۱۳۸۵/۸/۷
کارمند و ملخ
۱۳۸۵/۸/۲
۱۳۸۵/۷/۲۷
چند خط از زندگي ريچارد براتيگان
داستان ها از نظر تصوير سازي بسيار قوي اند، تا آنجا كه بعضي از آنها صرفاً يك تابلوي نقاشي اند و بس.(خداييش همينطوره)براتيگان عاشق شكار بود. از جواني شكار مي كرد و بعد ها هم هر سال با دوستانش در مونتانا جمع مي شدند و به شكار مي رفتند. علاقه خاصي هم به سوراخ سوراخ كردن ديوار خانه اش و شليك كردن به ساعت و تلفن و ظرف هاي آشپزخانه و مخصوصاً تلويزيون داشت(اين يكي رو هستم). فصل شكار سال 1984، براتيگان به مونتانا نرفت. در 25 اكتبر 1984 در ِ خانه ي او را شكستند و يك بطري مشروب و يك تفنگ كاليبر 44 كنار جسدش پيدا كردند.
اين يك بيوگرافي چند سطري بود كه با اضافات ِ خودم خوندنيش كردم(عبارت هاي داخل پرانتز كه نثر من بودن;)).
مطالب قبلي درباره براتيگان:
http://dastanekutah.blogspot.com/2006/10/blog-post_10.html#comments
http://dastanekutah.blogspot.com/2006/10/blog-post_04.html#comments
۱۳۸۵/۷/۲۵
همینجوری روسیه
- "بسیار زیاد."
- "درست هم همین است. باید روسیه را دوست داشته باشیم. بدون عشق ما مهاجران، کار روسیه تمام است. هیچ یک از مردمی که در روسیه هستند، دوستش ندارند."
ماشنکا، ولادیمیر ناباکوف، ترجمه ی خلیل رستم خانی، نشر دیگر، چاپ سوم 1381
۱۳۸۵/۷/۲۴
یعنی چیزی آنجا است
من هیچ نمی دانم که بارناباس آنجا با کی حرف می زند؛ شاید این منشی دون پایه ترین کارمندها باشد ولی اگر دون پایه ترین هم باشد می تواند آدم را در تماس با کارمند بالاتر از خودش بگذارد؛ و اگر که نمی تواند این کار را بکند، دستِ کم می تواند اسم او را بگوید؛ و حتا اگر نتواند، می تواند کسی را نشان بدهد که می تواند اسم را بگوید. این کلامِ موهوم ممکن است کوچکترین وجه مشترکی با کلام واقعی نداشته باشد، ممکن است شباهت جز به چشم بارناباس که وحشت کورش کرده وجود نداشته باشد. امکان دارد که او دون پایه ترین صاحب منصب ها باشد، امکان دارد که حتا اصلا صاحب منصب نباشد؛ اما به هرحال او یک جور کار دارد که پشت میز انجام می دهد، او یک چیزی توی کتاب بزرگش می خواند، چیزی را به منشی زمزمه می کند، وقتی چشمش گهگاه به بارناباس می افتد به چیزی می اندیشد، و حتا اگر این راست نباشد و او و اعمالش هیچ معنایی نداشته باشند، دست کم کسی او را به قصدی آنجا گذاشته است. همه ی این به سادگی یعنی چیزی آنجا است، چیزی که بارناباس فرصت استفاده از آن را دارد، دستِ کمِ کم چیزکی؛ و اگر بارناباس نمی تواند فراتر از شک و دلشوره و ناامیدی برود، تقصیر خودش است.
۱۳۸۵/۷/۲۲
من خودم به قصر زنگ می زنم
قصر، فرانتس کافکا، ترجمه ی امیر جلال الدین اعلم، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم 1381
هیچ مردمی مانند کسانی که در ژرفترین دوزخ زندگی می کنند با چنین صداهای صافی آواز نمی خوانند؛ چیزی که ما آواز فرشتگان می انگاریم، آواز آنان است.
به نقل از یکی از نامه های کافکا
از این مرد خوشتان می آید؟
ک. گفت: به گمانم از این مرد خوشم می آید.
آمالیا گفت: شک دارم که از این مرد خوشت بیاید، احتمالا از زنش خوشت می آید.
قصر، فرانتس کافکا، ترجمه ی امیر جلال الدین اعلم، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم 1381
۱۳۸۵/۷/۲۱
"گفت آدم باید بتونه پایینِ یه تپه دراز بکشه، با گلوی پاره و خونی که آروم آروم می ره تا بمیره، و همین موقع اگه یه دختر زیبا یا یه پیرزن با یه کوزه ی قشنگ روی سرش از کنارش بگذره، باید بتونه خودشه رو یه بازو بلند کنه ببینه که کوزه صحیح و سالم به بالای تپه می رسه." به آن فکر کرد و پوزخند کوچکی زد. "خیلی دوس دارم خودِ حرومزاده ش این کارو بکنه."
فرنی و زویی، جی. دی. سالینجر، ترجمه ی امید نیک فرجام، انتشارات نیلا، چاپ سوم 1385
توضیحش سخته ولی واقعا نمی خواستم منبع متن رو بگم.
خیلی از این تشبیه گلوله به مخزن فشرده ی مرگ خوشم آمد. و ایضا صحنه ی آخر را که آلبینوس کور که معشوق خیانت کارش را در اتاقی از خانه ی اشرافیش گیر انداخته و می خواهد بکشد،"اتاق را واضح می دید، گویی چشمانش درست کار می کرد؛ سمت چپ، کاناپه ی راه راه، کنار دیوار سمت راست، میزی کوچک با مجسمه ی چینی یک بالرین؛ ..." و وقتی نویسنده صحنه ی آخر را پس از کشته شدن آلبینوس توصیف می کند، می گوید "روی میز دیگر (میز کوچک) که سالها پیش بالرینی چینی رویش ایستاده بود (و بعدا به اتاقی دیگر منتقل شده بود) یک لنگه دستکش زنانه هست، با رویه ی مشکی و تویی سفید ..."
خنده در تاریکی، ولادیمیر ناباکوف، ترجمه ی امید نیک فرجام، انتشارات مروارید، چاپ چهارم 1385
۱۳۸۵/۷/۱۸
چند شعر خوب از ريچارد براتيگان
در پژوهشکدهی فنآوری کاليفرنيا
مهم نيست چه نوابغ لعنتگرفتهای هستند
اين آقايان:
من حوصلهام سر رفت.
عاشقانه
چهقدر خوب است
که صبح بيدار شوی
به تنهايی
و مجبور نباشی به کسی بگويی
دوستاش داری
وقتی دوستاش نداری
ديگر
ردپای آهو
زيبا، نالهکنان
عشقورزيدن با دور تند
و بعد آرامگرفتن
مثل ردپای آهو
روی برف نو
کنار آنکه دوستش داری
اين همه چيز است
۱۳۸۵/۷/۱۵
قصه ی موش
فرانتس کافکا
نمای خودی
۱۳۸۵/۷/۱۳
اسب و خاطرات فرنگ
ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان، ترجمه ی احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی ولیلایی، نشر نی، چاپ یازهم، 84
۱۳۸۵/۷/۱۲
اولين خاطره ي زندگي ِ شما
۱۳۸۵/۷/۱۰
خاطره ی ازلی دیوار
قصر، فرانتس کافکا، ترجمه ی امیر جلال الدین اعلم، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم 1381
دیوار رضا
۱۳۸۵/۷/۹
قسم به حضرت عباس رسید
خانی مغضوب و مستحق کتک و جریمه می شود. البته حد کتک و جریمه به مبلغی وابسته است که به نسقچی باشی باید بدهد. اگر پول هنگفتی داد، ما چوب را به جای پای او به فلک می زنیم. این روزها، مستوفی به این بلا مبتلا شد. برای حرمت، نمدی به زیرش انداختیم. دو نفر نسقچی فلک را گرفته بودند و من و یکی دیگر چوب می زدیم. عمامه ی شال کشمیری را از سر و شال را از کمر و جبه اش را از بَر، چون حق صریح ما بود، برداشتیم. آهسته و چنان که نه شاه و نه کسی دیگر بشنود، گفت اگر هیچ چوب نخورم، ده تومان می دهم. چون پایش به فلک برکشیده شد و مشغول کار شدیم، برای اطمینان و خاطرجمعیِ وعده ی او، بنا کردیم به ضرب حقیقی. تا فریادش بلند شد. پس به استادی، چنان که شاه هم نفهمید، به خاطرخواهِ خود، به مقدار نقدِ موعود افزودیم، تا این که بنا کردیم به زدن چوب بر روی فلک. مقاوله ی طرفین همانا به این طریق شد:
ای وای! امان! مُردم! غلط کردم! شما را به خدا، به پیغمبر! دوازده تومان! به جان پدر و مادرتان! پانزده تومان! به ریش شاه! بیست تومان! به دوازده امام! سی تومان! چهل تومان! پنجاه، شصت، صد، هزار تومان! به حضرت عباس! هرچه بخواهید! قسم به حضرت عباس که رسید، کار تمام شد.
اما نامردِ پدرسوخته به همان زودی که در شدت افزودی، در فراغت کاست و از آن چه اول وعده اش را داده بود، زیاد دادن نخواست، آن هم از ترسِ این که اگر بارِ دیگر دُمش گیر بیاید، سر به سلامت نَبَرَد.
سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، ترجمه ی میرزا حبیب اصفهانی از "حاجی بابا" ی جیمز موریه ی انگلیسی، ویرایش جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، چاپ سوم 1382