یکم) از قرار معلوم از مدتها پیش منظومهی ویس و رامین سرودهی فخرالدین اسعد گرگانی را با خسرو و شیرین نظامی گنجوی مقایسه کردهاند. ویس و رامین رگ و ریشهی پارتی-اشکانی دارد و قرن پنجم هجری سروده شده. اما نظامی خسرو و شیرین را قرن ششم نوشته و داستان از دوران ساسانیان آب میخورد. مثلاً از شباهتهای میان این دو داستان یکی اینکه در هر دو داستان واسطهی عشقی وجود دارد که نقش موثری در پیشبُرد داستان بازی میکند: در ویس و رامین، دایهی دوران کودکی ویس و رامین این نقش را بر عهده دارد و در خسرو و شیرین، شاپور ندیمِ خاص خسرو. یا اینکه مردِ قهرمانِ هر دو داستان قبل از ازدواج با محبوب خود، ماجرای عشقی زودگذری با کسی دیگر رقم میزنند: رامین با دختری به نام گل از اهالی گوراب و خسرو (بعد از ازدواج با مریم دختر پادشاه روم) با شکر اصفهانی. با مختصر جستجویی توی اینترنت، نوشتههای خوبی دربارهی شباهتها و تفاوتهای این آثار پیدا میشود (مثل نوشتهی لیلا عبدی که داستانها را به لحاظ ساختار و شخصیتپردازی مقایسه کرده و یا مقاله نوشتهی روح اله هادی و زینب نصیری که ساختار صنعت تشبیه را در دو اثر بررسی کردهاند). یک شباهت جزئی هم به ذهن من رسیده دربارهی نقشی که هنرمندان پیرامون عشاق در گشودن گره کور داستانها بازی میکنند. اینکه چنین نقشی در میان شخصیتهای ابدی ازلی داستانی (نگهبان، استاد راهنما، سایه و امثال آن) به کدام شخصیت(ها) قابل انطباق است، تامل و مطلب جداگانهای میخواهد.
دوم) داستانهای کلاسیک زیادی هستند که در آنها شخصیت هنرمند نقش موثری در پیرنگ بازی میکند. مثلاً در نمایشنامهی هملت جایی هست که یک گروه بازیگران دورهگرد که هملت آشکارا دوستشان دارد وارد صحنه میشوند، هملت از آنان میخواهد نمایشی به اسم قتل گونزاگو را شب بعدی در حضور پادشاه اجرا کنند و نیز ده پانزده سطری را که خود وی خواهد نوشت، در آن نمایشنامه بگنجانند. هملت به نوعی نمایش را کارگردانی میکند، سفارشهای ظریف درباب هنرپیشگی به بازیگر اصلی میکند؛ اینکه عربده نکشد، نمایش را به خاطر خنداندن تماشاگران به مضحکه تبدیل نکند (به نظرم این یکی سفارش را هنوز هم باید هر هنرپیشهی تازهکار تئاتری شب اجرا قبل از اینکه روی صحنه برود توی آینه برای خودش تکرار کند)، مدام دستهایش را تکانتکان ندهد و خلاصه اینکه طبیعی بازی کند. هملتِ مردد میخواهد با بازسازی صحنهی قتل پدرش (داستانی که از زبان روحی که ادعا کرده روح پدرش است شنیده) جلوی چشم عموی تاجدارش، واکنش او را ببیند. و وقتی پادشاه تاب تماشای صحنه را نیاورده و نمایش را ترک میکند، به هدفش میرسد. اما نقشی که هنرمندان درباری در داستان ویس و رامین و خسرو و شیرین بازی میکنند، از نوعی دیگر است؛ آنها در بزنگاهی که مرد و زن قهرمان داستان (بعد از بیوفایی زهرداری که مرد مرتکب شده) عملاً امکان ارتباط تعامل و گفتگوی مستقیم را از دست دادهاند، وارد شده و با صنعتگری و تبحّر هنری خود مسیر داستان را تغییر میدهند.
سوم) جایی هست توی ویس و رامین که رامینِ در اثر نصیحتهای حکیمی اندرزگو به اسم بهگو (که او را از گناه و ننگ ارتباط با ویس، همسر برادرش، پرهیز میدهد) و در پی اوقات تلخی مختصری که با ویس پیش آمده، از مروِ شاهجان، پایتخت، خارج شده و به گوراب رفته و آنجا با دختر یکی از خانوادههای اشراف محلی به اسم گل از آشنا شده و با وی ازدواج میکند. رامین برای نشان دادن وفاداریاش به تازهعروس نامهای گزنده و تلخ به ویس مینویسند و از او بیزاری میجوید. رامین حتا فرستادهی ویس را، دایهی دوران کودکیشان و واسطه و باز کنندهی گرههای کور عشقیشان، به خواری رانده و به گوراب نرسیده از راه بازمیگرداند. ویس درمانده از معشوق بیوفا و دستش از همهجا کوتاه از دبیر سخندانش مشکین میخواد از زبان او نامهای به رامین بنویسند:
پس آنگه خواند مشکين را بر خويش
نمود او را همه راز دل ريش
کجا مشکين دبيرش بود ديرين
هميشه رازدار ويس و رامين ...
قلم برگير مشکينا به مشک آب
يکي نامه نويس از من به گوراب
تب گرمم ببين و باد سردم
به نامه يادکن همواره دردم
تو خود داني سخن در هم سرشتن
به نامه هرچه به بايد نبشتن
اگر باز آوري او را به گفتار
شوم تا مرگ در پيشت پرستار
تو دانايي و بر گفتار دانا
بود آسان فريب مرد برنا
مشکینِ دبیر نامهای در ده بخش، هر یک به عنوانی، از زبان دل ویس خطاب به رامین می نویسد (عنوان نامه دوم: دوست را به ياد داشتن و خيالش را به خواب ديدن). نامه در رامین که عشق گل اندکاندک برایش کسل کننده شده، چنان کارگر میافتد که نزد ویس میشتابد (نام مشکین بیاختیار بونصر مشکان، استاد بیهقی، را به یاد متبادر میکند. چه بسا اسمهای مشتق از کلمهی مشک معمول بوده برای دبیران و منشیان درباری).
چهارم) از قضا در انتهای منظومهی خسرو و شیرین نیز زمانی که سوءتفاهمها، بیوفاییها و هوسرانیها و تصادفات ناخواسته گره ناگشودنی کوری بر رابطهی عشاق انداخته، خسرو از عشق شکر اصفهانی سیر شده ولی گفتگویش با شیرین نیز راه به جایی نمیبرد، عاشق و معشوقِ درمانده کار را به کاردانها میسپارند؛ در صحنهای که شیرین خود را به خیمهی خسرو رسانده و پشت پرده مخفی شده، از نکیسا، چنگنواز پرآوازه، میخواهد در مجلس شاهانهی پیشرو نوای ساز و آوازش را با آنچه او از پشت پرده خواهد خواست ساز کند:
ز گنج پرده گفت آن هاتف جان
کز این مطرب یکی را سوی من خوان
بدین درگه نشانش ساز در چنگ
که تا بر سوز من بردارد آهنگ
به حسب حال من پیش آورد ساز
بگوید آنچه من گویم بدو باز
نکیسا را بر آن در برد شاپور
نشاندش یک دو گام از پیشگه دور
کز این خرگاه محرم دیده بر دوز
سماع خرگهی از وی در آموز
نوا بر طرز این خرگاه میزن
رهی کو گویدت آن راه میزن
نکیسا بر طریقی کان صنم خواست
فرو گفت این غزل در پرده راست
از آن طرف باربد، بربطنواز و موسیقیدان شایگان، حدیث دل شکستهی خسرو را روایت میکند:
نکیسا چون زد این افسانه بر چنگ
ستای باربد برداشت آهنگ
عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت
به آهنگ عراق این بانگ برداشت ...
غزلهای عاشقانهای که نکیسا و باربد از طرف موکلانشان میسرایند و در دستگاه و گوشههایی که خود به اقتضای حال و هوا برمیگزینند میخوانند، در عاشق و معشوق موثر افتاده و آنها را از خود بیخود میکند. نهایتاً شیرین از پشت پرده خود را برون میافکند و در صحنهای پر از سوز و گداز، خسرو و شیرین همدیگر را بخشیده و داستان عاشقانه بعد از مدتها افت و خیز و فراز و نشیب به سامان میرسد (از قرار معلوم این بخش از داستان به لحاظ دانشی که از هنر موسیقایی زمان خود به دست میدهد هم بسیار غنی و نادر است).
پنجم) دوران نوجوانی ما بودند پسربچههایی که نامه مینوشتند برای دختری که دوست داشتند و سعی میکردند به لطایف الحیل نامه را به دستش برسانند. کسی که در همان دورهی شما بگو راهنمایی آن اندازه بالغ شده بود که دلش هوای دختری کند، اغلب از متوسط کلاس بزرگسالتر بود و این یعنی اینکه به احتمال زیاد چند سالی رد شده بود و در جا زده بود و درسش خوب نبود؛ از جمله ادبیات و انشاء و مشتقاتش که یکی باشد نامهنگاری. برای همین گاهی بچههای ردیف آخر از همکلاسیهای درسخوان ردیف جلو میخواستند که از طرف آنها نامهای عاشقانه بنویسند. من چندان درسخوان نبودم، کسی از من نخواست برایش نامهای بنویسم، ولی از سر کنجکاوی شاهد آفرینش چند تا این نامههای معصومانهی به شدت بینمک و ابلهانه بودهام. سفارش دهنده اسم دختر را میگفت و ساعت و محل قرار و احتمالاً پیشنهاد شعری برای اختتام نامه.
دوم) داستانهای کلاسیک زیادی هستند که در آنها شخصیت هنرمند نقش موثری در پیرنگ بازی میکند. مثلاً در نمایشنامهی هملت جایی هست که یک گروه بازیگران دورهگرد که هملت آشکارا دوستشان دارد وارد صحنه میشوند، هملت از آنان میخواهد نمایشی به اسم قتل گونزاگو را شب بعدی در حضور پادشاه اجرا کنند و نیز ده پانزده سطری را که خود وی خواهد نوشت، در آن نمایشنامه بگنجانند. هملت به نوعی نمایش را کارگردانی میکند، سفارشهای ظریف درباب هنرپیشگی به بازیگر اصلی میکند؛ اینکه عربده نکشد، نمایش را به خاطر خنداندن تماشاگران به مضحکه تبدیل نکند (به نظرم این یکی سفارش را هنوز هم باید هر هنرپیشهی تازهکار تئاتری شب اجرا قبل از اینکه روی صحنه برود توی آینه برای خودش تکرار کند)، مدام دستهایش را تکانتکان ندهد و خلاصه اینکه طبیعی بازی کند. هملتِ مردد میخواهد با بازسازی صحنهی قتل پدرش (داستانی که از زبان روحی که ادعا کرده روح پدرش است شنیده) جلوی چشم عموی تاجدارش، واکنش او را ببیند. و وقتی پادشاه تاب تماشای صحنه را نیاورده و نمایش را ترک میکند، به هدفش میرسد. اما نقشی که هنرمندان درباری در داستان ویس و رامین و خسرو و شیرین بازی میکنند، از نوعی دیگر است؛ آنها در بزنگاهی که مرد و زن قهرمان داستان (بعد از بیوفایی زهرداری که مرد مرتکب شده) عملاً امکان ارتباط تعامل و گفتگوی مستقیم را از دست دادهاند، وارد شده و با صنعتگری و تبحّر هنری خود مسیر داستان را تغییر میدهند.
سوم) جایی هست توی ویس و رامین که رامینِ در اثر نصیحتهای حکیمی اندرزگو به اسم بهگو (که او را از گناه و ننگ ارتباط با ویس، همسر برادرش، پرهیز میدهد) و در پی اوقات تلخی مختصری که با ویس پیش آمده، از مروِ شاهجان، پایتخت، خارج شده و به گوراب رفته و آنجا با دختر یکی از خانوادههای اشراف محلی به اسم گل از آشنا شده و با وی ازدواج میکند. رامین برای نشان دادن وفاداریاش به تازهعروس نامهای گزنده و تلخ به ویس مینویسند و از او بیزاری میجوید. رامین حتا فرستادهی ویس را، دایهی دوران کودکیشان و واسطه و باز کنندهی گرههای کور عشقیشان، به خواری رانده و به گوراب نرسیده از راه بازمیگرداند. ویس درمانده از معشوق بیوفا و دستش از همهجا کوتاه از دبیر سخندانش مشکین میخواد از زبان او نامهای به رامین بنویسند:
پس آنگه خواند مشکين را بر خويش
نمود او را همه راز دل ريش
کجا مشکين دبيرش بود ديرين
هميشه رازدار ويس و رامين ...
قلم برگير مشکينا به مشک آب
يکي نامه نويس از من به گوراب
تب گرمم ببين و باد سردم
به نامه يادکن همواره دردم
تو خود داني سخن در هم سرشتن
به نامه هرچه به بايد نبشتن
اگر باز آوري او را به گفتار
شوم تا مرگ در پيشت پرستار
تو دانايي و بر گفتار دانا
بود آسان فريب مرد برنا
مشکینِ دبیر نامهای در ده بخش، هر یک به عنوانی، از زبان دل ویس خطاب به رامین می نویسد (عنوان نامه دوم: دوست را به ياد داشتن و خيالش را به خواب ديدن). نامه در رامین که عشق گل اندکاندک برایش کسل کننده شده، چنان کارگر میافتد که نزد ویس میشتابد (نام مشکین بیاختیار بونصر مشکان، استاد بیهقی، را به یاد متبادر میکند. چه بسا اسمهای مشتق از کلمهی مشک معمول بوده برای دبیران و منشیان درباری).
چهارم) از قضا در انتهای منظومهی خسرو و شیرین نیز زمانی که سوءتفاهمها، بیوفاییها و هوسرانیها و تصادفات ناخواسته گره ناگشودنی کوری بر رابطهی عشاق انداخته، خسرو از عشق شکر اصفهانی سیر شده ولی گفتگویش با شیرین نیز راه به جایی نمیبرد، عاشق و معشوقِ درمانده کار را به کاردانها میسپارند؛ در صحنهای که شیرین خود را به خیمهی خسرو رسانده و پشت پرده مخفی شده، از نکیسا، چنگنواز پرآوازه، میخواهد در مجلس شاهانهی پیشرو نوای ساز و آوازش را با آنچه او از پشت پرده خواهد خواست ساز کند:
ز گنج پرده گفت آن هاتف جان
کز این مطرب یکی را سوی من خوان
بدین درگه نشانش ساز در چنگ
که تا بر سوز من بردارد آهنگ
به حسب حال من پیش آورد ساز
بگوید آنچه من گویم بدو باز
نکیسا را بر آن در برد شاپور
نشاندش یک دو گام از پیشگه دور
کز این خرگاه محرم دیده بر دوز
سماع خرگهی از وی در آموز
نوا بر طرز این خرگاه میزن
رهی کو گویدت آن راه میزن
نکیسا بر طریقی کان صنم خواست
فرو گفت این غزل در پرده راست
از آن طرف باربد، بربطنواز و موسیقیدان شایگان، حدیث دل شکستهی خسرو را روایت میکند:
نکیسا چون زد این افسانه بر چنگ
ستای باربد برداشت آهنگ
عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت
به آهنگ عراق این بانگ برداشت ...
غزلهای عاشقانهای که نکیسا و باربد از طرف موکلانشان میسرایند و در دستگاه و گوشههایی که خود به اقتضای حال و هوا برمیگزینند میخوانند، در عاشق و معشوق موثر افتاده و آنها را از خود بیخود میکند. نهایتاً شیرین از پشت پرده خود را برون میافکند و در صحنهای پر از سوز و گداز، خسرو و شیرین همدیگر را بخشیده و داستان عاشقانه بعد از مدتها افت و خیز و فراز و نشیب به سامان میرسد (از قرار معلوم این بخش از داستان به لحاظ دانشی که از هنر موسیقایی زمان خود به دست میدهد هم بسیار غنی و نادر است).
پنجم) دوران نوجوانی ما بودند پسربچههایی که نامه مینوشتند برای دختری که دوست داشتند و سعی میکردند به لطایف الحیل نامه را به دستش برسانند. کسی که در همان دورهی شما بگو راهنمایی آن اندازه بالغ شده بود که دلش هوای دختری کند، اغلب از متوسط کلاس بزرگسالتر بود و این یعنی اینکه به احتمال زیاد چند سالی رد شده بود و در جا زده بود و درسش خوب نبود؛ از جمله ادبیات و انشاء و مشتقاتش که یکی باشد نامهنگاری. برای همین گاهی بچههای ردیف آخر از همکلاسیهای درسخوان ردیف جلو میخواستند که از طرف آنها نامهای عاشقانه بنویسند. من چندان درسخوان نبودم، کسی از من نخواست برایش نامهای بنویسم، ولی از سر کنجکاوی شاهد آفرینش چند تا این نامههای معصومانهی به شدت بینمک و ابلهانه بودهام. سفارش دهنده اسم دختر را میگفت و ساعت و محل قرار و احتمالاً پیشنهاد شعری برای اختتام نامه.
۲ نظر:
آقا منظورت از یک شباهت جرئی دیگر اون مورد پنجم بود؟
نه، منظورم نقشی بود که شخصیتهایی فرعی که توی هر دو داستان کار و حرفهشون هنره، توی پیشبرد داستانها ایفا میکنند.
ارسال یک نظر