وضعیت مالی خانواده جوری نبود که بتوان مسافرت رفت. تا اینکه اواسط تابستان آن سال یکی از خویشاوندان دورمان بندر شرفخانه را کشف کرد و به گوش عموی دومی از آخرم رساند؛ برای خانواده کم از کشف قارهی آمریکا برای اسپانیاییها نبود. و این همزمان بود با تکثیر بدترین جوشهای قرمزی که زنهای خانواده به عمرشان دیده بودند روی شکم من. هر سال، فصل گرما، یک شب تب میکردم و بعد شکمم پر میشد از دانههای ریزی قرمزی که دیوانهوار میخارید. اسم مریضیام شبیه اسم گل سرخ بود و هر دو از طلا-قزیل مشتق میشدند: قزیلجا، قزیلگول.
ما اهل مسافرت نبودیم؛ فقط هر سال، روز قبل از تاسوعا پدر و عموی بزرگم من و برادر را میبردند ده تا زیر بغل عموی پیر اجاقکورشان را بگیرند برای تدارک ناهاری که ظهر عاشورا میپخت و اهالی ده را دعوت میکرد. کشتن گوسفند با پدرم بود، عمو آشپزی میکرد و من و برادرم خرسواری میکردیم.
عموی دومی از آخرم، مدیر برنامههای خانواده بود؛ یک روز به نظرش رسید دیگر صلاح نیست برادرزادههای دختر و پسرش که بعضیهایشان دیگر بزرگ شده بودند، سر یک سفره کنار هم غذا بخورند؛ داراییهای خانواده را از ظرف و ظروف آشپزخانه بگیر تا اتاقهای خانهی بزرگی که پنج برادر با زن و بچههایشان در آن زندگی میکردند، فهرست کرد، در حضور همه تقسیم کرد، روی چند تکه کاغذ شماره زد، مچاله کرد، هم زد و جلوی من، کوچکترین برادرزادهاش، گرفت و گفت هر کاغذ را به یکی از زنهای خاندان بدهم. تنها پنکهی خانواده را هم که به خودش رسیده بود به خواهر دمبختم بخشید. عموی دومی از آخرم مدتها بود رئیس بود. تصمیم دربارهی اینکه خانواده باید نام فامیلیاش را عوض کند با او بود. تراشیدن سر پسرها؛ دستور به ترک تحصیل دخترها. و کرایهی مینیبوس برای سفر. اولین سفر، اولین سفر دستهجمعی. کم و بیش همهی بچههای خانواده تا وقتی بوی لجن دریاچه به مشامشان برسد، چند باری بالا آورده بودند. وقتی پیاده شدیم، مینیبوس بوی دبهی ترشی تازه رسیده میداد.
مادرم و زنعموها تنها سفری که دربارهاش شنیده بودند زیارت مشهد بود و البته سفر مکهی عموی پیر اجاقکور شوهرهایشان؛ بخصوص که با حکایتی معجزهواری هم همراه بود. وقتی راهش را در شهر مکه گم کرده بود، جوان نورانی، ریشو، زیبا، با شال سبزی روی دوش، راه منزل کاروان را نشانش داده بود و در دم از نظر غایب شده بود. پلاژ-مسافرخانهای که مینیبوس جلویش ایستاده بود، برایشان همان منزل بود. تا عموی دومی از آخرم سکو و اتاقی را در منزل برای اتراق انتخاب کند، پسرعموها خودشان را رسانده بودیم لب آب. کندتر از همه من بودم.
اولین دیدار دریایی که هنوز موجهایش پاهایم را لمس نکرده بود همزمان شد با یک کشف دیگر. هضم این همه شهود خارج از توان دماغی پسربچهی نحیف تبداری بود که که هنوز دلپیچه داشت و بعد از چند ساعت ماشینسواری زمین زیر پاهایش هنوز لق میزد. یک پیکان سفید روی ساحل شنی پارک کرد و پسربچهای که از شادی شیهه میکشید، از ماشین پایین پرید؛ کم و بیش همسن و سال من بود با این فرق که شلوارک پوشیده بود، موهایش را از ته نتراشیده بودند و فارسی حرف میزد. برای منی که تا آن زمان تنها فارسزبانانی که دیده بودم، مجریهای تلویزیونی بودند، تماشای اینها جذابتر از دریا بود. برگشته بودم و نگاهشان میکردم. دو مرد از ماشین پیاده شدند، یکیشان میخورد پدر پسربچه باشد و دیگری شاید عمو یا دوست پدرش. پسرک دور ماشین جست و خیز میکرد، میخندید، جیغ میزند و از آن یکی که به نظر پدرش بود اجازه میخواست. آنها هم میخندیند. پدرش بالاخره اجازه داد. پسربچه دوید طرف آب. من هم پشت سرش راه افتادم. یادم هست که روی لبهی شنهای خشک و خیس ایستاده بودم. خیسی درست از جلوی انگشتهای توی دمپایی سبز جلوبازم شروع میشد. پسربچه جلوتر از من بود، بالا و پایین میپرید، از جلوی موجها فرار میکرد، پیش میرفت، خم میشد و آب را توی دستهایش جمع میکرد و روی سر و صورتش میریخت. لباسش دیگر خیس شده بود که آرام گرفت، چشمهایش را مالید. زیر لب غرغر کرد، انگار نمیتوانست چشمهایش را باز کند، جیغ کشید، گریهاش گرفته بود، برگشت و دوید طرف ماشین. داد میزد و گریه میکرد و آن دو مرد، کنار ماشین از خنده رودهبر شده بودند.
یک کشف دیگر؛ دریا شور بود. باید مواظبش بودم.
ما اهل مسافرت نبودیم؛ فقط هر سال، روز قبل از تاسوعا پدر و عموی بزرگم من و برادر را میبردند ده تا زیر بغل عموی پیر اجاقکورشان را بگیرند برای تدارک ناهاری که ظهر عاشورا میپخت و اهالی ده را دعوت میکرد. کشتن گوسفند با پدرم بود، عمو آشپزی میکرد و من و برادرم خرسواری میکردیم.
عموی دومی از آخرم، مدیر برنامههای خانواده بود؛ یک روز به نظرش رسید دیگر صلاح نیست برادرزادههای دختر و پسرش که بعضیهایشان دیگر بزرگ شده بودند، سر یک سفره کنار هم غذا بخورند؛ داراییهای خانواده را از ظرف و ظروف آشپزخانه بگیر تا اتاقهای خانهی بزرگی که پنج برادر با زن و بچههایشان در آن زندگی میکردند، فهرست کرد، در حضور همه تقسیم کرد، روی چند تکه کاغذ شماره زد، مچاله کرد، هم زد و جلوی من، کوچکترین برادرزادهاش، گرفت و گفت هر کاغذ را به یکی از زنهای خاندان بدهم. تنها پنکهی خانواده را هم که به خودش رسیده بود به خواهر دمبختم بخشید. عموی دومی از آخرم مدتها بود رئیس بود. تصمیم دربارهی اینکه خانواده باید نام فامیلیاش را عوض کند با او بود. تراشیدن سر پسرها؛ دستور به ترک تحصیل دخترها. و کرایهی مینیبوس برای سفر. اولین سفر، اولین سفر دستهجمعی. کم و بیش همهی بچههای خانواده تا وقتی بوی لجن دریاچه به مشامشان برسد، چند باری بالا آورده بودند. وقتی پیاده شدیم، مینیبوس بوی دبهی ترشی تازه رسیده میداد.
مادرم و زنعموها تنها سفری که دربارهاش شنیده بودند زیارت مشهد بود و البته سفر مکهی عموی پیر اجاقکور شوهرهایشان؛ بخصوص که با حکایتی معجزهواری هم همراه بود. وقتی راهش را در شهر مکه گم کرده بود، جوان نورانی، ریشو، زیبا، با شال سبزی روی دوش، راه منزل کاروان را نشانش داده بود و در دم از نظر غایب شده بود. پلاژ-مسافرخانهای که مینیبوس جلویش ایستاده بود، برایشان همان منزل بود. تا عموی دومی از آخرم سکو و اتاقی را در منزل برای اتراق انتخاب کند، پسرعموها خودشان را رسانده بودیم لب آب. کندتر از همه من بودم.
اولین دیدار دریایی که هنوز موجهایش پاهایم را لمس نکرده بود همزمان شد با یک کشف دیگر. هضم این همه شهود خارج از توان دماغی پسربچهی نحیف تبداری بود که که هنوز دلپیچه داشت و بعد از چند ساعت ماشینسواری زمین زیر پاهایش هنوز لق میزد. یک پیکان سفید روی ساحل شنی پارک کرد و پسربچهای که از شادی شیهه میکشید، از ماشین پایین پرید؛ کم و بیش همسن و سال من بود با این فرق که شلوارک پوشیده بود، موهایش را از ته نتراشیده بودند و فارسی حرف میزد. برای منی که تا آن زمان تنها فارسزبانانی که دیده بودم، مجریهای تلویزیونی بودند، تماشای اینها جذابتر از دریا بود. برگشته بودم و نگاهشان میکردم. دو مرد از ماشین پیاده شدند، یکیشان میخورد پدر پسربچه باشد و دیگری شاید عمو یا دوست پدرش. پسرک دور ماشین جست و خیز میکرد، میخندید، جیغ میزند و از آن یکی که به نظر پدرش بود اجازه میخواست. آنها هم میخندیند. پدرش بالاخره اجازه داد. پسربچه دوید طرف آب. من هم پشت سرش راه افتادم. یادم هست که روی لبهی شنهای خشک و خیس ایستاده بودم. خیسی درست از جلوی انگشتهای توی دمپایی سبز جلوبازم شروع میشد. پسربچه جلوتر از من بود، بالا و پایین میپرید، از جلوی موجها فرار میکرد، پیش میرفت، خم میشد و آب را توی دستهایش جمع میکرد و روی سر و صورتش میریخت. لباسش دیگر خیس شده بود که آرام گرفت، چشمهایش را مالید. زیر لب غرغر کرد، انگار نمیتوانست چشمهایش را باز کند، جیغ کشید، گریهاش گرفته بود، برگشت و دوید طرف ماشین. داد میزد و گریه میکرد و آن دو مرد، کنار ماشین از خنده رودهبر شده بودند.
یک کشف دیگر؛ دریا شور بود. باید مواظبش بودم.
۵ نظر:
عالی بود ناصر
و غم انگیز برای من البته
پی نوشت: می خارید یا می خوارید؟
لذت بردم مرسی
گرم و روان و بسیار تصویری
اسلام، میتوانیم با ذکر منبع از نوشته شما استفاده کنیم؟
نقل با ذكر منبع مشكلي نداره. ممنون ميشم اگه بگيد كجا؟
ارسال یک نظر