۱۳۸۶/۵/۴

تبلیغ کاذب

اون روزی رضا به من گفت که چرا چیزی ننوشتی توی وبلاگ بعد از فوت کورت ونه گوت. گفتم والله از بس دوست دارم این نویسنده رو (و می خواستم که یه مطلب درباره اش بنویسم که حسابی باشه) این قضیه عقب افتاد (البته که توی چیزی که گفتم پرانتز نبود). این از این!
امروز داشتم توی اینترنت دنبال یه نوشته از ونه گوت می گشتم که ظاهرا برای روزنامه ی In These Times نوشته. دیدم خیلی از مطالب کتاب مرد بی وطن نوشته ی کورت ونه گوت همونطور که مترجم های کتاب - زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده – توی مقدمه گفته اند، توی این روزنامه هم پیدا می شه (درواقع کتاب مجموعه ی مقالاتی ست که ونه گوت توی این روزنامه نوشته). حالا این همه زر زدن و پرانتز گذاشتن واسه ی چی بود؟ هیچی؛ اگر مطلب کتاب مرد بی وطن همانی باشد که توی روزنامه گذاشته شده، اصلا نمی شه گفت که ترجمه امانت دارانه انجام شده:


False Advertising
I recently gave a speech in Cleveland. I feel so safe there. The bi-partisanship of Neocons working in perfect harmony with the Christian Right has made this city so safe that Cleveland’s mayor is actually laying off police persons and fire fighters. There can only be one word for a community that secure: “Utopia.”
So many American communities are now such Utopias that only one issue remains to be dealt with in the next presidential election: Is the United States of America for or against homosexual marriage?
I’m going to tell you some news.
می خواهم خبری به تان بدهم.


No, I am not running for President, although I do know that a sentence, if it is to be complete, must have both a subject and a verb.
نه بابا، نامزد ریاست جمهوری نشده ام، اگرچه خوب می دانم که یک جمله اگر قرار است کامل شود، باید هم فاعل داشته باشد هم فعل.


Nor will I confess that I sleep with children. I will say this, though: My wife is by far the oldest person I ever slept with.
نه، نمی خواهم اعتراف کنم که به زنم خیانت کرده ام.


Here’s the news: I am going to sue the Brown and Williamson Company, manufacturers of Pall Mall cigarettes, for a billion bucks! Starting when I was only twelve years old, I have never chain-smoked anything but unfiltered Pall Malls. And for many years now, right on the package, Brown and Williamson have promised to kill me.
و اما خبر: می خواهم از شرکت دخانیات براون و ویلیام سون، تولیدکنندگان سیگار پالمال، بابت یک میلیارد دلار ادعای خسارت کنم! دوازده سال بیشتر نداشتم که سیگار را شروع کردم، هیچ وقت هم غیر از پال مال بدون فیلتر سیگار دیگری را آتش به آتش دود نکرده ام. سال های سال است که این شرکت دخانیات براون و ویلیام سون درست روی همین پاکت قول داده است که مرا بکشد.


But I am now eighty-one and a half!!!!
Thanks a lot, you dirty rats. The last thing I ever wanted was to be alive when the three most powerful people on the whole planet would be named Bush, Dick and Colon.
اما من حالا هشتاد و دو سال ام است. واقعا که دستتان درد نکند، ای حقه بازهای پست با این قول تان! هیچ دلم نمی خواست زنده باشم و روزی را ببینم که سه نفر از قدرتمندترین آدم های دنیا اسم شان باشد: بوش، دیک و کالین.

مرد بی وطن، کورت ونه گوت، ترجمه ی پریسا سلیمان زاده اردبیلی و زیبا گنجی، انتشارات مروارید، چاپ اول 1386
False Advertising, by Kurt Vonnegout, In These Times

۱۳۸۶/۵/۲

۱۳۸۶/۵/۱

موسیقی و تشریفات

فکر کنم این نظر سارتر دقیقا نقطه ی مقابل میلان کوندراست که:
من هیچ گاه قبول نکرده ام که موسیقی برای آن خلق شده باشد که در کنسرت ها شنیده شود. موسیقی را باید از رادیو شنید یا از صفحه یا وقتی که سه چهر نفر دوست دور هم جمع می شوند و می نوازند. گوش کردن موسیقی در میان عده ای ناشناس که آمده اند مثل شما به موسیقی گوش کنند، معنی ندارد. موسیقی برای آن است که هر کس منفردا گوش کند. ناچار می توان کنسرت را برای موسیقی سنفونیک پذیرفت - هرچند که آن هم برای گوش کردنِ تنها خلق شده است - اما برای غیر آن کاری پوچ است.

اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ژان پل سارتر، ترجمه ی مصطفی رحیمی، انتشارات نیلوفر، چاپ 14، 1384

سارتر و اگزیستانسیالیسم

ژان پل سارتر از مهمترین تئوریسین های اگزیستانسیالیسم:
اگزیستانسیالیسم کلمه ی بی معنایی است. همان طور که می دانید من این عنوان را انتخاب نکرده ام: دیگران به من چسباندند و من هم پذیرفتم. امروز هم مورد قبول من نیست. از طرفی هیچ کس مرا "اگزیستانسیالیست" نمی نامد مگر در کتاب های فلسفی، که در آنجا هم بی معنی است.

اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ژان پل سارتر، ترجمه ی مصطفی رحیمی، انتشارات نیلوفر، چاپ 14، 1384

۱۳۸۶/۴/۲۹

چگونه از عقاید احمقانه بپرهیزیم

برای پرهيز از انواع عقايد احمقانه ای که نوع بشر مستعد آن است، نيازی به نبوغ فوق بشری نيست. چند قاعده ساده شما را اگر نه از همه خطاها، دست کم از خطاهای ابلهانه بازميدارد.

ادامه ی نوشته ی برتراند راسل را در سایت تاریخ فلسفه بخوانید.

مقاله ی روشنفکری لائیک: بنیان‌های نظری و چالش‌های عملی نوشته ی یحیا بزرگمهر را هم در رادیو زمانه از دست ندهید.

۱۳۸۶/۴/۲۷

جنگ

...وپرسيد:"يقين دارين كه يادتون نمي ره اون داستانو براي من بنويسين؟ حتماً لازم نيست منحصراً براي من باشه. مي شه كه... ."
گفتم كه به هيچ وجه احتمال ندارد كه فراموش كنم....
سر تكان داد و به عنوان پيشنهاد گفت:"سعي كنين بي اندازه نكبت بار و تكون دهنده باشه. اصلاً با نكبت آشنايين؟"
گفتم كه به طور دقيق خير، اما شب و روز به تدريج دارم بهتر آشنا مي شوم و سعي خودم را مي كنم تا به خصوصياتي كه او مي خواهد برسم. دست يكديگر را فشرديم.
"حيف نشد كه ما در موقعيتي آرام تر همديگه رو ملاقات نكرديم؟"
گفتم كه حيف شد، گفتم كه به راستي حيف شد.
اِزمه گفت:"خداحافظ. اميدوارم از جنگ كه بر مي گردين قواي ذهني تون همه سالم مونده باشه... ."

قسمتي از داستان "تقديم به اِزمه با عشق و نكبت" از مجموعه داستان دلتنگيهاي نقاش خيابان چهل و هشتم، جي دي سلينجر، ترجمه ي احمد گلشيري، ققنوس، 1377

۱۳۸۶/۴/۱۹

يك هايكو از یاسو


گلبرگ ِ به خاک افتاده
برجست و به شاخه ی گل نشست
ها، این پروانه بود.

همچون کوچه ای بی انتها-گزینه ئی از اشعار شاعران بزرگ جهان(دفتر دوم از مجموعه آثار احمد شاملو)، نگاه، 1384

۱۳۸۶/۴/۱۸

شاعر نمك نشناس

"تشویقش کردم آن ها[شعرهایش] را بدهد چاپ کنند. نه، فکر نمی کرد بتواند این کار را بکند. هنوز نه؛ شاید هم هرگز. شعرهایش خیلی غیر غربی، خیلی لوتوسی* بودند. گفت احساس می کند یک خرده توهین آمیزند. هنوز تصمیمش را نگرفته بود که این بی حرمتی از کجا می آید، اما گاهی احساس می کرد آن شعرها طوری اند که انگار به دست یک آدم نمک نشناس نوشته شده اند، کسی که دارد به محیط خودش و نزدیکانش پشت می کند. گفت غذایش را از یخچالهای بزرگ ما برمی دارد، اتومبیل های ِ هشت سیلندر ما را سوار می شود، مریض که می شود فی الفور سراغ داروهای ما می رود، و خیالش جمع است که ارتش آمریکا در مقابل آلمان ِهیتلری از پدر و مادر و خواهرهایش دفاع می کند، آن وقت هیچ چیز، حتی یک کلمه از شعرهایش بیانگر این واقعیات نیست. یک جای کار حسابی می لنگید."
* lotus : حالتی در یوگا با عنوان حالت نیلوفری، و در اساطیر یونان کنایه از فراموشی و بی غمی

برگرفته از داستان سیمور:پیشگفتار، جی.دی.سلینجر، ترجمه ی امید نیک فرجام، ققنوس، 1382

۱۳۸۶/۴/۱۶

شهریار و کفاش

در سنت آن، بیماری در بستر فریاد برمی آورد که "من شهریارم! دوک بزرگ را توقیف کنید." به او نزدیک می شدند و در گوشش می گفتند: "بینی ات را پاک کن!" و او بینی اش را پاک می کرد؛ از او می پرسیدند: "چه کاره ای؟" آهسته پاسخ می داد: "کفاش" و دوباره به فریاد زدن می پرداخت. تصور می کنم که همگی ما به این مرد شباهت داریم؛

کلمات، ژان پل سارتر، ترجمه ی ناهید فروغان، ققنوس، 1386

۱۳۸۶/۴/۱۳

نوشتن

در محیطی شروع به نوشتن کردم که مرا سخت به پاکدامنی سوق می داد.نوشتن در نظر آنها هنوز مقوله ای اخلاقی بود. حالا اغلب به نظر می رسد که نوشتن می تواند هیچ باشد. البته گاهی می دانم چرا، می فهمم که وقتی چنین است، وقتی همه چیز به هم ریخته است، بیهوده نوشتن و خود را به دست باد سپردن نوشتن نیست، هیچ است.

عاشق، مارگریت دوراس، ترجمه ی قاسم روبین، نیلوفر، 1386

۱۳۸۶/۴/۱۱

سینما و تئاتر، تشریفات و قتل

سلسله مراتب اجتماعی تئاتر باعث شده بود که پدر مرحومم، پدربزرگم، که به بالکن دوم خو گرفته بودند، به تشریفات علاقمند شوند. این تصور وجود داشت که وقتی شمار فراوانی از افراد یک جا جمع آمدند، لازم است که طی تشریفاتی آنان را از یکدیگر جدا کرد و گرنه یکدیگر را به قتل می رسانند. سینما خلاف آن را ثبت کرد. به نظر می رسید که این مردم، که از هر قماشی بودند، نه به دلیل جشن که به سبب فاجعه گرد آمده اند. آداب معاشرت، که امروزه مرده، رابطه ی واقعی انسان ها، وابسته بودنشان به یکدیگر را برملا می کرد. احساس انزجار از تشریفات را در خود رشد دادم، جمعیت را پرستیدم؛ همه جور جمعیتی دیدم، اما در استالاگ دوازده دال* و در سال 1940 بود که این برهنگی، این بودن بی فاصله ی هرکس با دیگران را، این رویای بیدار، این آگاهی گنگ از خطر انسان بودن را بازیافتم.

کلمات، ژان پل سارتر، ترجمه ی ناهید فروغان، ققنوس، 1386

*Stalag XII D نام اردوگاهی که سارتر در طی جنگ مدتی را در آن در اسارت گذراند.