۱۳۸۵/۴/۱۰

خورشید من به زیر گل آنجا

باران شب تابستانی مانند یاد عزیزی ست؛ یادی که دست از سرت برنمی دارد. به این امید هستی که اینبار دیگر آرام می گیرد ولی رعد و برقی از نو و بارانی شدیدتر از قبل تا اینکه بی خوابت می کند. مجبور می شوی از رخت خوابت بلند شوی و بیستی پشت پنجره به تماشای کوچه ی روشن و خیس.
باران شب تابستانی مانند شعری از خاقانی محزون یار از دست داده است که مدتها پیش روی کاغذی نوشته ای؛ نوشته ای و گذاشته ای کنار، جایی دم دست برای شبی چنین و عزیزی چنان:

درد فراق را به دکان طبیب عشق
بیرون ز صبر چیست مداوا، من آن کنم
یاران به درد من زمن آسیمه سرترند
ایشان چه کرده اند بگو تا من آن کنم
آن ناله ای که فاخته می کرد بامداد
امروز یاددار که فردا من آن کنم
گفتی که یار نو طلبی و دگر کنی
حاشا که جانم آن طلبد یا من آن کنم
خورشید من به زیر گل آنجا چه می کند
غرقه میان خون دل اینجا من آن کنم
فریاد چون کند دل خاقانی از فراق
از من همان طلب کن زیرا من آن کنم

۲ نظر:

Nazanin گفت...

همينه که ميگن(م) بارون در ايجاد هم حسی مؤثره!
اگه اين پست رو نمينوشتی، من می نوشتم!

خنکای نسيم بارانی...

علی فتح‌اللهی گفت...

اینجا که بارون تابستونی پدر ما رو درآورده ولی یادمه تو ایران همیشه از دیدن همچین بارونی هیجان زده میشدم