۱۳۸۴/۳/۸

بمباران گوگلی برای کمک به آزادی اکبر گنجی


دوستان عزیز، برای کمک به راه‌اندازی یک بمباران گوگلی لطفا" کد زیر را در وب‌لاگ یا سایت‌تان وارد کنید. متشکریم.

Human Rights


اصل مطلب را اینجا بخوانید.

خدا را دوست بدارید و هر کاری دلتان می خواهد بکنید

میلان کوندرا در مقدمه ي نمایشنامه ي "ژاک و اربابش" می نویسد:
علت دلزدگی ناگهانی ام از داستایوسکی چه بود؟
آنچه موجب عصبانیت من از داستایوسکی می شد، فضای رمان هایش بود. دنیایی که در آن همه چیز به احساسات تبدیل می شود؛ به عبارت دیگر، دنیایی که در آن احساسات ارتقا می یابد و در ردیف ارزش و حقیقت قرار می گیرد.
بشر نمی تواند بدون احساسات زندگی کند اما همان لحظه ای که احساسات در ذات خود به ارزش، به معیار حقیقت، به ابزاری برای توجیه انواع و اقسام رفتارها تبدیل می شود، هولناک می شود.
تاریخ ارتقای احساسات به حد و مرتبه ي ارزش، به زمانی بس دور، شاید به هنگامی برمی گردد که مسیحیت از یهودیت جدا شد. سنت آگوستین گفت: خدا را دوست بدارید و هر کاری دلتان می خواهد بکنید.
احساس مبهم عشق ("خدا را دوست بدارید!"– دستور مسیحیت) جانشین وضوح و شفافیت قانون (دستور یهودیت) می شود تا به ملاک تقریبا نامشخص اخلاقیات تبدیل شود.
اما از زمان رنسانس به بعد یک روح مکمل، این احساسات و نازک طبعی غربی را به حال تعادل درآورده است؛یعنی روح منطق و شک، روحِ بازی و نسبیتی موضوع های بشری. آن وقت بود که غرب واقعا به خود آمد.

ژاک و اربابش، میلان کوندرا، ترجمه ي فروغ پور یاوری، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ سوم، 1381

بیا برویم متروی کرج

بیا کرج زندگی کنیم؛ مادرمان بیماری دیابت داشته باشد. بیاییم تهران و برویم ناصرخسرو تا برای مادرمان دوا بگیریم. برگشتنی به کرج، توی متروی کرج منتظر مترو توی ایستگاه قدم بزنیم. دو تا دختر را ببینیم که از پله ها می آیند پایین؛ متلکی بیندازیم. مرد ریشو، سبزه و خوش بنیه ای نزدیکمان شود. بخواهد ارشادمان کند. به او بگوییم برو بابا، اصلا به تو چه و آن وقت او کلتش را دربیاورد و کله یمان را داغون کند. آن وقت روی زمین بیفتیم و بیست دقیقه جان دهیم.
آن وقت سردار عبداللهی نامی بیاید و بگوید: "همیشه که نباید از ماموران ما در صحنه کشته شوند"

تریسترام شاندی

از رمان تریسترام شاندی نوشته ي لارنس استرن اغلب به عنوان اثری که به غیر از تاریخ نوشته شدنش (1767) دارای تمام ویژگی های یک اثر پست مدرن است یاد می شود. این رمان ژانرهایی چون موعظه، نامه نگاری و قصه را در برمی گیرد و ژانر موزیکال و دیگر ژانرهای غیرزبانی را وارد ماجرا می کند (ادبیات پست مدرن، تدوین و ترجمه ي پیام یزدانجو، نشر مرکز، ویرایش دوم، 1381).
میلان کوندرا درباره ي این رمان می گوید:
اغلب می شنوم که می گویند کفگیر رمان به ته دیگ خورده است. برداشت من عکس این است. رمان در طول تاریخ چهارصد ساله اش هنوز بسیاری از امکانات خود را به دست نیاورده، بسیاری از فرصت های بزرگ را کشف نکرده، بسیاری از راهها را به دست فراموشی سپرده و نداها را ناشنوده گذاشته است.
تریسترام شاندی یک رمان بازی است. استرن روزهای جنینی و تولد قهرمانش را به تفصیل شرح و بسط می دهد، فقط برای اینکه او را بیشرمانه و تقریبا در همان لحظه ای که پا به دنیا می گذارد، برای همیشه ترک کند؛ او سر به سر خواننده اش می گذارد و با جملات معترضه و بیراهه زدن های بیشمار راهش را گم می کند؛ او اپیزودی را شروع می کند و هرگز آن را به پایان نمی رساند؛ تقدیم نامه و پیشگفتار را وسط کتاب می آورد.
خلاصه اینکه: استرن ساخت داستان خود را بر مبنای اصل وحدت عمل که به عنوان موضوع عادی و جاری ذاتی طرح رمان تلقی شده است، قرار نمی دهد.

ژاک و اربابش، میلان کوندرا، ترجمه ي فروغ پور یاوری، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ سوم، 1381

بیا، برگردیم

بعضی وقتها پیش می آید که الگویِ عبارتی، تصویری و یا حتا دستوری گرامری می آید و توی ذهنم می ماند؛ تا حدی شبیه چهار، پنج ترانه ای که همیشه ي خدا مینجوری ناخودآگاه روی زبان جاری می شوند.
یادم ست که حدود یک سال تصویر خوردن تبری (توی فضا و بدون اینکه کسی گرفته باشدش) به درخت باغچه ي خانه یمان در تبریز را گاه و بیگاه – حتا وقتی که چشم هایم باز بود – می دیدم.
دوره ی طولانی ای بود که مدام یکی از جمله های تو در توی مرسوم رمان های روسی – از آنهایی که توی رمان های تولستوی و داستایوسکی، اشراف فرانسوی دان مدام بلغور می کنند – توی ذهنم چرخ می خورد. جمله ای مثل این "تو چرا فکر می کنی که برایم اینقدر اهمیت داری که من فکر کنم ...". جملاتی که اغلب خطاب به یک نفر گفته می شد و ناتمام می ماند.
اواخر کلیشه ي دیگری توی ذهنم جا خوش کرده. جملاتی که با "بیا" شروع می شوند. "بیا"ئی که اغلب رو به گذشته دارد و حسی نوستالژیک می رساند؛ مثل "بیا، برگردیم"

منتقد کشور باقر را از نوجوانی می شناسد

این یارو روی حسنی رو سفید کرده؛ خوراک ابراهیم نبویه. این عین خبر روزنامه ی شرقه:

حیدر رحیم پور از نویسندگان و منتقدان کشور از دکتر محمدباقر قالیباف حمایت کرد. رحیم پور طی یادداشتی اعلام کرد: من و یارانم خیلی پیشتر تعهد کردیم که به مقبول نهایی گروه میثاق رای دهیم ولی دکتر احمد توکلی که اگر به نفع دکتر قالیباف کنار نرفته بود رای مرا مانند دو دوره پیش با خود داشت و چون پیش از نام نویسی به نفع دکتر قالیباف کنار رفت و به ستادهای کل کشور خود امر کرد که برای قالیباف فعالیت کنند و آرای خود را به نام قالیباف به صندوق بریزند لذا من هم به سه دلیل به قالیباف رای می دهم. در این یادداشت دلایل انتخاب دکتر قالیباف به این ترتیب آمده است:
الف: چون رای من مخصوص توکلی بود.
ب: قالیباف تا این لحظه 50 درصد آرای گروه میثاق را به دست آورده و در نظرسنجی ها پیشتاز است.
ج: من باقر را از نوجوانی می شناسم و به کاربرد و ارزش های او واقفم و دیده ام که او به هر کاری که بپردازد موفق است.

۱۳۸۴/۳/۵

ترس حقیر می کند

الان نوشته ی قشنگی از عباس معروفی دیدم توی وبلاگش. اول خواستم لینک بدم. ولی - می خواد باورتون بشه می خواهد نشه - ترسیدم. صبح هم که یه نوشته از گنجی و یه نوشته از ابراهیم نبوی درباره ی گنجی خوندم، همین حس کثیف رو داشتم. خیلی زشته این احساسی که برای ما روزمره شده.
شهریار مندنی پور توی داستان کوتاه عالیش، شرق بنفشه، یه جایی می نویسه:

چرا پدرت مرا زد. می گفت، دیگر نمی آمدم توی کوچه تان. وقتی با نوکرتان نصف شبی یقه ام را گرفتند، گفتم آقا من دختر شما را دوست دارم. می دانم او را به من نمی دهید ولی وظیفه ام است خواستگاری کنم. مرا زد. می خواست پلیس خبر کند، من فرار کردم. زشت است فرار. به پدر بگو آقا وقتی می زنی توی گوش کسی، مدتی صورتش مور مور می کند. بعد درد خوب می شود ولی یک چیز می ماند. دیده نمی شود مثل جای انگشت ها، ولی همیشه می ماند ...

دن کیشوت خبیث

آرزوهای بزرگ آدم را کمی حیوان می کنند. از بس که فقط چشم به آینده دوخته ای، مشکلات اطرافیانت، هرقدر هم که بزرگ باشد، دیگر به چشمت نمی آید.
نمی دانم خاطره ای را که تعریف می کنم تا چه حد می توان شاهد گویایی بر مدعای بالا شمرد ولی یادم است دوران دبیرستان وقتی به همراه دوستانم از مدرسه برمی گشتم خانه، گاهی در راه گدایی می دیدیم، بعضی وقتها دوستانم برای کمک پولی به او می دادند ولی من فکر می کردم نباید این کار را کنم. فکر می کردم اگر به آن گدا کمک کنم به نوعی عذاب وجدانم را فقط فرونشانده ام. نباید کمک کنم تا این عذاب وجدانم محرک من در انجام کارهای موثرتری برای این گدا و بقیه ی فقرای اجتماع گردد.

۱۳۸۴/۲/۳۱

کسی که میان شما گشت و گذار می کرد، کوچ کرده

بیاتی نوعی شعر عامیانه ي ترکی ست که خیلی شبیه رباعی ها در زبان فارسی ست. اغلب غریب به اتفاق شعرهای سروده شده در این قالب (که در ترکی بایاتی نامیده می شود) به شاعر با نام ونشانی منتسب نشده اند. بیت اول بیاتی بیشتر حکم مقدمه برای بیت دوم دارد. موضوع این اشعار هم بسیار متنوع است؛ ولی می توان به راحتی گفت که طبیعت در اکثر بیاتی ها حضوری محسوس دارد. از این لحاظ شباهت غریبی به هایکوهای ژاپنی دارند (به عنوان نمونه بیاتی اول را بخوانید). ترجمه ها از خودم است:

بیاتی اول:
اوتورموشدوم اتاقدا
نه حالدا، نه داماقدا
بیر ناغافیل یئل اسدی
گول گویمادی بوداقدا

ترجمه:
نشسته بودم توی اتاق
چه حال خوشی داشتم
ناغافل بادی وزید
دیگر گلی روی بوته نماند


بیاتی دوم:
من عاشیق ایشیقلارا
زولفی دولاشیقلارا
الیمه بیر ساز آللام
قوشوللام عاشیقلارا

ترجمه:
من عاشق نورم
عاشق دختران زلف گره خورده ام
سازی به دست می گیرم (و)
به جمع عاشق ها1 می پیوندم
1 نوازنده های آذربایجانی

بیاتی سوم:
باغچاسیز، بارسیز داغلار
هئیواسیز، نارسیز داغلار
سیزده گزن کوچوبدور
سیز هله وارسیز داغلار؟

ترجمه:
کوههای بی باغ و بی بر
کوههای بی بِه و بی انار
کسی که میان شما گشت و گذار می کرد، کوچ کرده
شما هنوز سر جایتان هستید کوهها؟


منبع: آذربایجان خلق ادبیاتیندان، به کوشش م.ع. فرزانه، چاپ نهم، سال 1382، انتشارات نشر نو
محمد علی فرزانه از فعالان معروف فرهنگ ترکی در این کتاب مجموعه ي بیاتی های موجود در زبان ترکی را جمع آوری کرده است. البته من نتوانستم این اشعار را با همان الفبای خاصی که استاد فرزانه در کتابش نوشته، در اینجا بنویسم.

۱۳۸۴/۲/۲۹

شخصیت های داستانی مشهور

مجله «کتاب» پارسال نام صد شخصیت داستانی را که از سال 1900 تا به امروز در دنیای داستان به وجود آمده و محبوب شده اند، منتشر کرد. که در میان این رده بندی، جویس، همینگوی، سلینجر، وولف ، ناباکوف، کافکا ، گرین، کافکا و مارکز و کنراد بیشترین حضورها را دارند. شخصیت شماره یک از آن گتسبی ، مرد اسرار امیز رمان فیتزجرالد است که هنوز هم از پر خواننده ترین رمانهای جهان است .
فقط به نظرم رسید که یه جورایی امریکایی بودن اونهایی که نظر داده اند، مشخصه؛ و همینطور اینکه به احتمال زیاد نظرسنجی از افرادی که ادبیات رو بصورت جدی دنبال می کنند، انجام شده.
نام بیست و پنج شخصیت اولی که بیشترین رای رو آورده اند:

نام شخصیت / نام اثر / نام نویسنده
1- جی . گتسبی / گتسبی بزرگ / فیتزجرالد
2- هولدن کالفلید / سالینجر / ناطوردشت
3- هومبرت هومبرت / لولیتا / ناباکوف
4- لئوپولد بلوم / یولیسس / جویس
5- رابیت انگستروم / بدو، خرگوش / آپدایک
6- شرلوک هولمز / سگ شکاری باسکرویل / دویل
7- مولی بلوم / یولیسس / جویس
8- استفن ددالوس / چهره مرد هنرمند در جوانی / جویس
9- یلی بارت / خانه میرث / ادیت وارتون
10- هولی گولیتلی / صبحانه در خانواده تیفانی ها / ترومن کاپوت
11- گرگور سامسا / مسخ / کافکا
12- مرد نامریی / مرد نامریی /رالف الیسون
13- لولیتا / لولیتا / ناباکوف
14- آئورلیانو بوئندیا / صد سال تنهایی / مارکز
15- کلاریس دالوی / خانم دالوی / ویرجینایا وولف
16- ایگناتیوس ریلی / اتحاد احمقها / جان کندی توول
17- جورج اسمایلی / بند زن، خیاط، سرباز، جاسو / جان لی کار
18- خانم رامسی/ به سوی فانوس دریایی / ویرجینیا وولف
19- بیگر توماس / پسر بومی / ریچارد رایت
20- نیک آدامس / در زمان ما / ارنست همینگوی
21- یوسارینا / گرفتن / جوزف هلر
22- اسکارلت اوهارا / بر باد رفته / مارگارت میچل
23- اسکات فینچ / کشتن مرغ مقلد / هارپر لی
24- فیلیپ مارلو / خواب بزرگ / ریموند چندلر
25- کورتز / قلب تاریکی / جوزف کنراد

این مطلب از سایت هومولونوس نقل شده است و دوستم مهران شرف الدین آدرس این سایت را در اختیارم گذاشت. اگر می خواهید نام بقیه ی شخصیتهای مشهور جهان داستان نویسی مدرن را ببیند سری به اصل این مطلب در سایت هومولونوس بزنید.
ممنون مهران

۱۳۸۴/۲/۲۸

دیوید لینچ

به خاطر تنبلی ام معذرت می خواهم و می دانم که این دو پست اخیر هم تحفه ای نیستند؛ گذاشتم تا یک چیزی گذاشته باشم.

دیوید لینچ (David Lynch) جزو محبوب ترین کارگردان های من است و فیلم بزرگراه گمشده اش (Lost Highway)جزو محبوب ترین فیلم های من.
طراحی سایتش بر عهده ی خودش بوده و چند سالی روی آن کار کرده. سایت خیلی قشنگی ست.
فکر کنم این اولین نوشته ی من درباره ی یک کارگردان است. امیدوارم بیشتر شود.

حاصل جستجوی بزرگراه گمشده در Google
چند تا از سایت های مربوط تر:


دیوار آشپزخانه ی ما

می دانم نورش بد شده

۱۳۸۴/۲/۱۸

یک عده سوال خفن

مهسا محب على یک داستان نویس است و مهدى يزدانى خرم از روزنامه نگاران خوب شرق است و فکر کنم چند باری (من جمله پارسال) به خاطر نوشته هایش درباره ی ادبیات جایزه ی جشنواره ی مطبوعات را هم گرفته. مساله این است که نمی دانم یزدانی خرم این سوالات (که پایین نوشته ام) چطور به ذهنش رسیده و محب علی چطور به این سوالات جواب داده؟ بخصوص آخر سوالاتش - "درباره اين مولفه مهم بحث كنيد" یا "اين حركت را تفسير كنيد" - به نظرم خیلی بامزه شده.
اصل گفتگو را اینجا می توانید ببینید!



• نوعى تمايل و حركت به سوى فضاهاى آبستره در اين مجموعه داستان ديده مى شود. آيا اين مولفه به دليل قطع شدن رابطه آدم هاى شما با دنياى عينى است و يا ايشان اصولاً ذهنيتى آبستره داشته و مى كوشند تا از طريق درهم ريختن فضاهاى پيرامون، تجسم فيزيكى خود را تحت الشعاع قرار دهند؟

• نكته جالب در مجموعه عاشقيت در پاورقى به حضور مستمر و تكرارشونده من راوى و يا نويسنده بازمى گردد كه به شكل هاى مختلف خود را وارد بطن داستان كرده و دچار بازى متن مى شود، در واقع نويسنده و يا راوى ناخودآگاه در موضع ابژكيتو قرار مى گيرد و موضوع روايت مى شود. اين حركت موتيف وار كه در اكثر داستان ها حضور دارد به چه دليلى است؟

• آدم هاى شما وابستگى فراوانى به اجسام دارند. علاوه بر اين كه با اين اجسام رابطه روايى پيدا كرده و براى آنها حافظه قائل مى شوند، نمى توانند خود را از بند حضور صامت اما سنگين آنها رها كنند. بنابراين جسم ها در شكل هايى مدرن تر چهره مى كنند، مثلاً رنگ آنها كليت وجودى آنها مى شود و يا تكرار فراوان حضور ايشان، آنها را به شخصيت هاى مهم داستانى تبديل مى كند. اين حركت را تفسير كنيد.

• من فكر مى كنم مولفه خيانت در معناى مدرن و شهرى آن يكى از اصلى ترين عناصر روايى داستان ها به شمار مى آيد. اين خيانت شكل هاى مختلفى دارد. مثلاً در داستان «عتيقه ها» (يكى از درخشان ترين داستان ها) از شكلى ذهنى به فرمى رئاليستى مى رسد و يا در داستان «هفت پاره داناى كل»، در شكلى عاميانه تر روايت مى شود. منتها نكته مهم در اينجاست كه آدم هايتان اين مفهوم را مى پذيرند و فريادى برنمى آورند. درباره اين مولفه مهم بحث كنيد.

• شكل خاصى از زيبايى در داستان هاى شما وجود دارد كه از چيدمان درهم و در عين حال صامت رنگ ها و جزئيات مينياتورگونه ساخته شده، آدم ها و فضاهاى شما با اين تعريف داراى كليتى آرامش بخش و زيبا مى شوند كه تمامى تعفن و نكبت رابطه ها را در دل خود نگه داشته اند. من اين رويكرد را به سرطان تشبيه مى كنم. سئوال اين جاست كه آيا اين تاكيد بر زيبايى مولفه هاى داستان شما را بيش از حد معصوم و اسطوره اى نكرده است؟

• در تمام داستان هايتان تلاش كرده ايد تا عنصرى به نام «اتفاق» و يا «فاجعه» شكل نگيرد. ريتم دلپذير داستان ها و خونسردى دوچندان روايت دليل اين امر است. خانم محب على چرا آدم هاى شما توانايى خشمگين شدن ندارند و اين خونسردى مفرط به چه دليلى است؟

• برخى از آدم هاى شما ريشه هاى اسطوره اى و متنى دارند، مانند دو داستان عاشقيت در پاورقى و عتيقه ها بازخوانى جديدى از گفت وگوى بينامتنى در داستان اول و ارائه نگاه جديدى از نوعى فضاى هزار و يك شبى در داستان دوم، اين بحث را پيش مى آورد كه آيا درصدد هجو و يا تخريب اين متون و مفاهيم افسانه اى هستيد و يا مى خواهيد از آنها چهره اى منفعل ارائه دهيد؟

• برخى آدم هاى شما (چند سانت توى زمين، هفت پاره داناى كل، عتيقه ها) سلامت عينى ندارند. يعنى دچار ذهنيت گرايى ها و يا تخديرهايى شده اند كه از بيرون به آنها وارد شده. اين رويكرد كه به همان مفهوم مذكور آبستره نيز وابسته است، دنياى بيرون را دچار ريتم و ضرباهنگى غيرطبيعى مى كند. اين حالت خاص را به چه صورت ساخته و روايت كرده ايد؟

• در داستان هاى شما حضور من راوى و داناى كل آنقدر سنگين است كه در واقع عمل بيرونى خاصى اتفاق نمى افتد و خلجان هاى ذهن جاى آن را مى گيرد. بنابراين نوعى حضور رئاليستى منفى و كاذب را درك مى كنيم كه بدون هيچ حركت بيرونى خاصى در حال بزرگ شدن و اشاعه دادن خود است. درباره اين اتفاق روايى يعنى رئاليسم كاذب توضيح دهيد.