دیروز پریسا رو دیدم. نزدیک میدون داندَس توی اون شلوغی یکشنبه بعد از ظهر دیدمش. توی پیاده روی اون طرف خیابون وایستاده بود. با همون پوست گندمگون و موهای پرپشت مشکی. مثل همیشه فرقش رو از بغل باز کرده بود. یه شلوار جین ساده و یه بلوز بنفش تیره تنش بود. یه لحظه اومدم داد بزنم چرا اینقدر ساده؟ چرا اینقدر تیره؟ خندیدم. توی پیاده رو یه طوری وایستاده بود که انگار هیچ کاری نداره اونجا غیر از اینکه چند دقیقه ای من ببینمش. نمی دونم بادوم یا چی بود که آروم آروم و با تکرار می ذاشت دهنش. منم نشستم. هات داگم رو گرفتم دستم و لب باغچه توی پیاده رو روبروش نشستم و نگاش کردم. همون چشم ها و ابروهای باریک، با نگاهی خسته ولی کنجکاو. دلم تنگ شد یکهو. خوب شد دیدمت...
۴ نظر:
دوستت می دارم
چقدر آشنا و دوستداشتنی. میدان دانداس چند صد متری خانه من است و همیهش دوست داشتم داستانکی در موردش بنویس و حالا بینیاز شدم... مرسی
خوشحالم که خوشت اومد دوست عزیز
خوب شد که دیدیش و خوبتر شد که نوشتیش
ارسال یک نظر