عصر یک روز ابری را داشتم با صاحبخانهام و خانوادهاش در یک قطعه زمین بزرگ سپری میکردم. صاحبخانهام زمین را به تازگی خریده بود و احتمالا خانوادهاش را برده بود که زمین را نشانشان بدهد. یک مرد دیگر هم بود که داشت با صاحبخانه دربارهی خرید و فروش زمین و املاک صحبت میکرد. طول زمین خیلی بیشتر از عرضش بود و از یک خیابان فرعی اسفالت خلوت شروع میشد و به یک سربالایی خاکی با شیب تند ختم میشد. دو طرف زمین سرپوشیده بود. ظاهرا هر دو طرف کارخانه بود. داشتم با صاحبخانهام دربارهی موضوع اجارهی خانهاش صحبت میکردم. به خاطر خرید آن زمین مجبور شده بود خانهاش را بفروشد. خیلی مودبانه به من گفت که نمیتوانیم قراردادمان را تمدید کنیم. و اینکه اجارهای که پیشاپیش گرفته است را هم نمیتواند یکجا پس دهد. من هم گفتم ایرادی ندارد و فقط باید فرصتی به من بدهد تا جایی دیگر برای خودم پیدا کنم. در ضمن این صحبتها با خانوادهاش و آن مرد املاکی داشتیم قدمزنان به انتهای زمین میرسدیم. صاحبخانه از یک بلندی کوچک بالا رفت و رو به ما لبخندی زد. درواقع او در تمام آن مدت شاد بود و داشت لبخند میزد. بعد چیزی عربی زمزمه کرد و بعد از تعظیمی به آن زمین، نطقی کوتاه خطاب به ما ایراد کرد با این مضمون که چقدر آن زمین را دوست دارد و چقدر برای به دست آوردنش زحمت کشیده. یادم هست دختر جوانی هم داشت که مدام با این و آن حرف می زد و میخندید. همینکه صاحبخانه پایین آمد، من برگشتم و پرسیدم که آیا زمینش را در ازای 25 یا 250 میلیون و یا 25 میلیارد تومن به من میفروشد یا نه. صاحبخانه ذوق زده برگشت و به مرد املاکی لبخندی زد و چیزی دربارهی فن بازاریابی گفت. از نگاهش پیدا بود که از پیشنهاد من خوشحال شده است. قبل از اینکه جوابی به من بدهد از سربالایی انتهای زمین بالا رفتم و از دریچههای شیشهای کوچکی که روی دیوارهای طرفین بود، داخل آن محیطهای سربسته را دید زدم. صاحبخانه داشت به دخترش میگفت که جرم چنین کاری جریمهی نقدی با هفت سال زندان است. داخل هر دو کارخانه چراغهای کم نور زردی روشن بود. از خلوتی سالنها پیدا نبود که کارخانهها متروکهاند یا کارگرها فقط چند ساعت پیش از آنجا بیرون رفتهاند. ستونهای چوبی کارخانهی سمت راست مرا یاد مسجد وکیل شیراز انداخت. ولی توی خواب هم میدانستم که نباید سمبل یا تعبیری سیاسی در کار باشد. برگشتم پیش صاحبخانه. جواب او منفی بود. تصمیم گرفتم مبلغ را یکباره به 48 افزایش دهم. جواب صاحبخانهی لبخند به لب باز منفی بود ولی دیگر فهمیدم که زمین مال من است. غیر از پول پیش خانهای كه از او اجاره کرده بودم، پولی زیادی نداشتم. اما زمین؛ فوقالعاده سرسبز بود و در آن هوای ابری همه جا خیس و مرطوب بود. سالها پیش آن ته، کنار آن سربالایی دو باغچهی کوچک درست کرده بودند. همه چیز را دربارهی آن زمین فهمیده بودم. اینکه توی شمال زمینهای قشنگتر از آن هم زیاد پیدا میشود، اینکه بعد از به چنگ آوردنش از جذابیتش کم خواهد شد، اینکه آن اطراف همه در حال ساخت و ساز هستند و طبیعت بکر بازماندهی آن حوالی تا چند سال دیگر از بین خواهد رفت. حتا فهمیدم که با کارهایی که میخواهم خودم روی زمین انجام دهم، تازگی و طراوتش را بیشتر از دست خواهد داد. همهی اینها را خودم هم میدانستم ولی دیگر از خواستن گذشته بود. زمین به من تعلق داشت. دیگر داشتیم به خیابان میرسیديم. من و صاحبخانه عقب مانده بودیم و بقیه جلوتر رفته بودند. یادم افتاده بود به خاطرهای که از دوران کودکی از آن زمین داشتم. مطمئن نبودم که خاطرهی خودم است یا صاحبخانه. تصویر محوی بود از بالا رفتن از آن سربالایی برای برداشتن چیزی یا چیدن چیزی. چند لحظه بعد صاحبخانه هم رفته بود و من راه افتادم که نگاهی به اطراف بیندازم. آن اطراف پر بود از ساختمانهای در حال ساختی که جلویشان کلی مصالح ساختمانی ریخته شده بود. هوای ابری داشت تاریک میشد و دیگر کسی سر کار ساختمانها نبود. فقط من بودم که اطراف زمینم قدم میزدم و برای آینده نقشه میکشیدم.
۱۳۸۷/۹/۷
۱۳۸۷/۹/۵
اسپنسر پیره
اتاقِ اسپنسر پیره کنار آشپزخانه بود. شصت سالی داشت، شاید هم بیش تر، ولی یک جورهایی نصفه نیمه با زندگی حال می کرد. وقتی به اسپنسر فکر می کردی آخرش می پرسیدی اصلاً برای چی زنده است، فکر می کردی این بابا که رسیده آخرِ خط. اما اگر در موردش این جوری فکر می کردی سخت در اشتباه بودی: این جوری معلوم بود خیلی بهش فکر کرده ای. اما اگر درست به اندازه ای که لازم بود بهش فکر می کردی نه بیشتر، می فهمیدی کارش درست است. او به روشِ خودش تقریباً همیشه از همه چی نصفه نیمه لذت برده بود. من خودم وحشتناک با همه چی حال می کنم، ولی فقط یه مدت. گاهی وقت ها این باعث می شود آدم فکر کند پیرپاتال ها وضع شان بهتر است. ولی من جام را عوض نمی کنم.
هفته ای یه بار آدمو نمی کشه، جی دی سلینجر، برگردان لیلا نصیری ها، داستان من خلم، نشر نیلا، چاپ اول 1387
هفته ای یه بار آدمو نمی کشه، جی دی سلینجر، برگردان لیلا نصیری ها، داستان من خلم، نشر نیلا، چاپ اول 1387
۱۳۸۷/۸/۳۰
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود؟
نگاه كن كه در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و میدانم
كه از تمامی اوهام سرخ یك شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند.
امروز دقیقاً یک سال می شه که من از ایران اومدم. می خوام بنویسم ولی چیزی به ذهنم و زبونم نمی آد. امروز و هر روز و چند ماهی می شه که مدام سردمه. این شعر فروغ شاید بی ربط اما مدت هاست که از ذهن و زبانم دور نمی شه.
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد...
ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود؟
نگاه كن كه در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و میدانم
كه از تمامی اوهام سرخ یك شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند.
امروز دقیقاً یک سال می شه که من از ایران اومدم. می خوام بنویسم ولی چیزی به ذهنم و زبونم نمی آد. امروز و هر روز و چند ماهی می شه که مدام سردمه. این شعر فروغ شاید بی ربط اما مدت هاست که از ذهن و زبانم دور نمی شه.
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد...
۱۳۸۷/۸/۲۷
درباره ی یادآوری تجربه های تلخ
تنها کسی که مطمئن بودم در این کسادی بازار وبلاگ و کامنت، روی مطالب نقل قولی از پوپر کامنتی خواهد گذاشت، علی فتح اللهی بود. گفته است که نظر پوپر که در این دو مطلب آورده ام، سطحی بوده و نظرش را جلب نکرده است. من خودم هم تاحدی با گفتهاش موافقم. درواقع به نظرم من هم در هر دو مطلب، پاراگرافهای دوم از پاراگرف های اول یکجورهایی گسیختهاند. درواقع منظور من هم از این دو مطلب، همان پاراگراف های اول بوده ولی چون دیدم که ظاهرا منظور پوپر چیز دیگری بوده، امانتدارانه دیدم که پاراگرافهای دوم را هم بیاورم. شماره گذاری پاراگرافها هم برای برجسته کردن همین دوپارگی مطالب بوده است. پس قبول دارم که پاراگراف دوم بیشتر احساسی است و اگر اشتباه نکنم ذات سخنرانی (در مقایسه با مقالهی مکتوب یا کتاب) همین را می طلبد.
اما عمیقا اعتقاد دارم که صِرف تلاش و هزینه (حتا زیاد) لزوما به دموکراسی و آزادی ختم نمیشود. نمونههایی را که پوپر به دست میدهد، به راحتی می توان بسط و گسترش داد. در تاریخ جنبشهای آزادیخواهانه نیز مثل بازار تجارت، نمونههای موفق علیرغم در اقلیت بودنشان بیشتر از خیل موارد شکست خورده و ورشکست شده به چشم میآیند و کمتر کسی یاد جنبشهای لت و پار شده میافتد. چه بسا برخی بخواهند پیروزی جنبشهای کامیاب را هم به حساب مجاهدتهای گذشته بگذارند ولی من نیز اعتقادی به سیر لزوما رو به بهبود و پیشرفت تاریخ ندارم. لااقل این را می دانم که خودِ دورهی بهروزی و کامیابی نیز به هیچ وجه غیرقابل بازگشت نیست.
اما اینکه چرا یادآوری این تجربه های تلخ (پاراگرافهای اول) به نظرم جالب آمد؛ یکی اینکه بگویم ما در این راه چقدر تنها هستیم. حتا تاریخ نیز اصلی و قاعده ای ندارد که ما را امیدوار به بهبودی محتوم کند کما اینکه همهی این ملتهای کوچک و بزرگ تنها بوده اند. نباید به کسی امید بست. خودمانیم و خودمان. البته و صد البته همیشه ممکن است که در دوره ای، مطالبات یک جنبش با یک جریان خارج از این بازی داخلی همسو شود و به آن یاری رساند (مثلا شکوفایی یا رکود اقتصاد جهانی)؛ همانطور که مطالبات جنبش مشروطهی ایران با اغراض سیاسی دولت انگلستان بر علیه روسیه همسو شد و جنبش مشروطه در این میانه منتفع شدند. البته بدیهیست که عکس این ماجرا نیز کاملا محتمل است.
دلیل دیگرم برای ذکر تجربه های تلخ ملت های دیگر، یادآوری این نکته است به خودم و خودهای افسردهیمان که نباید زیاد هم آه و ناله برآورد؛ درواقع ملتهای بسیار دیگری، هزینه های بسیار سنگینتری پرداخت کردهاند. منظورم این است که نباید تجربه ی جنبش دوم خرداد را جلوی رویمان بگذاریم و هی غصه بخوریم. حالا مگر چه شده است اصلا؟ به قول علی چه بسا با محاسبهای عقلانی و غیراحساسی ما برد بزرگی هم کرده باشیم؟ (و دلیل این همه امیدواری/جوزدگی پیروزی اوباما بود و دلیل لینک به مطلب پریسا دادم هم همین یادآوری بود)
اما معنای انتخاب در این میانه که علی گفته "هر آدمی میتونه بره از یه جایی مثل ایران" (که می دانم و می داند که به این سادگی ها هم نیست)؛ من هم مثل نازنین اعتقاد دارم که آزادی یک غایت است. ولی فکر می کنم آزادی یگانه غایت زندگی نیست؛ مثلا مگر سلامتی یک غایت نیست؟ دانایی/ تحصیل چطور؟ و مگر اصلا صِرف رفاه و برخورداری از مواهب مادی زندگی یک غایت نیست؟ چرا جای دوری برویم: زنده ماندن و زندگی کردن در این اطراف مگر خوردش یک غایت نیست؟ آیا حق داریم که برای رسیدن به آزادی از همهی اینها بگذریم؟ به نظرم موضوع انتخاب فردی/جمعی اینجاست که پیش می آید. چند راه حل کاملا منطقی به ذهن من می رسد:
1- یکی از این راه حل ها (انتخابها) مبتنیست بر وزندهی به تمام آمال و غایات زندگی. یعنی به هر کدام از این غایت ها وزنی ولو تخمینی بدهیم و بدین ترتیب با سبک و سنگین کردنشان خود را ملزم نکنیم که مثلا برای برخورداری از غایت آزادی (حتا اگر به تنهایی وزن بالایی داشته باشد) حتما خودمان را به کشتن بدهیم (آدرم عاقل/زرنگ) و یا اینکه با عوض کردن محیط زندگی و البته به حداقل رساندن برخی از برخورداری ها (مثل برخورداری از موهبت زندگی در خانه ی پدری، زبان مادری و امثال آن)، امکان فراهم شدن تعدادی دیگر از این آمال و اهداف زندگی را برای خودمان فراهم می کند (آدم عاقل/تکنسین/مهاجر)
2- یک تیپ آدم دیگری هم هست که فکر می کند تجربه نشان داده است که محیطهایی که به غایتی مثل آزادی فردی بها/وزن بیشتری داده اند، میزان متوسط برخورداری شهروندانشان از بقیهی غایات زندگی نیز بالاتر از سایر محیطها بوده است (آدم خام/دانشجو). دقت کنید که دیگر ارزش گذاری/وزندهی فقط فردی نیست بلکه مربوط است به ارزشهای اجتماعی مورد حمایت عرف، قانون. چنین آدمی به این نتیجه میرسد که پس چرا با کمک به اصلاح محیط زندگی (همان عرف و قانون) متوسط برخوردای جامعه را بالا نبرد؟ اما به هر ترتیب این تیپ آدمها نباید فراموش کنند که اولا این اصلاحات در محیط زندگی کاری پرهزینه، پرخطر و حتا بازگشت پذیر است و ثانیا با این کار فقط متوسط برخورداری افزایش میباید و چه بسا که افراد زیادی باشند که میزان برخورداریشان از مواهب و غایات زندگی در جامعهی آزاد کمتر از جامعهی بستهی سابق باشد. به نظرم این دو همان دو نکتهای است که پوپر در دو گفتار یاد شده، یادآوری میکند.
اما عمیقا اعتقاد دارم که صِرف تلاش و هزینه (حتا زیاد) لزوما به دموکراسی و آزادی ختم نمیشود. نمونههایی را که پوپر به دست میدهد، به راحتی می توان بسط و گسترش داد. در تاریخ جنبشهای آزادیخواهانه نیز مثل بازار تجارت، نمونههای موفق علیرغم در اقلیت بودنشان بیشتر از خیل موارد شکست خورده و ورشکست شده به چشم میآیند و کمتر کسی یاد جنبشهای لت و پار شده میافتد. چه بسا برخی بخواهند پیروزی جنبشهای کامیاب را هم به حساب مجاهدتهای گذشته بگذارند ولی من نیز اعتقادی به سیر لزوما رو به بهبود و پیشرفت تاریخ ندارم. لااقل این را می دانم که خودِ دورهی بهروزی و کامیابی نیز به هیچ وجه غیرقابل بازگشت نیست.
اما اینکه چرا یادآوری این تجربه های تلخ (پاراگرافهای اول) به نظرم جالب آمد؛ یکی اینکه بگویم ما در این راه چقدر تنها هستیم. حتا تاریخ نیز اصلی و قاعده ای ندارد که ما را امیدوار به بهبودی محتوم کند کما اینکه همهی این ملتهای کوچک و بزرگ تنها بوده اند. نباید به کسی امید بست. خودمانیم و خودمان. البته و صد البته همیشه ممکن است که در دوره ای، مطالبات یک جنبش با یک جریان خارج از این بازی داخلی همسو شود و به آن یاری رساند (مثلا شکوفایی یا رکود اقتصاد جهانی)؛ همانطور که مطالبات جنبش مشروطهی ایران با اغراض سیاسی دولت انگلستان بر علیه روسیه همسو شد و جنبش مشروطه در این میانه منتفع شدند. البته بدیهیست که عکس این ماجرا نیز کاملا محتمل است.
دلیل دیگرم برای ذکر تجربه های تلخ ملت های دیگر، یادآوری این نکته است به خودم و خودهای افسردهیمان که نباید زیاد هم آه و ناله برآورد؛ درواقع ملتهای بسیار دیگری، هزینه های بسیار سنگینتری پرداخت کردهاند. منظورم این است که نباید تجربه ی جنبش دوم خرداد را جلوی رویمان بگذاریم و هی غصه بخوریم. حالا مگر چه شده است اصلا؟ به قول علی چه بسا با محاسبهای عقلانی و غیراحساسی ما برد بزرگی هم کرده باشیم؟ (و دلیل این همه امیدواری/جوزدگی پیروزی اوباما بود و دلیل لینک به مطلب پریسا دادم هم همین یادآوری بود)
اما معنای انتخاب در این میانه که علی گفته "هر آدمی میتونه بره از یه جایی مثل ایران" (که می دانم و می داند که به این سادگی ها هم نیست)؛ من هم مثل نازنین اعتقاد دارم که آزادی یک غایت است. ولی فکر می کنم آزادی یگانه غایت زندگی نیست؛ مثلا مگر سلامتی یک غایت نیست؟ دانایی/ تحصیل چطور؟ و مگر اصلا صِرف رفاه و برخورداری از مواهب مادی زندگی یک غایت نیست؟ چرا جای دوری برویم: زنده ماندن و زندگی کردن در این اطراف مگر خوردش یک غایت نیست؟ آیا حق داریم که برای رسیدن به آزادی از همهی اینها بگذریم؟ به نظرم موضوع انتخاب فردی/جمعی اینجاست که پیش می آید. چند راه حل کاملا منطقی به ذهن من می رسد:
1- یکی از این راه حل ها (انتخابها) مبتنیست بر وزندهی به تمام آمال و غایات زندگی. یعنی به هر کدام از این غایت ها وزنی ولو تخمینی بدهیم و بدین ترتیب با سبک و سنگین کردنشان خود را ملزم نکنیم که مثلا برای برخورداری از غایت آزادی (حتا اگر به تنهایی وزن بالایی داشته باشد) حتما خودمان را به کشتن بدهیم (آدرم عاقل/زرنگ) و یا اینکه با عوض کردن محیط زندگی و البته به حداقل رساندن برخی از برخورداری ها (مثل برخورداری از موهبت زندگی در خانه ی پدری، زبان مادری و امثال آن)، امکان فراهم شدن تعدادی دیگر از این آمال و اهداف زندگی را برای خودمان فراهم می کند (آدم عاقل/تکنسین/مهاجر)
2- یک تیپ آدم دیگری هم هست که فکر می کند تجربه نشان داده است که محیطهایی که به غایتی مثل آزادی فردی بها/وزن بیشتری داده اند، میزان متوسط برخورداری شهروندانشان از بقیهی غایات زندگی نیز بالاتر از سایر محیطها بوده است (آدم خام/دانشجو). دقت کنید که دیگر ارزش گذاری/وزندهی فقط فردی نیست بلکه مربوط است به ارزشهای اجتماعی مورد حمایت عرف، قانون. چنین آدمی به این نتیجه میرسد که پس چرا با کمک به اصلاح محیط زندگی (همان عرف و قانون) متوسط برخوردای جامعه را بالا نبرد؟ اما به هر ترتیب این تیپ آدمها نباید فراموش کنند که اولا این اصلاحات در محیط زندگی کاری پرهزینه، پرخطر و حتا بازگشت پذیر است و ثانیا با این کار فقط متوسط برخورداری افزایش میباید و چه بسا که افراد زیادی باشند که میزان برخورداریشان از مواهب و غایات زندگی در جامعهی آزاد کمتر از جامعهی بستهی سابق باشد. به نظرم این دو همان دو نکتهای است که پوپر در دو گفتار یاد شده، یادآوری میکند.
۱۳۸۷/۸/۲۶
خمپاره ها
این چند وقته بیشتر سلینجر می خونم. خداییش خیلی هم می چسبه، حتی اگه تکراری بخونی. ولی خب اشکالش اینه که اینجا هم سلینجر زیاد می بینین. اگه اعتراضی هست، خب هست دیگه.
"دوست دختر وینسنت پرسید:"خمپاره چیه؟ یه چیزی مثل توپ؟"
آدم چه طور می تواند بفهمد دخترها می خواهند چی بگویند یا چه کار کنند؟...«خب، یه جورایی. گلوله ش بدون سوت می آد و می کوبه. متاسفم.» دیگر خیلی داشت معذرت خواهی می کرد، اما دلش می خواست از هر دختری توی دنیا که محبوبش با ترکش های خمپاره از بین رفته بود عذرخواهی کند به خاطرِ این که آن خمپاره ها حتی سوت هم نمی کشیدند. حالا خیلی می ترسید، چون با دوست دخترِ وینسنت زیادی حرف زده بود و همه چیز را زیادی خونسرد تعریف کرده بود. البته که این تب یونجه، این تب یونجه ی مزخرف، هم مانعش بود؛ اما چیز واقعاٌ وحشتناک آن روایتی بود که ذهنش می خواست درباره ی این چیزها برای آدم هایی که جنگ را ندیده اند تعریف کند - خیلی وحشتناک تر از آن چه صدایش باز می گفت."
هفته ای یه بار آدمو نمی کشه، جی دی سلینجر، برگردان لیلا نصیری ها، داستان غریبه، نشر نیلا، چاپ اول 1387
"دوست دختر وینسنت پرسید:"خمپاره چیه؟ یه چیزی مثل توپ؟"
آدم چه طور می تواند بفهمد دخترها می خواهند چی بگویند یا چه کار کنند؟...«خب، یه جورایی. گلوله ش بدون سوت می آد و می کوبه. متاسفم.» دیگر خیلی داشت معذرت خواهی می کرد، اما دلش می خواست از هر دختری توی دنیا که محبوبش با ترکش های خمپاره از بین رفته بود عذرخواهی کند به خاطرِ این که آن خمپاره ها حتی سوت هم نمی کشیدند. حالا خیلی می ترسید، چون با دوست دخترِ وینسنت زیادی حرف زده بود و همه چیز را زیادی خونسرد تعریف کرده بود. البته که این تب یونجه، این تب یونجه ی مزخرف، هم مانعش بود؛ اما چیز واقعاٌ وحشتناک آن روایتی بود که ذهنش می خواست درباره ی این چیزها برای آدم هایی که جنگ را ندیده اند تعریف کند - خیلی وحشتناک تر از آن چه صدایش باز می گفت."
هفته ای یه بار آدمو نمی کشه، جی دی سلینجر، برگردان لیلا نصیری ها، داستان غریبه، نشر نیلا، چاپ اول 1387
۱۳۸۷/۸/۲۰
آزادی و تجربه های تلخ
1. آزادی، دموکراسی و باور ما به این دو میتواند به فاجعه منتهی شود. این یک تصور خطاست که باور به آزادی همیشه منجر به پیروزی میشود. ما همیشه باید برای شکست آن نیز آماده باشیم. اگر آزادی را انتخاب کنیم، پس باید آماده باشیم تا همراه با آن نابود شویم. لهستان بیش از هر کشور دیگری برای آزادی جنگید. ملت چک در 1938 آماده بود تا برای آزادی خود بجنگد. انقلاب مجارستان در 1956 با حرکت جوانانی آغاز شد که چیزی جز زنجیرهای خود نداشتند که از دست بدهند. این انقلاب ابتدا با آزادی قرین شد اما با شکست پایان یافت. مبارزه برای آزادی ممکن است از راههای دیگر نیز به شکست منتهی شود. ممکن است به حکومت وحشت استحاله پیدا کند مثل انقلاب فرانسه و روسیه. احتمال دارد به اسارت و بندگی مفرط منتهی شود. دموکراسی و آزادی تضمینی برای دورهای از خوشبختی و کمال انسانی نمیدهد.
2. خیر، ما آزادی سیاسی را به این دلیل انتخاب نمیکنیم که این یا آن نوید را میدهد. بلکه به این دلیل از آن سراغ میگیریم که یگانه شکل متین همزیستی انسانی را برای ما امکانپذیر میسازد، یگانه صورتبندیای که در آن ما کاملا مسئولیتهای خود را به عهده میگیریم.
زندگی سراسر حل مسئله است، کارل پوپر، ترجمهی شهریار خواجیان، نشر مرکز، چاپ پنجم 1387
مطلب اوباما یا دو خرداد؟ از وبلاگ پریسا
زندگی سراسر حل مسئله است، کارل پوپر، ترجمهی شهریار خواجیان، نشر مرکز، چاپ پنجم 1387
مطلب اوباما یا دو خرداد؟ از وبلاگ پریسا
اشتراک در:
پستها (Atom)