۱۳۸۴/۳/۸

بیا برویم متروی کرج

بیا کرج زندگی کنیم؛ مادرمان بیماری دیابت داشته باشد. بیاییم تهران و برویم ناصرخسرو تا برای مادرمان دوا بگیریم. برگشتنی به کرج، توی متروی کرج منتظر مترو توی ایستگاه قدم بزنیم. دو تا دختر را ببینیم که از پله ها می آیند پایین؛ متلکی بیندازیم. مرد ریشو، سبزه و خوش بنیه ای نزدیکمان شود. بخواهد ارشادمان کند. به او بگوییم برو بابا، اصلا به تو چه و آن وقت او کلتش را دربیاورد و کله یمان را داغون کند. آن وقت روی زمین بیفتیم و بیست دقیقه جان دهیم.
آن وقت سردار عبداللهی نامی بیاید و بگوید: "همیشه که نباید از ماموران ما در صحنه کشته شوند"

هیچ نظری موجود نیست: