۱۳۸۵/۴/۷

من و کاریکاتور مانا نیستانی

برادرم چند روز پيش خانه ي ما بود و مي گفت که اوضاع تبريز آرام شده است. من در اين چند هفته اي که از چاپ کاريکاتور مانا نيستاني و شلوغي هاي بعد از آن مي گذرد، درباره ي اين موضوع چيزي ننوشتم و به نظرم حالا که اوضاع آرامتر شده است، مي توانم هر از چند گاهي مطلبي پيرامون اين مسائل بنويسم؛ چون فکر مي کنم نه خود کاريکاتور و نه شلوغي هاي بعدش رويدادهايي اتفاقي نبوده و همه مسبوق به سوابقي ريشه دارند و ارزشش را دارد که ما درباره اش بنويسيم، بخوانيم و فکر کنيم. همه ي دوستانم مي دانند که من با خانواده ام در تهران زندگي مي کنم، به فارسي مي نويسم و ادبيات فارسي را خيلي دوست دارم. مي خواهم به شما اطمينان بدهم که از فارس ها و زبان فارسي به هيچ وجه متنفر نيستم و تمام سعي ام اين است که به خوانندگان فارسم بگويم که زندگي در کشوري که دوستش داري و برايش دل مي سوزاني و زحمت مي کشي ولي مسخره مي شوي، حقوقت ضايع مي شود و از تو، زبانت و فرهنگت حمايتي نمي شود، يعني چه؟ چون واقعا مي بينم که فارس زبانها اغلب شناخت درستي از وضعيت ما ترک ها ندارند.

رضا براهنیمي خواهيد با خواندن مطلبي که رضا براهني در وبلاگ آزادي براي مانا نيستاني نوشته شروع کنيم؟ اينجا بخوانيدش.

۱۳۸۵/۴/۳

چند درصد؟

ذهن انسان در راه وصول به واقعیات حالت گوناگونی دارد، از قبیل ظن و شک و یقین.
یقین عبارتست از انکشاف واقعیات در ذهن انسانی به طور 100 درصد، در این حالت ذهن انسانی مانند چشم آن واقعیت را می بیند،...ظن عبارتست از انکشاف واقعیات در ذهن انسانی در درجه ای کمتر از 100 درصد ولی هیچ گاه از 51 درصد تنزل نمی کند، بنابراین از 51 گرفته تا 99 درصد، همه از مراحل ظن می باشد، و طرف مقابل ظن را در عالم ذهن احتمال می نامند.
شک که آن عبارتست از تساوی دو احتمال در باره واقعیت یعنی اگر ذهن انسانی در واقعیت یک موضوع 50 درصد احتمال وجود واقعیت و 50 درصد احتمال عدم آن را بدهد...

محمد تقی جعفری، تفسيرونقدوتجليل مثنوی، جلد 1

۱۳۸۵/۴/۱

صد کلیشه با هم

دو کلیشه ما را به خنده می اندازد ولی صد کلیشه ما را تحت تاثیر قرار می دهد. به شکلی مبهم حس می کنیم که کلیشه ها با هم حرف می زنند و یک "تجدید دیدار" را جشن می گیرند. در اوج "درد و رنج" با "لذت" روبه رو می شویم و در اوج "پیش پا افتادگی" نشانه هایی از "اعجاب" را می بینیم.

نقد امبرتو اکو بر فیلم کازابلانکا، ترجمه ی علی افتخاری، مجله ی فیلم نگار شماره ی 46، تیرماه 1385
منبع اصلی: کتاب نشانه های زندگی در امریکا، مطالعاتی در زمینه ی فرهنگ عامه برای نویسندگان، نوشته ی سونیا ماسیک و جک سولومون (بوستن؛ بدفورد بوکز؛ 1994)

۱۳۸۵/۳/۲۸

نانچیکو و برج میلاد

داستانِ موهام را برای هزارمین بار با شماره 4 ماشین کردم را در وبلاگ محمد جعفرپور رودگلی بخوانید و بعد برگردید همین جا.

خواندید؟ نخواندید؟ خیلی کوتاه و خیلی قشنگ است. بخوانید.

داستان مینیمال است و علی رغم تکنیک سینمایی ای که نویسنده در ابتدای داستان خیلی به جا بکار برده، روایت کاملا ادبی ست و نه سینمایی. من از دیدی روانشناختی این داستان را خواندم. به نظرم درون مایه ی اصلی داستان اختگی بود؛ یعنی از دست دادن مردانگی. درواقع سفر خشایار از ایران به اروپا سفری روانشناختی از ساحت زندگی شرقی به حیات غربی ست؛ سفری از حوزه ای کاملا مردانه به محیطی نه زنانه بلکه تعدیل شده (به لحاظ قواعد مردسالارانه)، خنثا و اخته شده. ببینید خشایار در این سفر چه چیزهایی را جا گذاشته است: زنش را (مایملک شرقی اش را)، برج میلاد را و نانچیکویش را که علاوه بر جلوه ای از خشونت مردانه، همانند برج میلاد نماد آلت مردانه نیز هست؛ به این جمله دقت کنید: " آلت جنگی ام را به آرامی بیرون می کشم". خشایار اینک درعوض به بطری آبجویش (نماد آلتی جعلی، مصنوعی و از کارافتاده) دلخوش است و چون مردی که به لحاظ جنسی (و ارتباط با جنس مخالف) دچار ناتوانی ست، تنها از دیدن فیلم دختربازی رفقایش لذت می برد. رضا هم در این میانه مانند یک جانور نرینه قلمرو او را تصاحب کرده است و با زنش روی هم ریخته است.به نظرتان راوی راه خشایار را در پیش نخواهد گرفت؟

۱۳۸۵/۳/۲۱

مكتب كينه توزى

سیاست نامه

اخیرا روزنامه ی شرق ویژه نامه ای با نام منتشر کرد. سرمقاله اش نوشته ی خود قوچانی بود (فقر فردیت) و در آن – طبق المعمول نوشته های قوچانی – خبر از آغاز دوره ای جدید در حوزه ی سیاست و اجتماع ایران می داد؛ خبر از پایان پروژه ی دموکراسی و آغاز دوره ی فردیت (بخوانید لیبرالیسم). اخیرا گنجی هم طی مقاله ای به گریز اصلاح طلبان ایران از عنوان لیبرالیسم پرداخته بود که می توانید اینجا بخوانیدش. در این ویژه نامه ی شرق حامد یوسفی مصاحبه ای کرده با داریوش شایگان؛ به خواندنش می ارزد (اینجا)؛ در جایی از مصاحبه شایگان می گوید:

"بگذاريد چند كلمه اى درباره نسبيت فرهنگى بگويم. اين فكر جذاب از بسيارى جنبه ها در حكم شمشيرى دودم است: از سويى بخشنده و سيراب كننده است زيرا افق هاى جديدى براى پذيرش انديشه ی ديگرى در تمام ويژگى ها مى گشايد؛ اما از سوى ديگر خود مانعى به شمار مى رود زيرا به هرگونه لغزشى، به انقباض، به خودمحورى انزواجويانه امكان مى دهد و اينها در درازمدت به چيزى مى انجامد كه «هارولد بلوم» آمريكايى آن را «مكتب كينه توزى» مى خواند."

۱۳۸۵/۳/۱۹

کودتا

روز بیست و پنجم ماه تلگرافی از شاه به میرهاشم (دوچی) در تبریز رسید به مضمون ذیل:

"جناب مستطاب شریعتمدار آقامیرهاشم سلمه الله تعالی. با کمال قدرت فتح کردم. مفسدین را تمام گرفتار کرده سید عبدالله (بهبهانی) را کربلا فرستادم سید محمد (طباطبایی) را به خراسان. ملک المتکلمین و میرزاجهانگیر را سیاست کردم. مفسدین تماما محبوس. شما هم با کمال قدرت مشغول دفع مفسدین باشید و از من هم هر نوع تقویت بخواهید حاضرم. منتظر جواب هستم. جنابان حجج اسلام سلمهم الله را احوالپرسم. همین تلگراف را به ایشان نشان بدهید. محمدعلی شاه قاجار. "

قیام آذربایجان و ستارخان، اسماعیل امیرخیزی، چاپ اول موسسه ی انتشارات نگاه، 1379

یکصد قدمی شهر

همه می دانیم که مرحوم دهخدا در روزنامه ی صور اسرافیل (به مدیریت میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل) مطالبی به طنز و تحت عنوان چرند و پرند می نوشت. جالب است که چند قطعه ای که من از این مطالب خوانده ام، به نظرم هنوز و پس از گذشت یک قرن از نوشته شدنشان زنده اند. درواقع من به نظریه ی مالوف و مشهوری که می گوید اثر هنری ای که بخواهد به سیاست – آن هم از نوع روزمره اش – بپردازد، بیشک محکوم به داشتن تاریخ مصرف و ناچار از فراموشی است، اعتقادی ندارم. فکر می کنم کافی ست که آن اثر هنری سیاسی (که حتا لازم نیست حتما آزادیخواهانه هم باشد) با اسلوب هنری درستی ایجاد شده باشد تا جاودانه شود. این نوشته را علامه دهخدا در روز رفتن شاه به همراه سواران و سربازان و ملتزمین رکابش به باغ شاه که با هدف تدارک کودتای نظامی (به توپ بستن مجلس و آغاز دوره ی استبداد صغیر) انجام گرفت و شاه آن را سفری ییلاقی قلمداد کرد، در روزنامه ی صور اسرافیل نوشت:

"چه انقلابی، چه اختلاطی، چه شوری، چه غوغایی! آیا قیامت قیام کرده است؟ آیا صاعقه از آسمان نازل شده است؟ آیا کوه دماوند تجدید آتش فشانی می کند؟ آیا قشون دشمن ما را غافلگیر کرده است؟ هیچ کس نمی داند، هیچ کس نمی فهمد، همه کس در حیرت است، همه کس مات و مبهوت است، چندین دسته سوار عصر چنگیر در دوره ی تربیت، تفنگ ها را با حالت حاضرباش سردست گرفته، بی محابا به هر طرف شهر می دوانند و چندین فرقه سرباز دوره ی ساتراب ها با پاچه های ورمالیده در عهد کنستی توسیون بی اراده به هر سمت شلیک می کنند، یک طرف درشکه ها و کالسکه ها به سرعت برق در حرکت و اطفال صغیر و پیرمردان و زنان را زیر پا می گیرند، یک طرف بچه های معصوم مانند صرعی (ها) از مدرسه های خود بیرون آمد (ه) ملجا و ملاذ یعنی دامن مادر خود را می طلبند، یک سمت زنهای بدبخت به تجسس اولاد و برادر و شوهرهای عزیز خود تقریبا عریان و برهنه از خانه بیرون آمده در کوچه های شهر ضجه می کشند، دکاکین به سرعت هرچه تمامتر بسته می شود. همه جا ناله است، همه جا فریاد است، همه جا چپاول است، همه جا غارت است، همه جا پر از عربده، نعره، تهدید و تخویف است. حقیقت چیست؟ واقع امر کدام است؟ چهار و پنج ساعت بعد یک دستخط آفتاب نقطه ی ملوکانه تقریبا به این مضمون جواب همه ی این سوالات را می دهد:

جناب اشرف مشیرالسلطنه، چون هوای تهران گرم و تحملش بر ما سخت بود، از این رو به باغ شاه حرکت فرمودیم. پنجشنبه 4 جمادی الاولی.

یعنی یک پادشاه رعیت پرور در عهد تمدن دنیا در قرن بیستم به یکصد قدمی شهر حرکت می کند."

برای من این طنازی پس از تصویر کردن آن تصاویر بسیار جالب است (فاجعه و طنز). عجیب مرا یاد برخی نوشته های نبوی می اندازد.

۱۳۸۵/۳/۱۷

فیلمها محشرند


نمی دانستم تولستوی درباره ی سینمای نوپای آن زمان اظهار نظری کرده است؛ جالبتر از آن، خودِ دیدگاه هوشمندانه و بسیار دقیق اوست که مفهوم تدوین و حرکت در هنر سینما را کاملا دریافته بود:

خواهید دید که این ماس ماسک جرینگ دار کوچک با دسته ی دورانی اش (دوربین فیلم برداری) در زندگی ما نویسندگان انقلابی به پا خواهد کرد. این وسیله حمله ای مستقیم به روش های قدیمی هنر ادبی است. ما باید خود را پرده ی سایه دار و ماشین بی احساس وفق دهیم. پس لزوم شکل جدید از نوشتار محسوس می شود. من به این وسیله فکر کرده ام و حس می کنم که چیزی در حال وقع است. اما من این وسیله را دوست دارم. این وسیله ی تغییر آرام صحنه و تلفیق احساس با تجربه، خیلی کارآمدتر از نوشته های پرطمطراق و بسیار رنگ و رورفته ای است که ما بدان عادت کرده ایم. این وسیله به زندگی نزدیک تر است. در زندگی نیز تغییرات و بتدیلات در برابر چشمان ما سوسو می زنند و احساسات روح شبیه یک توفان است. سینما راز حرکت را تقدس بخشیده است و این بسیار ارزشمند است. زمانی که نمایشنامه ی جسد زنده را می نوشتم، از اینکه نمی توانستم صحنه ها و تصاویر کافی خلق کنم و از اینکه نمی توانستم با سرعت کافی از یک ماجرا به ماجرایی دیگر بپردازم، حسابی عصبانی بودم و خودخوری می کردم. صحنه ی لعنتی تئاتر مثل لگامی بود که بر گردن درام نویس زده باشند؛ و لازم بود من حس و حال اثر را طبق ابعاد و مقتضیات صحنه نادیده بگیرم. یادم هست زمانی که به من گفتند افرادی باهوش، طرحی را برای چرخش صحنه ی سالن – برای حرکت متوالی صحنه ها – ابداع کرده اند، مثل بچه ای ذوق زده شدم و به خودم گفتم باید ده صحنه ی دیگر به نمایش اضافه کنم هرچند متاسفانه بعدا نمایش نامه از بین رفت. اما فیلمها محشرند.

از ادبیات تا سینما (مجموعه ی مقالات)، انتشارات بنیاد سینمایی فارابی، 1384، از مقاله ی "تدوین سینمایی، تدوین ادبی" نوشته ی آلن اشپیگل و ترجمه ی ابولفضل حری

۱۳۸۵/۳/۱۶

اولین و آخرین لحظه ی رسالت ادبی

فکر کنم این قطعه، معروفترین قطعه ی درجه ی صفر نوشتار است:

نویسنده تنها درصورتی می تواند خود را یکسره متعهد بداند که آزادی ادبی اش در شرایط زبانی ای جای بگیرد که حدود آن همان مرزهای اجتماع و نه مرزهای قرارداد یا محفلی خاص باشد: به بیان دیگر، تعهد همواره صوری خواهد بود؛ تعهد می تواند پدیدآورنده ی یک خودآگاهی باشد، ولی مبنایی برای کنش فراهم نمی کند. از این رو که بدون زبان اندیشه ای وجود ندارد، فرم اولین و آخرین لحظه ی رسالت ادبی است؛

درجه ی صفر نوشتار، رولان بارت، ترجمه ی شیرین دخت دقیقیان، انتشارات هرمس، چاپ اول، 1378

۱۳۸۵/۳/۱۵

مشتریان بوف کور

سر بوف کور در خطر است، چراکه مستعد جلب خیل خوانندگانی است که از ویوالدی خسته شده اند، از خوش بینی بکت می هراسند، از ذِن فرسوده اند، بنابراین چه بسا به سهولت تازه ترین رعشه ی خود را در این قریحه ی هولناک ایرانی بجویند، بویژه آنکه نویسنده اش هم خودکشی کرده است ... در تسخیر این حکایت بیمارگونه، جانفرسا، ملالت بار، دردآور و هراسان، احیانا بوی چراغ نفتیِ پو (ادگار الن پو) و بودلر را بشنوند و در ملیله دوزی، طرح اسلیمی و خاتم کاری نثر کتاب به سراغ مشرق زمین بروند.

نقل شده از William Kay Archer ویلیام کِی آرچر (استاد کالج هانتر)، Saturday Review، بیست و هفتم دسامبر 1958 در کتاب پایه گذاران نثر جدید فارسی، حسن کامشاد، چاپ اول نشر نی، 1384

شهر مرده


این قطعه از بوف کور را خیلی دوست دارم:
"ناگهان دیدم در کوچه های شهر ناشناسی که خانه های عجیب و غریب به اشکال هندسی، منشور، مخروطی، مکعب، با دریچه های کوتاه و تاریک داشت و به در و دیوار آنها بته ی نیلوفر پیچیده بود، آزادانه گردش می کردم و به راحتی نفس می کشیدم. ولی مردم این شهر به مرگ غریبی مرده بودند: همه سر جای خودشان خشک شده بودند، دو چکه خون از دهنشان تا روی لباسشان پایین آمده بود. به هر کسی دست می زدم، سرش کنده می شد می افتاد ..."

بوف کور، صادق هدایت

۱۳۸۵/۳/۱۴

لانه ی بوف کور

بوی عرق تن، بوی ناخوشی های قدیمی، بوی دهان، بوی پا، بوی تند شاش، بوی روغن خراب شده، حصیر پوسیده، خاگینه ی سوخته، بوی پیازداغ، بوی جوشانده، بوی پنیرک و مامازی بچه، بوی اطاق پسری که تازه
تکلیف شده ...

این تعبیر آخری را فروغ هم در یکی از شعرهایش استفاده کرده.

۱۳۸۵/۳/۱۳

شیوه ی از رده خارج

و بخش بزرگی از ادبیات مدرن از میان پاره های کمابیش ارزشمند این آرزو گذر کرده است: یک زبان ادبی که از نظر طبیعی بودن به پای زبانهای اجتماعی برسد... ولی این تصاویر هرقدر هم که موفق باشند، هرگز چیزی نیستند جز بازسازی و گونه ای فضاسازی در چهارچوب گزارش های بلندِ نوشتاری یکسره قراردادی.

درجه ی صفر نوشتار،رولان بارت، ترجمه ی شیرین دخت دقیقیان، انتشارات هرمس، چاپ اول، 1378

دوستانم می دانند که این آرزوی کهنه هنوز هم هدف من است؛ نوشتن قطعه ای به زبانی کاملا طبیعی منتها هنرمندانه. اخیرا دارم فکر می کنم روی متنی که قرار است نوشته ی یک درویش نعمتی و از اهالی تبریز در حدود 100 سال پیش باشد.

ای امان!

توی مسیری که هر روز میآم سر کار یه یارو هست، راننده ی ماشین خطی تو همون مسیر، که داره کم کم کلافه ام می کنه. هر دفعه منو که می بینه از اون طرف بلوار" سلام مهندس، سلام مهندس" ش شروع می شه و هی میگه" بفرمایید آقای مهندس"، "سر باغشاه بفرمایید." هر دفعه هم منو کلی مونده به سر باغشاه، سر یه بریدگی که می خواد دور بزنه پیاده می کنه با کلی عذرخواهی و شرمندگی و ....
تنها کاری که من می کنم اینه که تا بتونم ازش فرار می کنم و خودمو به ندیدنش می زنم تا با یه ماشین دیگه بیام. کل قضیه عصبیم می کنه.امروز دوباره گیر افتادم. تا سوار شدم تصمیم گرفتم موقع پیاده شدن یا بهش یه چیزی بگم یا دقیق سر باغشاه پیاده شم. تو کل مسیر هم تو فکرش بودم. آخرش فکر می کنید کجا پیاده شدم؟
امان از این مردم و امان از ما(من)!
لینک مطلب علی (مهندس 1) که بی ارتباط نیست به این مطلب اينجاست.

۱۳۸۵/۳/۱۲

بر جای بمان، که تو بس زیبایی!

به نقل از فاوست گوته