۱۳۸۳/۱۰/۳

تمثيل رودخانه و آدميان:

1- حكايتي هست كه من متاسفانه دقيقا آن را به خاطر ندارم اما مضمون آن بدين ترتيب است كه وزير پادشاهي سر موضوعي با كسي شرط مي بندد. شرط بندي كنار رود دجله انجام مي شود و قرار بر اين بوده كه اگر وزير ببازد آب آن رودخانه را بخورد. از قضا وزير مي بازد و مي ماند كه چه بايد بكند. وقتي غمگين به خانه باز مي گردد؛ دخترش از او علت ناراحتي اش را مي پرسد. وزير علت را باز مي گويد. دختر (طبق معمول اين حكايات) مي گويد اين كه غصه ندارد. تو شرط بسته اي كه آب آن رودخانه را بخوري؛ درحاليكه اين رودخانه‏‏ ديگر آن رودخانه نيست. تو بايد از او بخواهي كه آن رودخانه را برايت مهيا كند تا تو بنوشي.
يعني چه؟ يعني اينكه شرطي كه بسته اي همان است و ما همانيم ولي رودخانه در اثر گذشت زمان و جريان آب ديگر همان نيست. اگر اشتباه نكنم‏ توي فلسفه ي يونان نيز حكايتي فلسفي دقيقا به همين شكل موجود است. درواقع همان قضيه ي حركت جوهري است و اينكه هر چيزي در هر لحظه اي همان نيست كه در لحظه ي قبل بود. البته من با ايده ي فلسفي پشت قضيه كاري ندارم.


2- حالا اين شعر سعدي را داشته باشيد:

براين چه مي گذرد دل منه كه دجله بسي
پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد

يعني اينكه خليفه و همه ي انسان ها مدام مي آيند و مي روند ولي دجله همان است كه بود. ميلان كوندرا هم در رمان سبكي تحمل ناپذير هستي كه در ايران به اسم بار هستي ترجمه شده، در مورد رودخانه ي شهر پراگ همين را مي گويد: رودخانه سرجايش هست و آدم ها و انقلاب ها مي آيند و مي روند. كريس دي برگ هم توي يكي از ترانه هاي آلبوم روياهاي زيبا (Beautiful Dreams) مي گويد اينجا رودخانه اي هست كه آدم هاي مختلفي در كنارش زندگي كرده و مرده و رفته اند.
خوب! پس چه شد:

1- در حكايت اول، ما همانيم كه قبل از شرط بندي بوده ايم ولي رودخانه مي آيد و مي رود.
2- در تمثيل دوم، ما و خليفه مي آييم و مي رويم ولي اين دجله و رود پراگ است كه مي ماند.

به نظر مي رسد كه سوءتفاهمي در زبان روي داده كه توانسته اند از تمثيل رودخانه به دو شكل كاملا متضاد استفاده كنند.

۱ نظر:

Sohail S. گفت...

هر دو هم تداوم و هم گسست دارند. تا من مسیر زندگیم را طی کنم، نه خودم خودم موندم، و نه خودم خودم موندم! در طی زمان و در گسست لحظه ها خودم از دید خودم هم دیگر خودم نیستم. بطرزی کاملا متقارن. بودن و نبودن، بالاخره مساله این هست با نیست؟