۱۳۸۳/۹/۱۰

کتابفروشی سر میدون ولیعصر و شحنه ی سر مصرع فارسی


کتابفروشی هاشمی رو سر میدون ولیعصر دیدین یا نه؟ تا همین اواخر که توی خوابگاه دانشجویی زندگی می کردم و خوابگاهمون به میدون خیلی نزدیک بود، زیاد سر می زدم به اونجا و همین الانش هم با اینکه کتابفروشی نزدیکتر بهمون هست، ترجیح می دم که از کتابفروشی هاشمی کتاب بخرم. جلوی این کتابفروشی یه جعبه گذاشتن واسه ی کتاب های تخفیف دار؛ بعضی از اونها یه عیبی توی صحافی دارند و بعضی فقط کتاب های کم فروش قدیمی هستن. من هر وقت که می رم اونجا واسه ی خرید کتاب، یه نگاهی هم به این جعبه می ندازم تا ببینم کتاب بدرد بخوری توش پیدا می شه یا نه. کتاب "بهار رُم" نوشته ی امانواِل رُبلس (ترجمه ی عباس پژمان)، کتاب "هلال ماه نو" تاگور، "شعر صوفیانه ی فارسی" نوشته ی یوهانس دوبروین رو تا حالا از توی همون جعبه انتخاب کردم.
یه کتاب جالب دیگه که توی اون جعبه پیدا کردم، کتاب "گفت و شنود سید علی محمد باب با روحانیون تبریز" هستش. این کتاب رو از این بابت گرفتم که اولا درباره ی دوره ی قاجاره (که من دوست دارم بیشتر در موردش بدونم) و دوما اتفاقاتش توی تبریز می گذره. محتوای کتاب چیز بدرد بخوری نداره. بیشترش شرح مجلسیه که ناصرالدین شاه تو دوره ی ولیعهدیش -که توی تبریز می گذشت- ترتیب داده بوده تا صحت و سقم ادعاهای باب رو بفهمه که علی الظاهر منجر می شه به فلک کردن باب و اظهار پشیمانی او از ادعاهایش (استدلال به روش باگومبا باگومبا مثل همون حکایت مولانا که یارو رو اونقدر می زننش که مجبور می شه قبول کنه که "اختیار است، اختیار است، اختیار").
این باب توی کتاب مقدسش و سایر احادیث و روایاتش که طبق المعمول به عربی بوده از بیسوادی رعایت قواعد صرف و نحو عربی رو نمی کرده که به همین خاطر هم خیلی مورد طعن و کنایه ی علما و آخوندهای اون دوره بوده. ولی دلیلی که آورده واسه ی رعایت نکردن اصول و قواعد دستور زبان، خیلی خیلی جالب و شنیدنیه. من رو یاد تشبیه شاملو می ندازه درباره ی وزن و قافیه و ردیف در شعر کلاسیک فارسی که گفته بود مثل اینه که سر هر مصرع شحنه و نگهبانی وایستاده که بهت بگه چیکار کنی و چی بگی (نقل به مضمون). اما اصل توجیه حضرت باب:



سائلی از حضرت باب از حقیقت نحو و صرف سئوال کرده و او جواب نوشته بود که این هر دو (نحو و صرف) مانند آدم و حوا زوجین بودند در جنت احدیت اقامت داشتند؛ پس ولایت و دوستی ما را به آنها عرض کردند و آنها در قبول آن تقاعد ورزیدند، خداوند به مکافات این تقصیر آنها را از آن مقام تجرد به علم الفاظ تنزل داده، به قید اعراب و بند مقید کرد. این اوقات که نور وجود ما از مشرق ظهور طالع شد، آنها از در انابت درآمده، توسل به ما جستند؛ پس ما این قیود را از گردن آنها برداشتیم. حال این قیود از آنها مرتفع است؛ یعنی معلوم و مجهول و فاعل و مفعول و لازم و متعدی و معرب و مبنی و امثال آنها که در علم صرف و و نحو قواعدی برای آنها معین است، فرقی ندارد.

۱۳۸۳/۹/۹

می توانی سرت را بلند نکنی؟


تصور کن توی پیاده رو کنار خیابانی داری راه می روی و ذهنت مشغول افکار بی سر وتهی ست. سرت را بلند می کنی و بانویی را می بینی که دارد با پارچی گل های روی ایوان را آب می دهد. انگار لب هایش می جنبند، شاید دارد ترانه ای را با خود زمزمه می کند. آیا ممکن است که بار دیگر از آن پیاده رو رد شوی و آنجا که می رسی سرت را برای دیدن آن بانو بلند نکنی؟
تصور کن با دوستانت رفته ای گردش. شب را توی کوه مانده ای. نزدیک های صبح از خواب بیدار می شوی؛ از سرما و اشعه ی نوری که روی صورتت می رقصد. دوستانت خوابیده اند. سرت را که بلند می کنی چشمت می افتد به خورشید که دارد از بلندترین قله ی سرزمینت طلوع می کند. آیا ممکن است که تا آخر عمر بتوانی به سرزمینت خیانت کنی؟
تصور کن به خاطر گناهی نکرده پشت دیوارهایی بلند، زندانی شده ای ...

رد پاي ادبيات پست مدرن (2): معماها

نمی دونم که کسی " رد پاي ادبيات پست مدرن (1)" رو خونده یا نه؟ به هر حال این قسمت دومشه.

معماها:
حال يك معماي كودكانه را با هم مرور كنيم:
يک نفر وارد اتاقي مي شود، اين اتاق دو در دارد: يکي در بهشت است و ديگري در جهنم. توي اتاق دو نفر ديگر هم هستند: يکي راستگو و ديگري دروغگو. چگونه مي تواني با پرسيدن يک سوال در بهشت را بيابي؟
....
ادامه ی مطلب

وطن من


یه چیزی بگم قبلش؟ آوردن این شعر به نظر خودم ربطی به قضیه ی خلیج فارس و خلیج عربی نداره ولی خودم هم خیلی مطمئن نیستم.

وطن من
وطن من مادرم نيست.
نه ديگر مادرم نيست وطن من.
وطن من کودکي شده است پانزده ساله. کودکي ناقص الخلقه.
وطن من ديگر مادرم نيست که بزرگم کند و من حالا مانده باشم که وفادارش باشم يا خيانتش کنم.
وطن من مانند کودکي شده است ناقص الخلقه که مدام با چشماني باز سرش را به اطرافش برمي گرداند و
با ترس و بلاهت اطرافش را مي پايد.
هيچ وقت وطنم را اينگونه بيچاره نديده بودم.
احساس مي کنم وطن من هيچ گاه اينگونه مستاصل نبوده است. اينگونه بي دفاع.
دلم براي وطنم مي سوزد.

خلوت ترین ردیفِ سالن سینما


خیلی بامزه است مدام بنویسی و فکر کنی که کسی می خوندشون. یه وقتی آدم واسه ی خودش چیزی می نویسه که می دونه کس دیگه ای قرار نیست بخونه، اون یه چیز دیگه ست؛ ولی اینکه یه چیزی بنویسی واسه ی اینکه بقیه بخونن ولی کسی هم نخونه خیلی باحال می شه. البته من عادت کرده ام به این موضوع. راستش کلی تفریح هم می کنم با این احساس خود مظلوم بینی. مثلا هروقت که می رم سینما – می خواهین باور کنین، می خواهین نکنین – وقتی که فیلم شروع می شه دقت که می کنم می بینم یکی از خلوت ترین ردیف های سالن، ردیفی هستش که من توش نشستم.
این شعر رو خودم خیلی دوست دارم.


اين موقع شب
اين موقع شب چه كساني بيدارند؟
خيلي ها؛ از رفته گرها و راننده ها گرفته تا سربازها؛ از ما شاعران گرفته تا دزدان، تا عاشقان.
در اين ميانه برخي روز را دوست تر دارند: رفته گرها، راننده ها، سربازان.
برخي كارشان براي شان مهم تر است: طراران و ما شاعران.
اما برخي به واقع شب هایشان را دوست تر دارند: رندان وُ عشقبازانِ مرد و زن.

شعر "تنها" از ادگار آلن پو






ادگار آلن پو از زمره ی هنرمندانی است که هم به خاطر آثاری که از خود به جای گذاشته و هم به خاطر شکل زندگی اش بسیار مورد توجه واقع شده است؛ البته بعد از مرگش. اغلب دوران خلاقیت هنری او با فقر و اعتیاد به الکل توام بود چنانکه با بیماری زنش. پو را پدر داستان پلیسی مدرن می دانند. اگر داستان هایی مانند مهمان سرخ پوش و گربه میان دیوار و شعرهایی مثل شعر معروف کلاغ را از او خوانده باشید، می بینید که علی رغم اینکه پو در آنها مستقیما به تم های پلیسی یا وحشت نپرداخته اما این دستمایه ها کاملا در این آثار هویداست.
این ها بهانه ای بود برای آوردن شعری از پو به اسم "تنها". اصل این شعر رامی توانید اینجا مشاهده کنید. فکر کنم این ترجمه، اولین ترجمه ی من است از یک شعر انگلیسی و به همین دلیل خام و نپخته هم هست لابد. البته من سعی ام را کرده ام.


تنها
من از کودکی چنان نبوده ام که دیگران،
چنان ندیده ام که دیگران؛
از بهاری همگانی نمی توانستم به هیجان درآیم
چنانکه آن بهار مرا اندوهگین نیز نمی کرد و
نمی توانستم قلبم را برای لذت بردن از آهنگ آن بیدار کنم.
آنگاه در کودکی ام – در سپیده دم طوفانی ترین زندگی-
که با همه ی خوشی ها و ناخوشی ها آمیخته شده بود،
معمایی مرا به خود گرفتار کرد که هنوز هم نتوانسته ام خود را از چنبره اش رها کنم؛
از رود سیل آسا یا چشمه
از سنگ سرخ کوه
از آفتابی که در پاییز طلایی دور من می گردید
از آذرخش آسمانی که پروار کنان از من عبور می کرد
از طوفان و از کولاک
و ابری که شکل یک شیطان را در نظرگاه من به خود گرفت (درحالیکه باقی جهنم آسمان به رنگ آبی بود)
...

۱۳۸۳/۹/۱

شرق امروز و مطلبی درباره ی رضا قاسمی


بخش هنری شرق امروز چند مطلب جالب دارد: یکی مطلبیه از مهدی یزدانی خرم با عنوان "سبکی تحمل ناپذیر هستی" -عنوان رمانی از میلان کوندرا- درباره ی گرایش های تجربه گرایی در داستان نویسی دهه ی هفتاد (اینجا) و دیگری مطلبی درباره ی فیلم ماتریکس و به قول تیترش فلسفه و گمانه زنی های متافیزیکی (این یکی هم اینجا). فیلم ماتریکس رو خیلی دوست دارم. وقتی کتاب جالب "پست مدرنیته و پست مدرنیسم" - ترجمه و تالیف حسینعلی نوذری - رو می خوندم، هزاران بار به اسم فیلم Blade Runner (که در ایران به اسم بی مزه ی کارآگاه باهوش معروف شده) ساخته ی ریدلی اسکات بر اساس رمانی از فیلیپ ک. دیک و با بازی هریسون فورد به عنوان سمبل یک اثر سینمایی پست مدرن برمی خوردم. به همین خاطر به شدت دنبال این فیلم بودم که پیداش کنم و ببینم ولی وقتی دیدمش اصلا ازش خوشم نیومد؛ اما فکر کنم حالا دیگه می شه فیلم ماتریکس رو به عنوان سمبل تمام عیار یک فیلم پست مدرن و البته زیبا و جذاب معرفی کرد. راستی نویسنده ی مطلب شرق درباره ی این فیلم خودش یه فیلسوفه به اسم بوریس گرویس. شرق امروز، بخش اول مصاحبه ی جالب مجتبی پورمحسن با رضا قاسمی رو هم چاپ کرده با عنوان "خوابگردها"؛ یکی دو سال پیش وقتی که دوستم پیرنیا رئیس کانون موسیقی دانشگاه بهشتی بود و می خواست نشریه ای برای کانونشون دربیاره، از من هم خواست که مطلبی بنویسم. من هم مطلبی نوشتم که اون موقع مانده بودم اسمش رو چی بذارم. اون نوشته رو پیداش کردم و زیر براتون می ذارم که اگر دوست داشته باشید بخونید؛ منبع اصلی این مطلب از یکی دو کتاب قاسمی، سایتش و نوشته های وبلاگ خودشه
البته نوشته ی اصلی شکیلتره ولی خودتون که بهتر می دونید چقدر قالب بندی یه مطلب توی ادیتور بلاگر سخته!



رضا قاسمی کیست؟
شايد نام بردن از هنرمنداني که در چند زمينه ي هنري طبع شان را آزموده اند، کار چندان مشکلي نباشد: سهراب سپهري هم نقاشي مي کرد و هم شعر مي سرود؛ کيارستمي هم فيلم مي سازد، هم عکاسي مي کند و هم شعر مي گويد؛ جواد مجابي هم داستان مي نويسد و هم نقاشي مي کند؛ پرويز کلانتري هم نقاشي مي کند و هم داستان مي نويسد و جز اينها. اما يافتن افرادي که در بيش از يک زمينه ي هنري فعاليت کرده باشند و در همه ي اين زمينه ها نيز به موفقيت هاي چشم گيري رسيده باشند واقعاً کمياب اند. قبول کنيد که با امثال استاد شجريان و شهرام ناظري اجرايِ موسيقي داشتن، نوشتن هشت نمايشنامه، کارگرداني و اجراي اغلب آنها در مهم ترين سالن هاي تئاتر پايتخت و در نهايت نوشتن رماني که امسال مورد تحسين چندين جشنواره ي ادبي غير دولتي قرار گرفته و در نهايت جايزه ي اول بنياد گلشيري را از آن خود کند، کار هر کسي نيست...
ادامه ی مطلب

۱۳۸۳/۸/۳۰

اولين شعر پدران


شايد اولين شعری که پدرانمان گفتند اين بوده:
”محبوب من از نور است.“
یا شايد اولين شعری که پدرانمان گفتند اين بود:
”مي ستاييم سره ی کوه البرز را، زمين را و همه ی چيزهای خوب.“
من نیز فراموش نمی کنم روزی را که زمین و زمان، همگی، با من عاشق شده بودند؛ روزی که در پياده‌رو دیوانه وار مي خنديدم و به همه سلام مي كردم.
آری شايد آخرين شعری که ما و پدرانمان گفتيم نيز همين ها بود:
”محبوب من از نور است. مي ستاييم سره ی کوه البرز را ...“



اولین عبارت داخل گیومه در کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت به عنوان یکی از معدود عبارات شاعرانه ی به جا مانده از تمدن اولیه ی بین النهرین ذکر شده و دومین عبارت قسمتی از یکی از سرودهای کتاب اوستا می باشد.

۱۳۸۳/۸/۲۳

رد پاي ادبيات پست مدرن(1): حکایت ها


مي خواهم چيزي درباره ي ادبيات پست مدرن و رگه هايي از اين ادبيات در شئون زندگي بنويسم. يعني چه؟ يعني اينكه در اين باره صحبت كنيم كه چرا فكر مي كنيم كه داستان هاي بورخس شباهتي به معماهاي كودكانه دارند؟ چرا فكر مي كنيم كه در داستان هاي ايتالو كالوينو ردپاي اساطير و افسانه ها را مي توان ديد؟ چرا وقتي داستاني از كافكا مي خوانيم مثل اين است كه خواب مي بينيم يا يكي خوابش را برايمان تعريف مي كند و ... .
قرار است اين مطلب دنباله دار باشد. عنوان مطلب را "رد پاي ادبيات پست مدرن" گذاشته ام.


رد پاي ادبيات پست مدرن (1)
حكايات قديمي:
"دنيا در آن روزگار قديم كه داستان من اتفاق مي افتد، هنوز پر بود از حوادث پيش بيني نشده. بارها اتفاق مي افتاد كه آدم در برابر واژه هايي، آگاهي هايي، اساس و شكل هايي قرار مي گرفت كه به هيچ وجه با واقعيت مطابقت نداشت؛ در عوض دنيا پر بود از اشيا، نيروها و افرادي كه هيچ چيز، حتا يك اسم آن ها را از بقيه متمايز نمي كرد..." (شوواليه ي ناموجود، ايتالو كالوينو، فصل چهارم)
خلاصه ي حكايتي از مولوي اين است: مردي كه از مصر مي آيد به بغداد تا گنجي را كه نام و نشانش را در خواب ديده دريابد كه دستگير مي شود و شحنه پس از شنيدن داستانش مي گويد عجب احمقي هستي؛ من سال هاست كه خواب مي بينم كه در مصر در فلان جا و فلان كوي زير درختي گنجي نهفته است و اعنتايي نمي كنم و تو با يك خواب شهر و آشيانه ات را ول كرده اي. نشانه هايي كه شحنه مي گويد، نشاني خانه ي مرد مصري است. مرد برمي گردد به مصر و گنج را در خانه ي خود مي يابد.
كوئيلو در كيمياگر همين داستان را با پرداخت ويژه ي خودش به شكل رماني درآورده. اين داستان را بورخس هم داستانِ كوتاه كرده است. البته بورخس از هزارويك شب . ...

ادامه ی مطلب

خوانِ شکرریزانِ شمس

فکر کنم چند هفته ای می شود که کتاب "گزیده ی مقالات شمس تبریزی" را توی کیفم می گذارم و سر راهم به کار هر وقت که دست دهد، بیرون می آورمش و چند بند از آن را می خوانم (اگه یه روز صبح یا عصر توی مترو دیدید که پسری عینکی یه کتاب قهوه ای از کیف سیاهش بیرون می آورد تا بخواند، بدانید که آن پسر من هستم)؛ این کتاب را برای اولین بار فکر کنم سال هفتاد و نه یا هشتاد بود که کشف کردم. آن موقع پروژه ای را شروع کرده بودم تا کتاب های کلاسیک نثر ایرانی را یواش یواش بخوانم (این پروژه البته هنوز هم تمام نشده). اما آن مقالات شمس که آن موقع می خواندم، تصحیح جعفر مدرس صادقی بود که این روزها فیلم "گاو خونی"، ساخته ی بهروز افخمی بر اساس داستان نیمه بلندی به همین نام از او، در حال اکران است و سایت خوشگلی هم دارد. این یکی مقالات تصحیح محمد علی موحد است. اول فکر می کردم این محمد علی موحد همان دکتر ضیا موحد است که بعد دیدم اشتباه کرده ام (راستی یک شعر زیبا توی شرق روز 12 مهرماه از دکتر ضیا موحد خواندم؛ اگر نخوانده اید، حتما بخوانید). نام کامل مصحح مقالات شمس، محمد علی موحد دیلمقانی است درواقع.
مقالات شمس درواقع مجموعه گفتارهای شمس است در حضور مولانا که گاهی توسط خود مولانا و گاهی توسط پسر بزرگش و شاید فرد دیگری به تقریر در می آمده است. اما غرض از این همه روده درازی این بود که بگویم توی این کتاب بخش هایی هست که من به شدت دوست دارم و هر وقت که کتاب دستم بیاید، دوباره می خوانمشان و اتفاقا فکر می کنم که اگر کسی بخواهد این کتاب کلاسیک ایرانی را به لحاظ کاربردی که می تواند در داستان امروزی داشته باشد، بخواند می تواند از این بندها استفاده کرده و لذت هم ببرد. نمونه ای که در پایین می خواهم بیاورم به نظر من حقیر یکی از درخشان ترین حکایات عرفانی ادبیات فارسی می باشد. یکبار آقای مندنی پور (نویسنده ی رمان دل دلدادگی و مجموعه ی داستان شرق بنفشه) جایی می گفت که یکی از تکنیک هایی که فراوان در احادیث و روایات استفاده شده و هم اکنون می توان در داستان های مدرن فارسی از آن استفاده نمود، نقل قول است؛ اینکه حسن گفت از علی شنیدم که از اصغر شنید که از ... تا برسد به اصل سخن. در نمونه ی زیر نیز اینچنین جریانی را می توان مشاهده کرد؛ البته نه نقل قول بلکه خود خط روایت به سبکی و روانی آب از مجلس سماع تعطیل شده ای که درویشی در آن حضور دارد، آغاز شده و به دربار خلیفه می رسد و دوباره از دربار خلیفه تا آرامگاه درویش باز می گردد:



شیخ گفت خلیفه منع کرده است از سماع کردن. درویش را عقده ای شد در اندرون و رنجور افتاد. طبیب حاذق را آوردند نبض او گرفت، این علت ها و اسباب که خوانده بود، ندید. درویش وفات یافت؛ طبیب بشکافت گور او را و سینه ی او را و عقده را بیرون آورد؛ همچون عقیق بود. آن را به وقت حاجت بقروخت؛ دست بدست رفت به خلیفه رسید. خلیفه آن را نگین انگشتری ساخت؛ می داشت در انگشت. روزی در سماع فرو نگریست، جامه آلوده دید از خون. چون نظر کرد، هیچ جراحتی ندید؛ دست برد به انگشتری؛ نگین را دید گداخته. خصمان (اینجا بمعنی دلال ها و فروشنده ها) را که فروخته بودند باز طلبید، تا به طبیب برسید. طبیب احوال باز گفت:
ره ره چو چکیده خون ببینی جایی
پی بر که به چشم من برون آرد سر



۱۳۸۳/۸/۲۲

چند داستان از من و یک داستان از مریمی


من چند تا از داستان هام رو توی سایت سخن گذاشتم. در واقع هر کسی می تونه داستانش رو توی این سایت (بخش جایزه ی هدایت) بزاره تا بقیه بخونن و در موردش نظر بدن. شرایطش رو می تونید اینجا ببینید. یه صفحه هم داره که می تونید داستان های کوتاه انتخاب شده در دوره های قبلی جایزه ی هدایت رو اونجا ببینید. اما داستان های من، اینها هستند:
یک دقیقه
مهدي مثل ما نيست
دو نامه از شاعر جوان
این داستان توی سایت سخن اشتباهی به اسم خانم من (مریمی) ثبت شده.
قرار ملاقات
این داستان مال مریمی هستش.
خیلی دوست دارم که شما هم این داستان ها رو بخونید و بیشتر ممنون می شم اگه نظرتون رو هم برام بنویسید؛ چه توی همون سایت سخن که بخشی برای اظهار نظر خواننده ها داره و چه توی همین وبلاگ و چه بوسیله ایمیل من: naser.farzinfar@gmail.com
من خودم توی این بخش سایت سخن چند تا داستان خوب هم دیدم که سر فرصت در موردشون مطلبی می نویسم.

سینما چهار و مایکل مور


الان سینما چهار داره فیلم فارنهایت 9.11 رو که مایکل مور ساخته نشون می ده. قبل از نمایش فیلم که دو بابای علاف (نادر طالب زاده و حجه الاسلام آشنا) کلی حرف زدند و کلی از فیلم رو هم لو دادند. اما بامزه ترین بخش حرف های طالب زاده این بود که ای کاش ما توی جهان اسلام هم کارگردان هایی مثل مایکل مور داشته باشیم. من از این بابا، مور، خوشم نمی یاد. نه از اون فیلمش بولینگ برای کلمباین خوشم اومد و نه از این فیلمش. به نظرم بیشتر یه دلقک می رسه تا یه کارگردان. واسه ی همین هم دیدن فیلم رو نصفه گذاشتم و اومدم پشت کامپیوتر نشستم. جالبه که ظاهرا سایت سینما چهار که بالا بهش لینک دادم با اینکه هفته هاست که تبلیغ می شه هنوز هیچ چی نداره جز یه نوشته که می گه
Comming Soon!

۱۳۸۳/۸/۲۱

چطوره با یک شعر شروع کنیم؟

خیلی خوب. چطوره با یک شعر شروع کنیم و بعدش معرفی یک وبلاگ عالی.

قايم باشك

چشم مي گذارم و مي شنوم كه همه از من دور مي شوند، با شوق و ذوقي پر سر و صدا. همديگر را هل مي دهند و بر سر مخفيگاه ها دعوا مي كنند.
در اين هياهو صداي تو را مي جويم و سعي مي كنم سمتي را كه بدان سو مي دوي تشخيص دهم.
نمي توانستم ببينمت كه با ترس و لرز دنبال ما مي گردي و بچه ها يكي يكي از پشت سرت در مي آيند و تندتر مي دوند و تو در نيمه راه از تعقيبشان پشيمان مي شوي و دنبال يكي ديگر مي گردي.
آمدم بيرون. تو مرا ديده و نديده برگشتي و دويدي و من آهسته آهسته در پي ات روان شدم. شلنگ انداز مي دويدي، شاد از تنها شكارت.
هفتاد، هشتاد، نود ... صد!
سكوت، سكوت، سكوت ...
راه مي افتم.

اگه وبلاگ آقای اسدالله امرایی رو ندیدین حتما ببینین. آقای امرایی از مترجمان بسیار پرکار و دقیق ایرانی هستش و توی این وبلاگ داستان های رو که ترجمه اشون کرده می ذاره و گاهی هم از خودش یه چیزایی می نویسه.