بالاخره مادام بواری نوشته ی گوستاو فلوبر را خواندم. می دانستم که رمان مهمی ست در تاریخ هنر رمان نویسی ولی رغبتی نداشتم به خواندندش. درواقع کوندرا آنقدر ارجاع داده بود توی کتاب پرده به این رمان که مجبور شدم بخوانمش. راستش فکر می کنم از خواندن رمان های قدیمی و کلاسیک لذت زیادی نمی برم ولی عجیب آنکه هرکدام را که می خوانم می بینم بسیار زیباست. مثلا وقتی گوژپشت نتردام را خواندم فصل اول رمان کاملا نفسم را حبس کرده بود یا طنز همین مادام بواری واقعا اعجاب انگیز بود برایم. نسخه ی PDF کتاب را اینجا و نسخه ی HTML آن را اینجا می توانید بیابید. در سال 1949 فیلمی از روی این رمان ساخته شده است که توصیفش را به همراه عکس هایی ازهنرپیشه ی زیبایش اینجا می توانید ببینید. یکی از قسمت های زیبای رمان بخش هشتم از فصل دوم است که توصیف اولین صحبت عاشقانه ی مادام بواری با رادولف (یکی از پدرسوخته ترین مردان عاشق پیشه ی تاریخ ادبیات و رقیب رت باتلرِ بر باد رفته) در طی تماشای مراسم سخنرانی مشاور وزیر و اعطای جایزه به کشاورزان و دامداران نمونه توسط هیئت ترویج کشاورزی ست؛ واقعا زیباست:
و در آن دم که رئیس هیئت سین سیناتوس را پشت گاوآهن و دیوکلسین را در حال کلم کاری و امپراطوران چین را در افتتاح جشن سالانه ی بذرافشانی تشریح می کرد، رودلف به زن جوان توضیح می داد که این جذبه و کشش مقاومت ناپذیر از یک زندگی قبلی سرچشمه می گیرد.
می گفت: بنابراین ما چرا با یکدیگر آشنا شده ایم؟ کدام تقدیر چنین خواسته است؟ بدون شک مثل دو شط که جاری می شوند تا به هم بپیوندند، شیبهای خاص ما را به سوی یکدیگر سوق داده است.
و دست "اما" را گرفت. او دستش را پس نکشید.
رئیس هیئت فریاد زد: مجموعه ی زراعت های خوب!
- مثلا وقتی من به خانه ی شما آمدم ...
- آقای بیزه اهل کنکامپوا
- هیچ می دانستم که همراه شما به اینجا خواهم آمد؟
- هفتصد فرانک!
- حتا صد بار خواستم بروم، شما را دنبال کردم و ماندم.
- کودها!
- همچنانکه امشب خواهم ماند و فردا و روزهای دیگر و تمام مدت عمرم!
- آقای کارون، اهل آرگویف یک مدال طلا!
- چون من در مصاحبت هیچکس زیبایی و لطفی به این درجه از کمال نیافته ام.
- آقای بن، اهل ژیوری سن مارتن.
- بدین جهت، من خاطره ی شما را با خود خواهم برد.
- برای یک قوچ مرینوس!
- اما شما مرا فراموش خواهید کرد و من مثل سایه ای از نظر شما محو خواهم شد.
- آقای بلو، اهل نوتردام!
- آه! نه، نه، اینطور نیست. به هرحال من در فکر شما و در زندگی شما اثری خواهم گذاشت، مگر نه؟
- و اما برای پرورش نژاد خوک، دو جایزه ی عالی و مساوی به آقایان لوهریسه و کولامبورگ. هر یک شصت فرانک!
...
رودلف دیگر حرف نمی زد. هردو به هم نگاه می کردند. میلی مفرط لبان خشک آن دو را می لرزانید و انگشتان شان نرم و سبک درهم رفت.
رئیس هیئت ادامه داد: کاترین نیکز الیزابت لورو، اهل ساستولاگریر، به پاس پنجاه و چهار سال خدمت در یک مزرعه ی واحد یک مدال نقره به بهای بیست و پنج فرانک.
مشاور تکرار کرد: کاترین لرو کجاست؟
از او خبری نبود و صداهای پچ پچی شنیده می شد که می گفتند:
- ده برو جلو!
- نه! از طرف چپ!
- نترس، برو!
- آه! چقدر این ضعیفه خر است!
توواش فریا زد:
- بالاخره این زن اینجاست؟
- بله، اینه ها!
- پس بیایید جلوتر!
مادام بواری، گوستاو فلوبر، ترجمه ی رضا عقیلی و محمد قاضی، انتشارات نیل، چاپ سوم، 1364
ترجمه عالی بود ولی من با نیم نگاهی به متن انگلیسیِ لینک داده شده، شکل نوشتاری گفتگو را تغییر دادم.
و در آن دم که رئیس هیئت سین سیناتوس را پشت گاوآهن و دیوکلسین را در حال کلم کاری و امپراطوران چین را در افتتاح جشن سالانه ی بذرافشانی تشریح می کرد، رودلف به زن جوان توضیح می داد که این جذبه و کشش مقاومت ناپذیر از یک زندگی قبلی سرچشمه می گیرد.
می گفت: بنابراین ما چرا با یکدیگر آشنا شده ایم؟ کدام تقدیر چنین خواسته است؟ بدون شک مثل دو شط که جاری می شوند تا به هم بپیوندند، شیبهای خاص ما را به سوی یکدیگر سوق داده است.
و دست "اما" را گرفت. او دستش را پس نکشید.
رئیس هیئت فریاد زد: مجموعه ی زراعت های خوب!
- مثلا وقتی من به خانه ی شما آمدم ...
- آقای بیزه اهل کنکامپوا
- هیچ می دانستم که همراه شما به اینجا خواهم آمد؟
- هفتصد فرانک!
- حتا صد بار خواستم بروم، شما را دنبال کردم و ماندم.
- کودها!
- همچنانکه امشب خواهم ماند و فردا و روزهای دیگر و تمام مدت عمرم!
- آقای کارون، اهل آرگویف یک مدال طلا!
- چون من در مصاحبت هیچکس زیبایی و لطفی به این درجه از کمال نیافته ام.
- آقای بن، اهل ژیوری سن مارتن.
- بدین جهت، من خاطره ی شما را با خود خواهم برد.
- برای یک قوچ مرینوس!
- اما شما مرا فراموش خواهید کرد و من مثل سایه ای از نظر شما محو خواهم شد.
- آقای بلو، اهل نوتردام!
- آه! نه، نه، اینطور نیست. به هرحال من در فکر شما و در زندگی شما اثری خواهم گذاشت، مگر نه؟
- و اما برای پرورش نژاد خوک، دو جایزه ی عالی و مساوی به آقایان لوهریسه و کولامبورگ. هر یک شصت فرانک!
...
رودلف دیگر حرف نمی زد. هردو به هم نگاه می کردند. میلی مفرط لبان خشک آن دو را می لرزانید و انگشتان شان نرم و سبک درهم رفت.
رئیس هیئت ادامه داد: کاترین نیکز الیزابت لورو، اهل ساستولاگریر، به پاس پنجاه و چهار سال خدمت در یک مزرعه ی واحد یک مدال نقره به بهای بیست و پنج فرانک.
مشاور تکرار کرد: کاترین لرو کجاست؟
از او خبری نبود و صداهای پچ پچی شنیده می شد که می گفتند:
- ده برو جلو!
- نه! از طرف چپ!
- نترس، برو!
- آه! چقدر این ضعیفه خر است!
توواش فریا زد:
- بالاخره این زن اینجاست؟
- بله، اینه ها!
- پس بیایید جلوتر!
مادام بواری، گوستاو فلوبر، ترجمه ی رضا عقیلی و محمد قاضی، انتشارات نیل، چاپ سوم، 1364
ترجمه عالی بود ولی من با نیم نگاهی به متن انگلیسیِ لینک داده شده، شکل نوشتاری گفتگو را تغییر دادم.
۲ نظر:
ناصر جان قربونت نسخه ی فارسیش رو از کجا میشه برداشت؟
فیلمش رو از کجا میشه گیر آورد؟ ;)
ارسال یک نظر