امروز صبح خواستم رماني را كه ديگر از چاپش نااميد شدهام، براي دوستي بفرستم تا بخواند. نسخههاي مختلف را باز ميكردم و دنبال آخرين ويرايش ميگشتم. نشانهام براي تشخيص، آخر نوشته است كه در ويرايشهاي نهايي مدام عوض ميشد. اين آخرين پاراگراف رمانم بود:
فکر ميکنم با هر کسي که ميخواهي خداحافظي کني، بهترين راهش همين است که قبلش کمي، همينطور ساکت، کنارش قدم بزني. نه براي اينکه وقت کني از دستش خسته شوي، ديرت شود و تو مدام به ساعتت نگاه کني؛ نه، فقط همينکه جلوي پايت را نگاه کني و بخواهي قدمهايتان با هم يکي شود و ببيني که نميشود و از همين بفهمي همه چيز هست غير از فراموشي و يادت بيايد يکي هم بوده که فرصت نکردهاي براي آخرين بار کنارش، آرام، بدون عجله و ساکت قدم بزني، شايد دستش را بگيري و توي ذهنت آخرين شعري را که خواندهاي مرور کني و هر دو با هم يادتان بيفتد هنوز توي صفحهي اول کتاب هديهاش چيزي برايت ننوشته.