۱۳۹۹/۶/۱۶

شعر بی‌نام پل

یکی از شناخته‌شده‌ترین کارهای سیا ارمجانی، مجسمه‌ساز ایرانی‌الاصل ساکن مینه‌سوتا که چند روز پیش از دنیا رفت، پل هوایی Irene Hixon Whitney‌ است. این مجسمه-پل صد و اندی متری بر فراز ۱۶ باند خیابان مجاور باغ مجسمه‌ی مینه‌سوتا گسترده است. ارمجانی جایی گفته "هدف من ساختن مکان‌های گردهمایی باز، در دسترس، مفید، همگانی و عمومی است." بر سرتاسر بدنه‌ی داخلی این پل هوایی شعری از جان اشبری شاعر نقش بسته است. آشنایی ارمجانی و اشبری به سال ۱۹۷۸ بازمی‌گردد، زمانی که اشبری مرور مثبتی بر آثار ارمجانی که در موزه‌ی گوگنهایم به نمایش گذاشته شده بود، نوشت. 


اشبری یازده سپتامبر ۱۹۹۰ شعر بی‌نام موسوم به "شعر پل" خود را در جوار پل مزبور و در حضور خود مجسمه‌ساز خواند. اینجا بشنوید.


ارمجانی می‌گوید مدیر مجموعه اصرار می‌کرد بودجه‌ای برای سفارش شعر ندارند. اصلاً چرا از یک شاعر مرده چیزی انتخاب نمی‌کنی؟ و وقتی هم که می‌فهمد ارمجانی ده هزار دلار برای سفارش شعر مد نظر دارد، از کوره درمی‌رود و می‌گوید نمی‌تواند رسید ده هزار دلاری برای یک قطعه شعر را به هیات امنای موزه نشان دهد و می‌گوید ارمجانی خود باید هزینه‌ی آن را بپردازد. ارمجانی اصرار می‌کند که شاعر حتماً باید معاصر باشد و کوتاه نمی‌آید و راهی نیویورک می‌شود و سراغ اشبری می‌رود. اشبری وقتی رقم سفارش را می‌شنود نزدیک است از صندلی زمین بیفتد و می‌گوید بالاترین رقمی که پیش از آن برای یک شعر به او پرداخته‌اند پانصد دلار بوده. خلاصه شاعر سفارش را می‌پذیرد و وقتی مدتی بعد نتیجه را می‌فرستد بزرگوارانه به سفارش دهنده می‌گوید که اگر از آن راضی نباشد، می‌تواند تغییرش دهد. اما به نظر ارمجانی شعر همان‌چیزی است که باید باشد. مدیر موزه هم با اینکه حتی قبل از اینکه شعر را بخواند، می‌گوید نمی‌پسنددش، آخر سر قبول می‌کند که هزینه‌اش را بپردازد.

برخلاف کلمات شعر که غیر از دو، سه مورد همه کلمات ساده‌ای هستند، دستورزبان و چینش کلمات و جملات بدیع است و مطابق سبک و سیاق منحصربفرد اشبری. در زیر ترجمه‌ای ابتدایی از آن را می‌خوانید.

به نظر این حقیر، ترجمه تنها در مجاورت متن اصلی ممکن است به کاری بیاید و برای فهم بهتر شعر شنیدن قرائت خود شاعر راهگشاست (ارمجانی جایی در پاسخ به یکی از حضار که می‌پرسد کجا می‌شود شعر پل را خواند، از سوال کننده می‌پرسد کتابی از اشبری دارد یا نه و می‌گوید چه شاعر بزرگی است و البته توصیه می‌کند هیچ‌وقت به شعر خواندش اشبری گوش نکند چون افتضاح است، مهلک است، می‌کشدتان و حضار می‌خندند. شاید درست‌ترش این است که اشبری موقع خواندن شعرش تمام احساساتی و شوری را که اغلب لازمه‌ی شعر خواندن تلقی می‌کنند از آن دریغ می‌کند. صحبت فقط درست خواندن شعر نیست (هرچند چه بسا هر کسی غیر از خود شاعر کامای The place, of movement and an order را به راحتی زائد پنداشته و بخواند مکانِ جنبش و نظم. اما در خوانش اشبری است که کاما از قلم نیفتاده و می‌بینی باید The‌ را با تاکید بخوانی و بعدش مکث که یعنی صحبت از آن مکان یگانه است، همان مکانی که انگار شاعر و خواننده پیشاپیش از آن خبر دارند، خود مکان اصلی، خود خود مکان). موضوع حتی مذمت زیاده‌روی در بذل و بخشش احساسات موقع شعرخوانی نیست یا اینکه اشبری شعر را دکلمه نمی‌کند (اصلاً چرا کسی باید چیزی را دکلمه کند؟) نکته‌ی اصلی این است که مگر کلمات شعر خود به تنهایی کفایت نمی‌کنند؟ خواندن یک جمله‌ی پرسشی به غیر از ادا کردن واژگانش و فرکانس معمول بالارونده‌ی جملات پرسشی چه چیز دیگری می‌خواهد؟ یک نقاشی همان‌قدر به موسیقی متن نیاز دارد که شعر به شور و هیجان صوتی‌ای که بی‌محابا به پایش می‌ریزند. خلاصه اینکه بیان اشبری برای طالبان شعرخوانی گرم و بااحساس مهلک است.


And now I cannot remember how I would have had it. It is not a conduit (confluence?) but a place. The place, of movement and an order. The place of old order. But the tail end of the movement is new. Driving us to say what we are thinking. It is so much like a beach after all, where you stand and think of going no further. And it is good when you get to no further. It is like a reason that picks you up and places you where you always wanted to be. This far, it is fair to be crossing, to have crossed. Then there is no promise in the other. Here it is. Steel and air, a mottled presence, small panacea and lucky for us. And then it got very cool.

                                                          —John Ashbery

 

و حالا دیگر یادم نمی‌آید چطور می‌شد داشته باشمش. نه یک مجرای آب (تلاقی دو رود؟) که مکانی‌ست. خود خود مکان، جایگاه جنبش و نظم. مکان نظم کهن. ولی کرانه‌ی انتهایی جنبش تازه است. وامی‌داردمان آنچه می‌اندیشیم را به زبان بیاوریم. یک‌جورهایی عین ساحل است، جایی که می‌ایستی و فکر می‌کنی دیگر پیشتر نروی. و خوب هم هست وقتی می‌رسی به پیشتری نه. مثل دلیلی است که برت می‌دارد و می‌گذاردت جایی که همیشه دوست داشتی باشی. تا اینجا که آمده‌ای،‌ ایرادی هم ندارد که عبور کنی، که عبور کرده باشی. آخر به آن دیگری هم اعتباری نیست. خودش است. فولاد و هوا، مجاورتی لک و پیس، نوش‌دارویی اندک و دیگر بختمان گفته. بعدش دیگر خیلی باحال شد.

—جان اشبری


۱۳۹۵/۲/۲۰

افسانه‌ی پیدایش آینه به زعم جوانمردان

فتوت یا جوانمردی آیینی بسیار قدیمی است که سرچشمه‌های آن را در ادیان ایران باستان باید جست و تاکنون همچنان نشانه‌هایی از آن را در مرام اهل زورخانه، لوتیان و دراویش می‌توان یافت. رساله‌های اهل فتوت بخش قابل ملاحظه‌ای از ادبیات عامیانه‌ی ایران را تشکیل می‌دهد که با بیانی ساده و عامیانه، اعتقادات، افسانه‌ها و آداب و رسوم طبقه‌ی عامه‌ی ایران، خاصه پیشه‌وران را در روزگاران گذشته، تبیین می‌کند. این گونه رساله‌ها بیشتر آغاز پیدایی ابزارها، جامه‌ها و آداب را گزارش می‌کند. در ادامه بخشی از یک رساله‌ی صنف سلمانی و حمامی را می‌خوانید که نویسنده در آن افسانه‌ی پیدایش آینه، یکی از ابزارهای سلمانیان، را شرح می‌دهد:

اما بدان که اسکندر ذوالقرنین پادشاهی بود که تمام عالم را دو بار گردیده بود و تری و خشکی در زیر حکم وی بوده و چهار پیغمبر مرسل با وی همراه بودند و چهارصد حکیم دنیا در پای‌بند وی ندیم بودند. 
اسکندر ذوالقرنین بر تخت و دولت خود نشسته بود و ارکان دولت در ملازمت ایستاده، که اسکندر گفت که "این دنیا فانی است و هر کس که از عالم رفته، چیزی از وی یادگار مانده است. اکنون من می‌خواهم که در زمان حیات و پادشاهی خود چیزی وضع کنم که بعد از من یادگاری بماند". ارکان دولت گفتند که "عقل و ادراک و طبع پادشاهان از جمله خلایق زیاده می‌باشد. اکنون به خاطر شریف شما چه می‌رسد؟" اسکندر گفت که "شنیده‌ام که چون آدم و حوا از بهشت بیرون افتادند و از همدیگر جدا شدند و باز بعد از مدت مدید به همدیگر رسیدند، حوا آدم را نشناخت و از وی دررمید؛ زیرا که آدم در بهشت ریش نداشت و در دنیا موی بسیار از اعضای او برآمده بود و ریش پیدا کرده. پس جبرئیل به امر ملک جلیل بیامد و سنگ و اُستُره (تیغ) و شانه و مقراض (قیچی) و آینه بیاورد و سر آدم را بتراشید و محاسن وی را اصلاح کرد، آنگاه آینه را به دست آدم داد. چون آدم صورت خود را در آینه بدید، شادمان شد و خرّم گشت و در پیش حوا رفت، تا حوا آدم را بشناخت و با هم خوش برآمدند. و چون حضرت عزّت آینه آفریده است و به دنیا فرستاده است، اکنون آینه در میان این خلق عالم نیست، می‌خواهم که بر همان دستور چیزی وضع کنم که در جهان بعد از من یادگاری باشد". 
پس عقلا و حکما و ارکان دولت بنشستند و از تمام عالم استادان را طلب کردند، چون استادان الیاس فرنگی و استاد یوسف مصری و استاد منصور حلبی را؛ تا استادان به اتفاق همدیگر آینه را از آبگینه ترتیب کردند که آن آینه دو روی داشت چنانکه هرکس و هرچیز که در تمام عالم بود، در مجلس اسکندر مشهود بود. بعد از اسکندر آن آینه میراث به دست پادشاهان افتاد تا آخرالامر آن آینه گم شد و بار دیگر جماعت استادان آینه را از شیشه و فولاد ترتیب کردند تا بر اهل عالم واضح باشد.

منبع: چهارده رساله در باب فتوت و اصناف، با مقدمه و توضیح مهران افشاری و مهدی مداینی، نشر چشمه

۱۳۹۴/۱۰/۱۹

آن روز دنیا زیر و زبر شد

داستان «روزی که دنیا زیر و زبر شد»، نوشته Thomas Olde Heuvelt، در سال ۲۰۱۵ جایزه هیوگو از معتبرترین جایزه های ادبیات علمی- تخیلی و فانتزی را به خود اختصاص داده است. نویسنده ۳۲ ساله هلندی تا به حال ۵ رمان و تعداد زیادی داستان کوتاه نوشته است.
داستان «روزی که دنیا زیر و زبر شد» از روی ترجمه ی انگلیسی کتاب « The Day the World Turned Upside Down»، به قلم خانم Lia Belt، به فارسی برگردانده شده. از دوست عزیزم، مجید والی پور، برای بازبینی ترجمه تشکر می کنم. متن و نسخه ی صوتی انگلیسی داستان در این صفحه در دسترس است.



آن روز دنیا زیر و زبر شد. دلیلش را نمی‌دانستیم. برخی از ما گمان کردند گناهی از ما سرزده. شاید خدایانی اشتباهی را می‌پرستیدیم یا شاید حین نیایش وردهایی اشتباهی می‌خواندیم. اما ماجرا ساده‌تر از این حرف‌ها بود، دنیا زیر و زبر شد، همین.
دانشمندانی که آن‌قدر خوش‌اقبال بودند که از آن رویداد جان سالم به در برند، گفتند بیشتر از آنکه مثل ناپدید شدن گرانش باشد، شبیه سر و ته شدنش بود. انگار که سیّاره‌ی ما ناگهان جرمش را از دست داد و شیئ غول‌آسایی محاصره‌اش کرد. مذهبی‌هایی که آن‌قدر بداقبال بودند که از معجزه جان سالم به در برند، گفتند که زندگی و مرگ دست خداست و این خداست که بعد از این‌همه سال بخشیدن، دارد پس می‌گیرد. اما شیئ غول‌آسایی وجود نداشت و این فرضیه هم که خدا داشت داده‌هایش را پس می‌گرفت، پا در هوا بود.
مثل تیری از غیب بر ما فرود آمد؛ راس ساعت ده و پنج دقیقه‌ی صبح. لحظه‌ای بود، لحظه‌ای جادویی، که می‌شد همه‌ی ما را ببینی که در اتاق‌های نشیمن‌مان شناور بودیم، کلّه‌معلق در هر موقعیتی که هرکدام‌مان در آن زمان بودیم، قهوه‌نوش‌ها در حال نوشیدن قهوه از فنجان‌های سر و ته شده‌ی قهوه‌یشان، عشّاق چسبیده به بدن سرنگون آن یکی دیگر، پیرمردها دستی به کلاه‌گیسِ در حال افتادن‌شان، بچه‌ها گریه‌کنان و گربه‌ها جیغ‌کشان، همه‌ی ما احاطه شده با سیّارک‌های متعلّقات‌مان. لحظه‌ی جنونی تمام عیار بود، متوقّف شده در زمان.
بعدش بود که داد و بیداد و سر و صدا برخاست. قیامتی بود. ما به سقف‌‌ها کوفته شدیم و زیر آوار زندگی‌های کهنه‌یمان خرد شدیم. جمجمه‌ها ترک خورد. گردن‌ها شکست. بچه‌ها پرت شدند. اغلب‌مان درجا جان دادند یا رعشه‌کنان در شکاف سقف‌ها گیر کردند و تلنبار شده روی اینها، جان به‌دربُردگان حیران و سرگردان زور می‌زدند آنچه را که روی داد، هضم کنند.
ولی بدا به حال آنهایی که در زمان حادثه سقفی بالای سرشان نبود، مردم حتا قبل از اینکه اصلاً بفهمند که آسمان دیگر نه آن بالا، که زیر ماست، شروع کرده بودند به افتادن از روی کره‌ی زمین. در دم آسمان نقطه‌نقطه شد با آدم‌هایی که می‌غلتیدند، لباس‌هایی که در اهتزاز بودند، سگ‌هایی که دست و پا می‌زدند، ماشین‌هایی که پشتک و وارو می‌زدند، کاشی‌های پشت‌بامی که تلق‌تلق صدا می‌دادند، گاوهایی که مومو می‌کردند، و برگ‌های پاییزی رنگانگی که چرخ می‌زدند و آسمان را گلگون کرده بودند. خلقی که توی ایوان‌شان نشسته بودند، روی سایبانی که زیر تن‌شان غژغژ می‌کرد افتادند و از آن لبه به عمق بی‌انتها چشم دوختند. موش کوری که دماغش را از زمین بیرون آورده بود، گرانشِ وارونه بلعیدش و نهنگی که از آب بیرون جهیده بود، دیگر هیچ‌وقت دوباره توی آب برنگشت. مامِ زمین خسته از بار روی دوشش، هرچه را که به سطحش محکم نبسته بودند تکاند و پخش و پلا کرد. با یک تکان همه چیز در جو فروافتاد. هواپیماها، ماهواره‌ها و ایستگاه‌های فضایی در خلاء گم و گور شدند و حتا دایی‌جان ماه از ما دور افتاد. دیدیمش که دورتر و دورتر شد تا اینکه در مدار غم‌انگیزش دور خورشید قرار گرفت. حتا خداحافظی هم نکرد.
من روی مبل دراز کشیده بودم، کار بخصوصی نمی‌کردم. نه کتابی می‌خواندم و نه چیزی می‌دیدم. اگر دنیا به آخر هم می‌رسید، باخبر نمی‌شدم. به گوشی‌ام چشم دوخته بودم، منتظر تو که زنگ بزنی.

ادامه در وبلاگ یادداشت‌های من

۱۳۹۴/۶/۴

ویس و رامین، خسرو و شیرین و یک شباهت جزئی دیگر

یکم) از قرار معلوم از مدتها پیش منظومه‌ی ویس و رامین سروده‌ی فخرالدین اسعد گرگانی را با خسرو و شیرین نظامی گنجوی مقایسه کرده‌اند. ویس و رامین رگ و ریشه‌ی پارتی-اشکانی دارد و قرن پنجم هجری سروده شده. اما نظامی خسرو و شیرین را قرن ششم نوشته و داستان از دوران ساسانیان آب می‌خورد. مثلاً از شباهت‌های میان این دو داستان یکی اینکه در هر دو داستان واسطه‌ی عشقی وجود دارد که نقش موثری در پیش‌بُرد داستان بازی می‌کند: در ویس و رامین، دایه‌ی دوران کودکی ویس و رامین این نقش را بر عهده دارد و در خسرو و شیرین، شاپور ندیمِ خاص خسرو. یا اینکه مردِ قهرمانِ هر دو داستان قبل از ازدواج با محبوب خود، ماجرای عشقی زودگذری با کسی دیگر رقم می‌زنند: رامین با دختری به نام گل از اهالی گوراب و خسرو (بعد از ازدواج با مریم دختر پادشاه روم) با شکر اصفهانی. با مختصر جستجویی توی اینترنت، نوشته‌های خوبی درباره‌ی شباهت‌ها و تفاوت‌های این آثار پیدا می‌شود (مثل نوشته‌ی لیلا عبدی که داستان‌ها را به لحاظ ساختار و شخصیت‌پردازی مقایسه کرده و یا مقاله نوشته‌ی روح اله هادی و زینب نصیری که ساختار صنعت تشبیه را در دو اثر بررسی کرده‌اند). یک شباهت جزئی هم به ذهن من رسیده درباره‌ی نقشی که هنرمندان پیرامون عشاق در گشودن گره کور داستان‌ها بازی می‌کنند. اینکه چنین نقشی در میان شخصیت‌های ابدی ازلی داستانی (نگهبان، استاد راهنما، سایه و امثال آن) به کدام شخصیت(ها) قابل انطباق است، تامل و مطلب جداگانه‌ای می‌خواهد.

دوم) داستان‌های کلاسیک زیادی هستند که در آنها شخصیت هنرمند نقش موثری در پیرنگ بازی می‌کند. مثلاً در نمایشنامه‌ی هملت جایی هست که یک گروه بازیگران دوره‌گرد که هملت آشکارا دوست‌شان دارد وارد صحنه می‌شوند، هملت از آنان می‌خواهد نمایشی به اسم قتل گونزاگو را شب بعدی در حضور پادشاه اجرا کنند و نیز ده پانزده سطری را که خود وی خواهد نوشت، در آن نمایشنامه بگنجانند. هملت به نوعی نمایش را کارگردانی می‌کند، سفارش‌های ظریف درباب هنرپیشگی به بازیگر اصلی می‌کند؛ اینکه عربده نکشد، نمایش را به خاطر خنداندن تماشاگران به مضحکه تبدیل نکند (به نظرم این یکی سفارش را هنوز هم باید هر هنرپیشه‌ی تازه‌کار تئاتری شب اجرا قبل از اینکه روی صحنه برود توی آینه برای خودش تکرار کند)، مدام دست‌هایش را تکان‌تکان ندهد و خلاصه اینکه طبیعی بازی کند. هملتِ مردد می‌خواهد با بازسازی صحنه‌ی قتل پدرش (داستانی که از زبان روحی که ادعا کرده روح پدرش است شنیده) جلوی چشم عموی تاجدارش، واکنش او را ببیند. و وقتی پادشاه تاب تماشای صحنه را نیاورده و نمایش را ترک می‌کند، به هدفش می‌رسد. اما نقشی که هنرمندان درباری در داستان ویس و رامین و خسرو و شیرین بازی می‌کنند، از نوعی دیگر است؛ آنها در بزنگاهی که مرد و زن قهرمان داستان (بعد از بی‌وفایی زهرداری که مرد مرتکب شده) عملاً امکان ارتباط تعامل و گفتگوی مستقیم را از دست داده‌اند، وارد شده و با صنعت‌گری و تبحّر هنری خود مسیر داستان را تغییر می‌دهند.

سوم) جایی هست توی ویس و رامین که رامینِ در اثر نصیحت‌های حکیمی اندرزگو به اسم به‌گو (که او را از گناه و ننگ ارتباط با ویس، همسر برادرش، پرهیز می‌دهد) و در پی اوقات تلخی مختصری که با ویس پیش آمده، از مروِ شاهجان، پایتخت، خارج شده و به گوراب رفته و آنجا با دختر یکی از خانواده‌های اشراف محلی به اسم گل از آشنا شده و با وی ازدواج می‌کند. رامین برای نشان دادن وفاداری‌اش به تازه‌عروس نامه‌ای گزنده و تلخ به ویس می‌نویسند و از او بیزاری می‌جوید. رامین حتا فرستاده‌ی ویس را، دایه‌ی دوران کودکی‌شان و واسطه و باز کننده‌ی گره‌های کور عشقی‌شان، به خواری رانده و به گوراب نرسیده از راه بازمی‌گرداند. ویس درمانده از معشوق بی‌وفا و دستش از همه‌جا کوتاه از دبیر سخن‌دانش مشکین می‌خواد از زبان او نامه‌ای به رامین بنویسند:

پس آنگه خواند مشکين را بر خويش
نمود او را همه راز دل ريش
کجا مشکين دبيرش بود ديرين
هميشه رازدار ويس و رامين ...
قلم برگير مشکينا به مشک آب
يکي نامه نويس از من به گوراب
تب گرمم ببين و باد سردم
به نامه يادکن همواره دردم
تو خود داني سخن در هم سرشتن
به نامه هرچه به بايد نبشتن
اگر باز آوري او را به گفتار
شوم تا مرگ در پيشت پرستار
تو دانايي و بر گفتار دانا
بود آسان فريب مرد برنا

مشکینِ دبیر نامه‌ای در ده بخش، هر یک به عنوانی، از زبان دل ویس خطاب به رامین می نویسد (عنوان نامه دوم: دوست را به ياد داشتن و خيالش را به خواب ديدن). نامه در رامین که عشق گل اندک‌اندک برایش کسل کننده شده، چنان کارگر می‌افتد که نزد ویس می‌شتابد (نام مشکین بی‌اختیار بونصر مشکان، استاد بیهقی، را به یاد متبادر می‌کند. چه بسا اسم‌های مشتق از کلمه‌ی مشک معمول بوده برای دبیران و منشیان درباری).

چهارم) از قضا در انتهای منظومه‌ی خسرو و شیرین نیز زمانی که سوءتفاهم‌ها، بی‌وفایی‌ها و هوس‌رانی‌ها و تصادفات ناخواسته گره ناگشودنی کوری بر رابطه‌ی عشاق انداخته، خسرو از عشق شکر اصفهانی سیر شده ولی گفتگویش با شیرین نیز راه به جایی نمی‌برد، عاشق و معشوقِ درمانده کار را به کاردان‌ها می‌سپارند؛ در صحنه‌ای که شیرین خود را به خیمه‌ی خسرو رسانده و پشت پرده مخفی شده، از نکیسا، چنگ‌نواز پرآوازه، می‌خواهد در مجلس شاهانه‌ی پیش‌رو نوای ساز و آوازش را با آنچه او از پشت پرده خواهد خواست ساز کند:

ز گنج پرده گفت آن هاتف جان
کز این مطرب یکی را سوی من خوان
بدین درگه نشانش ساز در چنگ
که تا بر سوز من بردارد آهنگ
به حسب حال من پیش آورد ساز
بگوید آنچه من گویم بدو باز
نکیسا را بر آن در برد شاپور
نشاندش یک دو گام از پیشگه دور
کز این خرگاه محرم دیده بر دوز
سماع خرگهی از وی در آموز
نوا بر طرز این خرگاه میزن
رهی کو گویدت آن راه میزن
نکیسا بر طریقی کان صنم خواست
فرو گفت این غزل در پرده راست

از آن طرف باربد، بربط‌نواز و موسیقی‌دان شایگان، حدیث دل شکسته‌ی خسرو را روایت می‌کند: 
نکیسا چون زد این افسانه بر چنگ
ستای باربد برداشت آهنگ 
عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت
به آهنگ عراق این بانگ برداشت ...

غزل‌های عاشقانه‌ای که نکیسا و باربد از طرف موکلان‌شان می‌سرایند و در دستگاه و گوشه‌هایی که خود به اقتضای حال و هوا برمی‌گزینند می‌خوانند، در عاشق و معشوق موثر افتاده و آنها را از خود بیخود می‌کند. نهایتاً شیرین از پشت پرده خود را برون می‌افکند و در صحنه‌ای پر از سوز و گداز، خسرو و شیرین همدیگر را بخشیده و داستان عاشقانه بعد از مدتها افت و خیز و فراز و نشیب به سامان می‌رسد (از قرار معلوم این بخش از داستان به لحاظ دانشی که از هنر موسیقایی زمان خود به دست می‌دهد هم بسیار غنی و نادر است).

پنجم) دوران نوجوانی ما بودند پسربچه‌هایی که نامه می‌نوشتند برای دختری که دوست داشتند و سعی می‌کردند به لطایف الحیل نامه را به دستش برسانند. کسی که در همان دوره‌ی شما بگو راهنمایی آن اندازه بالغ شده بود که دلش هوای دختری کند، اغلب از متوسط کلاس بزرگ‌سالتر بود و این یعنی اینکه به احتمال زیاد چند سالی رد شده بود و در جا زده بود و درسش خوب نبود؛ از جمله ادبیات و انشاء و مشتقاتش که یکی باشد نامه‌نگاری. برای همین گاهی بچه‌های ردیف آخر از همکلاسی‌های درس‌خوان ردیف جلو می‌خواستند که از طرف آنها نامه‌ای عاشقانه بنویسند. من چندان درس‌خوان نبودم، کسی از من نخواست برایش نامه‌ای بنویسم، ولی از سر کنجکاوی شاهد آفرینش چند تا این نامه‌های معصومانه‌ی به شدت بی‌نمک و ابلهانه بوده‌ام. سفارش دهنده اسم دختر را می‌گفت و ساعت و محل قرار و احتمالاً پیشنهاد شعری برای اختتام نامه.

۱۳۹۳/۸/۲۵

آداب صفا

در عهد صفوی فتوت در میان عامه‌ی مردم ایران رواج بسیار یافت، چنانکه ادبیات مکتوب اهل فتوت، غالباً به صورت رساله‌های موسوم به "فتوت‌نامه" بیشتر در دوران صفویه تحریر شده است. فتوت‌نامه‌ها درواقع گونه‌ای از پندنامه‌ها است و بیش و کم به همان سبک کهن پندنامه‌ها و اندرزنامه‌های پهلوی نگارش یافته و چنین به نظر می‌رسد که پیران و استادان جوانمردان آن‌ها را به پیروی از یک روش بس کهن که سرچشمه‌های آن را در ایران باستان باید جست، برای تعلیم مریدان و شاگردان خود نگاشته‌اند و از این روست که بسیاری از این رساله‌ها به صورت پرسش و پاسخ است. به عنوان نمونه در یکی از این رساله‌ها که منسوب به صنف سلمانیان و سرتراشان است، می‌خوانیم:

اگر پرسند که "سنگ و تیغ با هم چه چیزاند؟" بگوی "عاشق و معشوق‌اند."
اگر پرسند که "عاشق کدام است و معشوق کدام؟" بگوی که "از یک روی سنگ عاشق است که هرچند تیغ خود را بر سنگ می‌زند و خراش بدو می‌رساند، سنگ صبر و تحمل پیشه کرده است و از یک روی تیغ عاشق است که هر دم خود را به وصال سنگ می‌رساند و روی بر روی سنگ می‌مالد. پس هر دو هم عاشق باشند و هم معشوق".
اگر پرسند "که  تیغ چند (گونه) است؟" بگوی که " تیغ سه (نوع) است: اول تیغ صفا که به دست سلمانیان است – که پاک کننده است. دویم تیغ رضا که به دست سلاخان (است) – که قبول کننده است. سیم تیغ سزا که به دست پادشاهان است – که دفع کننده است".

در همین رساله آداب دست به دست کردن تیغ و سنگی که برای تیز کردن تیغ به کار می‌رفته، با جزئیات تمام توصیف شده است:

بدان که چون سنگ و تیغ را در دست بگیرند و خواهند به کسی دهند، می‌باید که سنگ را به دست چپ بگیرد و تیغ را به دست راست، چنانکه روی تیغ به جانب وی باشد – یعنی جنگ با نفس خود کردن است – و انگشت شهادت بر پشت تیغ باشد و انگشت مهین بر شکم تیغ بود و روی تیغ بر سنگ باشد یعنی سنگ و تیغ پیوسته‌ی یکدیگر باشد. پس سنگ و تیغ را بدین ترتیب که گفته شد، به دست آن کس دهد و آن کس نیز سنگ و تیغ را به همین طریق در دست گیرد و صفانظر اهل جمع کند و آداب سنگ و تیغ در دست گرفتن این چنین است تا بر سلمانیان واضح باشد و این مقدار نوشته شد تا طالبان راه حق را دلیل و راهبر باشد و بدین طریق عمل کنند تا فردای قیامت در پیش پیران و مردان راه حق شرمنده و زردروی نباشند و زنهار و هزار زنهار که این سوالات و نکته ها را به مردم نااهل نگویند و نیاموزند که باعث گرفتاری گردند. اما اگر کسی را قابل ببینند، از وی دریغ ندارند که اجر عظیم خواهد بود و بالله الموفق التوفیق و المستعان.

منبع: چهارده رساله در باب فتوت و اصناف، با مقدمه و توضیح مهران افشاری و مهدی مداینی، نشر چشمه

۱۳۹۳/۲/۲۵

مجموعه داستان ترسناک بختک

داستان ترسناک، داستانی‌ست که خواننده‌اش را می‌ترساند؛ این داستان‌ها ریشه در حکایت‌های قدیمی عامه دارند. این تعریف سرراست و سادۀ دایره‌المعارف بریتانیکا است. و اینکه در دوران رمانتیک، نویسندۀ آلمانی ای.تی.ای هافمن و نویسندۀ امریکایی، ادگار آلن‌پو با آمیختن فضاهای وهمناک به واقعیات روزمره و با گره زدن اشباح، همزادها و خانه‌های متروکه به نمادهای روان‌شناختی داستان‌های ترسناک را به سطح بسیار بالاتری از سرگرمی صرف ارتقا دادند.
و به این ترتیب داستان‌های ترسناک به شکل گونۀ ادبی جدیدی پا به عرصه گذاشت و امروزه از پرطرفدارترین ژانرها محسوب می‌شود. اما اگر لیست زیرگونه‌های ادبی داستان‌های ترسناک را در همین ویکی‌‌پدیای خودمان بالا و پایین کنید، می‌بینید که در بسیاری از این زیرگونه‌ها حتا یک کتاب به زبان فارسی نوشته نشده است. 


ایدۀ اولیه پروژۀ انتشار مجموعه داستان ترسناک بختک این بود که نوشتن و خواندن ترس‌های پیدا و پنهانمان می‌تواند گونۀ ادبی نوپای هراس را در ایران کمی پیش ببرد. داستان انتشار کتاب بختک به خاطر این ویژگی‌ها شاید اولین نمونه در نوع خود باشد:

  • پروژه با انتشار فراخوانی عمومی در فیسبوک تحت عنوان «دعوت به نوشتن داستان‌های ترسناک به زبان فارسی» کلید خورد.
  • تا حد امکان همۀ داستان‌های دریافت شده در مجموعه گنجانده شوند. در واقع، رعایت حداقل شرایط برای اینکه متنی داستان تلقی شود، برای دست‌اندکاران پروژه کافی بود.
  • کتاب دور از هر گونه اعمال نظارت معطوف به سانسور جمع‌آوری شد.
  • موضوع همۀ داستان‌ها دربارۀ ترس است؛ کتاب پانارومایی از انواع ترس‌هایی ست که با تجربیات زندگی در جغرافیای زیستی و فرهنگی ایران آمیخته است.
  • نویسندگان داستان‌ها، از الف تا یاء، نه فقط در جریان تک تک مراحل قرار بگیرند، بلکه خود در هر یک از آنها مشارکت کنند؛ از پیشنهاد نام مجموعه گرفته تا انتخاب طرح جلد.
  • محصول کار در نهایت مجموعۀ داستانی حاوی ۵۷ داستان کوتاه از ۵۵ نویسندۀ ایرانی ساکن ایران و کشورهای مختلف مثل مالزی، انگلستان، کانادا، نروژ و آلمان در این طرح مشارکت کردند.
  • علی‌رغم مشارکت داوطلبانه و رایگان همۀ دست‌اندرکاران پروژه، این کتاب محصول فرایند انتشار حرفه‌ای، بدون غلط، ویراسته شده و طراحی شدۀ کتاب الکترونیک است.
  • مطابق قرار اولیه، کتاب باید به رایگان و در فضای اینترنت منتشر می‌شد.

و در نهایت کتاب آماده شد و جهت دانلود در این سایت قرار داده شد. در سایت دانلود کتاب بخشی نیز به داستان‌های صوتی اختصاص داده شد و از نویسندگان خواسته شد داستان‌شان را با صدای خودشان ضبط کرده و در این بخش قرار دهند.

۱۳۹۳/۲/۲۰

گذر لوطی صالح و معمای یک بیت

همین "تهران" را در نظر بگیرید؛ از قرار معلوم قدیمی‌ترین مکتوبی که از تهران نام برده، فارسنامه‌ی ابن بلخی است که بین سال‌های ۵۰۰ تا ۵۱۰ تالیف شده که در آن نویسنده وقتی می‌خواهد از انار کوار تعریف کند، می‌گوید به خوبی انار تهران است.
اما لوطی صالح که بوده؟ در حکایتی‌ که هنوز بر زبان اهالی بازار و گذر لوطی صالح جاری است، گفته شده : "شنیده ام لوطی صالح با اینکه مطرب بوده است اما مومن هم بود که در یک ماجرای خشکسالی به همراه اهالی بازارچه به طرف گورستان چهارده معصوم، بیرون دروازه‌ی عبدالعظیم (ع) می رود و سرش را رو به آسمان می کند، تنبک می‌نوازد و می‌خواند و طلب باران می‌کند که بعد از کمی باران می‌بارد و از آنجا او محبوب همه می‌شود".
اما از نوشته‌های تاریخی چنین برمی‌آید که لوطی صالح ابتدا در دستگاه زندیه و سپس در دربار قاجار به سرگرم کردن اهل دربار مشغول بوده است. به چه روشی؟ احتمالا به مطربی و مضحکه. البته او تنها کسی نبود که بخت خدمت در دو سلسله را یافت. ابراهیم‌خان که به خاطر سمت کلانتری شهر شیراز در دوران زندیه به ابراهیم خان کلانتر معروف بوده، به پاس نقشی که در انقراض سلسله‌ی زندیه بازی کرد، در دربار آقامحمدخان و سپس برادرزاده‌اش باباخان (فتحعلی شاه بعدی) به مقام صدراعظمی رسید. حکایت بستن دروازه‌ی شهر به روی لطفعی‌خان زند توسط ابراهیم‌خان کلانتر (اعتمادالدوله ی بعدی) را کم و بیش همه شنیده‌اند. لوطی صالح نیز که "به جهت مسخرگی و صحبت‌هایی که در مجالس اجزای سلطنت زندیه" مورد توجه کریم خان زند بوده و ثروت هنگفتی نیز از این راه اندوخته بود، در کنار سرگرم کردن اهالی دربار شیراز، به نوعی خبرچین آقامحمدخان نیز بوده و در دوران کشمکش بعد از فوت وکیل الرعایا، جوان یاغی قاجار را از اخبار اندرونی رقیبش باخبر نگه می‌داشته است.
اما همانطور که اعتمادالدوله به خاطر قدرت و نفوذ فراوانی که کسب کرده بوده به بدگمانی فتحعلی شاه دچار شده و به دستور وی "چشم او را میل کشیدند و زبانش را بریدند و به قتلش رساندند"، لوطی صالح نیز سرانجام چندان خوش‌آیندی نیافت.
میرزا احمدخان عضدالدوله، نویسنده‌ی تاریخ عضدی، ماجرا را اینگونه شرح می‌دهد که آقامحمدخان به برادرش جعفرقلی‌خان، که هم بسیار مرد رشیدی بود و هم همه‌جا خدمات شایانی به برادر تاجورش کرده بود، علاقه‌ی زیادی داشت. شبی در مجلس شراب جعفرقلی‌خان، لوطی صالح شیرازی مطالبی به طور مضحکه و برای خنداندن شنوندگان بیان می‌کند که "خلاف احترام سلنطت بود". خبر به گوش آقامحمدخان می‌رسد و باعث عصبانیت وی می‌شود. از قرار معلوم، آقامحمدخان عادت داشته هر شب هنگام خواب برایش شاهنامه‌ی فردوسی بخوانند و از قضای روزگار، شاهنامه‌خوان آن شب این بیت را خواند:
به هر جا سر فتنه‌جویی بدید
ببرید و بر رخنه‌ی ملک چید

(ظاهراً آقامحمدخان برخلاف آنچه معروف است، اهل مطالعه بوده. داستانی از دوران اسارتش در دربار کریم‌خان نقل شده که وقتی کریم‌خان و اهل دربارش در فهم شعری معماگونه عاجز ماندند، سراغ آقامحمدخان فرستاد:
لعبتی سبز چهر و تنگ دهان بفزاید نشاط پیر و جوان
 معجر سر چو زان برهنه کنی خشم گیرد کف افکند ز دهان
آقامحمدخان معمای شعر ابولمظفر چغانی را حل کرد و گفت که بیت در وصف فقاع یا همان آبجو سروده شده).
پادشاه به مجرد شنیدن این بیت شاهنامه، متغیر شده و همان شب یا فرداشب برادرش را سربه‌نیست کرد و بعد لوطی صالح را که درواقع آشنای قدیم خودش بود به خلوت خواسته و گفت که از ثروت و مکنتی که اندوخته آگاه است: "باید راست و بی‌کم و کاست بگویی و تقدیم کنی تا جان تو سلامت ماند". لوطی صالح که به اخلاق پادشاه آشنا بود، قبول می‌کند همه‌ی اموالش را به وی ببخشد ولی با جسارتی که شاید حاصل همان شغل مضحکگی بود، اضافه می‌کند که "اما خداوند عالم در وجود تو گذشت خلقت نفرموده، می‌گیری و باز جان مرا تلف می‌کنی." خلاصه آنکه پادشاه بعد از گرفتن اموال لوطی صالح می‌گوید "باید در حق تو رفتاری شود که دیگر روی رفتتن به مجالس و صحبت مضاحک را نداشته باشی" و حکم می‌کند که دماغ او را ببرند. لوطی صالح باز از رو نمی‌رود و می‌گوید "دیدی که خدای تعالی در وجودت گذشت نیافریده؟". از قرار این مضحکه‌ی آخرین بر آقامحمدخان موثر می‌افتد و دستور می‌دهد تمام اموالش را به او باز گردانند. اما باید شهر را ترک کرده و در عتبات مجاور شود: "زیرا می ترسم باز طرف غضب من واقع شوی و حرف تو راست شود". این گونه بود که "لوطی صالح، بدون اینکه دیناری ضرر مالی تحمل کند، با همان دماغ بریده و در کمال تردماغی، رفت و در مشهد کاظمین علیهماالسلام تا زمان وفات مجاورت داشت".

بامزه‌ آنکه بیت منسوب به شاهنامه که در کتاب تاریخ عضدی انبار باروت خشم آقامحمدخان به برادر عزیز و خدمتکار قدیمی‌اش را منفجر می‌کند، در هیچ شاهنامه‌ای موجود نیست.