۱۳۸۳/۹/۲۱

چیزی زیباتر از برف و خون


این آغاز یکی از داستان های عامیانه ی آذربایجانی است که صمد بهرنگی و بهروز دهقانی تحت عنوان "افسانه های آذربایجان" جمع آوری کرده اند:



روزی روزگاری پادشاهی بود که دختری داشت. پادشاه دخترش را در پرده نگه داشته بود و دختر حتا روی آفتاب را هم ندیده بود. فقط دایه اش را می دید و بس.
یک روز داشت بازی می کرد، چیزی از دستش دررفت و شیشه ی پنجره شکست و چشم دختر به خورشید افتاد. برف تازه باریده بود و آفتاب هم بود. دختر دو پایش را کرد توی یک کفشش و به دایه اش گفت: "من آن چیز را می خواهم! باید آن را به من بدهی!"
دختر خورشید را ندیده بود و نمی دانست که چیست. دایه اش گفت: " جانم! خورشید را نمی شود گرفت." دختر دست برنداشت و آخر سر دایه مجبور شد که او را بلند کند تا از پنجره به بیرون نگاه کند، شاید دست بردارد.
دختر دید که برف باریده و روی برف هم دو تا پرنده نشسته اند و آنطرف تر دو قطره خون روی برف ریخته.
یکی از پرنده ها به دیگری گفت: "خواهر! ببین توی دنیا چیزی زیباتر از برف و خون پیدا می شود؟" دیگری جواب داد: "چرا پیدا نمی شود! محمد گل بادام از هر چیزی زیباتر است."

البته بقیه ی داستان – که نامش "محمد گل بادام" است - به این زیبایی نیست ها! گفته باشم. اصلا نام این کتاب می بایست "داستان های عامیانه ی آذربایجان" می بود و نه "افسانه های آذربایجان".

۱ نظر:

Sohail S. گفت...

اینجا واقعا حال و هوای ادبیات وجود داره. البته هوای تازه