هر روز میخوابید و استراحت میکرد. نزدیکیهای ظهر بلند میشد
راه میرفت، به قاعدهی عادت قدیم. کمحرف بود. یک گربه داشت خیلی به آن علاقه
پیدا کرده بود. یک روز گربه گم شد. خیلی ناراحت شد که گربه چه شد؟ کجا رفت؟ آن
راهی را که به طرف صحرا میرفت، یک روز یک
ساعت دو ساعت پیش گرفت و رفت. سه چهار روز از گم شدن گربه گذشته بود. همینطور که میرفت
به یک جایی رسید که گربه از پشت بوته یا درختی درآمد. وقتی گربه را دید بهکلی
منقلب شد. گربه را گرفت و بنا کرد به شدت تمام هایهای گریه کردن. که این گربه مرا
دید و بعد از چند روز مرا شناخت!
زندگی طوفانی (خاطرات سید حسن تقیزاده)، به کوشش ایرج افشار ، تهران ۱۳۶۸
زندگی طوفانی (خاطرات سید حسن تقیزاده)، به کوشش ایرج افشار ، تهران ۱۳۶۸
۲ نظر:
سلام
آقای دکتر وقتی اسمتان را در نت سرچ کردم خیلی خوشحال شدم که از شما مطالبی را دیدم.
هر از گاهی که اخوی بزرگتان را می بینم جویای حالتان هستم.
بهترینها را برایتان آرزومندم.
پسر دختر عموی پدرتان: قاسم باصری حسن کهل
سلام عمی اوغلی
سال نو مبارک! نچه ایللر بله بایراملار گورسیز!
شرمنده کردی بابا، دکترم کجا بود؟ مهندسی بیش نیستیم
لطف می کنی، من هم همیشه جویای احوال هستم دورادور. ممنون از اظهار لطفت، یه گشتی زدم و من وبلاگ زیبات رو دیدم، چه عکس هایی، روحم از دیدن عکس های حسن کهل زده شد؛ دستت درد نکنه!
پاینده باشی و دوباره ممنون از کامنت
ارسال یک نظر