۱۳۸۵/۴/۱۱

پرنده ی من

فریبا وفی

نمي شود در حال رقص دونفره پرسيد که چطور عوض مي شويم و اصلا به چه چيزي قرار است عوض شويم. امير مرا آرام مي چرخاند. چقدر مهربان شده است. چقدر صدايش نرم است. چشمانش را مي بندد. من نمي توانم اين کار را بکنم. چشمان يکي بايد باز باشد تا به مبل و کاردستي شاهين که زير پاست و فرصت نکرده ام بردارم، نخوريم. به او حسودي ام مي شود که مي تواند با بستن چشمهايش سرنوشت اش را عوض کند و خودش را در جاي بهتري فرض کند.
مي گويم "واي، ببخش".
پايش را لگد کرده ام.

پرنده ي من، فريبا وفي (بیوگرافی به ترکی)، نشر مرکز، چاپ چهارم 1384

(اگر حوصله ی خواندن نقدهای این رمان را دارید، اینجا و اینجا را ببینید.)

۲ نظر:

علی فتح‌اللهی گفت...

یاد صحنه ای از
American Beuaty
می افتم که مرد سعی میکنه با زن عشق بازی کنه اما تو این حین زن حواسش به نریختن مشروب از شیشه در دست مرد روی مبل خونه هستش. انگار این حس مشترک همه زنهاست چه در مسیر خوشبختی باشن چه در مسیر بدبختی

Naser گفت...

سلام
شباهت جالب و دقیقیه.