آخرین دو قاشق قهوه رو هم امروز درست کردم و باز به یاد تو افتادم. یاد اون شبی که برام یک کیسه ی قهوه خریدی و من نخواستمش چون اونی نبود که من همیشه می خرم. نمی دونم چند تا کیسه ی قهوه باید تموم شه تا یادم بره این. یعنی می شه که بازم صبح ها فنجون قهوه ام رو که درست می کنم یادم نیاد که بودی و الان نیستی؟
۱۳۹۰/۹/۱۹
۱۳۹۰/۶/۱۹
ما و دیگری
و این (همبستگی انسانی) هدفی است که نه با تحقیق که با تخیل میتوان به آن دست یافت، به یاری قوهی مخیلهیی که بیگانگان را همدرد ما نشان دهد. همبستگی چیزی نیست که از راه تأمل کشف شود، چیزی است که خلق میشود. همبستگی به یمن افزایش حساسیت ما در قبال اَشکال خاص رنجکشی و احساس حقارت دیگر مردمان ناآشنا با ما خلق خواهد شد. اینگونه حساسیتِ افزون هرچه بیشتر مانع از بهحاشیهراندن مردمِ متفاوت با ما به این بهانه خواهد شد که "آنها این رنج را مثل ما حس نمیکنند" یا "رنج حتما همیشه هست، پس چرا نگذاریم که آنها رنج بکشند؟"
این روند رسیدن به چشماندازِ در نظر گرفتن دیگر انسانها به عنوان "یکی از ما" و نه "آنها" موضوعی است منوط به ارائهی شرح مبسوطی از این که مردم ناآشنا با ما چگونه مردمی هستند و نیز منوط به ارائهی شرح تازهیی از این که ما خود چگونه مردمی هستیم. این وظیفهیی نه بر عهدهی نظریه بل بر عهدهی انواع نوشتاری چون متون مردمشناختی، گزارشهای روزنامهنگاران، داستانهای مصور، نمایشهای مستند و بهویژه رمانها است.
پیشامد، بازی و همبستگی، ریچارد رورتی، ترجمهی پیام یزدانجو، نشر مرکز، ۱۳۸۵
این روند رسیدن به چشماندازِ در نظر گرفتن دیگر انسانها به عنوان "یکی از ما" و نه "آنها" موضوعی است منوط به ارائهی شرح مبسوطی از این که مردم ناآشنا با ما چگونه مردمی هستند و نیز منوط به ارائهی شرح تازهیی از این که ما خود چگونه مردمی هستیم. این وظیفهیی نه بر عهدهی نظریه بل بر عهدهی انواع نوشتاری چون متون مردمشناختی، گزارشهای روزنامهنگاران، داستانهای مصور، نمایشهای مستند و بهویژه رمانها است.
پیشامد، بازی و همبستگی، ریچارد رورتی، ترجمهی پیام یزدانجو، نشر مرکز، ۱۳۸۵
۱۳۹۰/۶/۸
اورمی گولی
وضعیت مالی خانواده جوری نبود که بتوان مسافرت رفت. تا اینکه اواسط تابستان آن سال یکی از خویشاوندان دورمان بندر شرفخانه را کشف کرد و به گوش عموی دومی از آخرم رساند؛ برای خانواده کم از کشف قارهی آمریکا برای اسپانیاییها نبود. و این همزمان بود با تکثیر بدترین جوشهای قرمزی که زنهای خانواده به عمرشان دیده بودند روی شکم من. هر سال، فصل گرما، یک شب تب میکردم و بعد شکمم پر میشد از دانههای ریزی قرمزی که دیوانهوار میخارید. اسم مریضیام شبیه اسم گل سرخ بود و هر دو از طلا-قزیل مشتق میشدند: قزیلجا، قزیلگول.
ما اهل مسافرت نبودیم؛ فقط هر سال، روز قبل از تاسوعا پدر و عموی بزرگم من و برادر را میبردند ده تا زیر بغل عموی پیر اجاقکورشان را بگیرند برای تدارک ناهاری که ظهر عاشورا میپخت و اهالی ده را دعوت میکرد. کشتن گوسفند با پدرم بود، عمو آشپزی میکرد و من و برادرم خرسواری میکردیم.
عموی دومی از آخرم، مدیر برنامههای خانواده بود؛ یک روز به نظرش رسید دیگر صلاح نیست برادرزادههای دختر و پسرش که بعضیهایشان دیگر بزرگ شده بودند، سر یک سفره کنار هم غذا بخورند؛ داراییهای خانواده را از ظرف و ظروف آشپزخانه بگیر تا اتاقهای خانهی بزرگی که پنج برادر با زن و بچههایشان در آن زندگی میکردند، فهرست کرد، در حضور همه تقسیم کرد، روی چند تکه کاغذ شماره زد، مچاله کرد، هم زد و جلوی من، کوچکترین برادرزادهاش، گرفت و گفت هر کاغذ را به یکی از زنهای خاندان بدهم. تنها پنکهی خانواده را هم که به خودش رسیده بود به خواهر دمبختم بخشید. عموی دومی از آخرم مدتها بود رئیس بود. تصمیم دربارهی اینکه خانواده باید نام فامیلیاش را عوض کند با او بود. تراشیدن سر پسرها؛ دستور به ترک تحصیل دخترها. و کرایهی مینیبوس برای سفر. اولین سفر، اولین سفر دستهجمعی. کم و بیش همهی بچههای خانواده تا وقتی بوی لجن دریاچه به مشامشان برسد، چند باری بالا آورده بودند. وقتی پیاده شدیم، مینیبوس بوی دبهی ترشی تازه رسیده میداد.
مادرم و زنعموها تنها سفری که دربارهاش شنیده بودند زیارت مشهد بود و البته سفر مکهی عموی پیر اجاقکور شوهرهایشان؛ بخصوص که با حکایتی معجزهواری هم همراه بود. وقتی راهش را در شهر مکه گم کرده بود، جوان نورانی، ریشو، زیبا، با شال سبزی روی دوش، راه منزل کاروان را نشانش داده بود و در دم از نظر غایب شده بود. پلاژ-مسافرخانهای که مینیبوس جلویش ایستاده بود، برایشان همان منزل بود. تا عموی دومی از آخرم سکو و اتاقی را در منزل برای اتراق انتخاب کند، پسرعموها خودشان را رسانده بودیم لب آب. کندتر از همه من بودم.
اولین دیدار دریایی که هنوز موجهایش پاهایم را لمس نکرده بود همزمان شد با یک کشف دیگر. هضم این همه شهود خارج از توان دماغی پسربچهی نحیف تبداری بود که که هنوز دلپیچه داشت و بعد از چند ساعت ماشینسواری زمین زیر پاهایش هنوز لق میزد. یک پیکان سفید روی ساحل شنی پارک کرد و پسربچهای که از شادی شیهه میکشید، از ماشین پایین پرید؛ کم و بیش همسن و سال من بود با این فرق که شلوارک پوشیده بود، موهایش را از ته نتراشیده بودند و فارسی حرف میزد. برای منی که تا آن زمان تنها فارسزبانانی که دیده بودم، مجریهای تلویزیونی بودند، تماشای اینها جذابتر از دریا بود. برگشته بودم و نگاهشان میکردم. دو مرد از ماشین پیاده شدند، یکیشان میخورد پدر پسربچه باشد و دیگری شاید عمو یا دوست پدرش. پسرک دور ماشین جست و خیز میکرد، میخندید، جیغ میزند و از آن یکی که به نظر پدرش بود اجازه میخواست. آنها هم میخندیند. پدرش بالاخره اجازه داد. پسربچه دوید طرف آب. من هم پشت سرش راه افتادم. یادم هست که روی لبهی شنهای خشک و خیس ایستاده بودم. خیسی درست از جلوی انگشتهای توی دمپایی سبز جلوبازم شروع میشد. پسربچه جلوتر از من بود، بالا و پایین میپرید، از جلوی موجها فرار میکرد، پیش میرفت، خم میشد و آب را توی دستهایش جمع میکرد و روی سر و صورتش میریخت. لباسش دیگر خیس شده بود که آرام گرفت، چشمهایش را مالید. زیر لب غرغر کرد، انگار نمیتوانست چشمهایش را باز کند، جیغ کشید، گریهاش گرفته بود، برگشت و دوید طرف ماشین. داد میزد و گریه میکرد و آن دو مرد، کنار ماشین از خنده رودهبر شده بودند.
یک کشف دیگر؛ دریا شور بود. باید مواظبش بودم.
ما اهل مسافرت نبودیم؛ فقط هر سال، روز قبل از تاسوعا پدر و عموی بزرگم من و برادر را میبردند ده تا زیر بغل عموی پیر اجاقکورشان را بگیرند برای تدارک ناهاری که ظهر عاشورا میپخت و اهالی ده را دعوت میکرد. کشتن گوسفند با پدرم بود، عمو آشپزی میکرد و من و برادرم خرسواری میکردیم.
عموی دومی از آخرم، مدیر برنامههای خانواده بود؛ یک روز به نظرش رسید دیگر صلاح نیست برادرزادههای دختر و پسرش که بعضیهایشان دیگر بزرگ شده بودند، سر یک سفره کنار هم غذا بخورند؛ داراییهای خانواده را از ظرف و ظروف آشپزخانه بگیر تا اتاقهای خانهی بزرگی که پنج برادر با زن و بچههایشان در آن زندگی میکردند، فهرست کرد، در حضور همه تقسیم کرد، روی چند تکه کاغذ شماره زد، مچاله کرد، هم زد و جلوی من، کوچکترین برادرزادهاش، گرفت و گفت هر کاغذ را به یکی از زنهای خاندان بدهم. تنها پنکهی خانواده را هم که به خودش رسیده بود به خواهر دمبختم بخشید. عموی دومی از آخرم مدتها بود رئیس بود. تصمیم دربارهی اینکه خانواده باید نام فامیلیاش را عوض کند با او بود. تراشیدن سر پسرها؛ دستور به ترک تحصیل دخترها. و کرایهی مینیبوس برای سفر. اولین سفر، اولین سفر دستهجمعی. کم و بیش همهی بچههای خانواده تا وقتی بوی لجن دریاچه به مشامشان برسد، چند باری بالا آورده بودند. وقتی پیاده شدیم، مینیبوس بوی دبهی ترشی تازه رسیده میداد.
مادرم و زنعموها تنها سفری که دربارهاش شنیده بودند زیارت مشهد بود و البته سفر مکهی عموی پیر اجاقکور شوهرهایشان؛ بخصوص که با حکایتی معجزهواری هم همراه بود. وقتی راهش را در شهر مکه گم کرده بود، جوان نورانی، ریشو، زیبا، با شال سبزی روی دوش، راه منزل کاروان را نشانش داده بود و در دم از نظر غایب شده بود. پلاژ-مسافرخانهای که مینیبوس جلویش ایستاده بود، برایشان همان منزل بود. تا عموی دومی از آخرم سکو و اتاقی را در منزل برای اتراق انتخاب کند، پسرعموها خودشان را رسانده بودیم لب آب. کندتر از همه من بودم.
اولین دیدار دریایی که هنوز موجهایش پاهایم را لمس نکرده بود همزمان شد با یک کشف دیگر. هضم این همه شهود خارج از توان دماغی پسربچهی نحیف تبداری بود که که هنوز دلپیچه داشت و بعد از چند ساعت ماشینسواری زمین زیر پاهایش هنوز لق میزد. یک پیکان سفید روی ساحل شنی پارک کرد و پسربچهای که از شادی شیهه میکشید، از ماشین پایین پرید؛ کم و بیش همسن و سال من بود با این فرق که شلوارک پوشیده بود، موهایش را از ته نتراشیده بودند و فارسی حرف میزد. برای منی که تا آن زمان تنها فارسزبانانی که دیده بودم، مجریهای تلویزیونی بودند، تماشای اینها جذابتر از دریا بود. برگشته بودم و نگاهشان میکردم. دو مرد از ماشین پیاده شدند، یکیشان میخورد پدر پسربچه باشد و دیگری شاید عمو یا دوست پدرش. پسرک دور ماشین جست و خیز میکرد، میخندید، جیغ میزند و از آن یکی که به نظر پدرش بود اجازه میخواست. آنها هم میخندیند. پدرش بالاخره اجازه داد. پسربچه دوید طرف آب. من هم پشت سرش راه افتادم. یادم هست که روی لبهی شنهای خشک و خیس ایستاده بودم. خیسی درست از جلوی انگشتهای توی دمپایی سبز جلوبازم شروع میشد. پسربچه جلوتر از من بود، بالا و پایین میپرید، از جلوی موجها فرار میکرد، پیش میرفت، خم میشد و آب را توی دستهایش جمع میکرد و روی سر و صورتش میریخت. لباسش دیگر خیس شده بود که آرام گرفت، چشمهایش را مالید. زیر لب غرغر کرد، انگار نمیتوانست چشمهایش را باز کند، جیغ کشید، گریهاش گرفته بود، برگشت و دوید طرف ماشین. داد میزد و گریه میکرد و آن دو مرد، کنار ماشین از خنده رودهبر شده بودند.
یک کشف دیگر؛ دریا شور بود. باید مواظبش بودم.
۱۳۹۰/۵/۳۰
غم پران پران
و چون ماهانه خبر یافت که فرخروز در جهان نماند، هیچ ناله و زاری نکرد چنانکه زنان کنند، بیسخن به درون خیمهی خویش برفت. دشنهای برگرفت و نرمک به میان دو نار پستان خود فرو برد. شغال پیلزور سراسیمه بر بالین رفت. سر وی در کنار گرفت و آرام و فروخفته گفت "چرا؟" ماهانه نفس آخرین برکشید و گفت "فرخروزا ..." خورشیدشاه چون آن بشنید آهی بکرد و سربرآورد و گفت "پروردگارا، مگر آتش در جهان افتاده که غم پران پران فرستی."
خورشیدشاه، بازنوشتهی مصطفا اسلامیه (از روی متن پنج جلدی سمک عیار به تصحیح دکتر پرویز ناتل خانلری)، نشر تندر، چاپ اول، ۱۳۶۸
خورشیدشاه، بازنوشتهی مصطفا اسلامیه (از روی متن پنج جلدی سمک عیار به تصحیح دکتر پرویز ناتل خانلری)، نشر تندر، چاپ اول، ۱۳۶۸
۱۳۹۰/۵/۲۱
مردم خراسان به راه حج
و به همین حج، از مردم خراسان، قومی، به راه شام و مصر رفته بودند و به کشتی به مدینه رسیدند - ششم ذیالحجه. ایشان را صدوچهار فرسنگ مانده بود تا به عرفات رسند. گفته بودند هر که ما را در این سه روز که مانده است به مکه رساند چنانکه حج دریابیم، هر یک از ما چهل دینار بدهیم. اعراب بیامدند و چنان کردند که به دو روز و نیم ایشان را به عرفات رسانیدند و زر بستاندند. و ایشان را یکیک بر شتران جمازه بستند و از مدینه برآمدند و به عرفات آوردند: دو تن مرده - که بر آن شتران بسته بودند - و چهار تن زنده بودند، اما نیم مرده. نماز دیگر که ما آنجا بودیم برسیدند. چنان شده بودند که بر پای نمیتوانستند ایستادن و سخن نیز نمیتوانستند گفتن. حکایت کردند که در راه بسی خواهش بدین اعراب کردیم که زر که دادهایم شما را باشد، ما را بگذارید، که بیطاقت شدیم، از ما نشنیدند و همچنان براندند. فیالجمله آن چهار تن حج کردند و به راه شام بازگشتند.
گزیدهی سفرنامهی ناصرخسرو، به کوشش نادر وزینپور، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سیزدهم، ۱۳۸۲
گزیدهی سفرنامهی ناصرخسرو، به کوشش نادر وزینپور، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سیزدهم، ۱۳۸۲
۱۳۹۰/۵/۱۹
دعوای تاریخی پسربچهها
چنین گفت موبد که یک روز طوس
بدانگه که برخاست بانگ خروس
خود و گیو گودرز و چندی سوار
برفتند شاد از در شهریار
به نخچیر گوران به دشت دغوی
ابا باز و یوزان نخچیرجوی
فراوان گرفتند و انداختند
علوفه چهل روزه را ساختند
یکی بیشه پیش اندرآمد زدور
به نزدیک مرز سواران تور
بران بیشه رفتند هر دو سوار
بگشتند بر گرد آن مرغزار
به بیشه یکی خوبرخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
به دیدار او در زمانه نبود
برو بر زخوبی بهانه نبود
بدو گفت گیو ای فریبنده ماه
ترا سوی این بیشه چون بود راه
چنین داد پاسخ که ما را پدر
بزد دوش بگذاشتم بوم و بر
شب تیره مست آمد از دشت سور
همان چون مرا دید جوشان زدور
یکی خنجری آبگون برکشید
همان خواست از تن سرم را برید
پیاده بدو گفت چون آمدی
که بیباره و رهنمون آمدی
چنین داد پاسخ که اسپم بماند
زسستی مرا بر زمین برنشاند
چو هشیار گردد پدر بیگمان
سواری فرستند پس من دمان
بیاید همی تازیان مادرم
نخواهد کزین بوم و بر بگذرم
دل پهلوانان بدو نرم گشت
سر طوس نوذر بیآزرم گشت
شه نوذری گفت من یافتم
ازیرا چنین تیز بشتافتم
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
نه با من برابر بدی بیسپاه
همان طوس نوذر بدان بستهید
کجا پیش اسپ من اینجا رسید
بدو گیو گفت این سخن خود مگوی
که من تاختم پیش نخچیرجوی
سخنشان به تندی به جایی رسید
که این ماه را سر بباید برید
...
بدانگه که برخاست بانگ خروس
خود و گیو گودرز و چندی سوار
برفتند شاد از در شهریار
به نخچیر گوران به دشت دغوی
ابا باز و یوزان نخچیرجوی
فراوان گرفتند و انداختند
علوفه چهل روزه را ساختند
یکی بیشه پیش اندرآمد زدور
به نزدیک مرز سواران تور
بران بیشه رفتند هر دو سوار
بگشتند بر گرد آن مرغزار
به بیشه یکی خوبرخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
به دیدار او در زمانه نبود
برو بر زخوبی بهانه نبود
بدو گفت گیو ای فریبنده ماه
ترا سوی این بیشه چون بود راه
چنین داد پاسخ که ما را پدر
بزد دوش بگذاشتم بوم و بر
شب تیره مست آمد از دشت سور
همان چون مرا دید جوشان زدور
یکی خنجری آبگون برکشید
همان خواست از تن سرم را برید
پیاده بدو گفت چون آمدی
که بیباره و رهنمون آمدی
چنین داد پاسخ که اسپم بماند
زسستی مرا بر زمین برنشاند
چو هشیار گردد پدر بیگمان
سواری فرستند پس من دمان
بیاید همی تازیان مادرم
نخواهد کزین بوم و بر بگذرم
دل پهلوانان بدو نرم گشت
سر طوس نوذر بیآزرم گشت
شه نوذری گفت من یافتم
ازیرا چنین تیز بشتافتم
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
نه با من برابر بدی بیسپاه
همان طوس نوذر بدان بستهید
کجا پیش اسپ من اینجا رسید
بدو گیو گفت این سخن خود مگوی
که من تاختم پیش نخچیرجوی
سخنشان به تندی به جایی رسید
که این ماه را سر بباید برید
...
شاهنامه (داستان سیاوش)، حکیم ابوالقاسم فردوسی، نشر علم، چاپ دوم، ۱۳۸۴
۱۳۹۰/۵/۱۳
من میخواهم رفت
پس آنگاه ملکی دیگر بنشست بمملکت از اهلبیت نمرود، به شهری دیگر از نواحی پارس، و این ملک جوان بود و از کفر نمرود حذر کرده بود لیکن بزنان راغب بود، هر کجا زنی نیکوروی بود که خبر یافتی بدادی بردن، چون ابراهیم آن بدید از وی بشکوهید از برای عیال خویش ساره که او سخت نیکوروی بود.
و بخبر آمده است که حق سبحانه و تعالی نیکوی را بیافرید به هزار جزو کرد نهصد و نود و نه جزو حوا را داد و یکی همه خلق را و آن یکی بهزار جزو کرد نهصد و نود و نه جزو مر ساره را داد و یکی همه خلق را. آنگاه آن یک جزو را بهزار جزو کرد نهصد و نود و نه جزو مر یوسف را داد و یکی مر همه خلق را.
سبب این را ابراهیم بر ساره بترسید که نیکوروی بود. گفت نباید که آن پادشاه بیدادی کند و قصد ساره کند که هر کسی با پادشاهان برنیاید. دعا کرد گفت الهی من میترسم از این ملک. حق تعالی فرمود که یا ابراهیم اگر میترسی هجرت کن. ابراهیم ساز رفتن کرد چنانکه حق تعالی خبر داد: فقال انی مهاجر الی ربی. من میخواهم رفت بخدمت خداوند خویش.
پس ابراهیم برخاست و از آن نواحی بیرون شد و ساره را ببرد و گویند صندوقی ساخت و ساره را در آن صندوق نهاد. پس صندوق را قفل کرد و برفت با آن گروه مسلمانان که با وی بودند و گروهی خویشاوندان نیز با وی بودند.
ابراهیم (قصص الانبیاء)، ابواسحاق نیشابوری، به کوشش محمدقاسم صالح رامسری، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۸۹، چاپ چهارم
و بخبر آمده است که حق سبحانه و تعالی نیکوی را بیافرید به هزار جزو کرد نهصد و نود و نه جزو حوا را داد و یکی همه خلق را و آن یکی بهزار جزو کرد نهصد و نود و نه جزو مر ساره را داد و یکی همه خلق را. آنگاه آن یک جزو را بهزار جزو کرد نهصد و نود و نه جزو مر یوسف را داد و یکی مر همه خلق را.
سبب این را ابراهیم بر ساره بترسید که نیکوروی بود. گفت نباید که آن پادشاه بیدادی کند و قصد ساره کند که هر کسی با پادشاهان برنیاید. دعا کرد گفت الهی من میترسم از این ملک. حق تعالی فرمود که یا ابراهیم اگر میترسی هجرت کن. ابراهیم ساز رفتن کرد چنانکه حق تعالی خبر داد: فقال انی مهاجر الی ربی. من میخواهم رفت بخدمت خداوند خویش.
پس ابراهیم برخاست و از آن نواحی بیرون شد و ساره را ببرد و گویند صندوقی ساخت و ساره را در آن صندوق نهاد. پس صندوق را قفل کرد و برفت با آن گروه مسلمانان که با وی بودند و گروهی خویشاوندان نیز با وی بودند.
ابراهیم (قصص الانبیاء)، ابواسحاق نیشابوری، به کوشش محمدقاسم صالح رامسری، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۸۹، چاپ چهارم
۱۳۹۰/۵/۱۲
فاجعه و ذوق ادبی
و از قنقیلیان، از مردینه به بالای تازیانه زنده نگذاشتند و زیادت از سیهزار آدمی در شمار آمد که کشته بودند و صغار اولاد و اولاد کبار و زنان چون سرو آزاد آن قوم برده کردند و چون شهر و قلعه از طغاه، پاک شد و دیوارها و فصیل خاک گشت، تمامت اهالی شهر را از مرد و زن و قبیح و حسن به صحرای نمازگاه راندند، ایشان را به جان بخشیدند، جوانان و کهول را که اهلیت آن داشتند به حشر سمرقند و دبوسیه نامزد کردند و از آنجا متوجه سمرقند شد و ارباب بخارا، سبب خرابی بناتالنعشوار متفرق گشتند و به دیهها رفتند و عرصهی آن، حکم قاعا صفصفا گرفت.
و یکی از بخارا پس از واقعه گریخته بود و به خراسان آمده، حال بخارا از او پرسیدند گفت: آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند. جماعت زیرکان که این تقریر شنیدند، اتفاق کردند که در پارسی موجزتر از این سخن نتوان بود و هرچه در این جزو مسطور گشت، خلاصه و ذنابهی آن، این دو سه کلمه است که این شخص تقریر کرده است.
گزیدهی جهانگشای جوینی، به کوشش یدالله شکری، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۸۹، چاپ سوم
و یکی از بخارا پس از واقعه گریخته بود و به خراسان آمده، حال بخارا از او پرسیدند گفت: آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند. جماعت زیرکان که این تقریر شنیدند، اتفاق کردند که در پارسی موجزتر از این سخن نتوان بود و هرچه در این جزو مسطور گشت، خلاصه و ذنابهی آن، این دو سه کلمه است که این شخص تقریر کرده است.
گزیدهی جهانگشای جوینی، به کوشش یدالله شکری، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۸۹، چاپ سوم
۱۳۹۰/۴/۶
كامنتي دربارهي كاركرد آگاهيبخشي فلسفه
اين ادامهي صحبتي هست كه من و سهيل عزيز بابت اين نوشتهاش از ديروز شروع كردهايم. مطلب پايين را به علت طولاني بودن نشد همانجا به عنوان کامنت بگذارم. فقط براي همين به عنوان يك پست مستقل اينجا آمده؛ يعني شما اگر دوست داشتيد، بعد از خواندن مطلب سهيل و دو سه كامنتي كه بين ما رد و بدل شده، اين يكي را بخوانيد (با همان توقعي كه از يك كامنت ميتوان داشت):
به نظرم اين يه كم از خوشبينيمون نسبت به فلسفه ناشي ميشه اگه دربست و دربسته قبول كنيم فلسفه مثل علم باعث آگاهي ميشه. نه اينكه لزوما غلط باشه ولي به نظر من بايد با احتياط قبولش كنيم.
بذار يكي دو تا مثال بزنم. چند روز پيش كتاب بازيابي روشنگري رو تموم كردم:
اما عنوان بازيابي روشنگري درواقع عنوان كتابي بوده كه قرار بوده آدورنو و هوركهايمر به عنوان ادامهاي بر كتاب ديالكتيك روشنگري (كه مطلب خوبي دربارهاش توي ويكيپديا نوشته) بنويسند. خود اين كتاب ديالكتيك روشنگري خيلي كتاب مهمي هست (مراد فرهادپور و امید مهرگان چند سال قبل ترجمهاش كردند) و ظاهرا لب مطلبش اينه كه مشكلات غرب از فاشيسم و آشويتس و مصرفگرايي و از خود بيگانگي و رسانههاي جمعي همشكلساز و ... همگي ريشه در همان اصول و شعارهاي روشنگري داره. نويسندهي امريكايي خواسته با اين نامگذاري به نوعي از روشنگري، دستآوردهاش و اهل دايرهالمعارف اعادهي حيثيت كنه. ميگه كتاب ديالكتيك روشنگري ضربهي بسيار محكم و موثري بر پروژهي نيمهتمام روشنگري زده، فضاي ذهني دانشگاهي و عمومي رو به شدت مسموم كرده و اكثر نحلههاي پستمدرن و به قول تو سوفسطايي، مشرب فكريشون به همون كتاب ميرسه. همينـطور در ارتباط با جبههي فكري ضد روشنگري از هايدگر و نيچه و هگل و فيخته و ... نام ميبره كه كمر به نابودي جهان مدرن و بازگشت به جامعهي انداموار سابق بسته بودند (دقت كن كه نويسنده خودش رو ليبرال و سوسياليست ميدونه و هيچ تعلق خاطري به محافظه كاران از كهنه و نو نداره).
يه مثال ديگه اون نقد مطولي هست كه پوپر به افلاطون به عنوان معلم اول تاريخيگري وارد ميكنه توي جامعهي باز و دشمنان آن. صحبتش اينه كه افلاطون دقيقا ميدونست كه مثلا داره معناي عدالت رو قلب ميكنه يا به عمد و با دورويي به جاي پرداختن و نقد دموكراسي به معنايي كه يونانيهاي زمانش ميفهميدند، هميشه با تحقير و مسخرگي ازش ياد ميكنه. پوپر ميگه بزرگترين ضربه رو افلاطون آگاهانه به تفكر برابريخواه زده و چنان فضاي فلسفهي غرب رو آشفته كرده كه حتا مهمترين منتقداش در خوشنيتيش شك نميكنند. مطمئنا نظر پوپر دربارهي هگل و هايدگر بهتر از اين نيست.
به نظرم در جبههي مقابل نويسندههاي بازيابي روشنگري و جامعهي باز هم افرادي باشند كه ادعا كنند نيت يا نتيجهي بلافصل برخي از انواع تفكر نه آگاهي بلكه مثلا بر هم زدن نظم طبيعي يا خدادادي جامعه و فساد است (يكي از مشكلات ولتر با روسو كه كم و بيش توي يه جبهه هم بودند سر همين بود كه روسو ميگفت تئاتر اخلاق جامعه رو فاسد ميكند). ادعاي پستمدرنها در رابطه با مدافعان روشنگري حتما پيچيدهتر از اينهاست (قرائتهاي كلان و ...).
البته فيلسوفي مثل رورتي هم هست كه مثلا نظريات نيچه رو در ارتباط با ريشههاي اخلاق درست ميدونه و ميگه تفاوت يك برابريخواه ليبرال مثل خودش و نيچه فقط در ارزشگذاري شون هست (اينكه نيچه از برابري متنفره و رورتي آرمانش برابري هست). رورتي عملگرا از نظرات خيلي از فيلسوفهاي قارهاي مثل هگل استفاده ميكنه هر چند كه بيشتر و پيشتر يه تحليلي محسوب ميشه. درواقع به نظر رورتي مكتب فلسفي يك فيلسوف حتا نسبت زيادي با عمل اجتماعيش نداره (ميگه فلسفهي هايدگر ربطي نداره به حمايتش از فاشيسم و چه بسا يك پراگماتيست مثل خودش وجود داشته باشه كه سوسياليست نباشه). چه بسا همچين تفكري نظر تو رو راحتتر قبول كنه كه فعاليت فلسفي رو (لااقل به خاطر كماثريش روي سياست و جامعه) در كل يه فعاليت آگاهيبخش بدونه.
البته اينكه همه يه چيزي ميگن باعث نميشه كه فكر كنم پس اصلا بيخيال. بلكه من ميگم موضوع رو بايد سقراط وار با دقت بيشتري بررسي كنيم و بديهي قبولش نكنيم.
تصور خودم اينه كه
يك - اينكه فلسفه رو يه فعاليت ذهني يا فكري فرض كنيم خيلي فاصله داره تا اينكه هدفش رو آگاهيبخشي (به شهروندان جامعه) يا حداقل توليد دانش بدونيم.
دو - فلسفه به خودي خود شرط كافي براي بهبود اوضاع جامعه نيست و چه بسا رابطهاي علي و معلولي هم با بهبود اوضاع جامعه نداشته باشد. من فكر ميكنم حرف رورتي در ارتباط با اولويت دمكراسي بر فلسفه درسته. كتاب فلسفه و اميد اجتماعي خيلي برام الهامبخش بوده.
سه - كلا ايدهي تاريخي مبتني بر امكان پيشبيني تقدم و تاخر بعضي مراحل تاريخي به نظرم خيلي مشكوكه (و بدتر از آن برنامه ريزي براي چنين تحولات كلاني). اينكه احتمالا دورهاي از هرج و مرج فكري توسط سوفسطائيان يا ميراثداران آنها براي نيل به مرحلهي عقلگرايي و فلسفه لازمه و خود اين فلسفه هم نهايتا منجر به يافتن راه حلهايي براي مشكلات جامعه خواهد شد، به نظرم مبنايي نداره. ماجراي جوان تونسي كه اين اتفاقات عجيب و غريب خاورميانه رو عملا كليد زد، خيلي من رو تحت تاثير قرار داده. حتما كساني بودند كه از وخامت اوضاع خاورميانه خبر ميدادند ولي كسي اين زنجيرهي اتفاقات رو پيشبيني نميكرد. ايني كه ميگم يعني نظريهپردازي در رابطه با تغيير جامعه يه كمي اولويت و اهميتش رو برام از دست داده و جاش رو چيزهاي ديگهاي گرفته كه به نظرم با مكتب فردگرايي تناسب بيشتري داره: نقش فرديت و ابتکار عملی تک تک افراد جامعه (چه وقتی که به تنهایی دست به عملی میزنند و چه وقتی دستهجمعی کاری میکنند)، وجدان فردي تک تک افراد جامعه، همكاري بين اين افراد. به این ترتیب نظریهپردازی مفید (چه فلسفی و چه غیر اون) هدفش تاکید، احیا و زنده نگه داشتن ارزش این فردیتها، وجدان این فردها و یافتن راههایی برای تسهیل ارتباطات بشری این افراد خواهد بود.
۱۳۹۰/۳/۱۰
پریسا
دیروز پریسا رو دیدم. نزدیک میدون داندَس توی اون شلوغی یکشنبه بعد از ظهر دیدمش. توی پیاده روی اون طرف خیابون وایستاده بود. با همون پوست گندمگون و موهای پرپشت مشکی. مثل همیشه فرقش رو از بغل باز کرده بود. یه شلوار جین ساده و یه بلوز بنفش تیره تنش بود. یه لحظه اومدم داد بزنم چرا اینقدر ساده؟ چرا اینقدر تیره؟ خندیدم. توی پیاده رو یه طوری وایستاده بود که انگار هیچ کاری نداره اونجا غیر از اینکه چند دقیقه ای من ببینمش. نمی دونم بادوم یا چی بود که آروم آروم و با تکرار می ذاشت دهنش. منم نشستم. هات داگم رو گرفتم دستم و لب باغچه توی پیاده رو روبروش نشستم و نگاش کردم. همون چشم ها و ابروهای باریک، با نگاهی خسته ولی کنجکاو. دلم تنگ شد یکهو. خوب شد دیدمت...
۱۳۸۹/۱۲/۶
کتابهای داستان محبوب من
وقتی فهرست آثار داستانی منتشر شده در سال 88 را بالا و پایین میکنم، میبینم تعداد انگشتشماری از آنها را خواندهام. و حالا که میخواهم در لبیک به نظرسنجی خوابگرد در این میانه انتخابی کنم، اول مجموعه داستان شاخ، نوشتهی پیمان هوشمندزاده و بعد رمان شب ممکن، نوشتهی محمدحسن شهسواری و سپس رمان توپ شبانه، نوشتهی جعفر مدرسصادقی را برخواهم گزید. شاخ - بدون اغراق - یکی از بهترین مجموعه داستانهای ایرانی است که خواندهام و شب ممکن از ساختمندترین آنها. توپ شبانه هم به همان سبک و سیاق معمول دیگر رمانهای داستانگو و آسانگیر مدرس صادقی خلق شده و خاطرهی خوشآیند رمانهای درخشان قدیمی نویسندهاش را به یادم آورد.
۱۳۸۹/۱۱/۵
۱۳۸۹/۱۰/۳۰
حکومت نظامی
چه میشد کرد، خانه زیر نظر بود
چه میشد کرد، حبس شده بودیم
چه میشد کرد، راه کوچه بسته بود
چه میشد کرد، شهر به زانو درآمده بود
چه میشد کرد، مردم گرسنه بودند
چه میشد کرد، سلاح از کف داده بودیم
چه میشد کرد، شب شده بود
چه میشد کرد، کام دل گرفتیم.
تنهایی جهان، پل الوار، ترجمه محمدرضا پارسایار، انتشارات هرمس، چاپ سوم، 1389
چه میشد کرد، حبس شده بودیم
چه میشد کرد، راه کوچه بسته بود
چه میشد کرد، شهر به زانو درآمده بود
چه میشد کرد، مردم گرسنه بودند
چه میشد کرد، سلاح از کف داده بودیم
چه میشد کرد، شب شده بود
چه میشد کرد، کام دل گرفتیم.
تنهایی جهان، پل الوار، ترجمه محمدرضا پارسایار، انتشارات هرمس، چاپ سوم، 1389
۱۳۸۹/۱۰/۲۵
تورنتو ساعت 7 صبح
این که یه شهر و کشور جدیدی رو خونه ی خودت بدونی مرحله به مرحله اتفاق می افته. این که به دلایل منطقی یه جایی رو به عنوان خونه ی خودت انتخاب کنی قصه اش سواست. ولی گاهی جدا از منطق چیزهایی هست که باعث می شه احساس غریبه گی کنی یا گاهی هم احساس نزدیکی.
صبح شنبه اس. برف ریز و تندی می آد. مسیر چند بلاکی تا خونه رو پیاده می رم و فکر می کنم که اگه هنوز خیابون های شهری رو تو یه روز خلوت و برفی ندیدی نمی تونی اونجا رو خونه بدونی.
صبح شنبه اس. برف ریز و تندی می آد. مسیر چند بلاکی تا خونه رو پیاده می رم و فکر می کنم که اگه هنوز خیابون های شهری رو تو یه روز خلوت و برفی ندیدی نمی تونی اونجا رو خونه بدونی.
۱۳۸۹/۱۰/۱۷
زیبای خفته
دختری که صبح تو اتوبوس روبروی من چشماشو بسته بود تا قبل از رفتن سر کارش چرتی هم زده باشه بی شک میتونست نقش زیبای خفته رو بازی کنه اگه قرار بود یه نسخه از زیبای خفته با مسافرای اتوبوس بسازن.
اشتراک در:
پستها (Atom)