عشق گفت ما سه برادر بودیم؛ به ناز پرورده و روی نیاز ندیده. برادرِ مِهین را حُسن خوانند و ما را او پرورده است، برادرِ کِهین را حُزن خوانند و او بیشتر در خدمتِ من بودی. و ما هر سه خوش بودیم. ناگاه، آوازه ای در ولایتِ ما افتاد که در عالمِ خاکی یکی را پدید آورده اند بس بوالعجب، هم آسمانی است و هم زمینی، هم جسمانی است و هم روحانی، و آن طرف را به او داده اند و از ولایتِ ما نیز گوشه ای نامزدِ او کرده اند.
ساکنانِ ولایتِ ما را آرزوی دیدن او خاست. حُسن - که پادشاه بود – گفت که اول من یکسواره پیش روم. اگر مرا خوش آید، روزی چند آنجا مقام کنم. شما نیز در پی من بیایید!
ما همه گفتیم که فرمان تو راست.
حُسن به یک منزل به شهرستانِ آدم رسید. فرود آمد. همگیِ آدم را بگرفت، چنان که هیچ چیز در آدم نگذاشت. چون نوبتِ یوسف درآمد، حُسن خود را با یوسف برآمیخت، چنان که میان حُسن و یوسف هیچ فرقی نبود.
من و حُزن نیز در پی حُسن براندیم. حُسن ما را به خود راه نداد. چون بر این قرار افتاد، حُزن روی به شهر کنعان نهاد.
راه حُزن نزدیک بود. به یک منزل، به کنعان رسید. از درِ شهر در شد. طلبِ پیری می کرد که روزی چند در صحبتِ او به سر بَرَد. خبرِ یعقوبِ کنعانی بشنید. چون روزی چند برآمد، یعقوب را با حُزن انسی بادید آمد، چنان که یک لحظه بی او نمی توانست بودن. هرچه داشت به حُزن بخشید. اول، سوادِ دیده را پیشکش کرد. پس، صومعه را "بیت الاحزان" نام کرد و تولیت به او داد.
و من راهِ مصر برگرفتم.
آوازه و ولوله در شهر مصر درافتاد. عشق، قلندروار، به هر منظری گذری و در هر خوش پسری نظری می کرد. هیچ کس بر کارِ او راست نمی آمد. نشان سرایِ عزیزِ مصر بازپرسید و از در حجره ی زلیخا سردرکرد.
زلیخا چون این حادثه دید، برپای خاست و روی به عشق آورد و گفت ای صد هزار جانِ گرامی فدای تو! از کجا آمدی و به کجا خواهی رفتن و تو را چه خوانند؟
عشق جواب داد که ما سه برادر بودیم؛ به ناز پرورده و روی نیاز ندیده. برادرِ مِهین را ...
متن فی حقیقت عشق از قصه های شیخ اشراق، شهاب الدین یحیای سهروردی، ویرایش جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، چاپ چهارم 1382
۱۳۸۴/۱۱/۷
۱۳۸۴/۱۱/۶
ترک خدمت منافی محبت نیست
با اجازه ی ناصر من هم یه مطلب از مقالات مولانا می نویسم:
"بعضی گفته اند "محبت موجب خدمت است." و این چنین نیست. بل که میل محبوب مقتضی خدمت است. و اگر محبوب خواهد که محب به خدمت مشغول باشد، از محب هم خدمت آید. و اگر محبوب نخواهد، از او ترک خدمت آید. ترک خدمت منافی محبت نیست."
"بعضی گفته اند "محبت موجب خدمت است." و این چنین نیست. بل که میل محبوب مقتضی خدمت است. و اگر محبوب خواهد که محب به خدمت مشغول باشد، از محب هم خدمت آید. و اگر محبوب نخواهد، از او ترک خدمت آید. ترک خدمت منافی محبت نیست."
تیر گچ ریخته
راننده ی آژانس از ماشین اش پیاده شد و پله های ورودی هتل را یکی دو تا کرد و بالا رفت. سردش شده بود؛ باد سردی می آمد و او تنبلی اش شده بود کاپشن اش را بپوشد. کارمند هتل را می شناخت. سلام و علیک تندی کرد و پرسید "کسی آژانس خواسته؟" کارمند هتل گفت "همین الان اومدن بیرون؛ یه زن و مرد جوون اند. دیدم اومدی گفتم بیان بیرون." راننده تشکر و خداحافظی ای کرد و آمد بیرون. زن و مرد را کنار ماشین اش دید. بفرماییدی گفت و پرید توی ماشین. گفت "عجب سرمایی یه اینجا!" از آینه نگاه کرد. اگر جای کارمند هتل بود می گفت پسر و دختر نه مرد و زن. هر دو توی لباس های شان فرو رفته بودند. می دانست که دختر باید کیف دستی ای همراه اش باشد برای چادر شب یا چادر نمازی که باید توی حرم سرش کند؛ کیف دستی بود. راه افتاد. وارد خیابان که می شد پرسید "حرم تشریف می برید دیگه؟" هر دو جواب دادند "بله!"
ادامه ی داستان
ادامه ی داستان
۱۳۸۴/۱۱/۴
خیاطی و کوزه ی یازده توی
و گفتم اینک من در شرح آواز پر جبرئیل به عزمی درست و رایی صائب شروع کردم. تو اگر مردی و هنر مردان داری، فهم کن! و این جزو را آواز پر جبرئیل نام نهادم.
قضیه این است که راوی در آغاز بلوغش (که از حجره ی زنان پرواز کرده)، شبی از بی خوابی شمعی در دست گرفته و هوس دخول خانقاه پدر به سرش می زند. خانقاه پدر دو در دارد، یکی در شهر و دیگری در صحرا. در شهر را می بندد و قصد ورود از در صحرا می کند که ده پیر را می بیند که در سکویی نشسته اند. پسر باب گفتگو را با کم مرتبه ترین پیرمردان که به نوعی سخنگوی آنان نیز می باشد، باز می کند. پیرمرد می گوید که کار ما خیاطی ست و ما جمله حافظ کلام خداوندیم و سیاحت می کنیم. پسرک کوزه ای یازده تو را می بیند که در صحرا افتاده است. کوزه شفاف است. نه توی بالای آن را سوراخ نمی شایست کردن ولیکن دو طبقه ی زیرین به سهولت می شایست دریدن. پیرمرد می گوید که آن نه توی را سایر پیرمردان ساخته اند و این دو طبقه ی زیرین را من حاصل کرده ام.
پیرمرد در پاسخ به پرسش پسرک درباره ی فرزند و ملک پیرمردان می گوید که ما زن نداشته ایم ولیکن هر یکی فرزندی داریم و هر یکی آسیایی. فرزندمان را بر آسیای خود گماشته ایم تا تیمار آن می دارد. از وقتی که این آسیاها را ساخته ایم هرگز در ان ننگریسته ایم ولی فرزندان ما همواره به یک چشم به آسیا می نگرند و به یک چشم پیوشته به جانب پدر خویش نگاه می کنند. آسیای من چهار طبقه است و فرزندان من بس بسیارند و هر وقتی مرا فرزندی چند حاصل شود. آنها را به آسیای خویش می فرستم تا مدتی در تولیت عمارت باشند و پس از آن مدت پیش من آمده و از من جدا نمی شوند. آسیای من تنگنایی سخت است و هر یک از فرزندانم بعد از مراجعت پیش من میل برگشتن به آنجا را نمی کنند.
و من را جفت نیست الا کنیزکی حبشی که هرگز در وی نگاه نکنم. او میانه ی آسیاها جای دارد و به آسیا و افلاک و گردش آنها نگاه می کند و هرگاه که این نگاه دوارش به من افتد، از من بچه ای در رحم او حاصل شود.
پیرمرد سپس در پاسخ به پرسش های بعدی پسرک مطالبی در باب تسبیح خداوند و مشکل بودن علم خیاطی گفته و سپس هجایی عجیب به پسرک می آموزد که پسرک با آن هجا هر سری را که می خواست می توانست دانست. سپس پسرک علم ابجد آموخته و هرگاه که مشکلی برایش پیش می آید، حل آن را از پیرمرد می خواهد. در ادامه است که پیرمرد موضوع نور، کلمه و روح را که در نوشته ی پایین آورده ام و بعدش سر دو پرجبرئیل را به وی می آموزد.
در انتها، وقتی که در خانقاه پدر خورشید طلوع می کند و در بیرونی را می بندند و در شهر را باز می کنند و بازاریان وارد می شوند، پیران از چشم پسرک ناپدید شده و او را در حسرت صحبت خود باقی می گذارند.
تمام شد قصه ی "آواز پر جبرئیل".
ای کاش می شد که تعبیرهای فرویدی این داستان را (که من امروز فهمیدم) می توانستم واضح برایتان بگویم. موضوع مکاشفه ی دوران بلوغ است؛ موضوع بال های جبرئیل است و اینکه جبرئیل دو بال دارد و تاکید بر عدد دو در مقابل عدد یک بسیار بامعناست. بقیه اش را دیگر نمی توان اینجا نوشت.
قضیه این است که راوی در آغاز بلوغش (که از حجره ی زنان پرواز کرده)، شبی از بی خوابی شمعی در دست گرفته و هوس دخول خانقاه پدر به سرش می زند. خانقاه پدر دو در دارد، یکی در شهر و دیگری در صحرا. در شهر را می بندد و قصد ورود از در صحرا می کند که ده پیر را می بیند که در سکویی نشسته اند. پسر باب گفتگو را با کم مرتبه ترین پیرمردان که به نوعی سخنگوی آنان نیز می باشد، باز می کند. پیرمرد می گوید که کار ما خیاطی ست و ما جمله حافظ کلام خداوندیم و سیاحت می کنیم. پسرک کوزه ای یازده تو را می بیند که در صحرا افتاده است. کوزه شفاف است. نه توی بالای آن را سوراخ نمی شایست کردن ولیکن دو طبقه ی زیرین به سهولت می شایست دریدن. پیرمرد می گوید که آن نه توی را سایر پیرمردان ساخته اند و این دو طبقه ی زیرین را من حاصل کرده ام.
پیرمرد در پاسخ به پرسش پسرک درباره ی فرزند و ملک پیرمردان می گوید که ما زن نداشته ایم ولیکن هر یکی فرزندی داریم و هر یکی آسیایی. فرزندمان را بر آسیای خود گماشته ایم تا تیمار آن می دارد. از وقتی که این آسیاها را ساخته ایم هرگز در ان ننگریسته ایم ولی فرزندان ما همواره به یک چشم به آسیا می نگرند و به یک چشم پیوشته به جانب پدر خویش نگاه می کنند. آسیای من چهار طبقه است و فرزندان من بس بسیارند و هر وقتی مرا فرزندی چند حاصل شود. آنها را به آسیای خویش می فرستم تا مدتی در تولیت عمارت باشند و پس از آن مدت پیش من آمده و از من جدا نمی شوند. آسیای من تنگنایی سخت است و هر یک از فرزندانم بعد از مراجعت پیش من میل برگشتن به آنجا را نمی کنند.
و من را جفت نیست الا کنیزکی حبشی که هرگز در وی نگاه نکنم. او میانه ی آسیاها جای دارد و به آسیا و افلاک و گردش آنها نگاه می کند و هرگاه که این نگاه دوارش به من افتد، از من بچه ای در رحم او حاصل شود.
پیرمرد سپس در پاسخ به پرسش های بعدی پسرک مطالبی در باب تسبیح خداوند و مشکل بودن علم خیاطی گفته و سپس هجایی عجیب به پسرک می آموزد که پسرک با آن هجا هر سری را که می خواست می توانست دانست. سپس پسرک علم ابجد آموخته و هرگاه که مشکلی برایش پیش می آید، حل آن را از پیرمرد می خواهد. در ادامه است که پیرمرد موضوع نور، کلمه و روح را که در نوشته ی پایین آورده ام و بعدش سر دو پرجبرئیل را به وی می آموزد.
در انتها، وقتی که در خانقاه پدر خورشید طلوع می کند و در بیرونی را می بندند و در شهر را باز می کنند و بازاریان وارد می شوند، پیران از چشم پسرک ناپدید شده و او را در حسرت صحبت خود باقی می گذارند.
تمام شد قصه ی "آواز پر جبرئیل".
ای کاش می شد که تعبیرهای فرویدی این داستان را (که من امروز فهمیدم) می توانستم واضح برایتان بگویم. موضوع مکاشفه ی دوران بلوغ است؛ موضوع بال های جبرئیل است و اینکه جبرئیل دو بال دارد و تاکید بر عدد دو در مقابل عدد یک بسیار بامعناست. بقیه اش را دیگر نمی توان اینجا نوشت.
هر که را روح است، کلمه است
گفت بدان که حق را چند کلمه است کبرا که آن کلمات نورانی ست و از سبحات وجه کریم او و بعضی بالای بعضی. نور اول کلمه ی علیاست که از آن عظیم تر کلمه ای نیست. نسبت او در نور و تجلی چون نسبت آفتاب است با دیگر کواکب و از شعاع این کلمه، کلمه ای دیگر حاصل شد و همچنین از یکی تا یکی، تا عدد کامل حاصل شد. و این کلمات طامات است. و آخر این کلمات جبرئیل است و ارواح آدمیان از این کلمه ی آخر است. و عیسا را "روح الله" خواند و با این همه او را "کلمه" خوانده است و "روح" نیز. و آدمیان یک نوع اند. پس هر که را روح است، کلمه است، بل که هر دو اسم یک حقیقت است. و از کلمه ی کبرا – که آخر کبریات است – کلمات صغرا بی حد ظاهرند که در حصر و بیان نگنجد. و حق را هم کلمات وسطا اند. ملائکه محرکات افلاک اند که کلمات وسطا اند.
۱۳۸۴/۱۱/۳
خلوت از دست رفته
شرق امروز یک مطلب خیلی جالب دارد درباره ی محرمانگی (Privacy) در فصای اینترنت. نویسنده ی مقاله Luciano Floridi - مدرس فلسفه ی دانشگاه آکسفورد - است. اصل مطلب را اینجا می توانید بخوانید و ترجمه ی آن را که علی ملائکه انجام داده اینجا. فکر کنم بیربط نیست با مطلب شما چی می گید؟ که بحث های جالبی پیش آورد.
۱۳۸۴/۱۱/۲
آداب بی قراری
آداب بی قراری عنوان یه رمان از یعقوب یادعلی هست که امسال هم ازش تقدیر شد و جایزه ای هم گرفت. من تازگی خوندمش. بیشتر از هر چیز عنوانش برام جالب بود.
برای من که بی قراری آدابی نداره و کلا این ترکیب به نظرم یه کمی پارادوکسیکاله. برای شما چطور؟ شما آدابی برای بی قراری دارید؟
برای من که بی قراری آدابی نداره و کلا این ترکیب به نظرم یه کمی پارادوکسیکاله. برای شما چطور؟ شما آدابی برای بی قراری دارید؟
۱۳۸۴/۱۰/۳۰
گفتم مرا از پرِ جبرئیل خبر ده!
گفت بدان که جبرئیل را دو پر است: یکی پر راست است و آن نور محض است، همگیِ آن پرِ مجرد اضافتِ بودِ اوست به حق. و پری ست بر چپ او، پاره ای نشانی تاریکی بر او، همچون کَلَفی (لکه ای) بر روی ماه، همانا که به پای طاووس ماند، و آن نشانه ی بودِ اوست که یک جانب به نابود دارد. چون نظر به اضافتِ بودِ او کنی با بودِ حق، صفتِ بودِ او دارد و چون نظر به استحقاق ذاتِ او کنی، استحقاقِ عدم دارد - و آن لازمِ بود است. و این دو معنی در مرتبتِ دو پر است: اضافَت به حق، یمینی و اعتبارِ استحقاق در نفسِ خود، یساری. و نزدیک تر اعدادی به یکی دو است، پس سه، پس چهار. پس همانا آن چه او دو پر دارد، شریف تر از آن است که سه پر و چهار. و این را در علومِ حقایق و مکاشفات، تفضیلی بسیار است که فهمِ هر کس به آن نرسد. چون از روح قدسی شعاعی فرو افتاد، شعاعِ او آن کلمه است که او را "کلمه ی صغرا" می خوانند. کافران را نیز کلمه ای ست، الا آن است که کلمه ی ایشان صداآمیز است. و از پر چپش که قدری ظلمت با اوست، سایه ای فرو افتاد، عالمِ زور و غرور از آن است. و در کلام مجید می گوید "جعل الظلمات و النور." این ظلمتی که او را با "جَعل" نسبت کرده، عالمِ غرور تواند بود و این نور که از پسِ ظلمات است شعاع پرِ راست است. زیرا که هر شعاع که در عالمِ غرور افتد، پس از نورِ او باشد. پس عالمِ غرور صدا و ظلِ پرِ جبرئیل است - اَعنی پرِ چپ - و روان های روشن از پر راست اوست و حقایقی که القا می کنند در خَواطِر، همه از پر راست است و قهر و صَیحه و حوادث هم از پر چپ اوست.
متن آواز پر جبرئیل از قصه های شیخ اشراق، شهاب الدین یحیای سهروردی، ویرایش جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، چاپ چهارم 1382
متن آواز پر جبرئیل از قصه های شیخ اشراق، شهاب الدین یحیای سهروردی، ویرایش جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، چاپ چهارم 1382
۱۳۸۴/۱۰/۲۶
لطفی و کلمات مرکب
شرق امروز مصاحبه ای دارد با استاد محمدرضا لطفی که اگر بخواهید اینجا می توانید بخوانید.
بعد از خواندن مصاحبه به نظرم آمد که لطفی - برخلاف پیشفرض من - در مقوله هایی غیر از موسیقی هم بسیار با سواد است. دقت کردم که ببینم چرا به این نتیجه رسیده ام، دیدم به خاطر مضمون های گفتار لطفی (عناوین مطالب مورد توجه او)، پارادایمی که در آن سخن می گفت، نحوه ی استدلالش (شکل ارتباط دادن مطالب) و عبارت ها (مثلا عبارت های صفت و موصوفی یا مضاف و مضاف الیهی) و کلمات استفاده در حین گفتگوست. می خواستم درباره ی این مورد آخری بنویسم؛ منظورم از عبارات و کلماتی که چنان حسی در من ایجاد کردند، اینها هستند:
جامعه ی متمدن، دولت، حکومت، هژمونی، پیش طرح، منسجم، قوام یافته، قوام یافتگی، فونداسیون، یاری رسان، شکل بندی، تک یاخته ای، شهروند، ایدئولوژیکی، فرایند، ساماندهی، سازماندهی، دگراندیش، افسردگی اجتماعی، روانشناسی جامعه ی موسیقیدانان، اتوریته، ساپورت، دکتورین، مخاطره، موسیقیدان، موزیسین، فاکتورها، فرهنگ گذاری، بی دغدغگی، خاستگاه، غم نیمایی، نارسایی، کانالیزه
عبارت های مضاف و مضاف الیهی را بگذارید کنار (مثل جامعه ی موسیقیدانان)؛ به کلمات اگر دقت کنید، می بینید اکثر این کلمات
یا ریشه ی عربی دارند (مثل قوام)
یا از زبانی غربی وارد زبان فارسی شده اند (مثل فونداسیون)
یا کلمه ی فارسی جدیدی هستند (فرایند)
یا کلمه ی فارسی با کارکردی جدید هستند (مثل شهروند) و
جالب تر از هم اینکه اکثرا کلماتی مشتق (مثل متمدن) یا مرکب (مثل دگراندیش) هستند.
بعد از خواندن مصاحبه به نظرم آمد که لطفی - برخلاف پیشفرض من - در مقوله هایی غیر از موسیقی هم بسیار با سواد است. دقت کردم که ببینم چرا به این نتیجه رسیده ام، دیدم به خاطر مضمون های گفتار لطفی (عناوین مطالب مورد توجه او)، پارادایمی که در آن سخن می گفت، نحوه ی استدلالش (شکل ارتباط دادن مطالب) و عبارت ها (مثلا عبارت های صفت و موصوفی یا مضاف و مضاف الیهی) و کلمات استفاده در حین گفتگوست. می خواستم درباره ی این مورد آخری بنویسم؛ منظورم از عبارات و کلماتی که چنان حسی در من ایجاد کردند، اینها هستند:
جامعه ی متمدن، دولت، حکومت، هژمونی، پیش طرح، منسجم، قوام یافته، قوام یافتگی، فونداسیون، یاری رسان، شکل بندی، تک یاخته ای، شهروند، ایدئولوژیکی، فرایند، ساماندهی، سازماندهی، دگراندیش، افسردگی اجتماعی، روانشناسی جامعه ی موسیقیدانان، اتوریته، ساپورت، دکتورین، مخاطره، موسیقیدان، موزیسین، فاکتورها، فرهنگ گذاری، بی دغدغگی، خاستگاه، غم نیمایی، نارسایی، کانالیزه
عبارت های مضاف و مضاف الیهی را بگذارید کنار (مثل جامعه ی موسیقیدانان)؛ به کلمات اگر دقت کنید، می بینید اکثر این کلمات
یا ریشه ی عربی دارند (مثل قوام)
یا از زبانی غربی وارد زبان فارسی شده اند (مثل فونداسیون)
یا کلمه ی فارسی جدیدی هستند (فرایند)
یا کلمه ی فارسی با کارکردی جدید هستند (مثل شهروند) و
جالب تر از هم اینکه اکثرا کلماتی مشتق (مثل متمدن) یا مرکب (مثل دگراندیش) هستند.
۱۳۸۴/۱۰/۲۵
پیرامون ما و رویاهایمان
۱۳۸۴/۱۰/۲۴
من از شعر بیزارم
مرا خویی ست که نخواهم که هیچ دلی از من آزرده شود. این که جماعتی خود را در سماع بر من می زنند و بعضی یاران ایشان را منع می کنند، مرا آن خوش نمی آید و صد بار گفته ام برای من کسی را چیزی مگویید - من به آن راضی ام. آخر من تا این حد دلدارم که این یاران که به نزد من می آیند، از بیم آن که ملول نشوند، شعری می گویم تا به آن مشغول شوند. واگرنه من از کجا، شعر از کجا؟ والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بتر چیزی نیست. همچنان که یکی دست در شکمبه ای کرده است و آن را می شوراند، برای اشتهای مهمان. چون اشتهای مهمان به شکمبه است، مرا لازم شد. آخر، آدمی بنگرد که خلق را در فلان شهر چه کالا می باید و چه کالا را خریدارند، آن خرد و آن فروشد - اگرچه دونتر متاع ها باشد... . در ولایت ما و در قوم ما، از شاعری ننگتر کاری نبود. ما اگر در آن ولایت می ماندیم، موافق طبع ایشان می زیستیم و آن می ورزیدیم که ایشان خواستندی - مثل درس گفتن و تصنیف کتب و تذکیر و وعظ گفتن و زهد و عمل ظاهر ورزیدن... .
حالی، تو طالب گفتی - گوش نهاده ای تا چیزی بشنوی و اگر نگوییم، ملول شوی. طالب عمل شو، تا بنماییم.
مقالات مولانا (فیه ما فیه)، مولانا جلال الدین محمد، ویرایش جعفر مدرس صادقی، چاپ پنجم 1383، نشر مرکز
حالی، تو طالب گفتی - گوش نهاده ای تا چیزی بشنوی و اگر نگوییم، ملول شوی. طالب عمل شو، تا بنماییم.
مقالات مولانا (فیه ما فیه)، مولانا جلال الدین محمد، ویرایش جعفر مدرس صادقی، چاپ پنجم 1383، نشر مرکز
۱۳۸۴/۱۰/۲۲
شما چی می گید؟
من و مهدی یه دوست داریم که اکثرا می زنه توی سرمون و کامنت های توی ذوق زن برامون می ذاره و سوال های حسابی ازمون می پرسه. تازگی یه کامنت گذاشته و گفته:
حس می کنم آدمی که به وب لاگ تو سر می زند دوست دارد چیزهایی شبیه تو ببیند. جدای از این که از فلسفه ی این وب لاگ نویسی خوشم نمی آد یه سری اخلاقیات هم رایجه میان اینترنت بازها یکی هم این که من وب لاگ دارم تو هم پس لینک هایمان را به هم پاس بدهیم خواستم ببینم قضیه از این قراره یا نه؟آدم ها را پرت می کنید توی دنیاهای شخصی این و آن اگر نزدیک باشند رحم کرده اید .اجرتان با آقا امام زمان.البته خواستم پیش از واقعه به اش اندیشیده باشی
من خودم اینجوری فکر می کنم که همونطور که وقتی یه دوستی می یاد و بهم سر می زنه، بعد از حال و احوال کردن با خودم، معمولا سراغ دوست های مشترک مون رو ازم می گیره، شاید بد نباشه که توی وبلاگم آدرس وبلاگ دوستهای مشترکمون رو بذاریم تا اگه کسی به اینجا سر زد، بتونه به راحتی سراغی هم از فضای ذهنی آشناهامون بگیره. از سهیل و علی ها و شهرام و یه دوستی به اسم نازنین که با واسطه ی سهیل باهاش آشنا شدم. همین سهیل عزیز رو داشته باشید: خودم هم می دونم که مثلا هیچ شباهتی بین وبلاگ من و وبلاگ سهیل (وبلاگ اصلی اش البته به زعم من)وجود نداره (بله، تقریبا هیچ)؛ ولی واقعیتش اینه که همونطور که من از مصاحبت با سهیل لذت می برم (علی رغم تفاوت هامون) از خوندن بعضی نوشته هاش هم خوشم می یاد. می تونم این اطمینان رو بدم که لینک هایی که این بغل می ذاریم خیلی ارتباطی به اخلاقیات وبلاگی نداره که اگه داشت باید لینک وبلاگ های زیادی اینجا بود.
دوست دارم نظر بقیه رو هم بدونم هرچند براشون مهم نباشه.
حس می کنم آدمی که به وب لاگ تو سر می زند دوست دارد چیزهایی شبیه تو ببیند. جدای از این که از فلسفه ی این وب لاگ نویسی خوشم نمی آد یه سری اخلاقیات هم رایجه میان اینترنت بازها یکی هم این که من وب لاگ دارم تو هم پس لینک هایمان را به هم پاس بدهیم خواستم ببینم قضیه از این قراره یا نه؟آدم ها را پرت می کنید توی دنیاهای شخصی این و آن اگر نزدیک باشند رحم کرده اید .اجرتان با آقا امام زمان.البته خواستم پیش از واقعه به اش اندیشیده باشی
من خودم اینجوری فکر می کنم که همونطور که وقتی یه دوستی می یاد و بهم سر می زنه، بعد از حال و احوال کردن با خودم، معمولا سراغ دوست های مشترک مون رو ازم می گیره، شاید بد نباشه که توی وبلاگم آدرس وبلاگ دوستهای مشترکمون رو بذاریم تا اگه کسی به اینجا سر زد، بتونه به راحتی سراغی هم از فضای ذهنی آشناهامون بگیره. از سهیل و علی ها و شهرام و یه دوستی به اسم نازنین که با واسطه ی سهیل باهاش آشنا شدم. همین سهیل عزیز رو داشته باشید: خودم هم می دونم که مثلا هیچ شباهتی بین وبلاگ من و وبلاگ سهیل (وبلاگ اصلی اش البته به زعم من)وجود نداره (بله، تقریبا هیچ)؛ ولی واقعیتش اینه که همونطور که من از مصاحبت با سهیل لذت می برم (علی رغم تفاوت هامون) از خوندن بعضی نوشته هاش هم خوشم می یاد. می تونم این اطمینان رو بدم که لینک هایی که این بغل می ذاریم خیلی ارتباطی به اخلاقیات وبلاگی نداره که اگه داشت باید لینک وبلاگ های زیادی اینجا بود.
دوست دارم نظر بقیه رو هم بدونم هرچند براشون مهم نباشه.
۱۳۸۴/۱۰/۲۱
پیرامون ما و رویاهایمان
من و مهدی خیلی وقت بود که می خواستیم یه وبلاگ عکس راه بندازیم و عکس هایی رو که می گیریم توش بزاریم. بالاخره تصمیم گرفتیم که شروع کنیم. عکس های بالطبع آماتوری اند ولی خیلی خوشحال می شیم که سری بهشوش بزنید. لینک وبلاگ رو همین بغل گذاشتیم؛ اسمش هست:
Aroud of Us, Dreams of Us
نوشته های دوستان
اگه دوست داشتین، آخرین نوشته ی فروغ رو بخونید؛ از همون تیپ نوشته های وبلاگی هستش که من خیلی دوست دارم؛ مثل همین نوشته ی حسرت چرخوفلک علی فتح اللهی.
۱۳۸۴/۱۰/۱۸
۱۳۸۴/۱۰/۱۶
سیدوری
به روایتی گویا نخستین هتلداری(مهمانخانه دار) که نامش در یک روایت افسانه ای آمده است "سیدوری" نام دارد. یک خانم که در روایت گیلگمش از او نامبرده شده است . جملات زیر عباراتی هستند به نقل از او هنگامی که گیلگمش در سفر دشوار خود برای یافتن جاودانگی در کناره ی دریا به سیدوری و
: مهمانخانه اش میرسد
"گیل گمش! به دنبال چه از این دست در تک و پوئی؟"
.حیاتی را که می جویی باز نخواهی یافت
.حیاتی را که می جویی باز نخواهی یافت
[…]
.روز و شب به شادی می گذار
.هر روز نشاطی نو می کن
[…]
راه پس سخت است و سفر بس دشخوار
".چرا که در مسافت دریا آبهای مرگ است که راه فرو می بندد
راه پس سخت است و سفر بس دشخوار
".چرا که در مسافت دریا آبهای مرگ است که راه فرو می بندد
اگه علاقه مند باشید که لوح اول از روایت گیلگمش رو کامل بخونید http://www.rezaghassemi.org/dastan_67.htm">این آدرسشه.
۱۳۸۴/۱۰/۱۵
عشق رادیو (مهدی نخونه)
دیدین بعضی راننده ها رو که براشون صدای رادیو از اکسیژن واجب تره؟ می بینی مثلا اخبار تموم می شه و برنامه ی تست زبان انگلیسی برای پشت کنکوری های عزیز شروع می شه ولی راننده انگار نه انگار که می تونه موج رادیو رو عوض کنه.
اون روزی توی خیابون کارگر توی ترافیک عجیبی گیر کرده بودم ولی باور کنین که بیشتر از ترافیک برنامه ی لوس و حماقت باری که داشت از رادیوی تاکسی پخش می شد، اعصابم رو خرد می کرد. مثلا یارو زنگ زده بود به برنامه و می خواست یه جمله ی قصار درباره ی موضوع برنامه که تکبر بود، بخونه و احتمالا برنده ی جایزه ی برنامه بشه. لحن خشک و جدی مردی رو که زنگ زده بود، فراموش نکنین:
چیزهایی که کمشان هم زیاد است: خودخواهی، نخوت، غرور و تکبر. و وای از دست تکبر. در ضمن خانم من همیشه خونه رو تمیز و مرتب نگه می داره و جا داره همینجا ازشون تشکر کنم. از برنامه ی خوب و آموزنده تون تشکر می کنم. فلانی هستم از تهران زنگ می زنم.
بعد مجری برنامه اضافه کرد: بعله و آفرین به خانم آقای فلانی که همیشه خونه رو ...
حسین درخشان نشنوه
استفاده کردین از امکان هشدار گوگل؟ واسه ی من هفته ای یکی می فرسته و ده لینک مهم درباره ی کلمات Blog و Weblog رو می فرسته که اغلب سرسری هم که شده، یه نگاهی بهشون می ندازم. ولی اون روزی توی قطار یه چیز بامزه ای توی روزنامه ی همشهری دیدم.
فکر کنم این اولین باره که توی نیازمندی های همشهری (که بدون شک یکی از مهمترین مستندات روزانه ی ایرانی ها و بویژه تهرانی هاست) و بخش استخدامش زیر درخواست یه شغل (که اتفاقا آبرومندانه هم بود) آشنایی با وبلاگ نویسی رو به عنوان یکی از شرایط داوطلبین اون شغل نوشته بود.
صفحه ی 42 نیازمندی های روزنامه ی همشهری مورخ 10 دی 84
فکر کنم اگه حسین درخشان باخبر بشه از خوشحالی سکته کنه.
فکر کنم این اولین باره که توی نیازمندی های همشهری (که بدون شک یکی از مهمترین مستندات روزانه ی ایرانی ها و بویژه تهرانی هاست) و بخش استخدامش زیر درخواست یه شغل (که اتفاقا آبرومندانه هم بود) آشنایی با وبلاگ نویسی رو به عنوان یکی از شرایط داوطلبین اون شغل نوشته بود.
صفحه ی 42 نیازمندی های روزنامه ی همشهری مورخ 10 دی 84
فکر کنم اگه حسین درخشان باخبر بشه از خوشحالی سکته کنه.
سکوت مضاعف
دو نفری نشسته بودیم توی خانه
مهمان رسید
سکوت دو برابر شد
راستش رو بخواهید نمی دونم ایده ی این از خودمه یا قبلا یه جایی خوندم.
وبلاگ بعدی
اگه دقت کرده باشین، اون بالا سمت راست یه دکمه ی کوچیک هست به اسم Next Blog که من خیلی دوستش دارم و اگه اشتباه نکنم قبلا یه یادداشتی درباره اش نوشتم و گفتم من رو یاد یه داستان از ایتالو کالوینو می ندازه؛ انگار که با کلیک کردن روی این دکمه می تونید تمام وبلاگ های دنیا رو یکی یکی سیر کنید. ولی این اواخر توی هر وبلاگی که باشم، حتا همینجا، وبلاگ بعدی رو که می خوام ببینم، این صفحه برام باز می شه.
نمی دونم سرویس اینترنتی که شما ازش استفاده می کنید هم همینطوره یا نه؟ این تبلیغی که زیر دستور مقامات قضائی گذاشته خیلی بامزه است.
نمی دونم سرویس اینترنتی که شما ازش استفاده می کنید هم همینطوره یا نه؟ این تبلیغی که زیر دستور مقامات قضائی گذاشته خیلی بامزه است.
اشتراک در:
پستها (Atom)