۱۳۸۵/۸/۷

کارمند و ملخ

مرد سیگار روشن به دست از پشت میز بلند شد و رفت کنار پنجره. به خیابان نگاه کرد. چیزی افتاد روی لبه ی پنجره. مرد نگاه کرد؛ ملخی بود به بزرگی کف دستی باز. مرد به سیگارش پکی زد و برگشت طرف خیابان. ملخ هم سر و ته کرد و لحظه ای بعد پرید. مرد ندید؛ آخر مدتها بود که کارمند شده بود.

۱۳۸۵/۸/۲

بشتابید

من داستان تیر گچ ریخته را بعد از کمی تغییر برای شرکت در مسابقه ی سایت سخن ثبتش کردم. اگر دوست داشتید بعد از روتوش شدنش (که منجر به روشن شدن علت نامگذاری آن شده) بخوانید، می توانید به اینجا مراجعه کنید.

۱۳۸۵/۷/۲۷

چند خط از زندگي ريچارد براتيگان














ريچارد براتيگان از نويسندگان به اصطلاح سودايي دهه ي 60 آمريكا، متولد30 ژانويه ي 1930
كارهايش را در به طور كلي درسبك خاصي نمي توان دسته بندي كرد، گاهي سبك نوشتاري او(غالباً نثراو) را براتيگاني! مي خوانند. (البته برخي از كارهاي او شايد در دسته ي آثار پست مدرن قرارداشته باشد. مثلا صيد قزل آلا در آمريكا).
پدرش قبل از تولد او خانه را ترك كرد و تا زماني كه آگهي مرگش را در روزنامه نديد نفهميد كه پسري به اسم ريچارد دارد.
در 1957 ازدواج كرد و سال 1960 دخترش به دنيا آمد و سال 1970 از زنش جدا شد.
كارش را با شعر آغاز كرد و به گفته خودش:"من و شعر عاشق و معشوق بوديم" و "هفت سال شعر گفتم تا ياد بگيرم چطورجمله بسازم، چون خيلي دلم مي خواست رمان بنويسم و مي دانستم تا نتوانم جمله بنويسم نمي توانم رمان بنويسم".
نوشته هاي او غالبا بياني ساده، گاهي حتي ساده لوحانه، نگاهي معصومانه و زباني قوي، دقيق و در عين حال بسيار ساده دارد. تا آنجا كه مجموعه اي از داستان هاي كوتاه او به عنوان متن آموزشي زبان انگليسي در ژاپن چاپ شد.(خوبه ها)(احتمالاً در اثر همين تبادلات فرهنگي اولين بار سال 1976 به ژاپن رفت. پس از آن مدام به ژاپن رفت و آمد كرده و تاثيرات زيادي از فرهنگ و هنر ومردم آنجا گرفت و حتا(حتا) با يك خانم ژاپني به اسم آكيكو ازدواج كرد كه بيشتر از دو سال نتونستند همديگه رو تحمل كنند. ظاهراً هميشه هم اين تبادلات فرهنگي آخر خوشي ندارند.)
داستان ها از نظر تصوير سازي بسيار قوي اند، تا آنجا كه بعضي از آنها صرفاً يك تابلوي نقاشي اند و بس.(خداييش همينطوره)براتيگان عاشق شكار بود. از جواني شكار مي كرد و بعد ها هم هر سال با دوستانش در مونتانا جمع مي شدند و به شكار مي رفتند. علاقه خاصي هم به سوراخ سوراخ كردن ديوار خانه اش و شليك كردن به ساعت و تلفن و ظرف هاي آشپزخانه و مخصوصاً تلويزيون داشت(اين يكي رو هستم). فصل شكار سال 1984، براتيگان به مونتانا نرفت. در 25 اكتبر 1984 در ِ خانه ي او را شكستند و يك بطري مشروب و يك تفنگ كاليبر 44 كنار جسدش پيدا كردند.
اين يك بيوگرافي چند سطري بود كه با اضافات ِ خودم خوندنيش كردم(عبارت هاي داخل پرانتز كه نثر من بودن;)).
مطالب قبلي درباره براتيگان:
http://dastanekutah.blogspot.com/2006/10/blog-post_10.html#comments
http://dastanekutah.blogspot.com/2006/10/blog-post_04.html#comments

۱۳۸۵/۷/۲۵

همینجوری روسیه

- "بگو ببینم روسیه را دوست می داری؟"
- "بسیار زیاد."
- "درست هم همین است. باید روسیه را دوست داشته باشیم. بدون عشق ما مهاجران، کار روسیه تمام است. هیچ یک از مردمی که در روسیه هستند، دوستش ندارند."

ماشنکا، ولادیمیر ناباکوف، ترجمه ی خلیل رستم خانی، نشر دیگر، چاپ سوم 1381

۱۳۸۵/۷/۲۴

یعنی چیزی آنجا است

نتوانستم این قطعه ی طلایی و به معنای واقعی کلمه شاهکار را از کتاب قصر بیاورم و تحسین خودم را به وضوح نشان ندهم. در این قطعه ک. دارد به الگا، خواهر بارناباسی که پیکِ دون پایه ی صاحب منصبی (شاید کلام Klamm که از صاحب منصبان عالی رتبه ی قصر است) است، می گوید که:
من هیچ نمی دانم که بارناباس آنجا با کی حرف می زند؛ شاید این منشی دون پایه ترین کارمندها باشد ولی اگر دون پایه ترین هم باشد می تواند آدم را در تماس با کارمند بالاتر از خودش بگذارد؛ و اگر که نمی تواند این کار را بکند، دستِ کم می تواند اسم او را بگوید؛ و حتا اگر نتواند، می تواند کسی را نشان بدهد که می تواند اسم را بگوید. این کلامِ موهوم ممکن است کوچکترین وجه مشترکی با کلام واقعی نداشته باشد، ممکن است شباهت جز به چشم بارناباس که وحشت کورش کرده وجود نداشته باشد. امکان دارد که او دون پایه ترین صاحب منصب ها باشد، امکان دارد که حتا اصلا صاحب منصب نباشد؛ اما به هرحال او یک جور کار دارد که پشت میز انجام می دهد، او یک چیزی توی کتاب بزرگش می خواند، چیزی را به منشی زمزمه می کند، وقتی چشمش گهگاه به بارناباس می افتد به چیزی می اندیشد، و حتا اگر این راست نباشد و او و اعمالش هیچ معنایی نداشته باشند، دست کم کسی او را به قصدی آنجا گذاشته است. همه ی این به سادگی یعنی چیزی آنجا است، چیزی که بارناباس فرصت استفاده از آن را دارد، دستِ کمِ کم چیزکی؛ و اگر بارناباس نمی تواند فراتر از شک و دلشوره و ناامیدی برود، تقصیر خودش است.

۱۳۸۵/۷/۲۲

من خودم به قصر زنگ می زنم

از گوشی وزوزی بیرون می آمد که ک. هرگز پیش از این از تلفن نشنیده بود. به همهمه ی صداهای کودکان بی شمار می مانست - ولی با این همه نه همهمه، بلکه بیشتر پژواک صداهایی که در فاصله ای بی کران آواز می خواندند - و به طرز ناممکن درآمیخته به یک بانگ بلند و پرطنین که چنان روی گوش ارتعاش می یافت که پنداری می کوشید به ورای شنوایی رسوخ کند. ک. بدون سعی در تلفن کردن گوش می داد، بازوی راستش را به رفِ تلفن تکیه داده بود.

قصر، فرانتس کافکا، ترجمه ی امیر جلال الدین اعلم، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم 1381

هیچ مردمی مانند کسانی که در ژرفترین دوزخ زندگی می کنند با چنین صداهای صافی آواز نمی خوانند؛ چیزی که ما آواز فرشتگان می انگاریم، آواز آنان است.

به نقل از یکی از نامه های کافکا

از این مرد خوشتان می آید؟

آمالیا گفت: باشد؛ خوب، می دانی، علاقه انواع مختلفی دارد؛ یک بار درباره ی جوانی شنیدم که شب و روز جز به قصر فکر نمی کرد، از هر چیز دیگر غافل بود و مردم دلواپس عقلش بودند، بس که ذهنش بکلی مجذوب قصر بود. ولی عاقبت معلوم شد که او درواقع نه به قصر بلکه به دخترِ زن کلفتی در دفترهای آن بالا فکر می کرد، دختره را گیر آورد و دوباره خوب شد.
ک. گفت: به گمانم از این مرد خوشم می آید.
آمالیا گفت: شک دارم که از این مرد خوشت بیاید، احتمالا از زنش خوشت می آید.

قصر، فرانتس کافکا، ترجمه ی امیر جلال الدین اعلم، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم 1381

۱۳۸۵/۷/۲۱

"گفت آدم باید بتونه پایینِ یه تپه دراز بکشه، با گلوی پاره و خونی که آروم آروم می ره تا بمیره، و همین موقع اگه یه دختر زیبا یا یه پیرزن با یه کوزه ی قشنگ روی سرش از کنارش بگذره، باید بتونه خودشه رو یه بازو بلند کنه ببینه که کوزه صحیح و سالم به بالای تپه می رسه." به آن فکر کرد و پوزخند کوچکی زد. "خیلی دوس دارم خودِ حرومزاده ش این کارو بکنه."

فرنی و زویی، جی. دی. سالینجر، ترجمه ی امید نیک فرجام، انتشارات نیلا، چاپ سوم 1385

توضیحش سخته ولی واقعا نمی خواستم منبع متن رو بگم.

خیلی از این تشبیه گلوله به مخزن فشرده ی مرگ خوشم آمد. و ایضا صحنه ی آخر را که آلبینوس کور که معشوق خیانت کارش را در اتاقی از خانه ی اشرافیش گیر انداخته و می خواهد بکشد،"اتاق را واضح می دید، گویی چشمانش درست کار می کرد؛ سمت چپ، کاناپه ی راه راه، کنار دیوار سمت راست، میزی کوچک با مجسمه ی چینی یک بالرین؛ ..." و وقتی نویسنده صحنه ی آخر را پس از کشته شدن آلبینوس توصیف می کند، می گوید "روی میز دیگر (میز کوچک) که سالها پیش بالرینی چینی رویش ایستاده بود (و بعدا به اتاقی دیگر منتقل شده بود) یک لنگه دستکش زنانه هست، با رویه ی مشکی و تویی سفید ..."


خنده در تاریکی، ولادیمیر ناباکوف، ترجمه ی امید نیک فرجام، انتشارات مروارید، چاپ چهارم 1385

۱۳۸۵/۷/۱۸

چند شعر خوب از ريچارد براتيگان


در پژوهشکده‌ی فن‌آوری کاليفرنيا
مهم نيست چه نوابغ لعنت‌گرفته‌ای هستند
اين آقايان:
من حوصله‌ام سر رفت.

عاشقانه
چه‌قدر خوب است
که صبح بيدار شوی
به تنهايی
و مجبور نباشی به کسی بگويی
دوست‌اش داری
وقتی دوست‌اش نداری
ديگر

ردپای آهو
زيبا، ناله‌کنان
عشق‌ورزيدن با دور تند
و بعد آرام‌گرفتن
مثل ردپای آهو
روی برف نو
کنار آن‌که دوستش داری
اين همه چيز است

۱۳۸۵/۷/۱۵

قصه ی موش

موش گفت: "افسوس! دنیا هر روز کوچکتر می شود. در آغاز به قدری بزرگ بود که می ترسیدم؛ دویدم و دویدم و سرانجام وقتی دیوارهایی را در دوردست، در راست و چپ، دیدم شاد شدم. ولی این دیوارهای بلند به چنان سرعتی تنگ شده اند که من به همین زودی در اتاق آخر هستم و آنجا در گوشه تله ای قرار دارد که من باید تویش بدوم." گربه گفت: "فقط لازم است که جهت خودت را عوض کنی" و موش را بلعید.
فرانتس کافکا

نمای خودی

۱۳۸۵/۷/۱۳

اسب و خاطرات فرنگ

ویژگی این نظام مالیاتی عبارت بود از معافیت گروهی و تبعیض گروهی، مالیات بندی های غیرمعمول نیز همان ویژگی را داشت. مثلا در سالهای پایانی سده ی نوزدهم، شهر بروجرد به دلیل اینکه در آغاز سده مسئول تلف شدن اسب مورد علاقه ی شاه شناخته شده بود، مالیات ویژه ای پرداخت می کرد. ایلات لر هم هنوز بار مالیات سالانه ای را که در سال 1250/1871 برای آنها وضع شده بود، بر دوش داشتند؛ زیرا در آن سال ناصرالدین شاه به خاطر ناخشنودی از آنها دستور داده بود که باید دفتر خاطرات سفر به فرنگ او را خریداری کنند.

ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان، ترجمه ی احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی ولیلایی، نشر نی، چاپ یازهم، 84

۱۳۸۵/۷/۱۲

اولين خاطره ي زندگي ِ شما

"اولين چيزي كه در زندگي يادم مي آيد توي حياط مادر بزرگم اتفاق افتاد.سال1936 بود يا 1937. يادم مي آيد مردي، لابد جك، داشت درخت گلابي را مي بريد و بعد رويش حسابي نفت مي ريخت.
اينكه آدم ببيند مردي يك درخت ده دوازده متري را روي زمين دراز كند و دبه دبه رويش نفت بريزد و بعد آن را در حالي كه ميوه هاي روي شاخه هايش هنوز كال اند به آتش بكشد، حتي به عنوان اولين خاطره زندگي هم عجيب است."
اين پاراگراف آخر از داستان انتقام چمن نوشته ريچارد براتيگان هست. در مورد براتيگان بعدا يه چيزي خواهم نوشت اما يكي دو روزه كه مدام فكرم دنبال اينه كه ببينم اولين چيزي كه من يادم مي آد چيه؟ هنوز موفق نشدم. شايد چون اين يكي دو روزه فكرم خيلي شلوغه.
اولين چيزي كه شما يادتون مي آد چيه؟

۱۳۸۵/۷/۱۰

خاطره ی ازلی دیوار

رفتند و رفتند، ولی ک. نمی دانست به کجا، هیچی تشخیص نمی داد، نه حتا این را که آیا از کلیسا گذشتند یا نه. رنجی که از راه رفتن می برد دیگر نمی گذاشت بر فکرهایش مسلط باشد. این فکرها به جای آنکه متوجه هدفشان باشند، پریشان بودند. خاطره های زادوبومش دایم باز می گشت و ذهنش را می آکند. آنجا نیز کلیسایی در میدان بازار قرار داشت که بخشی از آن را گورستانی کهن، دیواری بلند گرداگردش، دربرگرفته بود. پسرهای کمی توانسته بودند از آن دیوار بالا بروند، و مدتی ک. هم ناکام مانده بود. کنجکاوی نبود که آنها را بر این کار می انگیخت؛ گورستان برایشان رازناک نبود. چه بسا که آنها از راه دریچه دروازه ی تویش رفته بودند. تنها همان دیوار بلند صاف بود که می خواستند فتحش کنند. ولی یک روز صبح – میدانِ خالی و خاموشْ غرق در آفتاب بود، ک. کی آن را این جور دیده بود؟ قبلا یا بعدا – توانست با آسانی شگفت انگیزی از دیوار بالا برود؛ در جایی که بارها از آن به پایین سُر خورده بود، با پرچم کوچکی لای دندانهایش، به نخستین کوشش از دیوار بالا رفت. سنگها هنوز زیر پاهایش تلغ تلغ می کرد که بالا رسید. پرچم را نصب کرد، پرچم در باد پرپر می زد. او در پایین و دوروبرش، همچنین از روی شانه اش، به صلیبهایی نگاه کرد که تو زمین می پوسیدند. در آنجا و در آن دم، هیچ کس از او بزرگتر نبود. از قضا معلم سررسید و با چهره ای ترش ک. را به پایین آمدن واداشت. موقع پایین پریدن، زانویش زخمی شد و به جان کندن به خانه رسید، ولی با این همه بالای دیوار رفته بود. احساس آن پیروزی برای تمام زندگی می نمود، که یکسره مهمل نبود، زیرا اکنون پس از آن همه سال، در شب برفی، روی بازوی بارناباس، یادبود آن به یاریش آمد.

قصر، فرانتس کافکا، ترجمه ی امیر جلال الدین اعلم، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم 1381
دیوار رضا

۱۳۸۵/۷/۹

قسم به حضرت عباس رسید

خانی مغضوب و مستحق کتک و جریمه می شود. البته حد کتک و جریمه به مبلغی وابسته است که به نسقچی باشی باید بدهد. اگر پول هنگفتی داد، ما چوب را به جای پای او به فلک می زنیم. این روزها، مستوفی به این بلا مبتلا شد. برای حرمت، نمدی به زیرش انداختیم. دو نفر نسقچی فلک را گرفته بودند و من و یکی دیگر چوب می زدیم. عمامه ی شال کشمیری را از سر و شال را از کمر و جبه اش را از بَر، چون حق صریح ما بود، برداشتیم. آهسته و چنان که نه شاه و نه کسی دیگر بشنود، گفت اگر هیچ چوب نخورم، ده تومان می دهم. چون پایش به فلک برکشیده شد و مشغول کار شدیم، برای اطمینان و خاطرجمعیِ وعده ی او، بنا کردیم به ضرب حقیقی. تا فریادش بلند شد. پس به استادی، چنان که شاه هم نفهمید، به خاطرخواهِ خود، به مقدار نقدِ موعود افزودیم، تا این که بنا کردیم به زدن چوب بر روی فلک. مقاوله ی طرفین همانا به این طریق شد:

ای وای! امان! مُردم! غلط کردم! شما را به خدا، به پیغمبر! دوازده تومان! به جان پدر و مادرتان! پانزده تومان! به ریش شاه! بیست تومان! به دوازده امام! سی تومان! چهل تومان! پنجاه، شصت، صد، هزار تومان! به حضرت عباس! هرچه بخواهید! قسم به حضرت عباس که رسید، کار تمام شد.

اما نامردِ پدرسوخته به همان زودی که در شدت افزودی، در فراغت کاست و از آن چه اول وعده اش را داده بود، زیاد دادن نخواست، آن هم از ترسِ این که اگر بارِ دیگر دُمش گیر بیاید، سر به سلامت نَبَرَد.

سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، ترجمه ی میرزا حبیب اصفهانی از "حاجی بابا" ی جیمز موریه ی انگلیسی، ویرایش جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، چاپ سوم 1382