۱۳۸۶/۹/۲۶

دلتنگی


همین جا هستیم،
هنوز که جایی نرفته ایم؛
ولی من
برای آن کوچه باغ،
کوچه ی میان دو دیوار کاهگل باغ های درختان خوشبوی گردو،
طرز نگاه آن سگ ولگرد حنایی
که دورتر ایستاد و با بهت و حیرت نگاهمان کرد
و برای خودمان که همدیگر را در آغوش کشیدیم و بوسیدیم،
دلم تنگ شده است.

۵ نظر:

علی فتح‌اللهی گفت...

نمیدونم چرا ولی ارتباط دلپیذیری با این شعرت برقرار کردم

Unknown گفت...

منم دلم واسه یه نفر که اینجا جاش خیلی خیلی خالیه تنگ شده و فکر می کنم الان کجاست و چه می کنه و واقعن چرا یه کافی نتی چیزی نمی ره آخه؟ هان؟ یک نفر باید جوابگوی این بی عدالتی باشه. حتمن همه خبر دارن الی من. به خدا این کامنتم با ربطه...

Unknown گفت...

منم دلم واسه یه نفر که اینجا جاش خیلی خیلی خالیه تنگ شده و فکر می کنم الان کجاست و چه می کنه و واقعن چرا یه کافی نتی چیزی نمی ره آخه؟ هان؟ یک نفر باید جوابگوی این بی عدالتی باشه. حتمن همه خبر دارن الی من. به خدا این کامنتم با ربطه...

Soshyans گفت...

من هم شرح حالي مشابه دارم و دلتنگي همسان. ليك همه انديشه ام اين است كه آن بيوفا چطور؟ او هيچ دلتنگمان نشده؟

ناشناس گفت...

منم یاد دل تنگی هام افتادم
):