۱۳۸۵/۱۰/۸

امان از اين بازي

بالاخره اين بازي وبلاگي به ما هم رسيد. فكر كنم نقطه ي پايانيش همين جا باشه. مرسي از نازنين كه ما رو دعوت كرد و همينطور محمد (آخه تو خودت كه گير افتادي بايد ما رو هم گير بندازي؟:)).
من با اصل اين بازي مشكل دارم، چون فكر مي كنم چيزهايي كه بقيه در مورد من نمي دونن خب حتما نبايد بدونن ديگه :) ولي به خاطر دوستان قبول.

1- از موقعيت هايي كه احساس كنم ناخواسته يه جايي هستم كه منو نمي خوان به شدت بيزارم و هنوز هم از يادآوري بعضي هاش سر درد مي گيرم.
2- هميشه بعد از شنگولي خود خواسته (به دليل ...) دلم مي خواد اون هنر كيج ايراني رو(به قول محمد) اجرا كنم.
3- به جز اين اواخر كه تصميم هاي خوبي گرفتم چندين سال بيشترين فكرم حول مردن مي گذشت (تصميم ها رو هم به همين خاطر گرفتم).
4- عكاسي رو تازگي شروع كردم ولي برام جديه و حتي ممكنه كه تحصيلات آينده ام رو تو اين زمينه انتخاب كنم (قابل توجه دوستاني كه بهم توصيه مي كنن از كامپيوتر بكشم بيرون).
5- چندين ساله كه وزنم ثابته و البته يه ده كيلويي كمه. به زور رژيم و مكافات يه 5 كيلويي اضافه كردم كه به لطف حرص و جوشي كه اخيرا مي خورم دوباره كم شد و برگشتم سر وزن هميشگيم (حالا اينكه وزنم چقدره و حرص اخيرم مال چيه رو بي خيال).

ما رضا، فروغ، علي، سهيل و پريسا رو به بازي دعوت مي كنيم.

۱۳۸۵/۱۰/۷

برويد كنار

خيلي خوب، خيلي خوب، بريد كنار؛ ديگه ناز نمي كنم؛ من همينجا و همين حالا پنج راز كوچكم را مي نويسم. مهدي هم بنويسد و بعد پنج وبلاگ ديگر را معرفي مي كنيم با هم (راستي، آقاي داور اشكالي كه ندارد اينجوري؟ چون راستش تا آمديم به خودمان بياييم، ديديم كه همه تيم كشي شده اند).

اسرار كوچك ناصر:
1- قوم و خويشمان مي گويند كه وقتي پدربزرگم مرد، گربه خانگي اي كه خيلي دوستش داشته رفت و ديگر هيچوقت نيامد، كبوترهاي كبوترخانه همگي خودشان را انداختند توي تنور و سوختند و گز خانه (وسيله ي متركردن) كه همه اعتقاد داشته اند اگر در خانه اي معيوب شود، آن خانواده دچار اتفاقات نحسي مي شود، مدتها گم شد و وقتي پيدا شد كج شده بود.
2- اين يكي خيلي هم راز نيست؛ من 13 فروردين متولد شده ام يعني روز سيزده بدر (يا به در). مواظب باشيد نحسي ام شما را نگيرد.
3- قوطي شيرخشكي داشتم توي بچگي كه جايي بيرون از خانه دفنش كرده بودم و تويش چيزهاي باارزش كودكي ام را مخفي مي كردم؛ چيزهايي مثل دكمه هاي براق، كاشي هاي شكسته اي كه فكر مي كردم خيلي قديمي اند و .... آنجا كه مخفي اش كرده بودم مسيل رودخانه اي بود. يك روز باراني كه از خواب بيدار شدم سيل آمده بود و بعدش هيچوقت پيدايش نكردم.
4- مي خواهم چيزي بنويسم كه حداقل بيست بعد از مرگم هم خواننده داشته باشد.
5- چندسالي مي شود كه هر روز فكر مي كنم به پيري. سي ساله هم نشده ام هنوز ولي به شكل بيمارگونه اي مدام و هر روز فكر مي كنم به اينكه دارم پير مي شوم.

۱۳۸۵/۱۰/۴

من در برف

ديروز با مهدي و پريسا و چند نفر ديگه از دوستامون رفتيم حافظيه. خيلي خوش گذشت. برف كلي باريده بود و من براي اولين بار حافظيه رو توي برف مي ديدم. بعد از مراسم طولاني فالگيري براي خودمون و غايبين (كه كم و بيش به عدد حاضرين بودند) رفتيم نشستيم توي يكي از غرفه ها و بساط قليون و چايي رو روبه راه كرديم. من وسط مجلس دوبار پاشدم و اومدم بيرون. اغلب مي مونم كه چند درصد از كارهاي من به خاطر خودنمايي و متفاوت بودن از جمعه و چند درصدش اريجينال. درنهايت فكر كنم همون بخش اول رو هم بايد بذارم به حساب رفتارهاي واقعيم از بس زيادن.
بيرون كه اومدم فقط به خاطر ديدن خود مقبره نبود توي برف. مي خواستم سنگ قبرهاي اطراف مقبره رو هم ببينم. سنگ قبر چند عارف دو قرن پيش بود و چند شهيد پنجاه شصت سال پيش.
راستي حافظ شعري هم داره كه توش برف باشه يا صحبتي از برف؟

۱۳۸۵/۱۰/۲

من هم آنجا بودم

آخر هفته ي قبل كار فيلمبرداري فيلم محمد را تمام كرديم. واقعا كار طاقت فرسايي ست. آدم كمردرد مي گيرد. اميدوارم فيلم خوبي شود هرچند به خاطر بازي خودم دلسرد شدم.
ولي به هرحال تجربه ي بسيار خوبي بود از جريان ساخته شدن يك فيلم آماتوري. من هم مثل محمد تشكر مي كنم از مريمي، محمد، كاوه ، سعيد و آذرخانم.

۱۳۸۵/۹/۳۰

الحمدالله همه جا آب پاشي ست

روز دوشنبه 29 جمادي الاول از طرف پالكونيك اعلاني به ديوارها به اين مفاد چسباندند كه نظامي شهر با من است و تفنگ فروشي موقوف؛ و اگر كسي در خانه اش تفنگ بيندازد اگر سهوا باشد مدتي حبس، اگر عمدا باشد يا براي دزدي انداخته شود فورا سرباز مجاز است كه در خانه بريزد و حقيقت را معلوم كند. اگر عمدا تير انداخته باشند و بدون علت، مجازات خواهند شد و اگر در كوچه از پنج نفر بيشتر و در خانه هم اجماع نمايند متفرق و به قوه ي جبريه منهزم خواهند نمود و اگر به قزاق كسي حربه بِكشد و بُكشد خانه اش تاراج خواهد شد. از (اين) قبيل شروطات خيلي. مثلا اگر به كسي تعدي شده اظهار بدارد. و هر خانه و دكاني مجبور است كوچه ي خود را آب پاشي كند.
...
از اين قبيل اعلان بود كه پالكونيك كرده است. مردم همه متفكر و متحير و متزلزل هستند. خداوند عاقبت همه را به خير بگرداند. بيشتر مردم در ظاهر تقيه مي كنند و از مشروطه بد مي گويند. الحمدالله چيزي كه هست شهر خيلي امن است و از احدي صدا بلند نيست. گويا همه مرده اند.
روزنامه ي اخبار مشروطيت و انقلاب ايران (يادداشت هاي ميرزا سيد احمد تفرشي در سالهاي 1321 تا 1328 قمري)، به كوشش ايرج افشار،انشترات اميركبير، 1351

۱۳۸۵/۹/۲۶

صد لیکو

لیکو را بسیاری آوازی بلوچی می شمارند که شناختی به حق هم هست...لیکو، تک بیتی ست در وزن هجایی و به همراهی ساز سروز یا سرود(=قیچک) خوانده می شود...حرکت، محور حیات در لیکوست. امکان سکون و ایستادن، صفر است. برای زندگی باید حرکت کرد حتی اگر به سوی مرگ باشد...مثلث اسب، زن، تفنگ هم چون دیگر اقوام عشیره ای ایران در اینجا نیز نشان سربلندی و دلاوری مرد است.

می آیم و
می ایستم از دردی که پاهام را می کوبد
می خواهی ام اگر
رها کن آن مرد را.
---
دنیا می رود و
جوانی نمی کنی تو
فریاد
فریاد
برای که مانده ای عزیز؟
---
بیا
تا همین آب
با خواهران ات بیا
چه دوست اند با من
چهره و اندام ات.
---
می گذشتی از راه
بر چادرت رفتم
کارم مگیر
حرفی نیست مرا.
---
لیکو می زنم
دهان ام را نگاه کن
بترس
از خدا بترس
ول کن این خواسته را.
---
زشت ایم
من و صورت ام
زیبا تر از او نیست
نیست.
---
پرده را بکش
هر چه تو بخواهی
ساعت یازده و ربع شد
ببین!

صدلیکو، منصور مومنی، نشر مشکی

۱۳۸۵/۹/۱۸

بر زمین، بی نام

منبع و مقصد وال استریت ژورنال
جهانگیر رزمی بعد از 26 سال جایزه ی پولیتزرش را دریافت کرد. خبرش را اینجا و اینجا می توانید بخوانید. عکسی که جایزه را به خاطر آن دریافت کرده همین است که اینجا می بینید. برای مشاهده ی مجموعه ی کامل عکس ها و نیز داستان آنها روی عکس کلیک کنید.

امروز اینچنین گذشت

بوگون دامی سووادیم، یِددی سوواخ اوستون دن
قارا پیشییی گوردوم آشدی دووار اوستون دن
هچ بیلمدن کی ناواخت گون چیخدی یا کی باتدی
ول له گتیر جامیمی رفده کیتاب اوستون دن

امروز پشت بام را کاهگل کردم روی هفت (لایه) کاهگلی که داشت
گربه ی سیاه را دیدم که از روی دیوار گذشت
هیچ نفهمیدم که چه وقت خورشید طلوع کرد و غروب کرد
رها کن! جامم را از روی کتاب روی رف بیاور

۱۳۸۵/۹/۱۶

هیئت ترویج کشاورزی

بالاخره مادام بواری نوشته ی گوستاو فلوبر را خواندم. می دانستم که رمان مهمی ست در تاریخ هنر رمان نویسی ولی رغبتی نداشتم به خواندندش. درواقع کوندرا آنقدر ارجاع داده بود توی کتاب پرده به این رمان که مجبور شدم بخوانمش. راستش فکر می کنم از خواندن رمان های قدیمی و کلاسیک لذت زیادی نمی برم ولی عجیب آنکه هرکدام را که می خوانم می بینم بسیار زیباست. مثلا وقتی گوژپشت نتردام را خواندم فصل اول رمان کاملا نفسم را حبس کرده بود یا طنز همین مادام بواری واقعا اعجاب انگیز بود برایم. نسخه ی PDF کتاب را اینجا و نسخه ی HTML آن را اینجا می توانید بیابید. در سال 1949 فیلمی از روی این رمان ساخته شده است که توصیفش را به همراه عکس هایی ازهنرپیشه ی زیبایش اینجا می توانید ببینید. یکی از قسمت های زیبای رمان بخش هشتم از فصل دوم است که توصیف اولین صحبت عاشقانه ی مادام بواری با رادولف (یکی از پدرسوخته ترین مردان عاشق پیشه ی تاریخ ادبیات و رقیب رت باتلرِ بر باد رفته) در طی تماشای مراسم سخنرانی مشاور وزیر و اعطای جایزه به کشاورزان و دامداران نمونه توسط هیئت ترویج کشاورزی ست؛ واقعا زیباست:
و در آن دم که رئیس هیئت سین سیناتوس را پشت گاوآهن و دیوکلسین را در حال کلم کاری و امپراطوران چین را در افتتاح جشن سالانه ی بذرافشانی تشریح می کرد، رودلف به زن جوان توضیح می داد که این جذبه و کشش مقاومت ناپذیر از یک زندگی قبلی سرچشمه می گیرد.
می گفت: بنابراین ما چرا با یکدیگر آشنا شده ایم؟ کدام تقدیر چنین خواسته است؟ بدون شک مثل دو شط که جاری می شوند تا به هم بپیوندند، شیبهای خاص ما را به سوی یکدیگر سوق داده است.
و دست "اما" را گرفت. او دستش را پس نکشید.
رئیس هیئت فریاد زد: مجموعه ی زراعت های خوب!
- مثلا وقتی من به خانه ی شما آمدم ...
- آقای بیزه اهل کنکامپوا
- هیچ می دانستم که همراه شما به اینجا خواهم آمد؟
- هفتصد فرانک!
- حتا صد بار خواستم بروم، شما را دنبال کردم و ماندم.
- کودها!
- همچنانکه امشب خواهم ماند و فردا و روزهای دیگر و تمام مدت عمرم!
- آقای کارون، اهل آرگویف یک مدال طلا!
- چون من در مصاحبت هیچکس زیبایی و لطفی به این درجه از کمال نیافته ام.
- آقای بن، اهل ژیوری سن مارتن.
- بدین جهت، من خاطره ی شما را با خود خواهم برد.
- برای یک قوچ مرینوس!
- اما شما مرا فراموش خواهید کرد و من مثل سایه ای از نظر شما محو خواهم شد.
- آقای بلو، اهل نوتردام!
- آه! نه، نه، اینطور نیست. به هرحال من در فکر شما و در زندگی شما اثری خواهم گذاشت، مگر نه؟
- و اما برای پرورش نژاد خوک، دو جایزه ی عالی و مساوی به آقایان لوهریسه و کولامبورگ. هر یک شصت فرانک!
...
رودلف دیگر حرف نمی زد. هردو به هم نگاه می کردند. میلی مفرط لبان خشک آن دو را می لرزانید و انگشتان شان نرم و سبک درهم رفت.
رئیس هیئت ادامه داد: کاترین نیکز الیزابت لورو، اهل ساستولاگریر، به پاس پنجاه و چهار سال خدمت در یک مزرعه ی واحد یک مدال نقره به بهای بیست و پنج فرانک.
مشاور تکرار کرد: کاترین لرو کجاست؟
از او خبری نبود و صداهای پچ پچی شنیده می شد که می گفتند:
- ده برو جلو!
- نه! از طرف چپ!
- نترس، برو!
- آه! چقدر این ضعیفه خر است!
توواش فریا زد:
- بالاخره این زن اینجاست؟
- بله، اینه ها!
- پس بیایید جلوتر!

مادام بواری، گوستاو فلوبر، ترجمه ی رضا عقیلی و محمد قاضی، انتشارات نیل، چاپ سوم، 1364
ترجمه عالی بود ولی من با نیم نگاهی به متن انگلیسیِ لینک داده شده، شکل نوشتاری گفتگو را تغییر دادم.

۱۳۸۵/۹/۱۵

حباب شیشه

"شگفت آور است كه چگونه اغلب زندگيم را گويي درون هواي رقيق شيشه گذرانده ام."رمان شیشه از سیلویا پلات تا حد زیادی ماجرای زندگی خودشه. داستانی مملو از جلوه های هراسناک زندگی." براي كسي كه درون شيشه بود،‌بيروح و بي حركت، مثل يك جنين مرده، دنيا به تنهايي يك كابوس بود." داستان مملو است از عشقهای ناموفق، روابط تصنعی که قهرمان داستان قدرت سازگاری با آنها را ندارد. استر قهرمان اصلی رمان در رویارویی با این مشکلات به افسردگی شدیدی مبتلا میشه و تا مرزِ خود کشی پیش میره." سالها عمرم را با فاصله در امتداد جاده اي مجسم مي كردم، به شكل تيرهاي برق كه به وسيله سيم به هم وصل بودند، شمردم يك، دو، سه ... نوزده تير بود. بعد سيم تير آخر در فضا كشده شده بود و هرچه كوشش مي كردم حتي يك تير ديگر هم بعد از نوزدهمي نمي ديدم."سیلویا پلات که بیشتر به عنوان شاعری توانا مطرح است، در 1932 متولد شد، در 1956 با تد هیوز شاعر انگلیسی ازدواج می کنه و در 1963 با گاز خودکشی میکنه.(نقل قول اول از خاطرات سیلویا و دو نقل قول بعد از کتاب شیشه آورده شده.)

۱۳۸۵/۹/۱۰

شما باور نکنید!

از درختی عکس گرفتم
سرخ شد،
شما باور نکنید.

گرگي در كمين، عباس کیارستمی

عکس رو ببینید!