روی سکوی حمام نشسته بودم و فکر میکردم از همان اول نباید خوابها را جدی میگرفتم. نه اینکه مهم نیستند؛ چون مهماند نباید جدییشان گرفت همانطور که نباید به ضربان قلبت فکر کنی؛ باید بگذاری برای خودش بزند. نباید حساب خمیازههایت را نگه داری و بگذاری کار خودش را بکند. نباید به خوابهایی که دیدهای فکر کنی و بگذاری برای خودش باشد و دیده شود. مثل خواب دیدن پدر که یک بعد از ظهر، پشت دار قالی، حرکت دستش کندتر و کندتر شد، برمیگشتم و دیدم که چشمهایش روی هم افتاد و چند ثانیه بعد که بیدار شد و دید زل زدهام و میخندم، خندید و گفت توی همان چند ثانیه خواب دیده وسط مزرعهای ایستاده و انگار دنبال چیزی که گم شده بود، میگشت. وقتی جدییشان میگیری و بعد از بیداری فکر میکنی و میخواهی بفهمی چه معنیای دارند، چرا دیدییشان، کمکم مزاحمشان میشوی و دیگر خوابی نمیبینی که وسطش نفهمی خوابی. نمیگذاری اتفاقات همان طور که قرار بوده اتفاق بیفتد. خودت میدانی خواب میبینی و برای همین هر طور که دلت خواست پیش میبری و آن قدر عوضش میکنی که دیگر بیسروته میشود. بهترینشان همانهایی هستند که وقتی بیدار میشوی، حتا نمیدانی دیدییشان. باید بگذاری بدون فضولی تو کار خودش را بکند. فکر میکردم و میدیدم با آن هذیانها دوباره جدیشان گرفتهام. خوابی که دیده بودم ربطی به اینها نداشت؛ یک بازسازی ساده از یکی از اولین چیزهایی که یادم میآید. چند سالم بود؟ تاسوعا بود یا عاشورا؟ آن شب مطمئن نبودم ولی حالا فکر میکنم اگر آن نوزادهای سفیدپوش را توی گهوارههای بین هیاتهای عزاداران دیده باشم که معلوم نبود چطور بعضیشان وسط آن همه سر و صدا آرام خوابیده بودند، حتما عاشورا بوده. گم شده بودم. و قبلش لبهی چادر مشکی مادر، بالای تپهای وسط قبرستان مارالان، توی دستم بود. مادر چادرش را روی صورتش انداخته بود و داشت بین زنها گریه میکرد؛ همه زنها گریه میکردند. قبرهای بالای تپه بیشتر نو بودند. و آن چیزی توی هوا که بعدها فهمیدم بوی گندیدن جنازههای تازه دفن شده بود. بوی چربی که ته حلقت میماند و دیگر با هیچ بو و اصلا هیچ چیز دیگری اشتباه نمیگیری. قبلش سراغ قبرهایی که باید سر میزدیم، رفته بودیم و من نمیفهمیدم مادر که نمیتوانست بخواند، چطور بدون آن که شک کند، از دور راهش را کج میکرد و یکراست سراغ خاله و پدر و مادرش میرفت. بقیهی بستگانش جایی خیلی دورتر، زیر کوهی که درختی روی دامنهاش آلوچههای ترشش زیر آفتاب داشتند قرمز میشد، خوابیده بودند. پس تابستان بود. و من که حالا بالای تپهی خاکی لازم نبود حواسم باشد که پایم را روی سنگ قبرها نگذارم، لبهی چادر مادر را گرفته بودم و معرکهی آن پایین را تماشا میکردم؛ دستههای طولانی مردهای سیاه پوش که جابهجا کفن آنهایی که قرار بود قمه بزنند، سفیدش میکرد. قرار بود قمه بزنند، پس حتما عاشورا بود. صدا به صدا نمیرسید. دستهها توی هم میرفتند و اصرار داشتند که مراسم سلامشان را هم توی آن شلوغی بیکم و کاست بهجا آورند. هنوز هم توی تبریز دستهها به هم که میرسند، طبلها و سنجهایشان ساکت میشوند، مداح دستهی اول شعری میخواند و از طرف دسته خودش به آدمهای آن یکی صف، به نوکران حسین، سلام میگوید: "بیزدن سلام اولسون سیزه". بعد مداح دستهی دوم همان شعر را میخواند. شعر و سلام که تمام شد دوباره طبلها و سنجها شروع میکنند و برای اینکه آهنگ دستهی خودشان را گم نکنند، محکمتر از قبل میزنند. چشمم مدام بین آن طبلهای ظریف ارتشی که زیر آفتاب برق میزدند و آنهایی که تا چند دقیقهی دیگر قمه میزدند، میگشت. وقتش بود که دو طرفشان را برادران و پسرعموها بگیرند تا قمه زودتر زده نشود و طرف وسط آن هیر و ویر یادش نرود که قبلش باید با لبهی پهن قمه چند بار محکم به جای تراشیدگی سرش بزند و بعدش که قمه را چرخاند، بعد از دو سه ضربه که صدای گریه و زاری زنها را بلند میکند، زود از دستش بگیرند. هنوز کمی به اذان ظهر مانده بود و آن زمان خیلی بچهتر از آن بودم که همهی آن جزئیات را بفهمم و حالا که به آن خاطره فکر میکنم، درست مثل خوابی که وسطش بدانی خواب است، به هر ساکت شدن و بعد توی دل هم رفتن صدای طبلها و شلوغی دور کفنپوشها معنی میدهم. آن روز فقط تماشا میکردم و نمیدانستم که سی سال بعد نصفه شبی روی سکوی حمام عمومی پایتخت به یادش خواهم آورد. علمها هم بودند که به کمر میبستند و اگر دلت صاف بود، با خودش هرجا که میخواست میبردت و میدواندت و باز باید چند نفر مراقبت بودند که بلایی سرت نیاورد و لابد علمی جوشیده بود که موجی از زنها آمد و من کنده شدم و دیگر مادر کنارم نبود. بلندگوها داد میزدند، علمها میجوشید، دستهها به هم سلام میدادند و من برای اولین بار فهمیدم گم شدهام و گریه خودش آمد. گریهها را هم نباید جدی گرفت. باید بگذاری اگر میخواهد بیاید، بیاید و اصلا به خواستنش فکر نکنی و اگر آمد ببینی که داری گریه می کنی. هیچکدام از آن همهی زن چادری که چادر بیشترشان روی صورت افتاده بود، مادر نبود. شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید؛ دیگر هیچ کدام از آن بوها و صداهای کر کننده را نشنیدم. میشنیدم ولی درست مثل وقتی که گوشهایت را زیر دوش آب گرفته و چشمها را بسته باشی، همه چیز محو و کج و معوج شده بود. چقدر طول کشید؟ فکر کردم برای سارا چقدر طول میکشد؟ هیچ کاری نکردم؛ فقط گریه کردم و بین زنهای بالای تپهی قبرستان لولیدم و مادر، خودش پیدا شد. یعنی پیدا هم نشد، وقتی بالاخره ایستادم، دوباره آنجا بود و من کنارش. هنوز داشت گریه میکرد و و اصلا چیزی نفهمیده بود. و نفهمید که چرا بهانه گرفتم که زودتر برگردیم خانه. نباید جدییشان گرفت وقتی حتا پدرت هم که جدییشان نمیگرفت، حالا خودش را توی یکی از همان خوابها طوری گم و گور کرده که کسی نمیداند دنبال چه میگردد. کار دیگری نمیشد کرد؛ قرآن آقااسماعیل را برداشتم و تا صبح خواندم.
× قسمتی از همان چیزی که اسمش را فعلا گذاشتهام "من تا ابد از خود حرف میزنم"
× قسمتی از همان چیزی که اسمش را فعلا گذاشتهام "من تا ابد از خود حرف میزنم"
۱۲ نظر:
خیلی خوب بود.
نمی گم منتظریم که هول نشی، ;)
ولی من برخلاف مهدی همینجوری با چشم باز و فک افتاده منتظر می مونم تا باقیش رو بنویسی. خیلی قشنگ و ساده و روون بود مرسی. توصیف گم شدن خیلی مهیب بود یه لحظه ترسیدم با خودم گفتم کاش از این مهیب تر نشه دیگه داشت دلم برات می سوخت که پیدا شدی دوباره
پ.ن. یادم اومد چند وقت پیشا گیر داده بودی بری حموم عمومی
خیلی لذت بردم ... ممنون ناصر جان.
من خوشم اومد! در مورد زبانش که نظری ندارم اما محتواش برای من جالب بود و به سلیقه من می خورد! اینجاش کنجکاوی من رو تحریک کرد:
٬٬حالا خودش را توی یکی از همان خوابها طوری گم و گور کرده که کسی نمیداند دنبال چه میگردد٬٬
راستی یاد دکتر ناصر نعمت بخش افتادم که یک روز آمد چند تا توصیه کرد از جمله این که خوابهاتون رو جدی نگیرید. من اون موقع هر چی فکر کردم مقصودش و علتش رو متوجه نشدم و بعدها چند بار بیادم اومد و هنوز نفهمیدم برای چی این رو گفت.
جالبه که می گوید نباید جدی گرفت اما ظاهرا نظرش اینه که باید درباره شان نوشت
در ضمن فکر کردم نوشتی گرببه ها، و یاد لاکپشت ها افتادم
خیلی چسبید. من یک ضرباهنگ منظم توی متن و حرکت جوندار قلم حس می کنم که امیدوارم تو همه ی بخش های داستان باشه و فقط مخصوص همین بخشی که اینجا گذاشتی نباشه. به هر حال حال داد.
سلام دوست عزیز. من وبلاگی در زمینهی داستان کوتاه دارم که داستانهای خودم را در آن نوشته ام. خوشحال میشوم اگر تبادل لینک کنیم.www.vshortstory.blogfa.com
سلام
قسمتی از نوشته هاتون رو خواندم. در این نوشته ها اینطور بنظرم آمد که بیشتر سبک و تمایلتون به توصیف و شرح مسائل هست و زیاد قصد ندارید که درباره ی یک اتفاق خاص بنویسید.
من هم تعدادی داستان نوشتم، البته با سبک متفاوت که میتوانید در سایت بخوانید.
موفق باشید
توصیف های قشنگی داشت.
تا ابد از خودتون بنویسید.
سلام
قشنگ بود. موفق باشید.
ضمنا وبلاگتان را لینک کردم چون ارزشش را دارد
www.writedown.blogfa.com
ارسال یک نظر