۱۳۸۳/۱۰/۱۱

یک مسابقه: کدامیک خواب واقعی ست؟

ببینید می توانید تشخیص دهید که کدام یک از این دو خواب واقعی ست و کدام تقلبی؟

خواب 1: شب است. گوشه اي از خانه يتان گنجي يافته اي. ولي عده اي آمده اند تا گنج ات را مصادره كنند. تو از توي دهليزهاي باريك و تاريك مي دوي. از خانه كه خارج مي شوي گنج ات را به همراه نداري ولي برايت انگار كه مهم نيست. مي روي تا به رودخانه اي برسي. رودخانه اسم اش اترك است. از رودخانه كه مي خواهي رد شوي روز است. شنا مي كني تا به آن سوي رودخانه برسي. از آن طرف، رودخانه به اندازه ي قبلي عريض نيست. ساختمان نيمه كاره ي چند طبقه اي درست كمي بالاتر از شيبي كه به رودخانه ختم مي شود، وجود دارد كه انگار مال توست. همه ي طبقه ها، ديوار طرف رودخانه يشان خالي ست، يعني ساخته نشده است. انگار جاي پنجره هاي بزرگي ست كه قرار است آنجا نصب كنند. وارد ساختمان مي شوي و از پله ها بالا مي روي. از پله ها كه رد مي شوي توي يكي از طبقه ها رو به طرف رودخانه ي قبلي مبلي گذاشته اند؛ درست جايي كه قرار است پنجره شود. بيرون را كه نگاه مي كني يك خيابان شلوغ مي بيني و اتاقك هايي تله كابين مانند كه روي سيم هايي كه بين ساختماني كه توي آن نشسته اي و ساختماني آن سوي خيابان كشيده شده در حال رفت و آمدند. روي كاناپه ي قرمز مي نشيني.
خواب 2: در جزيره اي زندگي مي كني با چند نفر، از جمله عمويت. از خانه بيرون مي آيي. جزيره كوچك است. همان قدي كه معمولاً توي كاريكاتورها نشان مي دهند. دريا انگار دارد جزيره را در خود فرو مي برد. دريا ظاهراً نفتي شده و نه فقط رويش؛ احساس مي كني در عمق اش هم آلوده به نفت است. دريا در دوردست به رنگ بنفش است؛ بنفشي كه گاهي با نارنجي هم قاطي مي شود. مي گويي كه بايد كلكي، قايقي بسازيد و از جزيره فرار كنيد. همينكه اين مساله به ذهنت مي رسد و بيان اش مي كني، انگار سرحال تر مي شوي. ورجه وورجه مي كني. شايد از اينكه مشغوليتي پيدا كرده اي، اينقدر خوشحال شده اي.
توي خانه به دنبال در مي گردي كه از آن براي ساختن كلك استفاده كني. عمويت از سر كار بر مي گردد؛ كار ساختماني. سر رو رويش آلوده به گچ و سيمان است. انگار خسته است و ظاهراً بايد استراحت كند. از پيشنهادت استقبالي نمي كند. انگار بايد برود نمازش را بخواند و بعد بخوابد.

در كتاب ادبيات "پست مدرن" چندين جا كافكا به عنوان يكي از پيشگامان ادبيات پست مدرن ياد شده است. بسياري از داستان هاي كافكا به نظر روياهايي هستند كه نويسنده آنها را در خواب ديده است. اين ويژگي در دو رمان محاكمه و آمريكا كاملاً مشهود است. در رمان اخير فصلِ خانه ي ييلاقي نزديك نيويورك، قسمتي از فصل هتل اكسيدنتال كه به توصيف خوابگاهي كه كارل و ساير خدمتكاران پسرِ هتل در آن استراحت مي كنند، فصل پناهگاه و فصل زيباي تئاتر از اين لحاظ مثال زدني ست. پس روياها نيز قالبي دارند كه مشابهتي با داستان هاي پست مدرن دارد.
این مطلب قسمت سوم شبه مقاله ی ردپای ادبیات پست مدرن بود.

رد پاي ادبيات پست مدرن (3): لطیفه ها

چند روز پيش سوار ميني بوسي شده بودم؛ پسر بچه اي كنار خانواده اش - رديف آخر ميني بوس -نشسته بود و داشت مدام شيرين زباني مي كرد و لطيفه مي گفت و سربه سر برادر بزرگش مي گذاشت و بقيه ي بچه ها هم مدام بهش مي گفتند كه چه بگويد و وقتي مي گفت همه مي زدند زير خنده و من هم مي خنديدم. گفتند اون شاه كه سه تا پسر داشت را بگو؛ كه قر و قاطي گفت. حالا شما همين داستان را داشته باشيد؛ پادشاهي سه پسر داشت: جمشيد، خمشيد و گمشيد. روزي مي آيد به ايوان و آنها را صدا مي زند. نمي دانم، هميشه فكر مي كنم كه پادشاه پسرهايش را يكجا گم كرده است. يعني نمي داند كه كجا رفته اند و با سر و وضعي آشفته و پريشان روي ايوان ظاهر مي شود. وقتي مي گويم ايوان عكسي از يك كتابِ دوران كودكي با نام "ملكه ي صبا و درخت گيسو" يادم مي افتد كه پادشاه آمده ايوان و مردم آن پايين جمع اند و او مي گويد كه هر كسي كه بتواند موهاي دخترم را كه همه ريخته اند، به او بازگرداند مي تواند با او ازدواج كند و من آن قدر طلا مي دهم و بهمان چيز ديگر را و الخ. پادشاه در ايوان است. مي گويد جمشييييد. مردم جمع مي شوند. مي گويد خمشييييد. مردم خم مي شوند. مي گويد گمشييد. مردم گم مي شوند؛ يعني پراكنده مي شوند. فكر كنم دفعه اول كه شنيدم بر اين منوال بود كه او از مردم مي خواهد پسرانش را برايش بيابند. فرق زيادي نمي كند.
يك لطيفه است و فكر كنم قديمي هم نيست. احتمالاً مولوي نيز داستانش را در اصل از افواه عوام گرفته باشد(رد پاي ادبيات پست مدرن(1): حکایت ها). اين لطيفه ي بي مزه ي كودكانه، داستاني است كه اگر دقت كني مي تواند تو را به تعجب بيندازد. آيا نمي توان با اندكي تشريح و شاخ و برگ دادن به آن داستاني پست مدرن از آن ساخت هر چند ضعيف. بازي زباني آشكاري در آن گنجانده شده است. يك بازي زباني داريم و درواقع نوعي از پرداختن به زبان. پادشاه پسرانش را صدا مي زند و مردم عوض اينكه كمكي به او بكنند، مي آيند، تعظيمي مي كنند و بعد پراكنده مي شوند. يعني اينكه آنها هيچ درك مشتركي از كلماتي كه استفاده مي كنند ندارند. آيا مناسب يك داستان پست مدرن نيست؟

حاملگی توی شصت و پنج سالگی

دیشب اخبار یه زن شصت و پنج ساله رو نشون داد که حامله شده بود به روش مصنوعی و چند ماه بعد قراره یه دوقلو بزاد. دوربین رفته بود جلو و شکم برآمده ی زن رو نشون می داد. باید می دیدین به خدا دستهای زن رو (دوست ندارم بگم پیرزن) که چطوری جلوی شکمش داشتن با انگشتای همدیگه با یه شرم دخترانه بازی می کردن و باید می دیدین نگاه روبه پایین این زن رو که چه محجوب و خجالتی شده بود. گفتم " آخی! نازی، نازی". یادم نمی یاد که این صوت رو قبلا برای چیز دیگه ای استفاده کرده باشم (مثلا با دیدن یه بچه گربه ی ملوس). مریمی گفت "چی چی رو نازی". به نظر مریم یارو به خاطر خودخواهیش زندگی دو تا بچه ی بی گناه رو توی مخاطره انداخته ولی من نمی تونستم اون بازی انگشتها و اون نگاه رو ببینم و نگم "آخی! نازی، نازی" بخصوص که زنه یه رومانیایی بود.

من اینجا چیکار می کنم؟

بچه که بودیم، تلوزیون تبریز جمعه ها بعد از برنامه ی کودک یه فیلم سینمایی پخش می کرد. فیلم هایی که اکثرا تلوزیون مرکز نمی تونست پخش کنه؛ فکر کنم به خاطر حقوق پخش و اینجور چیزها. فیلم های کارتونی مثل گربه های اشرافی و سیندرلا. یا فیلم هایی مثل آقای هالو. یه بار یه فیلمی گذاشت که ماجراش قصه ی یه عده ملوان امریکایی بود که با کشتی نظامی شون می رفتن چین. چینی ها هم خیلی معترض بودن و می خواستن اونا رو از بندر بیرون بندازن. توی ملوانا یکی هم بود که با اینکه خیلی رشادت نشون می داد توی جنگ با چینی ها ولی خودش راضی نبود از اینکه اونجا اعزام شده. آخر فیلم این یارو کشته می شد. اینجوری بود که یارو که زخمی شده بود و روی زمین افتاده بود، سرش رو بلند می کرد که می گفت که "ما اینجا چیکار می کنیم؟"، بعدش سرش می فاتاد و می مرد. بعد که یارو کشته می شد، دیدم دوباره سرش رو بلند می کنه و می گه "ما اینجا چیکار می کنیم؟" و دوباره می افته و می میره؛ چند بار که این صحنه تکرار شد، من شروع کردم به شمردن. فکر کنم هشت یا نه بار همین جوری تلوزیون تبریز این صحنه رو تکرار کرد. لابد به نظرش مسئول مربوطه اش توی تلوزیون این صحنه رو نباید هیچ کدوم از بیننده هاش فراموش می کردند.
این چند روز اخیر که خبر ابراهیم رو شنیدم، همه اش به خودم می گم که من اینجا چیکار می کنم. یادم به ترمذی افتاد، استاد مولوی. می گن نیمچه عارفی بود خودش و بی توجه به دنیا. یه بار که مدتها از حموم رفتنش می گذشت و بوی بدی می داد تنش، یکی از شاگرداش بهش می گه که "استاد نمی خواهید یه استحمامی بکنید؟" ترمذی برمی گرده بهش می گه که "احمق! مگه ما واسه ی حموم کردن اومدیم اینجا". همش فکر می کنم که نکنه وقت نداشته باشم قبل از این که گهی بخورم، مجبور بشم فلنگ رو ببندم. نه اینکه معنی خاصی بده خوردن یه گه به این سوال که "من اینجا چیکار می کنم؟" نه اینجوری نیست ولی چیزی که توی این هفت هشت ساله رسیدم اینه که زندگی بدون خوردن یه گه حسابی، مسخره تر از اونه که به ادامه اش بیرزه. باور کن حتا به هیتلر هم به خاطر کارهاش حق می دم؛ یارو می خواسته حتما یه گهی بخوره و بره.

برگ های زرد تو


از وقتی خبر رو شنیدم، نتونستم دو صفحه بیشتر کتاب بخونم.
این شعر ترکی رو تقدیم می کنم به ابراهیم که خونواده اش رو هفته ی پیش از دست داد:

ساری یپراق منیم کیمی
یاشیل یپراق سنین کیمی
کاش کی سنی گورمیم
یر اوستونده اوزوم کیمی

به فارسی می شه:

برگ زرد مثل من
برگ سبز مثل تو
کاشکی تو رو نبینم
روی زمین، مثل خودم

تنها چیز باارزشی هست که این روزها دارم.

۱۳۸۳/۱۰/۶

قرابه ها تا پنجاه در میان سرایچه؛ سقوط یک شاه

دوران حضیض قدرت مسعود غزنوی ست. او هرچه پدرش محمود به کف آورده بود، از دست داده و قناعت کرده به غزنین. حال پسرش مودود را به همراه وزیرش و سپاهی اندک فرستاده به جنگ سلجوقیان و ...

و امیر پس از رفتن ایشان عبدالرزاق را گفت: "چه می گویی؟ شرابی چند پیلپا (نوعی ساغر شراب بسیار بزرگ) بخوریم؟" گفت: "روزی چنین و خداوند شادکام و خداوندزاده بر مراد برفته با وزیر و اعیان و با این همه هریسه (نوعی خوراک)ی خورده، شراب کدام روز را داریم؟" امیر گفت: "بی تکلف باید که به دشت آییم و شراب به باغ پبروزی (نام باغی ست) خوریم." و بسیار شراب آوردند در ساعت... . امیر گفت: "عدل نگه دارید و ساتگین (قدح بزرگ)ها برابر کنید تا ستم نرود." پس روان کردند ساتگینی هر یک نیم من، و نشاط بالا گرفت و مطربان آواز برآوردند. بوالحسن پنج بخورد و به ششم سپر بیفکند، به ساتگین هفتم از عقل بشد و به هشتم قذفش افتاد (بالا آورد) و فراشان بکشیدندش. بوالعلاء طبیب در پنجم سر پیش کرد و ببردندش. خلیل داود ده بخورد و سیاه بیروز (نام یه بابایی) نه. هر دو را به کوی دیلمان بردند. بونعیم دوازده بخورد و بگریخت و داود میمندی مستان افتاد و مطربان و مضحکان (دلقکها) همه مست شدند و بگریختند. ماند سلطان و خواجه عبدالرزاق، و خواجه هژده بخورد و خدمت کرد رفتن را و با امیر گفت: "بس؛ که اگر بیش از این دهند، ادب و خرد از بنده دور کند." امیر بخندید و دستوری (اجازه) داد و برخاست (خواجه) و به ادب بازگشت. و امیر پس از می خورد به نشاط و بیست و هفت ساتگین نیم منی تمام شد. برخاست و آب و تشت خواست و مصلای نماز (جانماز)، و دهان بشست و نماز پیشین (ظهر) بکرد و نماز دیگر (عصر) کرد و چنان می نمود که گفتی شراب نخورده است و این همه به چشم و دیدار من بود - که بوالفضلم(بیهقی) – و امیر به پیل نشست و به کوشک رفت.

سینمایی ها بخونن

روایت به مجلس آمدن حسنک را داشته باشید که چگونه بیهقی با برشمردن جزئیات ظاهر و لباس حسنک، لحنی حماسی به داستان می بخشد:

"یک ساعت بود. حسنک پیدا آمد بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه می زد، خلق گونه (لباسی مشکی که کهنه می نمود). دراعه و ردایی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزه ی میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده، اندک مایه پیدا بود. و ..."

می دانید مثل چیست؟ این موضوع همین الان به ذهنم رسید؛ مثل این است که بیهقی با فوکوس کردن روی جزئیات لباس و ظاهر حسنک، درواقع کلوزآپی از حسنک را ارائه می دهد؛ ببین، منظورم این است که بعد از یک ساعت که همه منتظرند، حسنک می آید، دور و برش شلوغ است از نگهبانان اما او در بند نیست، دوربین نزدیکتر می رود و روی تک تک لباس هایش زوم (Zoom) می کند و حتا موی شانه شده ی سرش (نشانه ی خونسردی) را هم که اندکی از زیر دستارش نمایان است، از قلم نمی اندازد. اگر بخواهیم لباس هایش را توصیف کنیم: برخی نو، برخی اندکی کهنه ولی همه پاکیزه.
خودم از این تحلیل خیلی حال کردم.

یک آغاز شاهکار


امروز که من این قصه آغاز می کنم، از این قوم که من سخن خواهم راند، یک دو تن زنده اند در گوشه ای افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخ آنکه از وی رفت، گرفتار و ما را با آن کار نیست – هر چند مرا از وی بد آید – به هیچ حال؛ چه عمر من به شصت و پنج آمده و بر اثر وی می بباید رفت.
و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی ...

به نظر من مهمترین بخش یک داستان، آغاز آن است؛ اگر داستانت را خوب شروع کردی، بردی و الا نه! و بیهقی به نظرم داستان بر دار شدن حسنک را عالی شروع می کند. طنین جملات را ببینید، گرامر را و بسیار چیزهای نادیدنی دیگر را: امروز که من این قصه آغاز می کنم ... . بی نظیر است، بی نظیر. مثل هدایت که: در زندگی دردهایی هست که ... .
غیر از ادبیت داستان حسنک، چیزی که از آن برایم بی اندازه جالب است، این است که بیهقی در این قطعه ی شاهکارش، نمونه ای کامل از مظلومینی که توجه ایرانیان را همواره در طول تاریخ بسوی خود جلب کرده، به دست داده است. ببینید! منظورم این است که ایرانی ها در طول تاریخ شناخته شده یشان همیشه علاقه ی زیادی به شخصیت هایی داشته اند که به طرزی تراژیک مورد ستم واقع شده اند. اگر ادامه ی همین حکایت را یادتان باشد، حسنک وقتی می فهمد که کار از دست شده، می گوید که "یزرگتر از حسینِ علی نیم"؛ یعنی خود را وصل می کند به یکی دیگر از شخصیت های مظلوم و محبوب ایرانی: حسینِ علی. الحمدالله نمونه از این بابت کم نیست، رستم با داستان سوزناک کشته شدنش، سیاووش و قص علیهذا.
شخصیت پردازی بوسهل زوزنی هم بسیار عالی است. حیف که نمی توان در این مختصر زیاد حرف زد؛ همین را بگویم که من رو یاد شخصیت های منفی نوشته هایی کلاسیکی غربی مثل نوشته های شکسپیر می ندازه.

۱۳۸۳/۱۰/۳

سایمون در سرزمین نقاشی ها

نمی دانم شما هم مثل ما هستین یا نه؟ یعنی هر چند وقت یه بار که با دوستا دور هم جمع می شین، صحبت کارتون های دوره ی بچگی می شه یا نه؟ عرضم به حضورتون که بل و سباستین، دختری به نام نل، بچه های کوه آلپ، توشی شان، پسر شجاع، موش کور، موش کوهستان، بنر، رامکال، پت پستچی، وتو وتو، بامزی، باربا پاپا، رابرت، سوزی، خانواده ی دکتر ارنست، مهاجرت، پلنگ صورتی، مارکو پولو، سندباد، پینوکیو، پانزده پسر، جزیره ی گنج، بچه های مدسه ی والت، خانواده ی خرس ها، بهترین داستان های دنیا، زبل خان، دهکده ی حیوانات، مورچه و مورچه خوار، مشاهیر بزرگ جهان، مسافر کوچولو، خانواده ی وحوش، اورم و جیرجیر، خونه ی مادر بزرگه، مدرسه ی موشها، پت و مت، افسانه ی سه برادر (نسخه ی عروسکی ایش البته)، فانوس دریایی، میکروبی، پورفسور بالتازار، بچه خرس های قطبی، بند انگشتی، جوجه اردک زشت، دختر کبریت فروش، داستان های جی و مادر بزرگ، الفی اتکینز، سایمون در سرزیمن عجایب، مداد جادو، آدم برفی ها، سارا کورو، بلفی و لی لی بیت، تنسی تاکسیدو (پورفسور بوفی که یادتونه)، وقتی بابا کوچک بود، معاون کلانتر، ژوپی (ژوپیه، ژوپیه، لالالالا لالالا)، گوریل انگوری، یوگی و دوستان، سرندی پیتی، باخانمان تا برسه به ای کی یو سان، آدمک چراغ سبز، ایست (سگ و گربه ای که علایم راهنمایی رانندگی یاد بچه ها می دادند)، داستان های ملل، سفرهای می تی کمون، چوبین، جودی ابوت، کوکلاس، لوک خوش شانس، زنان کوچک، دور دنیا در هشتاد روز، خاله عنکبودت، علی کوچولو، گربه سگ، کایوت و بیپ بیپ، دودکش و کارتون های جدیدی دیگه. صحبت در مورد این کارتون ها برای ما که معمولا خیلی لذت بخشه و هیچ وقت هم کهنه نمی شه. هروقت که صحبت کارتون می شه، هر چند لحظه یه بار یکی اسم یه کارتونی یادش می یاد و می گه: "وای! عزیزم پت پستچی"، اون وقت همه می زنن زیر خنده و یکی تا می یاد بگه "یادته اون گربه اش" که یکی دیگه می گه "وای! یادته مسابقه ی فوتبال تیم سایمون در سرزیمن عجایب با اعداد و ارقام". این وسط بعضی کارتون ها هم بودند که تقریبا همه توی بچگی بدشون می اومده ازشون؛ کارتون هایی مثل داستان های قلی و مادر بزرگه، زهره و زهرا، هادی و هدا، درون و برون، کار و اندیشه، قلقلی.


حالا غرض از لیست کردن این لیست طولانی این بود که اون روزی که با بچه ها نشسته بودیم، صحبت از کارتون نبود؛ صحبت از درس های دوره ی ابتدایی بود. صحبت رسید به اون درسی که توش یه پیرمردی خرش را گم کرده و دنبال آن می گردد تا به پسری می رسد. وقتی از پسر سراغ خرش را می گیرد، پسر از او می پرسد که خرت یک پایش می لنگید؟ پیردمرد می گورد بله بله! تو آن را دیده ای؟ پسر می پرسد که آیا خرت یک چشمش کور بود؟ پیرمرد می گوید بله بله! تو خر مرا دیده ای؟ و همینجوری پسر مدام نشانه های خر پیرمرد را می پرسد و پیرمرد آنها را تصدیق می کند. آخرسر پسر می گوید که خر پیر مرد را ندیده است. آخر آخر سر مشخص می شود که پسرک به خاطر هوش بالایش از نشانه هایی که خر گمشده ی پیرمرد توی جاده گذاشته بوده، مشخصاتش را دریافته است. وقتی یاد این درس افتادیم، من یادم افتاد که آن موقع چقدر اعصابم خرد می شد از اینکه پسرک با اینکه خر را ندیده، نمی گوید که خر را ندیده تا خیال پیرمرد را راحت کند و به افاضه ی فیض درباره ی هوش و ذکاوتش می پردازد. به این فکر افتادم که اگر بتوانم کتاب های دوره ی بچگی مان را پیدا کنم و ببینم که اون وقتها که چیزی متوجه نبودیم، چی توی کله مون فرو کردن؛ حالا چه خوب و چه بد.
حالا شما کتابفروشی سراغ ندارین که بشه کتاب های ابتدایی حدود 15 سال پیش رو بشه پیدا کرد؟

تمثيل رودخانه و آدميان:

1- حكايتي هست كه من متاسفانه دقيقا آن را به خاطر ندارم اما مضمون آن بدين ترتيب است كه وزير پادشاهي سر موضوعي با كسي شرط مي بندد. شرط بندي كنار رود دجله انجام مي شود و قرار بر اين بوده كه اگر وزير ببازد آب آن رودخانه را بخورد. از قضا وزير مي بازد و مي ماند كه چه بايد بكند. وقتي غمگين به خانه باز مي گردد؛ دخترش از او علت ناراحتي اش را مي پرسد. وزير علت را باز مي گويد. دختر (طبق معمول اين حكايات) مي گويد اين كه غصه ندارد. تو شرط بسته اي كه آب آن رودخانه را بخوري؛ درحاليكه اين رودخانه‏‏ ديگر آن رودخانه نيست. تو بايد از او بخواهي كه آن رودخانه را برايت مهيا كند تا تو بنوشي.
يعني چه؟ يعني اينكه شرطي كه بسته اي همان است و ما همانيم ولي رودخانه در اثر گذشت زمان و جريان آب ديگر همان نيست. اگر اشتباه نكنم‏ توي فلسفه ي يونان نيز حكايتي فلسفي دقيقا به همين شكل موجود است. درواقع همان قضيه ي حركت جوهري است و اينكه هر چيزي در هر لحظه اي همان نيست كه در لحظه ي قبل بود. البته من با ايده ي فلسفي پشت قضيه كاري ندارم.


2- حالا اين شعر سعدي را داشته باشيد:

براين چه مي گذرد دل منه كه دجله بسي
پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد

يعني اينكه خليفه و همه ي انسان ها مدام مي آيند و مي روند ولي دجله همان است كه بود. ميلان كوندرا هم در رمان سبكي تحمل ناپذير هستي كه در ايران به اسم بار هستي ترجمه شده، در مورد رودخانه ي شهر پراگ همين را مي گويد: رودخانه سرجايش هست و آدم ها و انقلاب ها مي آيند و مي روند. كريس دي برگ هم توي يكي از ترانه هاي آلبوم روياهاي زيبا (Beautiful Dreams) مي گويد اينجا رودخانه اي هست كه آدم هاي مختلفي در كنارش زندگي كرده و مرده و رفته اند.
خوب! پس چه شد:

1- در حكايت اول، ما همانيم كه قبل از شرط بندي بوده ايم ولي رودخانه مي آيد و مي رود.
2- در تمثيل دوم، ما و خليفه مي آييم و مي رويم ولي اين دجله و رود پراگ است كه مي ماند.

به نظر مي رسد كه سوءتفاهمي در زبان روي داده كه توانسته اند از تمثيل رودخانه به دو شكل كاملا متضاد استفاده كنند.

زبان و مقالات شمس

شمس تبريزی زياد درباره ي زبان حرف مي زند. اين عبارات را داشته باشيد:

آفتاب است كه همه عالم را روشني مي دهد. روشنايي مي بيند كه از دهانم فرو مي افتد. نور برون مي رود از گفتارم در زير حروف سياه مي تابد! خود اين آفتاب را پشت به ايشان است، روي به آسمانها و روشني زمينها از وي است. روي آفتاب با مولاناست زيرا روي مولانا به آفتاب است.

ورقي فرض كن يك روي در تو يك روي در يار، يا در هر كه هست. آن روي كه سوي تو بود خواندي، آن روي كه سوي يار است هم ببايد خواندن.

در اين عالم جهات نظاره آمده بودم و هر سخني مي شنيدم بي سين و خا و نون. كلامي بي كاف و لام و الف و ميم و از اين جانب سخنها مي شنيدم. مي گفتم اي سخن بي حرف! اگر تو سخني پس اينها چيست؟ گفت: نزد من بازيچه. گفتم: پس مرا به بازيچه فرستادي؟ گفت: ني نو خواستي، خواستي تو كه ترا خانه اي باشد در آب و گل و من ندانم و نبينم.

سنايي به وقت مرگ چيزي مي گفت زير زبان. گوش چون به دهانش بردند، اين مي گفت:
بازگشتم زآنچه گفتم زآنكه نيست
در سخن معني و در معني سخن

دختري با گوشواره ي مرواريد

ديشب فيلم دختري با گوشواره ي مرواريد (Girl With Pearl Earring) را ديدم. فيلم درباره ي يك نقاش هلندي به اسم ياو ورمر است. من پارسال كتابي با همين عنوان خواندم كه فیلمنامه ی اين فيلم بر اساس آن كتاب نوشته شده بود. كتاب ساده و قشنگي بود و واقعيتش من از آن كتاب كمي ياد گرفتم كه چطور رنگ هاي نقاشي را ببينم؛ مثلا تركيب چندين رنگ براي نقاشي كردن دريا، موج يا ابر. فيلمش هم قشنگ شده بود. يه فيلم ساده و سرراست و نه خيلي هاليوودي با قاب بندي هاي قشنگ و خوش رنگ. مريمي مي گويد خيلي از قاب هاي فيلم، شبيه نقاشي هاي آن دوره ي هلند درآمده بودند.
راستي شما فيلم هفته ي قبل سينما چهار را ديديد: چي چي جوليانو. كارگردانش فرانچسكو رزي بود. فيلم نيمه مستند؛ البته من بيشتر دوست داشتم يك فيلم داستاني ببينم. ولي اين يكي هم خيلي زيبا بود. ديده ايد كه با سايه چه بازي مي كنند كارگردان هاي نئورئاليستي ايتاليا؛ حالا فرض كنيد كه محل وقوع رويدادهاي فيلم هم جنوب پرآفتاب ايتاليا باشد.

۱۳۸۳/۹/۳۰

تسخیر کوکب آفتاب


خواجه امیر بیک کججی که روزگاری شاه طهماسب او را به زبان شعر ثنا می گفت، سرانجام به اتهام این که تسخیر کواکب خاصه آفتاب می کند - و آفتاب طالع سلاطین است – از تخت عزت به تخته ی مذلت افتاد و زنده به گور شد. ببینید شاه طهماسب چه روشی پیش گرفته بود برای اینکه او در زندان نتواند دست به سحر و جادو بزند:

"هم در این سال خواجه امیر بیک کججی که دیوان اعلی منصب وزارت خراسان داشت، در سبزوار تسخیر کواکب خصوصا آفتاب نموده بود. چون به مسامع عز و جلال رسید، مغضوب و مواخذه شده، حکم قضا اصدار یافت که جعبه را در صندوقی کرده دستهای او را از سوراخی که در آن صندوق کرده بودند، برون آورند و بندند تا بعضی از مقدمات سحر که موقوف بر عقود انگشتان باشد، در آن حالت به عمل نیاورد."

از "خلاصه التواریخ" قاضی احمد قمی معروف به میر منشی

دمیدن آیه الکرسی از بام بر مهر سپهر

نمی دانم چه چیز این قضیه که قاضی احمد غفاری، مورخ دوره ی صفوی، در کتاب "جهان آرا"یش نقل می کند برایم جالب است؛ او از روی بام و به چشم خود شاهد عینی تشریفات ورود بایزید، شاهزاده ی عثمانی، به قزوین و به حضور شاه طهماسب بوده. می گوید از اینکه ترکان عثمانی "هاله وار" طهماسب را احاطه کرده و "اعوان و انصار قریب دو تیر پرتاب دور مانده" دچار وحشت شده و "چند نوبت آیه الکرسی خوانده و بر آن مهر سپهر تابنده دمیده" است.

۱۳۸۳/۹/۲۸

وبلاگ، مغازه و دزدان دریایی

وبلاگ با مغازه فرق داره! این رو تازه فهمیدم. اول فکر می کردم که من مطلبم رو می نویسم و بالاخره یکی پیدا می شه که اتفاقی هم شده سر بزنه بهش (وبلاگ=مغازه ای توی کوچه پس کوچه و نه برِ خیابون) و توی اونهایی که به وبلاگم سر می زنن، لابد یه عده ای پیدا می شن که علاقه داشته باشن به این موضوعات. بعد که فکر کردم دیدم بابا وبلاگ من درواقع یه آدرس بیشتر نیست توی دنیای اینترنت که باید حتما یکی اون آدرس رو بدونه تا بتونه -تازه اگه علاقه داشت- سری بهش بزنه. رسیدن به همچین استدلالی شق القمری بود خداییش برای من (هرچند که تا حالا هر چی تحصیلات داشتیم توی رشته ی کامپیوتر بوده). خیلی باحاله ها! فکرش رو بکن! مثل قصه های دزدای دریایی، انگار که یه چیزی نوشته ای و انداختی توی بطری (حتما هم باید بطری آبجو باشه از نوع مشکی رنگش)، بعد سر بطری رو هم با چوب پنبه بستی و ولش کردی توی اقیانوس.

۱۳۸۳/۹/۲۱

چیزی زیباتر از برف و خون


این آغاز یکی از داستان های عامیانه ی آذربایجانی است که صمد بهرنگی و بهروز دهقانی تحت عنوان "افسانه های آذربایجان" جمع آوری کرده اند:



روزی روزگاری پادشاهی بود که دختری داشت. پادشاه دخترش را در پرده نگه داشته بود و دختر حتا روی آفتاب را هم ندیده بود. فقط دایه اش را می دید و بس.
یک روز داشت بازی می کرد، چیزی از دستش دررفت و شیشه ی پنجره شکست و چشم دختر به خورشید افتاد. برف تازه باریده بود و آفتاب هم بود. دختر دو پایش را کرد توی یک کفشش و به دایه اش گفت: "من آن چیز را می خواهم! باید آن را به من بدهی!"
دختر خورشید را ندیده بود و نمی دانست که چیست. دایه اش گفت: " جانم! خورشید را نمی شود گرفت." دختر دست برنداشت و آخر سر دایه مجبور شد که او را بلند کند تا از پنجره به بیرون نگاه کند، شاید دست بردارد.
دختر دید که برف باریده و روی برف هم دو تا پرنده نشسته اند و آنطرف تر دو قطره خون روی برف ریخته.
یکی از پرنده ها به دیگری گفت: "خواهر! ببین توی دنیا چیزی زیباتر از برف و خون پیدا می شود؟" دیگری جواب داد: "چرا پیدا نمی شود! محمد گل بادام از هر چیزی زیباتر است."

البته بقیه ی داستان – که نامش "محمد گل بادام" است - به این زیبایی نیست ها! گفته باشم. اصلا نام این کتاب می بایست "داستان های عامیانه ی آذربایجان" می بود و نه "افسانه های آذربایجان".

آوای جهیدن غوک و چند هایکوی دیگر




دیروز با مریمی رفتیم کتابفروشی هاشمی و چند کتاب گرفتم از جمله کتاب "آوای جهیدن غوک" که مجموعه ای از شعرهای ژاپنی است و زویا پیرزاد - از روی ترجمه ی انگلیسی - به فارسی برگردانده است. پیرزاد را که لابد می شناسید با رمان زیبای "چراغ ها را من ..." و رمان "عادت می کنیم" که همین چند ماه پیش درآمد. ظاهرا توی ایران هم عده ای هایکو گفته اند از جمله عباس کیارستمی که عزیزُم است. عده ای از هایکوهایی که من خیلی پسندیدم، اینها هستند:


گلی به زمین افتاده
به شاخه بازگشت:
وه! یک پروانه!


این هایکو و این یکی که پایین می نویسم، زیباترین هایکوهایی هستند که توی عمرم شنیده ام:


برکه یی کهن –
آوای جهیدن غوکی در آب.



این یکی را هم دریابید!


کنار جاده،
آنجا که می جوشد چشمه های روشن،
در سایه ی بیدها گفتم: "لختی چند" و
نرفته ام هنوز


چند هایکوی دیگر ...

۱۳۸۳/۹/۱۹

بلبلان نازنین عطار

عطار در مقدمه ی مختارنامه درباره ی ارزش معنوی رباعیات این کتاب می گوید:

"و این ابیات از سرِ کارافتادگی (ضرورت) دست داده و نه از سرِ کارساختگی(تصنع) و از تکلف مبراست. چنانکه آمده است نوشته ایم و در خون می گشته. اگر روزی واقعه ی کارافتادگان دامن جانت بگیرد و شبی چند سر به گریبان تحیر فروبری آن زمان بدانی که این بلبلان نازنین و این طوطیان شکرچین از کدام آشیان پریده اند".

یک رباعی شفابخش


رباعی از جمله قالب هایی بود که اوایل چندان جدی گرفته نمی شد. اگه دقت هم بکنین می بینین که اکثر رباعی ها به لحاظ معنایی معنایی ساده و سرراست دارند؛ ولی بعضی از رباعی ها هم بوده که به نظر خیلی پیچیده و غامض می رسیده و به همین خاطر مورد توجه خیلی از ادبا قرار گرفته. جالب ترین مثال از این نوع، رباعی ای هست از ابوسعید ابی الخیر که به خاطر کلمه ی اولش به "رباعیه ی حورائیه" معروف شده. این رباعی رو ابوسعید وقتی که یکی از رفقاش (بوصالح مُقری) مریض شده بوده، نوشته و واسه اش فرستاده:

حورا به نظاره ی نگارم صف زد
رضوان به عجب بماند، کف بر کف زد
یک خال سیاه بران رخ مِطرَف زد
اَبدال ز بیم چنگ در مصحف زد

(مطرف یعنی ردا)

این رباعی در سده های بعد مورد توجه خیلی از عرفای سرشناس قرار گرفت بطوریکه واسه ی همین چهار مصرع دوازده شرح کوتاه شناخته شده پیدا شده (مثلا شاه نعمت الله ولی خودش چهار شرح جداگانه واسه ی این رباعی نوشته). جالبه که این عرفا برای این شعر خاصیت شفابخشی قائل بودند و اون رو یه نوشته ی جادویی می دونستن. این هم یه تفسیر زیبا از عبیدالله احرار از ارکان فرقه ی نقشبندیه:

"خواندن این رباعی بر سر بیمار دلیل است بر آنکه در این رباعی چیزی هست که سبب سرور محبان است و آن آنست که این رباعی یاددهنده است آن حالی را که ارواح محبان را در آن حال به صد هزار ذوق و شوق رجوع به حق سبحانه خواهد بود".

ابداع قالب رباعی

به گفته ی شمس قیس، که در اوایل سده ی هفتم جامع ترین کتاب را در عروض فارسی نوشت، رباعی را رودکی ابداع کرد. رودکی وزن رباعی را از عبارتی آهنگین که کودکی در حال بازی با آوایی بلند ادا می کرده، گرفته و سپس آن را با قواعد عروض سنتی تطبیق داد.

گفت و گوی روزبهان و معشوق ازلی

کتاب "حدیقه الحقیقه" نوشته ی سنایی از جمله کتاب هایی بوده که هم عرفا و هم شعرا احترام زیادی براش قائل بودند. بعضی از شعرای بزرگ حتا افتخار می کردند که اومدند تا راه سنایی رو ادامه بدند و درواقع سنایی زمانشون هستند. حالا یکی از عرفای بزرگ شیراز به اسم روزبهان بقلی (522-606) توی کتاب شعر خودش به اسم "عبهر العشاقین" کار بامزه ای کرده. جریان روایی کتاب به این ترتیبه که شاعر طی شهودی عرفانی به عالم های بالاتر سفر می کنه و معشوق ازلی رو بصورت مجسم دیدار می کنه. نکته ی جالب اینجاست که گفتگویی که بین عاشق (روزبهان) و معشوق (خدا) رد و بدل می شه درواقع بیت هایی از "حدیقه الحقیقه" سنایی هستش:
گفتم ای جان پر از نکویی تو
از کجایی، مرا نگویی تو؟
گفت من دست گَرد لاهوتم
قائد و رهنمای ناسوتم
اولِ خلق در جهان ماییم
نه همه جای چهره بنماییم
برِ نااهل و سفله کم گردیم
در جبّلت ز خلقها فردیم
نظر حق به است از همه خلق
خلقت ما جداست از همه خلق

(جالب نیست که خدا برای حرف زدن با یه شاعر از شعر یه شاعر دیگه استفاده کنه؟)

یک نمونه ی جالب از صنعت تشخص بخشی

صنعت تشخص بخشی (یا زنده نمایی) رو توی این شعر مولانا ببینید:
شمس تبریزی نشسته شاهوار و پیشِ او
شعرِ من صفها زده چون بندگانِ اختیار

۱۳۸۳/۹/۱۶

مشکل Comment گذاشتن حل شد!

با عرض معذرت از دوستانی که تا حالا سعی کردن کامنت بذارن ولی نشده، باید بگم که من اصلا خبر نداشتم که توی وبلاگم فقط افرادی که توی بلاگ اسپات رجیستر شده باشند، می تونند کامنت بذارن؛ تا اینکه یکی دو تا از دوستام دادشون دراومد و دیشب به کمک علی کارگردان - یکی از دوستام که مثل خودم تازه زده تو خط وبلاگ - که الان آدرس وبلاگش رو ندارم تا معرفی کنم، مشکل حل شد.
دستت درد نکنه علی جان و ببخشید که توی زحمت افتادین بچه ها.

۱۳۸۳/۹/۱۲

شاعر! اگر بر کسی عاشق باشی...

یه نصیحت جالب از کیکاوس – نصحیت گوی بزرگ ایرانی- به خنیاگران درمورد نحوه ی سرایش اشعار عاشقانه - که به نظرم خیلی جالب و بدرد بخوره حتا امروز- و همین طور یه تقسیم بندی بدیع در مورد انواع اشعار عاشقانه:
"اگر بر کسی عاشق باشی، همه حسب حال خود مگوی؛ مگر این تو را خوش آید و دیگران را نیاید و هر سرودی در معنیِ دیگر گوی. شعر و غزل بسیار یاد گیر چون فراقی (شعری که در فراق معشوق گویند) و وصالی (برعکس قبلی) و ملامت و عتاب و رد و قبول و وفا و جفا و احسان و عطا و خوشنودی و گِله، حسب حالهای وقتی (بسته به اقتضای وقت) و فصلی چون سرودهای خزانی و زمستانی و تابستانی".

نحوه ی ورود شگرد حکایت در حکایت به روایت فارسی


توی نوشته ی قبلی گفتم که کتاب "شعر صوفیانه ی فارسی" نوشته ی دوبروین (ترجمه ی دکتر کیوانی) رو از کتابفروشی هاشمی گرفتم. بالاخره دیروز توی مترو تمومش کردم. بیشتر از این لحاظ برام جالب بود که می دیدم که نگاه یه غربی به این حوزه چقدر با مال ما فرق داره. خلاصه اش اینکه می خوام قسمت هایی از این کتاب رو که برام جالب بود، تایپ کنم و بتدریج اینجا بذارم.


نحوه ی ورود تکنیک Frame Story به روایت ایرانی:
ویژگی مشخصه ی منظومه های عطار اینه که علاقه ی زیاد عطار به هنر داستان سرایی (چیزی که بیشتر در نثر می بینیم تا شعر) توی اونها کاملا مشهوده. عطار بخصوص علاقه ی زیادی به شگرد ادبی موسوم به حکایت در حکایت یا frame story داشته؛ یعنی اینکه وسط یه حکایت گریزی بزنه به یه حکایت دیگه و بعد از تموم کردن حکایت دومی برگرده به حکایت اولی؛ البته می شه که وسط خود حکایت دومی یه حکایت دیگه رو شروع کنه و الی آخر. خیلی شبیه به ساختمان داده ای که توی علوم کامپیوتر بهش پشته یا Stack می گیم. این شگرد ادبی اواخر دوره ی ساسانیان با ترجمه ی چند مجموعه حکایت مثل کلیله و دمنه از هند به ایران اومد. شیوه ی داستان سرایی شهرزاد توی داستان های هزار و یک شب مثال اعلای این شیوه ی ادبی هستش.
راستی رمان "اگر شبی از شب های زمستان مسافری" مال ایتالو کالوینو رو خوندید؟ یکی از بهترین کتاب هایی که توی عمرم خوندم. شکل روایی این رمان کاملا از هزار و یک شب اقتباس شده. مدام داستان هایی فرعی وارد داستان اصلی می شن - که اغلبشون اگه ناتموم گذاشته نمی شدند، خودشون داستان های خیلی قشنگی می شدند- و داستان اصلی در خلال این داستان های فرعیِ به ظاهر (فقط به ظاهر) نامربوط جریان پیدا می کنه.


۱۳۸۳/۹/۱۰

کتابفروشی سر میدون ولیعصر و شحنه ی سر مصرع فارسی


کتابفروشی هاشمی رو سر میدون ولیعصر دیدین یا نه؟ تا همین اواخر که توی خوابگاه دانشجویی زندگی می کردم و خوابگاهمون به میدون خیلی نزدیک بود، زیاد سر می زدم به اونجا و همین الانش هم با اینکه کتابفروشی نزدیکتر بهمون هست، ترجیح می دم که از کتابفروشی هاشمی کتاب بخرم. جلوی این کتابفروشی یه جعبه گذاشتن واسه ی کتاب های تخفیف دار؛ بعضی از اونها یه عیبی توی صحافی دارند و بعضی فقط کتاب های کم فروش قدیمی هستن. من هر وقت که می رم اونجا واسه ی خرید کتاب، یه نگاهی هم به این جعبه می ندازم تا ببینم کتاب بدرد بخوری توش پیدا می شه یا نه. کتاب "بهار رُم" نوشته ی امانواِل رُبلس (ترجمه ی عباس پژمان)، کتاب "هلال ماه نو" تاگور، "شعر صوفیانه ی فارسی" نوشته ی یوهانس دوبروین رو تا حالا از توی همون جعبه انتخاب کردم.
یه کتاب جالب دیگه که توی اون جعبه پیدا کردم، کتاب "گفت و شنود سید علی محمد باب با روحانیون تبریز" هستش. این کتاب رو از این بابت گرفتم که اولا درباره ی دوره ی قاجاره (که من دوست دارم بیشتر در موردش بدونم) و دوما اتفاقاتش توی تبریز می گذره. محتوای کتاب چیز بدرد بخوری نداره. بیشترش شرح مجلسیه که ناصرالدین شاه تو دوره ی ولیعهدیش -که توی تبریز می گذشت- ترتیب داده بوده تا صحت و سقم ادعاهای باب رو بفهمه که علی الظاهر منجر می شه به فلک کردن باب و اظهار پشیمانی او از ادعاهایش (استدلال به روش باگومبا باگومبا مثل همون حکایت مولانا که یارو رو اونقدر می زننش که مجبور می شه قبول کنه که "اختیار است، اختیار است، اختیار").
این باب توی کتاب مقدسش و سایر احادیث و روایاتش که طبق المعمول به عربی بوده از بیسوادی رعایت قواعد صرف و نحو عربی رو نمی کرده که به همین خاطر هم خیلی مورد طعن و کنایه ی علما و آخوندهای اون دوره بوده. ولی دلیلی که آورده واسه ی رعایت نکردن اصول و قواعد دستور زبان، خیلی خیلی جالب و شنیدنیه. من رو یاد تشبیه شاملو می ندازه درباره ی وزن و قافیه و ردیف در شعر کلاسیک فارسی که گفته بود مثل اینه که سر هر مصرع شحنه و نگهبانی وایستاده که بهت بگه چیکار کنی و چی بگی (نقل به مضمون). اما اصل توجیه حضرت باب:



سائلی از حضرت باب از حقیقت نحو و صرف سئوال کرده و او جواب نوشته بود که این هر دو (نحو و صرف) مانند آدم و حوا زوجین بودند در جنت احدیت اقامت داشتند؛ پس ولایت و دوستی ما را به آنها عرض کردند و آنها در قبول آن تقاعد ورزیدند، خداوند به مکافات این تقصیر آنها را از آن مقام تجرد به علم الفاظ تنزل داده، به قید اعراب و بند مقید کرد. این اوقات که نور وجود ما از مشرق ظهور طالع شد، آنها از در انابت درآمده، توسل به ما جستند؛ پس ما این قیود را از گردن آنها برداشتیم. حال این قیود از آنها مرتفع است؛ یعنی معلوم و مجهول و فاعل و مفعول و لازم و متعدی و معرب و مبنی و امثال آنها که در علم صرف و و نحو قواعدی برای آنها معین است، فرقی ندارد.

۱۳۸۳/۹/۹

می توانی سرت را بلند نکنی؟


تصور کن توی پیاده رو کنار خیابانی داری راه می روی و ذهنت مشغول افکار بی سر وتهی ست. سرت را بلند می کنی و بانویی را می بینی که دارد با پارچی گل های روی ایوان را آب می دهد. انگار لب هایش می جنبند، شاید دارد ترانه ای را با خود زمزمه می کند. آیا ممکن است که بار دیگر از آن پیاده رو رد شوی و آنجا که می رسی سرت را برای دیدن آن بانو بلند نکنی؟
تصور کن با دوستانت رفته ای گردش. شب را توی کوه مانده ای. نزدیک های صبح از خواب بیدار می شوی؛ از سرما و اشعه ی نوری که روی صورتت می رقصد. دوستانت خوابیده اند. سرت را که بلند می کنی چشمت می افتد به خورشید که دارد از بلندترین قله ی سرزمینت طلوع می کند. آیا ممکن است که تا آخر عمر بتوانی به سرزمینت خیانت کنی؟
تصور کن به خاطر گناهی نکرده پشت دیوارهایی بلند، زندانی شده ای ...

رد پاي ادبيات پست مدرن (2): معماها

نمی دونم که کسی " رد پاي ادبيات پست مدرن (1)" رو خونده یا نه؟ به هر حال این قسمت دومشه.

معماها:
حال يك معماي كودكانه را با هم مرور كنيم:
يک نفر وارد اتاقي مي شود، اين اتاق دو در دارد: يکي در بهشت است و ديگري در جهنم. توي اتاق دو نفر ديگر هم هستند: يکي راستگو و ديگري دروغگو. چگونه مي تواني با پرسيدن يک سوال در بهشت را بيابي؟
....
ادامه ی مطلب

وطن من


یه چیزی بگم قبلش؟ آوردن این شعر به نظر خودم ربطی به قضیه ی خلیج فارس و خلیج عربی نداره ولی خودم هم خیلی مطمئن نیستم.

وطن من
وطن من مادرم نيست.
نه ديگر مادرم نيست وطن من.
وطن من کودکي شده است پانزده ساله. کودکي ناقص الخلقه.
وطن من ديگر مادرم نيست که بزرگم کند و من حالا مانده باشم که وفادارش باشم يا خيانتش کنم.
وطن من مانند کودکي شده است ناقص الخلقه که مدام با چشماني باز سرش را به اطرافش برمي گرداند و
با ترس و بلاهت اطرافش را مي پايد.
هيچ وقت وطنم را اينگونه بيچاره نديده بودم.
احساس مي کنم وطن من هيچ گاه اينگونه مستاصل نبوده است. اينگونه بي دفاع.
دلم براي وطنم مي سوزد.

خلوت ترین ردیفِ سالن سینما


خیلی بامزه است مدام بنویسی و فکر کنی که کسی می خوندشون. یه وقتی آدم واسه ی خودش چیزی می نویسه که می دونه کس دیگه ای قرار نیست بخونه، اون یه چیز دیگه ست؛ ولی اینکه یه چیزی بنویسی واسه ی اینکه بقیه بخونن ولی کسی هم نخونه خیلی باحال می شه. البته من عادت کرده ام به این موضوع. راستش کلی تفریح هم می کنم با این احساس خود مظلوم بینی. مثلا هروقت که می رم سینما – می خواهین باور کنین، می خواهین نکنین – وقتی که فیلم شروع می شه دقت که می کنم می بینم یکی از خلوت ترین ردیف های سالن، ردیفی هستش که من توش نشستم.
این شعر رو خودم خیلی دوست دارم.


اين موقع شب
اين موقع شب چه كساني بيدارند؟
خيلي ها؛ از رفته گرها و راننده ها گرفته تا سربازها؛ از ما شاعران گرفته تا دزدان، تا عاشقان.
در اين ميانه برخي روز را دوست تر دارند: رفته گرها، راننده ها، سربازان.
برخي كارشان براي شان مهم تر است: طراران و ما شاعران.
اما برخي به واقع شب هایشان را دوست تر دارند: رندان وُ عشقبازانِ مرد و زن.

شعر "تنها" از ادگار آلن پو






ادگار آلن پو از زمره ی هنرمندانی است که هم به خاطر آثاری که از خود به جای گذاشته و هم به خاطر شکل زندگی اش بسیار مورد توجه واقع شده است؛ البته بعد از مرگش. اغلب دوران خلاقیت هنری او با فقر و اعتیاد به الکل توام بود چنانکه با بیماری زنش. پو را پدر داستان پلیسی مدرن می دانند. اگر داستان هایی مانند مهمان سرخ پوش و گربه میان دیوار و شعرهایی مثل شعر معروف کلاغ را از او خوانده باشید، می بینید که علی رغم اینکه پو در آنها مستقیما به تم های پلیسی یا وحشت نپرداخته اما این دستمایه ها کاملا در این آثار هویداست.
این ها بهانه ای بود برای آوردن شعری از پو به اسم "تنها". اصل این شعر رامی توانید اینجا مشاهده کنید. فکر کنم این ترجمه، اولین ترجمه ی من است از یک شعر انگلیسی و به همین دلیل خام و نپخته هم هست لابد. البته من سعی ام را کرده ام.


تنها
من از کودکی چنان نبوده ام که دیگران،
چنان ندیده ام که دیگران؛
از بهاری همگانی نمی توانستم به هیجان درآیم
چنانکه آن بهار مرا اندوهگین نیز نمی کرد و
نمی توانستم قلبم را برای لذت بردن از آهنگ آن بیدار کنم.
آنگاه در کودکی ام – در سپیده دم طوفانی ترین زندگی-
که با همه ی خوشی ها و ناخوشی ها آمیخته شده بود،
معمایی مرا به خود گرفتار کرد که هنوز هم نتوانسته ام خود را از چنبره اش رها کنم؛
از رود سیل آسا یا چشمه
از سنگ سرخ کوه
از آفتابی که در پاییز طلایی دور من می گردید
از آذرخش آسمانی که پروار کنان از من عبور می کرد
از طوفان و از کولاک
و ابری که شکل یک شیطان را در نظرگاه من به خود گرفت (درحالیکه باقی جهنم آسمان به رنگ آبی بود)
...

۱۳۸۳/۹/۱

شرق امروز و مطلبی درباره ی رضا قاسمی


بخش هنری شرق امروز چند مطلب جالب دارد: یکی مطلبیه از مهدی یزدانی خرم با عنوان "سبکی تحمل ناپذیر هستی" -عنوان رمانی از میلان کوندرا- درباره ی گرایش های تجربه گرایی در داستان نویسی دهه ی هفتاد (اینجا) و دیگری مطلبی درباره ی فیلم ماتریکس و به قول تیترش فلسفه و گمانه زنی های متافیزیکی (این یکی هم اینجا). فیلم ماتریکس رو خیلی دوست دارم. وقتی کتاب جالب "پست مدرنیته و پست مدرنیسم" - ترجمه و تالیف حسینعلی نوذری - رو می خوندم، هزاران بار به اسم فیلم Blade Runner (که در ایران به اسم بی مزه ی کارآگاه باهوش معروف شده) ساخته ی ریدلی اسکات بر اساس رمانی از فیلیپ ک. دیک و با بازی هریسون فورد به عنوان سمبل یک اثر سینمایی پست مدرن برمی خوردم. به همین خاطر به شدت دنبال این فیلم بودم که پیداش کنم و ببینم ولی وقتی دیدمش اصلا ازش خوشم نیومد؛ اما فکر کنم حالا دیگه می شه فیلم ماتریکس رو به عنوان سمبل تمام عیار یک فیلم پست مدرن و البته زیبا و جذاب معرفی کرد. راستی نویسنده ی مطلب شرق درباره ی این فیلم خودش یه فیلسوفه به اسم بوریس گرویس. شرق امروز، بخش اول مصاحبه ی جالب مجتبی پورمحسن با رضا قاسمی رو هم چاپ کرده با عنوان "خوابگردها"؛ یکی دو سال پیش وقتی که دوستم پیرنیا رئیس کانون موسیقی دانشگاه بهشتی بود و می خواست نشریه ای برای کانونشون دربیاره، از من هم خواست که مطلبی بنویسم. من هم مطلبی نوشتم که اون موقع مانده بودم اسمش رو چی بذارم. اون نوشته رو پیداش کردم و زیر براتون می ذارم که اگر دوست داشته باشید بخونید؛ منبع اصلی این مطلب از یکی دو کتاب قاسمی، سایتش و نوشته های وبلاگ خودشه
البته نوشته ی اصلی شکیلتره ولی خودتون که بهتر می دونید چقدر قالب بندی یه مطلب توی ادیتور بلاگر سخته!



رضا قاسمی کیست؟
شايد نام بردن از هنرمنداني که در چند زمينه ي هنري طبع شان را آزموده اند، کار چندان مشکلي نباشد: سهراب سپهري هم نقاشي مي کرد و هم شعر مي سرود؛ کيارستمي هم فيلم مي سازد، هم عکاسي مي کند و هم شعر مي گويد؛ جواد مجابي هم داستان مي نويسد و هم نقاشي مي کند؛ پرويز کلانتري هم نقاشي مي کند و هم داستان مي نويسد و جز اينها. اما يافتن افرادي که در بيش از يک زمينه ي هنري فعاليت کرده باشند و در همه ي اين زمينه ها نيز به موفقيت هاي چشم گيري رسيده باشند واقعاً کمياب اند. قبول کنيد که با امثال استاد شجريان و شهرام ناظري اجرايِ موسيقي داشتن، نوشتن هشت نمايشنامه، کارگرداني و اجراي اغلب آنها در مهم ترين سالن هاي تئاتر پايتخت و در نهايت نوشتن رماني که امسال مورد تحسين چندين جشنواره ي ادبي غير دولتي قرار گرفته و در نهايت جايزه ي اول بنياد گلشيري را از آن خود کند، کار هر کسي نيست...
ادامه ی مطلب

۱۳۸۳/۸/۳۰

اولين شعر پدران


شايد اولين شعری که پدرانمان گفتند اين بوده:
”محبوب من از نور است.“
یا شايد اولين شعری که پدرانمان گفتند اين بود:
”مي ستاييم سره ی کوه البرز را، زمين را و همه ی چيزهای خوب.“
من نیز فراموش نمی کنم روزی را که زمین و زمان، همگی، با من عاشق شده بودند؛ روزی که در پياده‌رو دیوانه وار مي خنديدم و به همه سلام مي كردم.
آری شايد آخرين شعری که ما و پدرانمان گفتيم نيز همين ها بود:
”محبوب من از نور است. مي ستاييم سره ی کوه البرز را ...“



اولین عبارت داخل گیومه در کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت به عنوان یکی از معدود عبارات شاعرانه ی به جا مانده از تمدن اولیه ی بین النهرین ذکر شده و دومین عبارت قسمتی از یکی از سرودهای کتاب اوستا می باشد.

۱۳۸۳/۸/۲۳

رد پاي ادبيات پست مدرن(1): حکایت ها


مي خواهم چيزي درباره ي ادبيات پست مدرن و رگه هايي از اين ادبيات در شئون زندگي بنويسم. يعني چه؟ يعني اينكه در اين باره صحبت كنيم كه چرا فكر مي كنيم كه داستان هاي بورخس شباهتي به معماهاي كودكانه دارند؟ چرا فكر مي كنيم كه در داستان هاي ايتالو كالوينو ردپاي اساطير و افسانه ها را مي توان ديد؟ چرا وقتي داستاني از كافكا مي خوانيم مثل اين است كه خواب مي بينيم يا يكي خوابش را برايمان تعريف مي كند و ... .
قرار است اين مطلب دنباله دار باشد. عنوان مطلب را "رد پاي ادبيات پست مدرن" گذاشته ام.


رد پاي ادبيات پست مدرن (1)
حكايات قديمي:
"دنيا در آن روزگار قديم كه داستان من اتفاق مي افتد، هنوز پر بود از حوادث پيش بيني نشده. بارها اتفاق مي افتاد كه آدم در برابر واژه هايي، آگاهي هايي، اساس و شكل هايي قرار مي گرفت كه به هيچ وجه با واقعيت مطابقت نداشت؛ در عوض دنيا پر بود از اشيا، نيروها و افرادي كه هيچ چيز، حتا يك اسم آن ها را از بقيه متمايز نمي كرد..." (شوواليه ي ناموجود، ايتالو كالوينو، فصل چهارم)
خلاصه ي حكايتي از مولوي اين است: مردي كه از مصر مي آيد به بغداد تا گنجي را كه نام و نشانش را در خواب ديده دريابد كه دستگير مي شود و شحنه پس از شنيدن داستانش مي گويد عجب احمقي هستي؛ من سال هاست كه خواب مي بينم كه در مصر در فلان جا و فلان كوي زير درختي گنجي نهفته است و اعنتايي نمي كنم و تو با يك خواب شهر و آشيانه ات را ول كرده اي. نشانه هايي كه شحنه مي گويد، نشاني خانه ي مرد مصري است. مرد برمي گردد به مصر و گنج را در خانه ي خود مي يابد.
كوئيلو در كيمياگر همين داستان را با پرداخت ويژه ي خودش به شكل رماني درآورده. اين داستان را بورخس هم داستانِ كوتاه كرده است. البته بورخس از هزارويك شب . ...

ادامه ی مطلب

خوانِ شکرریزانِ شمس

فکر کنم چند هفته ای می شود که کتاب "گزیده ی مقالات شمس تبریزی" را توی کیفم می گذارم و سر راهم به کار هر وقت که دست دهد، بیرون می آورمش و چند بند از آن را می خوانم (اگه یه روز صبح یا عصر توی مترو دیدید که پسری عینکی یه کتاب قهوه ای از کیف سیاهش بیرون می آورد تا بخواند، بدانید که آن پسر من هستم)؛ این کتاب را برای اولین بار فکر کنم سال هفتاد و نه یا هشتاد بود که کشف کردم. آن موقع پروژه ای را شروع کرده بودم تا کتاب های کلاسیک نثر ایرانی را یواش یواش بخوانم (این پروژه البته هنوز هم تمام نشده). اما آن مقالات شمس که آن موقع می خواندم، تصحیح جعفر مدرس صادقی بود که این روزها فیلم "گاو خونی"، ساخته ی بهروز افخمی بر اساس داستان نیمه بلندی به همین نام از او، در حال اکران است و سایت خوشگلی هم دارد. این یکی مقالات تصحیح محمد علی موحد است. اول فکر می کردم این محمد علی موحد همان دکتر ضیا موحد است که بعد دیدم اشتباه کرده ام (راستی یک شعر زیبا توی شرق روز 12 مهرماه از دکتر ضیا موحد خواندم؛ اگر نخوانده اید، حتما بخوانید). نام کامل مصحح مقالات شمس، محمد علی موحد دیلمقانی است درواقع.
مقالات شمس درواقع مجموعه گفتارهای شمس است در حضور مولانا که گاهی توسط خود مولانا و گاهی توسط پسر بزرگش و شاید فرد دیگری به تقریر در می آمده است. اما غرض از این همه روده درازی این بود که بگویم توی این کتاب بخش هایی هست که من به شدت دوست دارم و هر وقت که کتاب دستم بیاید، دوباره می خوانمشان و اتفاقا فکر می کنم که اگر کسی بخواهد این کتاب کلاسیک ایرانی را به لحاظ کاربردی که می تواند در داستان امروزی داشته باشد، بخواند می تواند از این بندها استفاده کرده و لذت هم ببرد. نمونه ای که در پایین می خواهم بیاورم به نظر من حقیر یکی از درخشان ترین حکایات عرفانی ادبیات فارسی می باشد. یکبار آقای مندنی پور (نویسنده ی رمان دل دلدادگی و مجموعه ی داستان شرق بنفشه) جایی می گفت که یکی از تکنیک هایی که فراوان در احادیث و روایات استفاده شده و هم اکنون می توان در داستان های مدرن فارسی از آن استفاده نمود، نقل قول است؛ اینکه حسن گفت از علی شنیدم که از اصغر شنید که از ... تا برسد به اصل سخن. در نمونه ی زیر نیز اینچنین جریانی را می توان مشاهده کرد؛ البته نه نقل قول بلکه خود خط روایت به سبکی و روانی آب از مجلس سماع تعطیل شده ای که درویشی در آن حضور دارد، آغاز شده و به دربار خلیفه می رسد و دوباره از دربار خلیفه تا آرامگاه درویش باز می گردد:



شیخ گفت خلیفه منع کرده است از سماع کردن. درویش را عقده ای شد در اندرون و رنجور افتاد. طبیب حاذق را آوردند نبض او گرفت، این علت ها و اسباب که خوانده بود، ندید. درویش وفات یافت؛ طبیب بشکافت گور او را و سینه ی او را و عقده را بیرون آورد؛ همچون عقیق بود. آن را به وقت حاجت بقروخت؛ دست بدست رفت به خلیفه رسید. خلیفه آن را نگین انگشتری ساخت؛ می داشت در انگشت. روزی در سماع فرو نگریست، جامه آلوده دید از خون. چون نظر کرد، هیچ جراحتی ندید؛ دست برد به انگشتری؛ نگین را دید گداخته. خصمان (اینجا بمعنی دلال ها و فروشنده ها) را که فروخته بودند باز طلبید، تا به طبیب برسید. طبیب احوال باز گفت:
ره ره چو چکیده خون ببینی جایی
پی بر که به چشم من برون آرد سر



۱۳۸۳/۸/۲۲

چند داستان از من و یک داستان از مریمی


من چند تا از داستان هام رو توی سایت سخن گذاشتم. در واقع هر کسی می تونه داستانش رو توی این سایت (بخش جایزه ی هدایت) بزاره تا بقیه بخونن و در موردش نظر بدن. شرایطش رو می تونید اینجا ببینید. یه صفحه هم داره که می تونید داستان های کوتاه انتخاب شده در دوره های قبلی جایزه ی هدایت رو اونجا ببینید. اما داستان های من، اینها هستند:
یک دقیقه
مهدي مثل ما نيست
دو نامه از شاعر جوان
این داستان توی سایت سخن اشتباهی به اسم خانم من (مریمی) ثبت شده.
قرار ملاقات
این داستان مال مریمی هستش.
خیلی دوست دارم که شما هم این داستان ها رو بخونید و بیشتر ممنون می شم اگه نظرتون رو هم برام بنویسید؛ چه توی همون سایت سخن که بخشی برای اظهار نظر خواننده ها داره و چه توی همین وبلاگ و چه بوسیله ایمیل من: naser.farzinfar@gmail.com
من خودم توی این بخش سایت سخن چند تا داستان خوب هم دیدم که سر فرصت در موردشون مطلبی می نویسم.

سینما چهار و مایکل مور


الان سینما چهار داره فیلم فارنهایت 9.11 رو که مایکل مور ساخته نشون می ده. قبل از نمایش فیلم که دو بابای علاف (نادر طالب زاده و حجه الاسلام آشنا) کلی حرف زدند و کلی از فیلم رو هم لو دادند. اما بامزه ترین بخش حرف های طالب زاده این بود که ای کاش ما توی جهان اسلام هم کارگردان هایی مثل مایکل مور داشته باشیم. من از این بابا، مور، خوشم نمی یاد. نه از اون فیلمش بولینگ برای کلمباین خوشم اومد و نه از این فیلمش. به نظرم بیشتر یه دلقک می رسه تا یه کارگردان. واسه ی همین هم دیدن فیلم رو نصفه گذاشتم و اومدم پشت کامپیوتر نشستم. جالبه که ظاهرا سایت سینما چهار که بالا بهش لینک دادم با اینکه هفته هاست که تبلیغ می شه هنوز هیچ چی نداره جز یه نوشته که می گه
Comming Soon!

۱۳۸۳/۸/۲۱

چطوره با یک شعر شروع کنیم؟

خیلی خوب. چطوره با یک شعر شروع کنیم و بعدش معرفی یک وبلاگ عالی.

قايم باشك

چشم مي گذارم و مي شنوم كه همه از من دور مي شوند، با شوق و ذوقي پر سر و صدا. همديگر را هل مي دهند و بر سر مخفيگاه ها دعوا مي كنند.
در اين هياهو صداي تو را مي جويم و سعي مي كنم سمتي را كه بدان سو مي دوي تشخيص دهم.
نمي توانستم ببينمت كه با ترس و لرز دنبال ما مي گردي و بچه ها يكي يكي از پشت سرت در مي آيند و تندتر مي دوند و تو در نيمه راه از تعقيبشان پشيمان مي شوي و دنبال يكي ديگر مي گردي.
آمدم بيرون. تو مرا ديده و نديده برگشتي و دويدي و من آهسته آهسته در پي ات روان شدم. شلنگ انداز مي دويدي، شاد از تنها شكارت.
هفتاد، هشتاد، نود ... صد!
سكوت، سكوت، سكوت ...
راه مي افتم.

اگه وبلاگ آقای اسدالله امرایی رو ندیدین حتما ببینین. آقای امرایی از مترجمان بسیار پرکار و دقیق ایرانی هستش و توی این وبلاگ داستان های رو که ترجمه اشون کرده می ذاره و گاهی هم از خودش یه چیزایی می نویسه.

۱۳۸۳/۸/۹


درباره ي مهدي و ناصر


سلام به همگی!
برای شروع بهتره اول یه عکس از خودمون ببینین.
این یه عکس دوستداشتنیه از من و ناصر که روز 29 اسفند 83 در پاسارگاد از ما گرفتن.
روز خوبی بود.



اسم من ناصر فرزین فر هستش و می خوام که توی این وبلاگ درباره ی ادبیات (داستان و شعر و نقد) صحبت کنیم. من خودم دلی دلی داستانکی می نویسم که اونها رو هم به تدریج خواهید دید. درواقع دلمشغولی اصلی من داستان کوتاهه.


مهدی حبیب آگهی هستم. 26 ساله. مهندسی کامپیوتر دانشگاه اصفهان خوندم. و مجردم.
دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه که گفتنش به درد بخوره. اگه هست بگید.