۱۳۸۶/۹/۹

چند تامل خام درباره ی حکایت طوطی و بازرگان

- اولین برخوردهایی که با داستان طوطی و بازرگان، حکایت معروف مثنوی مولانا، داشتم، یکی در کتاب درسی فارسی بود (ابتدایی بود یا راهنمایی یادم نیست) دیگری در یک کارتون عروسکی که در برنامه ی کودک دیدم.
- همیشه حس خاصی نسبت به این داستان داشتم. یک جور دلسوزی هم نسبت به طوطی که زندگی اش در فضای تنگ قفس می گذشت و هم نسبت به بازرگان؛ نه به این خاطر که طوطی محبوبش را از دست می دهد، بیشتر به این خاطر که چنین ساده فریب طوطی را می خورد و او را از دست می دهد.
- حکایت طوطی و بازرگان به نظرم یکی از الگوهای اصلی "رستگاری به سبک ایرانی" است. اینکه "زندگی جای دیگری ست"* (در این داستان هندوستان)؛ هرکسی که بیدار شد و متوجه قفس تنگ تن شد، باید راهی به بهشت برین و سرزمین موعود بیابد و سالک آن راه شود؛ رهایی بدون راهنما غیرممکن است (دراین داستان طوطیان هند راه نجات را به طوطی دربند نشان می دهند.)
اما دو نکته ای که بیشتر می خواستم مورد تاکید قرار دهم:
× رستگاری و مرگ سخت به هم پیچیده اند. در این داستان، مرده نمایی طوطی باعث نجات او می شود. درواقع طوطی با کشتن خویشتن از بند رها می شود و نجات می یابد. نفی خود، خودشکنی و کشتن نفس ترجیع بند بسیاری از داستان های عرفانی ایرانی ست.
× نجات نیازمند بکارگیری نوع خاصی از ذکاوت و زیرکی است. به نظر من از این نوع ذکاوت به راحتی می توان تعبیر به دروغ و نیرنگ بازی کرد (این نوع زرنگی در افسانه ی بازگشت اولیس به خانه نیز جا به جا دیده می شود؛ اولیس به دور مانده از خانه و کاشانه، از خانواده و پادشاهی اش، مدام با مشکلات عجیب و غریب روبرو می شود و در هر خان سعی می کند با بکارگیری ذکاوت و هوش بر مشکلات فائق می آید و در این راه هیچ ابایی ندارد که حیله گری کند و دست به نیرنگ بازی یازد.)
- این دو نکته ی اخیر در داستان شاه و کنیزک، اولین داستان مثنوی مولانا بعد از حکایت نی و نیستان، هم خودنمایی می کند. حکایت شاه و کنیزک را به احتمال زیاد خوانده اید. اگر نخوانده اید، خلاصه اش این است که پادشاهی روزی کنیزکی زیبا می بیند، عاشقش می شود و می خردش و از او بهره مند می شود. اما کنیزک دچار بیماری عجیبی می شود که روز به روز او را نزارتر از قبل می کند. طبیبان نمی توانند او را مداوا کنند. پادشاه دست به درگاه خدا بلند می کند؛ در خواب هاتفی به او خبر می دهد که حکیمی فرداروز به سراغت خواهد آمد. او می تواند دخترک را مداوا کند. حکیم از راه سرمی رسد. قصر را خلوت می کند، دست بر نبض دخترک می گذارد و به او می گوید چون مداوای بیمار هر شهری از بیماران شهر دیگر جداست، بگو از کجایی و بستگان و آشنایانت کیستند. دخترک همه را بازمی گوید. حکیم می گوید به جز از شهر خود، کجاها بیشتر بوده ای و دیگر با چه کسانی آشنا شده ای. دخترک همه را بازمی گوید و وقتی که سخن به شهر سمرقند و زرگری از شهر سمرقند می رسد، حکیم متوجه جهش نبض و تغییر رنگ روی او می شود. از پادشاه می خواهد زرگر سمرقندی را با حیله و وعده به نزد خود آورد. زرگر به پایتخت می رسد. حکیم از شاه می خواهد که کنیزک را به زرگر ببخشد. شاه موافقت می کند. آن دو شش ماه به خوشی با هم زندگی می کنند و کنیزک بهبودی اش را بازمی یابد. سپس حکیم دارویی می سازد و به خورد زرگر می دهد. این دارو زرگر را به تدریج بیمار و ناتوان می کند و زیبایی اش را زایل می گرداند. کنیزک هم به تدریج از عشق او دست می شوید. زرگر در اثر بیماری می میرد و کنیزک نیز به طیب خاطر به شاه می پیوندد.
می بینید که در این حکایت نیز شاه تنها با کشتن و با توسل جستن به دروغ، حیله و حقه بازی به مقصود نایل می شود.
* نام رمانی از میلان کوندرا

۱۳۸۶/۹/۸

یک داستان بسیار کوتاه

ارنست همینگوی
نام اصلی داستان A Very Short Story است. آن را با کمک مریم ترجمه کردم. متن اصلی داستان را اینجا (از سایت دانشگاه MALASPINA) می توانید بخوانید. لینک نام شهرها به Google Map راه می برند:



ارنست همینگوی

در یک بعد از ظهر گرم در پادوا آنها مرد را به بالای پشت بام حمل کردند و او توانست شهر را از بالا ببیند. چند پرستو* در آسمان بودند. بعد از مدتی هوا تاریک شد و نورافکن ها روشن شدند. بقیه پایین رفتند و بطری ها را هم با خودشان بردند. مرد و لوز صدای آنها را پایین از بالکن می شنیدند. لوز روی تخت خواب نشست. او در آن شب گرم سرحال و بانشاط بود.
لوز به مدت سه ماه شیفت شب ماند. آنها از این بابت خوشحال بودند. وقتی مرد را عمل کردند، این لوز بود که او را برای عمل آماده کرد. در اتاق جراحی داشتند جوکی درباره ی دوست یا اماله** تعریف می کردند. مرد زیر ماسک بیهوشی بود و نمی توانست در مدتی که آنها پرحرفی می کردند و چرت و پرت می گفتند، همراهی کند. بعد از آنکه مرد توانست از چوب زیربغل استفاده کند، خودش دمای بدنش را اندازه می گرفت؛ به همین خاطر لوز مجبور نبود از تختخوابش بلند شود. تعداد مریض ها کم بود و همه از ماجرا خبر داشتند. آنها همه لوز را دوست داشتند. مرد وقتی در راه روها به سمت اتاقش می رفت، لوز را در تختخواب خودش تصور می کرد.
قبل از آنکه مرد به جبهه برگردد، آنها به کلیسای جامع رفتند و دعا کردند. آنجا تاریک و ساکت بود و چند نفر دیگر هم داشتند دعا می کردند. آنها می خواستند ازدواج کنند ولی نه زمان کافی برای مقدمات رسمی ازدواج بود و نه هیچکدام شناسنامه ای داشتند. آنها احساس می کردند که گویی ازدواج کرده اند ولی قصد داشتند که همه از این موضوع باخبر شوند و می خواستند این کار را بی نقص انجام دهند.
لوز نامه های فراوانی برایش نوشت که قبل از آتش بس هیچکدام به دست او نرسید. پانزده نامه با هم به جبهه رسید؛ او آنها را بر اساس تاریخ مرتب کرد و همگی را یکی پس از دیگری خواند. همه ی نامه ها درباره ی بیمارستان بود و اینکه چقدر لوز او را دوست دارد و چقدر بدون او سخت می گذرد و اینکه چقدر شبها دلش برایش تنگ می شود.
بعد از آتش بس آنها توافق کردند که مرد به خانه بازگردد تا کاری پیدا کند تا بتوانند ازدواج کنند. قرار شد لوز تا وقتیکه او کار خوبی پیدا نکند تا بتواند برای ملاقاتش به نیویورک برود، به خانه بازنگردد. و اینکه مرد نباید مشروب می خورد و نه دوستانش و نه هیچکس دیگر را در امریکا ملاقات نمی کرد. فقط باید کاری پیدا می کرد و بعد ازدواج می کردند. در قطار پادوا به میلان آنها سر اینکه لوز نمی خواست بلافصله به خانه برگردد، دعوا کردند. زمان خداحافظی در ایستگاه میلان وقتی که همدیگر را بوسیدند، هنوز مشاجره تمام نشده بود. مرد دوست نداشت که اینگونه خداحافظی کند.
مرد با یک کشتی از جنوا راهی امریکا شد. لوز به پاردونونه رفت تا بیمارستانی راه بیندازد. آنجا بارانی بود و او احساس غربت می کرد. گردانی در شهر اقامت داشت. در آن شهر بارانی و گل آلود، در زمستان، فرمانده گردان با لوز عشقبازی کرد و لوز قبل از آن هرگز ایتالیایی ها را نشناخته بود. آخرسر لوز نامه ای به امریکا فرستاد و در آن نوشت که آنچه بین آنها رفته، تنها رابطه ای بچگانه بین یک دختر و پسر بوده است. او متاسف بود و می دانست که مرد احتمالا نخواهد توانست موضوع را درک کند ولی ممکن است روزی او را ببخشد و از او سپاسگزار باشد. او در انتظار مراسم ازدواجش به سر می برد که بصورت غیرمنتظره ای قرار شده بود در بهار برگزار شود. مثل همیشه عاشقش بود ولی حالا فهمیده بود که این تنها یک عشق دختر و پسری ست. امیدوار بود مرد شغل خوبی پیدا کند و به او ایمان داشت. او می دانست که این بهترین کار است.
فرمانده نه در بهار و نه هیچ وقت دیگری با او ازدواج نکرد. لوز هرگز پاسخ نامه ای را که دراین باره به شیکاگو فرستاد، دریافت نکرد. اندک زمانی بعد مرد از دختر فروشنده ای که در یک فروشگاه زنجیره ای کار می کرد، در یک تاکسی که به لینکلن پارک می رفت، سوزاک گرفت.

*chimney swift: نوعی پرنده بسیار شبیه به پرستوست که در نواحی شهری اغلب در بالای دودکش ها لانه می سازد. ظاهرا در فارسی به آن بادقپک می گویند ولی به علت غرابت این نام، از پرستو به جای آن استفاده شد.
**friend or enema: جوک ظاهرا به مشابهت دو کلمه ی enema و enemy اشاره می کند.

۱۳۸۶/۹/۷

اصول یک داستان: هر روز کمی نوشتن بدون ياس و اميد

Writing

آنچه می خوانید، قسمت اول از ترجمه ی مقاله ی اصول یک داستان یا Principles of a story از ریموند کارور داستان نویس محبوبم است. ترجمه بالطبع حرفه ای نیست ولی من سعی کردم کاملا به متن وفادار باشم. در ضمن فکر کردم لحن محاوره ای می خوره به متن؛ همه ی لینک ها هم به ویکی پدیا می خوره. ادامه ی مطلب رو طی پست های دیگه ای اینجا قرار خواهم داد:

اواسط دهه ی 60 متوجه شدم که نمی تونم توجه ام رو روی خوندن متون روایی بلند متمرکز کنم. تا مدتی در تلاش برای خواندن شان با مشکل مواجه می شدم همچنانکه برای نوشتن شان. گستره ی پوشش تمرکزم رو از دست داده بودم. دیگه اونقدر صبر و شکیبایی نداشتم که بخواهم رمان بنویسم. ماجرای پیچیده ای بود و گفتنش اینجا ملال آوره. ولی درباره ی اینکه چرا شعر و داستان کوتاه می نویسم، بیشتر می توان صحبت کرد. وارد می شی، خارج می شی. معطل نمی کنی و ادامه می دی. ممکنه از این باشه که حدودا همون دوران – نزدیک سی سالگی – دیگه هیچ جاه طلبی بزرگی نداشتم. اگر اینطوری باشه، اتفاق خوبی بوده. بلندپروازی و یه کم شانس و اقبال برای یه نویسنده چیزی خوبیه. جاه طلبی زیاد و بدشانسی یا شانس نداشتن می تونه کشنده باشه. استعداد هم باید وجود داشته باشه.
هر نویسنده ای دارای استعداده؛ من نویسنده ای نمی شناسم که نداشته باشه. اما یک راه یگانه و دقیق برای نگاه به چیزها و پیدا کردن زمینه و بافت درست بیان آن طرز نگاه چیز دیگه ایه. داستان The World According to Garp جهان حیرت آور متعلق به جان ایروینگ است. فلانری اوکانر جهان دیگه ای داره و به همین ترتیبند ویلیام فاکنر و ارنست همینگوی. جهان های دیگری هم متناظر چیور (Cheever)، آپدایک، سینگر، استنلی الکین (Stanley Elkin) آن بیتی (Ann Beattie)، سینتیا اوزیک (Cynthia Ozick)، دونالد بارتلمی، ماری رابینسون، ویلیام کیترج (William Kittredge)، بری هانا (Barry Hannah)، اورسولا کی لی گوین (Ursula K Le Guin) وجود دارند. هر نویسنده ی عالی یا حتا خیلی خیلی خوب، جهانی مطابق ویژگی های خاص خودش می سازه.

چیزی که می گم به سبک ارتباط داره ولی فقط سبک نیست. این امضای ویژه و اشتباه نشدنی نویسنده بر هر چیزیه که می نویسه. این دنیای اونه و نه دیگری. این چیزیه که یک نویسنده رو از بقیه ی نویسنده ها متمایز می کنه. این دیگه استعداد نیست.
استعداد زیاد پیدا می شه ولی نویسنده ای که که روش ویژه ای برای نگاه کردن به چیزها داره و به اون شکل نگاهش بیان هنری می ده، چیزی نیست که زیاد پیدا بشه.
ایزاک دینِسن (Isak Dinesen) گفته که هر روز مقدار کمی می نویسه بدون امیدواری و یاس. من یه روز این نوشته رو روی یک کارت سه در پنج می نویسم و روی دیوار کنار میزم می چسبونم. من الان تعدادی کارت سه در پنج روی این دیوار زده ام. ازرا پاوند (Ezra Pound) گفته "دقت یا درستی ابتدایی و بنیادی (fundamental accuracy) یک عبارت، یگانه اصل اخلاقی نوشتن است." این گفته به خودی خود معنای خاصی نداره ولی اگه نویسنده ای "دقت بنیادی" رو داشته باشد، حداقل در مسیر درستیه.


این مقاله ابتدا با عنوان "A Storyteller's Notebook" در سال 1981 در "New York Times Book Review" منتشر شد. نسخه ی PDF این مقاله رو اینجا می تونید بخونید.

۱۳۸۶/۹/۴

آب روشنی ست

هفته ی پیش وقتی زنگ زدم خونه، خواهر کوچکم گفت که مادر و خواهر بزرگم با هم رفته اند خانه ی دایی ام. کمی نگران شدم. مادربزرگ مادری ام که پیش دایی ام زندگی می کند، مدتهاست که حالش خوب نیست. وقتی پرسیدم پدر کجاست، دیدم که او هم از شب پیش رفته خانه ی دایی. دیگر مطمئن شده بودم که خبر بدی در راه است؛ خواهرم هم درست جواب نمی داد و من آنقدر نگران شده بودم که درست متوجه حرفهایش نمی شدم.

چند ساعت بعد که زنگ زدم مادرم برگشته بود خانه. با ترس و لرز پرسیدم موضوع چیه؟ اولش کلی خندید و بعد گفت که از چند هفته ی پیش دیوار خانه ی دایی نم برداشته بوده؛ دیواری که مشترک بین خانه ی آنها و خانه ی همسایه یشان است. وقتی زنگ زده اند به شرکت آب و فاضلاب، ماموران شرکت با کلی تاخیر آمده اند و دیوار را که معاینه کرده اند، گفته اند از آن قسمت از خانه اصلا لوله ی آبی رد نمی شود. آنها حرف ماموران را باور نکرده اند و خودشان دیوار رطوبت زده را کند و کاو کرده اند ولی نتوانسته اند منشاء خیسی دیوار را پیدا کنند. زنگ زده اند به شهرداری؛ ماموران شهرداری هم بعد از چند روز آمده اند دیوار را دیده اند و نهایتا گفته اند موضوع به اداره ی متبوعشان ربطی ندارد. کار بیخ پیدا کرده بوده و یک روز صبح که بیدار شده اند، دیده اند دیوار حسابی طبله کرده و در آستانه ی ریزش است و آب هم بیشتر شده. دو روز مرخصی گرفته اند تا قضیه را فیصله دهند؛ حتا نزدیک بوده دایی ام با همسایه اش دعوا کند. چاله ای زیر دیوار کنده اند و ته اش سیمان ریخته اند تا آب آنجا جمع شود و بعد با لوله ی پولیکایی آب را فرستاده اند توی کوچه. مقداری از آب را هم برده اند آزمایشگاه شرکت آب و فاضلاب؛ آزمایشگاه گفته که آب، آبِ چشمه است.

مادرم می گفت من خودم از آب نخوردم ولی به زلالی آب چشم بود. ظاهرا از در و همسایه هم خبر شده اند و آمده اند چشمه را ببینند. از محله های اطراف هم آمده اند برای تماشا. مادرم می گفت وقتی آنجا بوده، یکی آمده بوده تا برای مادر مریض کاسه ای آب ببرد. مادرم می گفت حال مادربزرگ هم این روزها خیلی بهتر است.

از وقتی قضیه را شنیده ام، حس خوبی دارم.

۱۳۸۶/۹/۳

گل شیدای من

مدتی ست که گلی برده ام سر کار و گذاشته ام روی میز کنار. اسم  انگلیسی اش Chlorophytum (از ریشه ی chloros به معنی سبز و phuton به معنی گیاه) یا Spider Plant است و در اصل بومی نواحی استوایی و زیراستوایی افریقا و آسیاست؛ اسم ترکی اش آشار داشار است (به فارسی یعنی بالارونده و سرریزشونده) که خیلی بهش می آید و اسم فارسی اش هم برگ گندمی ست. اما خودم اسمش را گذاشته ام شیدا؛ از بس برگهایش نامنظم و پخش و پلا هستند مثل موهای سر خودم. هروقت نگاهم بهش می افته بی اختیار دستم می ره طرف موهای سرم.
دو روز یکبار باید از آب لبریزش کنم. درواقع باید موقع رشد آب زیاد بخورد و غیر از آن آب کمی می خواهد. بهتر است که در نور باشد ولی نه در معرض نور مستقیم. اما در کل شرایط خاص و ویژه ای لازم ندارد نگهداری اش. بچه که بودم از این گل زیاد توی خانه یمان پیدا می شد. اغلب بزرگ بودند با ساقه هایی دراز که انتهایشان به توپی پر از برگ های کوچک و گلهای سفید ریز منتهی می شد. این یکی که من دارم هنوز خیلی کوچک است ولی از وقتی که گلدانش را عوض کرده ایم، جانی گرفته و مدام برگ های خوشگل از وسطش می زند بیرون. وسوسه شده ام روی هرکدام از برگ های تازه اش اسم جداگانه ای بگذارم.
امروز دیدم که پشه زده؛ امروز ده، دوازده تایشان را کشتم ولی اینجوری نمی شود؛ باید از مریمی سم حشره کش مخصوص گل بگیرم و ببرم بریزم پایش.
 
شناسنامه ی این گونه ی گیاهی را اینجا در ویکی پدیای عزیز و اینجا در سایت FloriData می توانید ببینید.

۱۳۸۶/۹/۱

جشنواره ی داستان های ایرانی

گذاشته بودم سرفرصت یه مطلب بذارم اینجا برای معرفی جشنواره ی داستان های ایرانی ولی وقتی خبر مشخص شدن نامزدهای دریافت جایزه‌ی جشنواره‌ی داستان‌های ایرانی رو توی سایت هفتان خوندم و بعد ... توی سایت خود جشنواره دیدم که داستان زیبای کم حرفی از رضای عزیزم یکی از این نامزدهاست، گفتم الساعه این خبر خوب رو بذارم اینجا.

در جشنواره ی امسال 2090 داستان کوتاه شرکت کرده بودند که در این مرحله 50 داستان برگزیده شدند. لیست داوران امسال جشنواره بسیار چشمگیرند:

ابوتراب خسروی برنده ی جایزه ی مهرگان ادب سال در سال 80 برای اسفار کاتبان، علی خدایی برنده ی جایزه ی بهترین مجموعه داستان هوشنگ گلشیری در سال 80 برای تمام زمستان مرا گرم کن، بلقیس سلیمانی نویسنده رمان بازی آخر بانو که اثر برگزیده بخش ویژه ی جایزه ی ادبی اصفهان در سال 85 بود، مهسا محب علی برنده ی جایزه ی بهترین مجموعه ی داستان پکا و بهترین مجموعه داستان هوشنگ گلشیری در سال 84 برای عاشقیت در پاورقی و مجید قیصری نامزد بهترین رمان جایزه ی مهرگان سال 86 و نامزد بهترین رمان جایزه ی دفاع مقدس در سال 86 به خاطر رمان باغ تلو (داستان سه دختر گل‌فروش هم از قیصری در بین 19 تک داستان برگزیده ی جایزه ی مهرگان در سال 85 بود)

نشست داوری تهران

به احتمال زیاد دو سه جایزه را از قلم انداخته ام ولی درکل منظورم این بود که هیات داوران جشنواره ی امسال داستان های ایرانی همگی نویسندگان مطرح و شناخته شده ای هستند. این جشنواره ظاهرا به همت انجمن ادبیات داستانی خراسان برگزار می شود.

و اما داستان کم حرفی؛ داستان کم حرفی رو من یکی از بهترین آثار رضا می دونم و ارزش دوچندانی برام داره چون به من تقدیم شده؛ یادمه بلافاصله بعد از خوندنش بهش زنگ زدم و هم بهش کلی تبریک گفتم و هم از این بابت که به من تقدیم شده بود، ازش تشکر کردم و لینکش رو هم توی وبلاگ خودمون گذاشتم.

متاسفانه هرچه سایت جشنواره را بالا و پایین کردم، تاریخ اعلام برندگان نهایی را پیدا نکردم ولی اگر اشتباه نکنم، در سال های گذشته در شب یلدا نام برگزیدگان نهایی اعلام می شد؛ صمیمانه امیدوارم که داستان کم حرفی یکی از اون برگزیدگان باشد. من هنوز هم بر همان حرف قبلی ام هستم:

یک تخیل ناب؛ کم حرفی!

نکته ی جالب اینه که رضا داستان رو یکم آذر 85 تموم کرده و نتیجه ی اولیه ی جشنواره هم یکم آذر 86 مشخص شده.

جایزه‌ی داستان کوتاه شهر کتاب

نخستین دوره‌ی جایزه‌ی "داستان کوتاه شهر کتاب" با حضور ۴۰۶ داستان در سال ۱۳۸۵، هم‌زمان با روز جهانی داستان کوتاه (۲۵ بهمن) با موفقیت برگزار شد. اکنون در ادامه‌ی این راه، برای گسترش هنر داستان کوتاه‌نویسی و معرفی استعدادهای تازه، آغاز دومین دوره‌ی این مسابقه که دبیری آن را محمدحسن شهسواری به عهده دارد، اعلام می‌شود.

مهلت ارسال اثر به این مسابقه (کلمه ی مناسب دیگری پیدا نمی کنم) امسال از ۲۰ شهریور ۱۳۸۶ بوده تا پایان روز ۱۰ آبان ماه ۱۳۸۶ بوده؛ هیات داوران این دوره، شامل "علی خدایی، سیدرضا شکراللهی، محمدحسن شهسواری، مصطفی مستور، مهسا محب‌علی و امیرعلی نجومیان" می باشد.

قرار است ابتدا از بین داستان‌های رسیده بین پنجاه تا شصت داستان را انتخاب شده و در مرحله‌ی بعد، پانزده داستان برگزیده معرفی شوند. به نویسندگان این پانزده داستان کوتاه هدایایی داده خواهد شد و سرانجام در روز ۲۵ بهمن (روز جهانی داستان کوتاه) طی مراسمی ویژه، نویسندگان داستان‌های رتبه‌های یکم تا سوم معرفی خواهند شد. اخبار جایزه ی داستان کوتاه شهر کتاب را در این صفحه می توانید پیگیری کنید.

داستان های برگزیده ی دوره ی قبل اینها هستند:

۱۳۸۶/۸/۲۷

جایزه ی ملی داستان کوتاه بی بی سی

باور می کنید؟ جایزه ی 15000 پوندی برای یک داستان کوتاه!
سومین دوره ی جایزه ی ملی داستان کوتاه بی بی سی 13 نوامبر کار خود را آغاز کرد. این جشنواره که کانال 4 رادیوی بی بی سی آن را با همکاری Booktrust و Scottish Book Trust برگزار می کند، یکی از معتبرترین رقابت های داستان کوتاه جهان است که جایزه ی اول آن 15000 پوند، جایزه ی دومش 3000 پوند و جایزه ی سومش 500 پوند است.
خود جایزه که مال نویسندگان بریتانیایی ست ولی حتما سری به سایتش بزنید؛ لینک های جالبی آنجا خواهید یافت مثل اصول یک داستان از Raymond Carver، تاریخچه ی کوتاهی از داستان کوتاه از William Boyd و احیای دوباره ی داستان از Alexander Linklater از مجله ی Prospect Magazine و هزار و یک چیز مفید دیگر که نه به درد دنیایتان می خورد و نه به درد آخرتتان!

۱۳۸۶/۸/۲۶

مسابقه ی زیباترین جمله ی آغازین

چند روز پیش مسابقه‌ای درآلمان برگزار شد که هدف آن تعیین زیباترین جمله شروع در کتاب‌های ادبی به زبان آلمانی بود. مسابقه ی زیباترین جمله ی آغازین توسط دو سازمان Stiftung Lesen و Initiative Deutsche Sprache برگزار شده است و نتیجه ی آن 6 نوامبر اعلام شد. برنده ی اصلی این جایزه گونتر گراس نویسنده ی برنده ی جایزه ی نوبل بود.

بیش از ۱۷۰۰۰ نفر در این مسابقه،‌ که به ابتکار "بنیادکتابخوانی" انجام شد، شرکت کرده بودند. جوایز به سه گروه کتاب اعطا شد: کتاب‌های کودکان، نوجوانان و بزرگسالان. سه جایزه ی ویژه هم به کتاب‌های درسی داده شد. زیباترین جمله آغازین در کتاب کودک و نوجوان، به کتاب "وروره جادو" نوشته یانوش نویسنده معروف تعلق گرفت: "شماره ۱۱ موتن‌‌‌گاسه، بالای زیرشیروانی، پشت تیرک هفتم خانه‌‌‌‌‌‌‌ی سوزنبان پیر، یک جعبه اسرارآمیز هست..." اما نقطه اوج این مسابقه، تعیین زیباترین جمله آغازین یک رمان آلمانی بود. هیات داوران و بسیاری شرکت کنندگان، به جمله‌ی اول رمان Der Butt از گونترگراس رای دادند:

"Ilsebill salzte nach"

که به فارسی می شود "ایزابل باز هم نمک زد."

جالب آنکه هیات داوران برای تشویق شرکت کنندگان در این مسابقه، جایزه‌ی سفری پژوهشی به نیویورک هم برای یکی از آنها در نظر گرفته بود.

منبع اصلی خبر: رادیو فارسی دویچه وله

۱۳۸۶/۸/۲۵

رای سازمان ملل به تعلیق حکم اعدام در جهان

من فکر می کنم که رسیدن نوع انسان به چنین مرحله ای که در آن نمایندگانی از تمامی کشورها بر سر موضوعی مثل حذف مجازات اعدام بحث می کنند و نهایتا اکثریت به حذف چنین مجازاتی رای می دهند، ولو اینکه این توافق الزام آور نباشد، نقطه ای درخشان در تاریخ تمدن بشری ست؛ به نظرم یکی از پرافتخارترین دستاوردهای بشری همین است.
خلاصه ی متن خبر بی بی سی چنین است:
"کمیته ای در سازمان ملل با هدف امحاء نهایی حکم اعدام در سراسر جهان، رای به تعلیق مجازات اعدام در جهان داده است.

این رای که بعد از دو روز بحث پرحرارت از سوی مخالفان و موافقان عملی شد، کشورها را قانونا ملزم به متوقف کردن حکم اعدام نمی کند با این همه از نظر حامیان حقوق بشر همین مرحله هم نشانه تغییر جدی دیدگاه جهانی در خصوص مجازات اعدام است.

کمتر پیش می آید که هیات های ایران و آمریکا در سازمان ملل در خصوص قطعنامه ای هم نظر باشند اما موافقت با مجازات اعدام از معدود موضوع هایی است که می تواند مقامات این دو کشور را هم رای نشان بدهد.

ایران و آمریکا از جمله 52 کشوری بودند که در کنار چین، هند، سنگاپور و اغلب کشورهای مسلمان با تعلیق مجازات اعدام که با پیشنهاد ایتالیا به رای گذاشته شد، مخالفت کرده اند."

۱۳۸۶/۸/۲۴

وبلاگ ۳۵ درجه، بهترین وبلاگ فارسی زبان سال ۲۰۰۷

نتایج بهترین وبلاگ مسابقه بین‌المللی دویچه وله دیروز، پنچ شنبه پانزدهم نوامبر، طی مراسمی باشکوه در موزه ارتباطات برلین اعلام شدند و وبلاگ 35 درجه در بخش وبلاگ های فارسی زبان به عنوان بهترین وبلاگ معرفی شد.

به گزارش محمود صالحی، در میان وبلاگ‌های فارسی زبان، وبلاگ مسیح علی‌نژاد، جمهور و حاجی واشنگتن در رای‌گیری عمومی به‌ ترتیب اول تا سوم شدند. اما در لیست نامزدهای ایرانی، وبلاگ ۳۵ درجه توجه هیات داوران را بیش از دیگران به خود جلب کرد.

در خبر رادیوی فارسی دویچه وله چنین آمده که "هیات داوران در لیست وبلاگ‌های نامزد شده به وبلاگ ۳۵ درجه توجه نشان داد. وبلاگی که نام آن از عشق به تهران که بر روی مدار ۳۵ درجه قرار دارد، برگرفته شده است و با ادبیاتی مناسب به موضوعات تابو و ممنوعه در جامعه‌ای مذهبی می پردازد. هیات داوران در رای گیری نهایی به دلیل داشتن شجاعت در پرداختن به موضوعات تابو و ممنوعه، جذابیت و تازگی موضوعات، وبلاگ ۳۵ درجه را به عنوان بهترین وبلاگ فارسی زبان برای سال ۲۰۰۷ برگزید."

فرناز سیفی، داور ایرانی این مسابقه در سخنرانی آغازین این مراسم به اینترنت به مثابه رسانه‌ای آلترناتیو در ایران اشاره کرد و گفت در جامعه ای که دولت تمامی رسانه‌ها را تحت کنترل خود درآورده است، اینترنت ابزاری است که به صداهای سرکوب شده مجال و فرصت انعکاس می‌دهد.

نویسنده ی وبلاگ 35 درجه فردی به نام کیوان است. او تا آوریل 2006 در بلاگر می نوشت و پس از آن به صورت کامل به http://blog.35dg.com/ نقل مکان کرد.

اما سایر جایزه ها؛ امسال جایزه های اصلی بهترین وبلاگ مسابقه بین‌المللی دویچه وله به این وبلاگ ها تعلق گرفت:

جایزه ی بهترین وبلاگ به وبلاگ Foto-Griffoneurei از بلاروس (که برای من قیلتر شده است.) در بخش بهترین وبلاگ، وبلاگ یک پزشک علیرغم اینکه نتوانست نظر هیئت داوران را جلب نماید، اما در رأی گیری عمومی رتبه سوم را بدست آورد.

جایزه ی بهترین ویدئو بلاگ به وبلاگ Alive in Baghdad متعلق به وبلاگ یک آمریکایی در بغداد. در این بخش وبلاگ ایرانی ببین تی وی در رای‌گیری عمومی در رتبه سوم جای گرفت.

جایزه ی بهترین پادکاست به Die Gefühlskonserve از آلمان

جایزه ی بهترین بلاگ وورست (Blogwrust) به Little Galeri از فرانسه.

جایزه ویژه گزارشگران بدون مرز به Jotman از برمه (مواظب این یکی باشید چون ظاهرا با باز کردن صفحه ی آن، تعداد زیادی صفحه ی اینترنت اکسپلورر بصورت خودکار باز می شود؛ شاید یه جور هک شده باشد.) در این بخش وبلاگ ایرانی فری کیبورد در رای گیری عمومی مشترکا با یک وبلاگ از آنگولا در رتبه چهارم قرار گرفت.

منابع: گزارش محمود صالحی در رادیوی فارسی دیوچه وله و نیز اعلامیه ی هیات داوران در همان سایت



Die Gefühlskonserve.jpgپ.ن: مطلب وبلاگ Die Gefühlskonserve، برنده ی جایزه ی بهترین پادکاست، که توش به همین مطلب از وبلاگ ما لینک داده.

بررسی داستان های سال 85

بخش اول مرور احمد غلامي بر برخی داستان های منتشر شده در سال 85 که طی داوري کتاب سال نويسندگان و منتقدان مطبوعات مورد ارزيابي قرار گرفته اند را در صفحه ی ادبیات روزنامه ی اعتماد می توانید بخوانید. آقای غلامی در این نوشته داستان های زیر را مورد بررسی قرار داده است:
سالمرگي نوشته ی اصغر الهي
باقي مانده ها نوشته ی رحيم اخوت
عقرب روي پله هاي راه آهن انديمشک یا از اين قطار خون مي چكد قربان! نوشته ی حسين مرتضائيان آبكنار
زني با چکمه ساق بلند سبز نوشته ی مرتضي کربلايي لو

خاطره ی دلبركان غمگين من توقیف شد

خاطره ی دلبركان غمگين من نام آخرین رمان گابریل گارسیا ماکز است که در مه 2004 نوشتن آن به اتمام رسیده است. این رمان حدود سه هفته پیش با ترجمه ی کاوه میرعباسی توسط انتشارات نیلوفر منتشر شد. ظاهرا استقبال از این رمان به حدی بوده که در همین چند هفته 5500 نسخه ی آن نایاب شده است. به هر ترتیب به چاپ دوم آن مجوز داده نخواهد شد.


کتاب با نقل قولی از رمان بی نظیر خانه ی زیبارویان خفته نوشته ی یاسوناری کاوباتا آغاز می شود:


"زن مهمانخانه چی به اکوچی پیر هشدار داد مبادا رفتارش زمخت و ناپسند باشد. نباید در دهان زن خفته انگشت می کرد یا هیچ خطای مشابهی از او سر می زد."


خود مارکز درباره ی رمان خانه ی زیبا رویان خفته گفته که "تنها داستاني كه آرزو داشتم نويسنده‌اش باشم، رمان خانه ‌ي زيبارويان خفته اثر كاواباتاست." از کاواباتا، غیر از این رمان، رمان های كوهستان، سرزمين برف، و هزار درنا هم به فارسی ترجمه شده است. او در سال 1968 جایزه ی نوبل ادبیات را ازآنِ خود کرد (به عنوان اولین نویسنده ی ژاپنی که به این افتخار نائل می شد) و در سال 1972 با گاز خوکشی کرد.


ایده ی اصلی هر دو رمان شباهت زیادی با هم دارند یعنی خوابیدن مردی پیر با دختری جوان در حالتی که دخترک در تمام طول شب در خواب به سر می برند و پیرمرد نمی خواهد یا مجاز نیست با آنها کاری کند.


رمان خاطره ی دلبرکان غمگین من اینگونه آغاز می شود: "در سالی که سنم به نود رسید، خواستم شب عاشقانه ای دیوانه وار با دختر تازه سالی باکره به خود پیشکش کنم."


در پشت جلد رمان خاطره دلبرکان غمگین من می خوانید:


"این رمان شرح ماجراهای یک سالی است که طی آن روزنامه نگار سالخورده تلخ ترین عذاب ها را تاب می آورد تا به دلپذیرترین شادکامی ها برسید و عضق ناب و پاک و بی چشمداشت را بمثابه والاترین موهبت کهنسالی از آنِ خود سازد."


به هر ترتیب ممکن است هنوز نسخه ای از آن در کتابفروشی ها پیدا شود و البته یه نسخه اش رو هم ما توی کتابخونه مون داریم.



خاطرات روسپیان سودازده منپ.ن: می توانید این کتاب را که با نام خاطرات روسپیان سودازده من توسط امیر حسین فطانت مستقیما از زبان اصلی، اسپانیایی، به فارسی ترجمه شده و توسط نشر ایران در امریکا منتشر شده است، از اینجا دانلود کنید.

ادبیات غایت آمال ماست

این مطلب را از آقای محسن قادری در زیرمتن بخوانید! جمله ی آغازین 26 رمان یا داستان معروف، مثل اینها:
سال ها بعد که سرهنگ اورلیانو بوئندیا رو در روی جوخه آتش ایستاد آن بعداز ظهر دور یادش آمد که پدرش او را برده بود تا یخ ببیند.
سوزاندن لذت بود.
همه بچه ها بزرگ شدند جز یکی.
من که خیلی لذت بردم.
عنوان برگرفته از جعفر مدرس صادقی

۱۳۸۶/۸/۲۳

نخستين جشنواره داستان‌هاي علمي – تخيلي

مطمئن باشید که علت اینکه در این پست می خواهم درباره ی اولین جشنواره ی داستان های علمی - تخیلی بنویسم، ربطی به این ندارد که این جشنواره در تبریز برگزار خواهد شد؛ علت اصلی اش این است که این جشنواره - این جوری که من فهمیده ام - از معدود جشنواره هایی ست که امسال هنوز مهلت ارسال آثارش به سر نرسیده است. موضوع این است که نخستين جشنواره سراسري داستان‌هاي علمي - تخيلي، زمستان امسال در تبريز برگزار مي‌شود. به گزارش خبرنگار فارس، به نقل از واحد خبر حوزه هنري، عموم علاقه‌مندان می توانند بدون محدوديت سني حداكثر با 3 داستان علمي تخيلي كه در 5 برگ A4 تايپ شده باشد، در اين جشنواره شركت كند.
ظاهرا قرار است علاوه بر تقدير از برگزيدگان، كتابي نيز از آثار برتر جشنواره به انتشار خواهد رسيد. علاقه‌مندان مي‌توانند آن دسته از آثاري را كه تاكنون در هيچ جشنواره‌اي شركت نداده‌اند، نهايتا تا 15 آذرماه به حوزه هنري استان آذربايجان شرقي، واقع در تبريز، خيابان شريعتي، مجتمع فرهنگي - هنري سينما قدس ارسال كنند.

یک جفت جای پا مثل جای مهر

مادر زهرا می‌گوید: "از جاده ساوه به همدان رفتیم . هر چه التماس کردیم، نگذاشتند بچه مان را ببینیم تا ساعت 12 کنار خیابان بودیم و بعد هم به هتل رفتیم. فردای آن روز وقتی به ستاد امر به معروف رفتیم، گفتند بروید آگاهی، بروید پزشکی قانونی. دیدم شوهرم خودش را می‌زند و با مردان دیگر درگوشی صحبت می‌کند. خدا! مثل مرغ سرکنده بودم. شوهرم می‌گفت بچه‌ات را کشته اند. فکر کردم زهرا را کتک زده‌اند. گفتند باید بروید دادگاه. نمی فهمیدم ماجرا چیست، شوهرم رفت پزشکی قانونی و به من تلفن کرد، گفت: الحمدالله بچه‌ات سالم است معنی این جمله را نمی دانستم. بعد فهمیدم که منظورش باکره بودن اوست."

مطلب رادیو زمانه درباره ی پیگیری های خانواده ی زهرا ب.

۱۳۸۶/۸/۲۲

Your voice came from far away

امروزیه کامنت بامزه روی مطلبی که درباره ی کورت ونه گوت نوشته بودم، داشتم که خیلی حال داد:

I Love vonnegut, is a great writer. My english is very bad, I only can read but I can´t write, so im sorry for not put in the message better words. Is a wonderfull blog. I´m from Argentina, so I speak spanish and i´m gonna put the rest whit mayor gracia.
Tu blog es excelente, me encantaría poder comunicarme mejor, pero me resulta imposible, te quería dejar un mensaje para que sepas que tu voz llega lejos, muy lejos. Un saludo.
Your voice came from far away and I can heard it.

۱۳۸۶/۸/۲۱

هفتمین دوره ی جایزه ی هوشنگ گلشیری

تصمیم گرفته ام بعد از این خبرهای مربوط به جشنواره ها و مسابقه های داستان را در وبلاگ بگذارم. با جایزه ی بنیاد گلشیری شروع می کنم که از جمله ی جنجالی ترین جایزه های ادبی ایران است و هرساله با انتخاب برگزیدگان، گفتگوها و مصاحبه های زیادی درباره ی چند و چون انتخاب برگزیدگان مشاهده می شود.


جایزه ی گلشیریامسال هفتمین دوره ی انتخاب آثار برتر آثار ادبیات داستانی توسط بنیاد گلشیری در حال برگزاری ست. این مسابقه در بخش های مجموعه ی داستان، مجوعه ی داستان اول، رمان و رمان اول برگزار می شود. با پایان مرحلـه ی اول گزینش ها در 9 مهر 1386، نامزدها به ترتیب زیر معرفی شدند:
مجموعه داستان
1) محمدرحیم اخوت، باقی‌مانده‌ها، انتشارات آگه
2) ناصر زراعتی، بیرون پشت در، نشرافق
3) محمدآصف سلطان‌زاده، عسگرگریز، انتشارات آگه
4) علی صالحی، لکه‌های گل، انتشارات ققنوس
5) مرتضی کربلایی‌لو، زنی با چکمه‌های ساق‌بلند سبز، انتشارات ققنوس
6) سیامک گلشیری، من عاشق آدم‌های پولدارم، انتشارات مروارید

مجموعه ی داستان اول
1) سودابه اشرفی، فردا می‌بینمت، ورجاوند
2) سعید بردستانی، هیچ، انتشارات ققنوس
3) آذردخت بهرامی، شب‌های چهارشنبه، نشرچشمه
4) امیرحسین خورشیدفر، زندگی مطابق خواستـه ی‏ تو پیش می‌رود، نشر مرکز
5) لیلی دقیق، چرت کوتاه، انتشارات بازتاب‌نگار

رمان
1) اصغر الهی، سالمرگی، نشر چشمه
2) سپیده شاملو، سرخی تو از من، نشر مرکز
3) ماه‌منیر کهباسی، خط تیره، آیلین، انتشارات ققنوس

رمان اول
1) وحید پاک‌طینت، حلقه ی‏ کنفی، نشر چشمه
2) مصطفی دشتی، خرچنگ‌های بلوری، انتشارات روزبهان
3) شهلا سلطانی، آقاجان شازده، نشر فرزان
4) حسین سلیمانی، بیمار مقیم، انتشارات ققنوس
5) حسین مرتضائیان‌آبکنار، عقرب روی پله‌های اندیمشک...، نشر نی

۱۳۸۶/۸/۱۳

دختری که چند هفته پیش در بازداشتگاه ستاد امربه معروف و نهی از منکر همدان مرد،
يك و نيم سال پيش از دانشگاه تهران دكتري اش را گرفت
هفت سال در مدرسه تيزهوشان درس خواند
با رتبه 21 در رشته پزشكي وارد دانشگاه تهران شد
امسال امتحان تخصص داشت
او مي خواست اورولوژیست شود