه بگیر تا اتاق‌های خانه‌ی بزرگی که پنج برادر با زن و بچه‌هایشان در آن زندگی می‌کردند، فهرست کرد، در حضور همه تقسیم کرد، روی چند تکه کاغذ شماره زد، مچاله کرد، هم زد و جلوی من، کوچک‌ترین برادر‌زاده‌اش، گرفت و گفت هر کاغذ را به یکی از زن‌های خاندان بدهم. تنها پنکه‌ی خانواده را هم که به خودش رسیده بود به خواهر دم‌بختم بخشید. عموی دومی از آخرم مدتها بود رئیس بود. تصمیم درباره‌ی اینکه خانواده باید نام فامیلی‌اش را عوض کند با او بود. تراشیدن سر پسرها؛ دستور به ترک تحصیل دخترها. و کرایه‌ی مینی‌بوس برای سفر. اولین سفر، اولین سفر دسته‌جمعی. کم و بیش همه‌ی بچه‌های خانواده تا وقتی بوی لجن دریاچه به مشام‌شان برسد، چند باری بالا آورده بودند. وقتی پیاده شدیم، مینی‌بوس بوی دبه‌ی ترشی تازه رسیده می‌داد.
مادرم و زن‌عموها تنها سفری که درباره‌اش شنیده بودند زیارت مشهد بود و البته سفر مکه‌ی عموی پیر اجاق‌کور شوهرهایشان؛ بخصوص که با حکایتی معجزه‌واری هم همراه بود. وقتی راهش را در شهر مکه گم کرده بود، جوان نورانی، ریشو، زیبا، با شال سبزی روی دوش، راه منزل کاروان را نشانش داده بود و در دم از نظر غایب شده بود. پلاژ-مسافرخانه‌ای که مینی‌بوس جلویش ایستاده بود، برای‌شان همان منزل بود. تا عموی دومی از آخرم سکو و اتاقی را در منزل برای اتراق انتخاب کند، پسرعموها خودشان را رسانده بودیم لب آب. کندتر از همه من بودم.
اولین دیدار دریایی که هنوز موج‌هایش پاهایم را لمس نکرده بود همزمان شد با یک کشف دیگر. هضم این همه شهود خارج از توان دماغی پسربچه‌ی نحیف تب‌داری بود که که هنوز دل‌پیچه داشت و بعد از چند ساعت ماشین‌سواری زمین زیر پاهایش هنوز لق می‌زد. یک پیکان سفید روی ساحل شنی پارک کرد و پسربچه‌ای که از شادی شیهه می‌کشید، از ماشین پایین پرید؛ کم و بیش همسن و سال من بود با این فرق که شلوارک پوشیده بود، موهایش را از ته نتراشیده بودند و فارسی حرف می‌زد. برای منی که تا آن زمان تنها فارس‌زبانانی که دیده بودم، مجری‌های تلویزیونی بودند، تماشای اینها جذاب‌تر از دریا بود. برگشته بودم و نگاه‌شان می‌کردم. دو مرد از ماشین پیاده شدند، یکی‌شان می‌خورد پدر پسربچه باشد و دیگری شاید عمو یا دوست پدرش. پسرک دور ماشین جست و خیز می‌کرد، می‌خندید، جیغ می‌زند و از آن یکی که به نظر پدرش بود اجازه می‌خواست. آنها هم می‌خندیند. پدرش بالاخره اجازه داد. پسربچه دوید طرف آب. من هم پشت سرش راه افتادم. یادم هست که روی لبه‌ی شن‌های خشک و خیس ایستاده بودم. خیسی درست از جلوی انگشت‌های توی دمپایی سبز جلوبازم شروع می‌شد. پسربچه جلوتر از من بود، بالا و پایین می‌پرید، از جلوی موج‌ها فرار می‌کرد، پیش می‌رفت، خم می‌شد و آب را توی دست‌هایش جمع می‌کرد و روی سر و صورتش می‌ریخت. لباسش دیگر خیس شده بود که آرام گرفت، چشم‌هایش را مالید. زیر لب غرغر کرد، انگار نمی‌توانست چشم‌هایش را باز کند، جیغ کشید، گریه‌اش گرفته بود، برگشت و دوید طرف ماشین. داد می‌زد و گریه می‌کرد و آن دو مرد، کنار ماشین از خنده روده‌بر شده بودند.
یک کشف دیگر؛ دریا شور بود. باید مواظبش بودم.

۱۳۹۰/۵/۳۰

غم پران پران

و چون ماهانه خبر یافت که فرخ‌روز در جهان نماند، هیچ ناله و زاری نکرد چنان‌که زنان کنند، بی‌سخن به درون خیمه‌ی خویش برفت. دشنه‌ای برگرفت و نرمک به میان دو نار پستان خود فرو برد. شغال پیل‌زور سراسیمه بر بالین رفت. سر وی در کنار گرفت و آرام و فروخفته گفت "چرا؟" ماهانه نفس آخرین برکشید و گفت "فرخ‌روزا ..." خورشید‌شاه چون آن بشنید آهی بکرد و سربرآورد و گفت "پروردگارا، مگر آتش در جهان افتاده که غم پران پران فرستی."

خورشیدشاه، بازنوشته‌ی مصطفا اسلامیه (از روی متن پنج جلدی سمک عیار به تصحیح دکتر پرویز ناتل خانلری)، نشر تندر، چاپ اول، ۱۳۶۸

۱۳۹۰/۵/۲۱

مردم خراسان به راه حج

و به همین حج، از مردم خراسان، قومی، به راه شام و مصر رفته بودند و به کشتی به مدینه رسیدند - ششم ذی‌الحجه. ایشان را صدوچهار فرسنگ مانده بود تا به عرفات رسند. گفته بودند هر که ما را در این سه روز که مانده است به مکه رساند چنانکه حج دریابیم، هر یک از ما چهل دینار بدهیم. اعراب بیامدند و چنان کردند که به دو روز و نیم ایشان را به عرفات رسانیدند و زر بستاندند. و ایشان را یک‌یک بر شتران جمازه بستند و از مدینه برآمدند و به عرفات آوردند: دو تن مرده - که بر آن شتران بسته بودند - و چهار تن زنده بودند، اما نیم مرده. نماز دیگر که ما آنجا بودیم برسیدند. چنان شده بودند که بر پای نمی‌توانستند ایستادن و سخن نیز نمی‌توانستند گفتن. حکایت کردند که در راه بسی خواهش بدین اعراب کردیم که زر که داده‌ایم شما را باشد، ما را بگذارید، که بی‌طاقت شدیم، از ما نشنیدند و همچنان براندند. فی‌الجمله آن چهار تن حج کردند و به راه شام بازگشتند.

گزیده‌ی سفرنامه‌ی ناصرخسرو، به کوشش نادر وزین‌پور، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سیزدهم، ۱۳۸۲

۱۳۹۰/۵/۱۹

دعوای تاریخی پسربچه‌ها

چنین گفت موبد که یک روز طوس
بدانگه که برخاست بانگ خروس
خود و گیو گودرز و چندی سوار
برفتند شاد از در شهریار
به نخچیر گوران به دشت دغوی
ابا باز و یوزان نخچیرجوی
فراوان گرفتند و انداختند
علوفه‌ چهل روزه را ساختند
یکی بیشه پیش اندرآمد زدور
به نزدیک مرز سواران تور
بران بیشه رفتند هر دو سوار
بگشتند بر گرد آن مرغزار
به بیشه یکی خوب‌رخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
به دیدار او در زمانه نبود
برو بر زخوبی بهانه نبود
بدو گفت گیو ای فریبنده ماه
ترا سوی این بیشه چون بود راه
چنین داد پاسخ که ما را پدر
بزد دوش بگذاشتم بوم و بر
شب تیره مست آمد از دشت سور
همان چون مرا دید جوشان زدور
یکی خنجری آبگون برکشید
همان خواست از تن سرم را برید
پیاده بدو گفت چون آمدی
که بی‌باره و رهنمون آمدی
چنین داد پاسخ که اسپم بماند
زسستی مرا بر زمین برنشاند
چو هشیار گردد پدر بی‌گمان
سواری فرستند پس من دمان
بیاید همی تازیان مادرم
نخواهد کزین بوم و بر بگذرم
دل پهلوانان بدو نرم گشت
سر طوس نوذر بی‌آزرم گشت
شه نوذری گفت من یافتم
ازیرا چنین تیز بشتافتم
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
نه با من برابر بدی بی‌سپاه
همان طوس نوذر بدان بستهید
کجا پیش اسپ من اینجا رسید
بدو گیو گفت این سخن خود مگوی
که من تاختم پیش نخچیرجوی
سخن‌شان به تندی به جایی رسید
که این ماه را سر بباید برید
...

شاهنامه (داستان سیاوش)، حکیم ابوالقاسم فردوسی، نشر علم، چاپ دوم، ۱۳۸۴

۱۳۹۰/۵/۱۳

من می‌خواهم رفت

پس آنگاه ملکی دیگر بنشست بمملکت از اهلبیت نمرود، به شهری دیگر از نواحی پارس، و این ملک جوان بود و از کفر نمرود حذر کرده بود لیکن بزنان راغب بود، هر کجا زنی نیکوروی بود که خبر یافتی بدادی بردن، چون ابراهیم آن بدید از وی بشکوهید از برای عیال خویش ساره که او سخت نیکوروی بود.
و بخبر آمده است که حق سبحانه و تعالی نیکوی را بیافرید به هزار جزو کرد نهصد و نود و نه جزو حوا را داد و یکی همه خلق را و آن یکی بهزار جزو کرد نهصد و نود و نه جزو مر ساره را داد و یکی همه خلق را. آن‌گاه آن یک جزو را بهزار جزو کرد نهصد و نود و نه جزو مر یوسف را داد و یکی مر همه خلق را.
سبب این را ابراهیم بر ساره بترسید که نیکوروی بود. گفت نباید که آن پادشاه بیدادی کند و قصد ساره کند که هر کسی با پادشاهان برنیاید. دعا کرد گفت الهی من می‌ترسم از این ملک. حق تعالی فرمود که یا ابراهیم اگر می‌ترسی هجرت کن. ابراهیم ساز رفتن کرد چنانکه حق تعالی خبر داد: فقال انی مهاجر الی ربی. من می‌خواهم رفت بخدمت خداوند خویش.
پس ابراهیم برخاست و از آن نواحی بیرون شد و ساره را ببرد و گویند صندوقی ساخت و ساره را در آن صندوق نهاد. پس صندوق را قفل کرد و برفت با آن گروه مسلمانان که با وی بودند و گروهی خویشاوندان نیز با وی بودند.

ابراهیم (قصص الانبیاء)، ابواسحاق نیشابوری، به کوشش محمدقاسم صالح رامسری، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۸۹، چاپ چهارم

۱۳۹۰/۵/۱۲

فاجعه و ذوق ادبی

و از قنقیلیان، از مردینه به بالای تازیانه زنده نگذاشتند و زیادت از سی‌هزار آدمی در شمار آمد که کشته بودند و صغار اولاد و اولاد کبار و زنان چون سرو آزاد آن قوم برده کردند و چون شهر و قلعه از طغاه، پاک شد و دیوار‌ها و فصیل خاک گشت، تمامت اهالی شهر را از مرد و زن و قبیح و حسن به صحرای نمازگاه راندند، ایشان را به جان بخشیدند، جوانان و کهول را که اهلیت آن داشتند به حشر سمرقند و دبوسیه نامزد کردند و از آنجا متوجه سمرقند شد و ارباب بخارا، سبب خرابی بنات‌النعش‌وار متفرق گشتند و به دیه‌ها رفتند و عرصه‌ی آن، حکم قاعا صفصفا گرفت.
و یکی از بخارا پس از واقعه گریخته بود و به خراسان آمده، حال بخارا از او پرسیدند گفت: آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند. جماعت زیرکان که این تقریر شنیدند، اتفاق کردند که در پارسی موجز‌تر از این سخن نتوان بود و هرچه در این جزو مسطور گشت، خلاصه و ذنابه‌ی آن، این دو سه کلمه است که این شخص تقریر کرده است.

گزیده‌ی جهانگشای جوینی، به کوشش یدالله شکری، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۸۹، چاپ سوم