داستان «روزی که دنیا زیر و زبر شد»، نوشته Thomas Olde Heuvelt، در سال ۲۰۱۵ جایزه هیوگو از معتبرترین جایزه های ادبیات علمی- تخیلی و فانتزی را به خود اختصاص داده است. نویسنده ۳۲ ساله هلندی تا به حال ۵ رمان و تعداد زیادی داستان کوتاه نوشته است.
داستان «روزی که دنیا زیر و زبر شد» از روی ترجمه ی انگلیسی کتاب « The Day the World Turned Upside Down»، به قلم خانم Lia Belt، به فارسی برگردانده شده. از دوست عزیزم، مجید والی پور، برای بازبینی ترجمه تشکر می کنم. متن و نسخه ی صوتی انگلیسی داستان در این صفحه در دسترس است.
داستان «روزی که دنیا زیر و زبر شد» از روی ترجمه ی انگلیسی کتاب « The Day the World Turned Upside Down»، به قلم خانم Lia Belt، به فارسی برگردانده شده. از دوست عزیزم، مجید والی پور، برای بازبینی ترجمه تشکر می کنم. متن و نسخه ی صوتی انگلیسی داستان در این صفحه در دسترس است.
آن روز دنیا زیر و زبر شد.
دلیلش را نمیدانستیم. برخی از ما گمان کردند گناهی از ما سرزده. شاید خدایانی اشتباهی را میپرستیدیم یا شاید حین نیایش وردهایی اشتباهی میخواندیم. اما ماجرا سادهتر از این حرفها بود، دنیا زیر و زبر شد، همین.
دانشمندانی که آنقدر خوشاقبال بودند که از آن رویداد جان سالم به در برند، گفتند بیشتر از آنکه مثل ناپدید شدن گرانش باشد، شبیه سر و ته شدنش بود. انگار که سیّارهی ما ناگهان جرمش را از دست داد و شیئ غولآسایی محاصرهاش کرد. مذهبیهایی که آنقدر بداقبال بودند که از معجزه جان سالم به در برند، گفتند که زندگی و مرگ دست خداست و این خداست که بعد از اینهمه سال بخشیدن، دارد پس میگیرد. اما شیئ غولآسایی وجود نداشت و این فرضیه هم که خدا داشت دادههایش را پس میگرفت، پا در هوا بود.
مثل تیری از غیب بر ما فرود آمد؛ راس ساعت ده و پنج دقیقهی صبح. لحظهای بود، لحظهای جادویی، که میشد همهی ما را ببینی که در اتاقهای نشیمنمان شناور بودیم، کلّهمعلق در هر موقعیتی که هرکداممان در آن زمان بودیم، قهوهنوشها در حال نوشیدن قهوه از فنجانهای سر و ته شدهی قهوهیشان، عشّاق چسبیده به بدن سرنگون آن یکی دیگر، پیرمردها دستی به کلاهگیسِ در حال افتادنشان، بچهها گریهکنان و گربهها جیغکشان، همهی ما احاطه شده با سیّارکهای متعلّقاتمان. لحظهی جنونی تمام عیار بود، متوقّف شده در زمان.
بعدش بود که داد و بیداد و سر و صدا برخاست. قیامتی بود. ما به سقفها کوفته شدیم و زیر آوار زندگیهای کهنهیمان خرد شدیم. جمجمهها ترک خورد. گردنها شکست. بچهها پرت شدند. اغلبمان درجا جان دادند یا رعشهکنان در شکاف سقفها گیر کردند و تلنبار شده روی اینها، جان بهدربُردگان حیران و سرگردان زور میزدند آنچه را که روی داد، هضم کنند.
ولی بدا به حال آنهایی که در زمان حادثه سقفی بالای سرشان نبود، مردم حتا قبل از اینکه اصلاً بفهمند که آسمان دیگر نه آن بالا، که زیر ماست، شروع کرده بودند به افتادن از روی کرهی زمین. در دم آسمان نقطهنقطه شد با آدمهایی که میغلتیدند، لباسهایی که در اهتزاز بودند، سگهایی که دست و پا میزدند، ماشینهایی که پشتک و وارو میزدند، کاشیهای پشتبامی که تلقتلق صدا میدادند، گاوهایی که مومو میکردند، و برگهای پاییزی رنگانگی که چرخ میزدند و آسمان را گلگون کرده بودند. خلقی که توی ایوانشان نشسته بودند، روی سایبانی که زیر تنشان غژغژ میکرد افتادند و از آن لبه به عمق بیانتها چشم دوختند. موش کوری که دماغش را از زمین بیرون آورده بود، گرانشِ وارونه بلعیدش و نهنگی که از آب بیرون جهیده بود، دیگر هیچوقت دوباره توی آب برنگشت. مامِ زمین خسته از بار روی دوشش، هرچه را که به سطحش محکم نبسته بودند تکاند و پخش و پلا کرد. با یک تکان همه چیز در جو فروافتاد. هواپیماها، ماهوارهها و ایستگاههای فضایی در خلاء گم و گور شدند و حتا داییجان ماه از ما دور افتاد. دیدیمش که دورتر و دورتر شد تا اینکه در مدار غمانگیزش دور خورشید قرار گرفت. حتا خداحافظی هم نکرد.
من روی مبل دراز کشیده بودم، کار بخصوصی نمیکردم. نه کتابی میخواندم و نه چیزی میدیدم. اگر دنیا به آخر هم میرسید، باخبر نمیشدم. به گوشیام چشم دوخته بودم، منتظر تو که زنگ بزنی.
ادامه در وبلاگ یادداشتهای من
دانشمندانی که آنقدر خوشاقبال بودند که از آن رویداد جان سالم به در برند، گفتند بیشتر از آنکه مثل ناپدید شدن گرانش باشد، شبیه سر و ته شدنش بود. انگار که سیّارهی ما ناگهان جرمش را از دست داد و شیئ غولآسایی محاصرهاش کرد. مذهبیهایی که آنقدر بداقبال بودند که از معجزه جان سالم به در برند، گفتند که زندگی و مرگ دست خداست و این خداست که بعد از اینهمه سال بخشیدن، دارد پس میگیرد. اما شیئ غولآسایی وجود نداشت و این فرضیه هم که خدا داشت دادههایش را پس میگرفت، پا در هوا بود.
مثل تیری از غیب بر ما فرود آمد؛ راس ساعت ده و پنج دقیقهی صبح. لحظهای بود، لحظهای جادویی، که میشد همهی ما را ببینی که در اتاقهای نشیمنمان شناور بودیم، کلّهمعلق در هر موقعیتی که هرکداممان در آن زمان بودیم، قهوهنوشها در حال نوشیدن قهوه از فنجانهای سر و ته شدهی قهوهیشان، عشّاق چسبیده به بدن سرنگون آن یکی دیگر، پیرمردها دستی به کلاهگیسِ در حال افتادنشان، بچهها گریهکنان و گربهها جیغکشان، همهی ما احاطه شده با سیّارکهای متعلّقاتمان. لحظهی جنونی تمام عیار بود، متوقّف شده در زمان.
بعدش بود که داد و بیداد و سر و صدا برخاست. قیامتی بود. ما به سقفها کوفته شدیم و زیر آوار زندگیهای کهنهیمان خرد شدیم. جمجمهها ترک خورد. گردنها شکست. بچهها پرت شدند. اغلبمان درجا جان دادند یا رعشهکنان در شکاف سقفها گیر کردند و تلنبار شده روی اینها، جان بهدربُردگان حیران و سرگردان زور میزدند آنچه را که روی داد، هضم کنند.
ولی بدا به حال آنهایی که در زمان حادثه سقفی بالای سرشان نبود، مردم حتا قبل از اینکه اصلاً بفهمند که آسمان دیگر نه آن بالا، که زیر ماست، شروع کرده بودند به افتادن از روی کرهی زمین. در دم آسمان نقطهنقطه شد با آدمهایی که میغلتیدند، لباسهایی که در اهتزاز بودند، سگهایی که دست و پا میزدند، ماشینهایی که پشتک و وارو میزدند، کاشیهای پشتبامی که تلقتلق صدا میدادند، گاوهایی که مومو میکردند، و برگهای پاییزی رنگانگی که چرخ میزدند و آسمان را گلگون کرده بودند. خلقی که توی ایوانشان نشسته بودند، روی سایبانی که زیر تنشان غژغژ میکرد افتادند و از آن لبه به عمق بیانتها چشم دوختند. موش کوری که دماغش را از زمین بیرون آورده بود، گرانشِ وارونه بلعیدش و نهنگی که از آب بیرون جهیده بود، دیگر هیچوقت دوباره توی آب برنگشت. مامِ زمین خسته از بار روی دوشش، هرچه را که به سطحش محکم نبسته بودند تکاند و پخش و پلا کرد. با یک تکان همه چیز در جو فروافتاد. هواپیماها، ماهوارهها و ایستگاههای فضایی در خلاء گم و گور شدند و حتا داییجان ماه از ما دور افتاد. دیدیمش که دورتر و دورتر شد تا اینکه در مدار غمانگیزش دور خورشید قرار گرفت. حتا خداحافظی هم نکرد.
من روی مبل دراز کشیده بودم، کار بخصوصی نمیکردم. نه کتابی میخواندم و نه چیزی میدیدم. اگر دنیا به آخر هم میرسید، باخبر نمیشدم. به گوشیام چشم دوخته بودم، منتظر تو که زنگ بزنی.
ادامه در وبلاگ یادداشتهای من