۱۳۸۵/۱۰/۲۳

demoاولین

از تعطیلی ِ دوشنبه استفاده کردم و یه گشت 5 روزه زدم. دیشب که داشتم از تهران برمی گشتم، توی هواپیما یکی از مهماندارها توجهم رو جلب کرد. چهره زیبا و آرومی داشت. هنوز هواپیما حرکت نکرده بود و مهماندارها هی می رفتن و می اومدن. دیدم که یه مرده که اونم لباس مهماندارها تنش بود از دختره پرسید:
"می خوای امشب demo کنی؟"
دختره نشنید.
"می خوای امشب تو demo کنی؟"
با تایید سرش گفت که می خواد.
--
بعد از demo دیگه ندیدمش. فکر کنم دیگه نیومد تو قسمت مسافرها. احساس خوبی داشتم. شاید چون او دیشب اولین demoش رو کرده بود.

۵ نظر:

ناشناس گفت...

یواش یواش دارین حرکتایی می زنین انگار . خوبه.
جداً می گم .
نا سلامتی اینجا اسمش داستان کوتاه و تنها چیزی که توش نبود همین یه قلم بود .
آقا در ضمن من خیلی حیفم شد که کم سعادت بودم .

Mehdi گفت...

آقا نفرمایید کم سعادت. بفرمایید بــیــزی. شوخی بود البته. منم حیفم شد. ایندفعه دیگه گفتم میشه ها. ولی نشد

اینجا به این خاطر اسمش داستان کوتاه هست که گاهاً(از عمد نوشتم، کسی ایراد نگیره ها)در حول و حوش داستان کوتاه می گذره و گردانندگان این وبلاگ ازداستان کوتاه خوششون می اومده(می اومده). بازم شوخی بود. آقا من رو کلا با نوشتن چکار؟ از استاد ناصر بخواهید.

ناشناس گفت...

ناصر جان پيشنهاد من اينه كه كتابتون رو با يك برگ روزنامه جلد بگيريد.

ناشناس گفت...

اين كامنت من براي پست كار روشنفكري بود ببخشيد اشتباهي گذاشتمش اينجا.

Naser گفت...

سلام
پیشنهاد خوبیه پریسا جان
هرچند که خودم خیلی خوشم نمی یاد که کتابهام رو جلو بگیرم.