۱۳۸۳/۹/۹

می توانی سرت را بلند نکنی؟


تصور کن توی پیاده رو کنار خیابانی داری راه می روی و ذهنت مشغول افکار بی سر وتهی ست. سرت را بلند می کنی و بانویی را می بینی که دارد با پارچی گل های روی ایوان را آب می دهد. انگار لب هایش می جنبند، شاید دارد ترانه ای را با خود زمزمه می کند. آیا ممکن است که بار دیگر از آن پیاده رو رد شوی و آنجا که می رسی سرت را برای دیدن آن بانو بلند نکنی؟
تصور کن با دوستانت رفته ای گردش. شب را توی کوه مانده ای. نزدیک های صبح از خواب بیدار می شوی؛ از سرما و اشعه ی نوری که روی صورتت می رقصد. دوستانت خوابیده اند. سرت را که بلند می کنی چشمت می افتد به خورشید که دارد از بلندترین قله ی سرزمینت طلوع می کند. آیا ممکن است که تا آخر عمر بتوانی به سرزمینت خیانت کنی؟
تصور کن به خاطر گناهی نکرده پشت دیوارهایی بلند، زندانی شده ای ...

۳ نظر:

جواد حيدري گفت...

Bah Bah Bah.AAAAAAAAAAli
Naser jan kheili khoob mitooni bebini , omidvaram hamishe injoori bashi.

Sohail S. گفت...

اولیش تکان دهنده بود. سومیش رو نفهمیدم

ناشناس گفت...

خیلی قوی بود. اما منظورت از مورد سوم چیه نمی دونم, شاید منظورت این باشه که هرگز اون گناه رو انجام نخواهد داد, شاید هم نه... نکنه به سورئالیزم علاقه مند شدی!؟
احسان!