۱۳۸۶/۶/۵

حکومت توتالیتر چگونه حکومتی ست؟

Totalitarianism in the Columbia Encyclopedia, Sixth Edition. 2001-05.

توتالیتریسم
عبارت است از نوعی از حکومت استبدادی مدرن که در آن دولت در همه ی سطوح و اجزای جامعه -شامل زندگی روزانه ی شهروندانش- دخالت می کند. یک حکومت توتالیتر نه تنها به دنبال کنترل تمام امور اقتصادی و سیاسی بلکه گرایش ها، ارزش ها و عقاید مردم نیز می باشد تا از این طریق تمایز و تفاوت مابین دولت و جامعه را از بین ببرد. وظیفه ی شهروند در مقابل دولت مساله ی اصلی اجتماع می باشد و هدف دولت جایگزین کردن یک جامعه ی کامل به جای جامعه ی موجود است.
البته سیستم های توتالیتر مختلف اهداف ایدئولوژیک متفاوتی دارند. به عنوان مثال اتحاد جماهیر شوروی تحت حاکمیت استالین، آلمان نازی و جمهوری خلق چین تحت حکومت مائو را در نظر بگیرید؛ حکومت هایی که بیش از همه به عنوان نمونه های حکومت توتالیتر از آنها نام برده شده است. رژیم های کمونیستی اتحاد جماهیر شوروی و چین به دنبال کمال جهانی نوع بشر از طریق پیاده سازی یک جامعه ی بی طبقه بودند درحالیکه سوسیال ناسیونالیسم آلمانی می کوشید برتری نژاد به اصطلاح آریایی را متحق کند.

Totalitarianism, a modern autocratic government in which the state involves itself in all facets of society, including the daily life of its citizens. A totalitarian government seeks to control not only all economic and political matters but the attitudes, values, and beliefs of its population, erasing the distinction between state and society. The citizen’s duty to the state becomes the primary concern of the community, and the goal of the state is the replacement of existing society with a perfect society.
Various totalitarian systems, however, have different ideological goals. For example, of the states most commonly described as totalitarian—the Soviet Union under Stalin, Nazi Germany, and the People’s Republic of China under Mao—the Communist regimes of the Soviet Union and China sought the universal fulfillment of humankind through the establishment of a classless society (see communism); German National Socialism, on the other hand, attempted to establish the superiority of the so-called Aryan race.

۱۳۸۶/۶/۴

خانم ویونا اکبری

مریم امشب می گفت که یکی از همکاران زنش که تازه حامله شده امروز سر کار برایش تعریف می کرده که با همسرش تصمیم گرفته اند که اسم بچه یشان را - که از حالا می دانند دختر است - بگذارند ویونا یا ویانا. گفته که اولین سوالی که هر کسی بعد از شنیدن این تصمیم از آنها می پرسد این است که ویونا یعنی چی؟ و آنها می گویند ویونا یعنی عروس. شوهرخواهرش بعد از اینکه از تصمیم آنها باخبر شده مدام سعی می کند اسم این دختر را در حالات مختلف صدا بزند و ببیند که چه شکلی ست؟ آیا خوش آهنگ است یا نه؟ آیا به دل می نشیند یا نه؟ آیا به اندازه ی کافی روان است یا نه؟ درواقع کاری که این شوهرخواهر عزیز می کند این است که دیالوگ پایین را با لحن های معمولی، سرد و خشک، به نجوا، باعجله، هیجان زده، بی حوصله یا عصبانی جلوی پدر و مادر ویونا بین گوینده ی فرضی و ویونا تکرار می کند؛ دیالوگ از این قرار است:

- خانم ویونا اکبری!
- بله!
- شما رفوزه شدید!

ما که از امشب به شوهرخواهر محترم پیوسته ایم و همینجوری داریم می خندیم.

۱۳۸۶/۶/۱

منابع محدود و اهداف بلندپروازانه

هدف جنبش های توتالیتر سازمان دادن توده هاست و در این کار موفق نیز هستند؛ نه سازمان دادن طبقات، همچانکه احزاب طبقاتی و قدیمی دولت های ملی اروپایی در نظر داشتند و نه تشکل شهروندانی که در اداره ی امور عمومی عقاید و منافعی برای خود داشته باشند، همچانکه احزاب کشورهای انگلوساکسون درصدد آنآن بودند. هرچند که همه ی گروه های سیاسی به تعداد متناسب هواخواهان شان وابسته اند اما جنبش های توتالیتر چنان به نیروی کثرت عددی اعضایشان متکی هستند که حتا تحت شرایط دلخواه نیز رژیم های توتالیتر نمی توانند در کشورهای نسبتا کم جمعیت پاگیرند. دیکتاتوری های غیرتوتالیتر پیش از جنگ جهانی دوم در رومانی، دولت های بالتیک، مجارستان، لهستان، پرتغال و اسپانیای فرانکو گسترش یافتند. نازیها که این تفاوت ها را با یک احساس غریزی درمی یافتند، پیوسته در مورد کاستی های متحدان فاشیست خود بگونه ای تحقیرآمیز داد سخن می دادند و ستایش حقیقی آنها را از رژیم بلشویکی، تنها نفرت شان از نژادهای اروپای خاوری جلوگیری می کرد و فرومی نشانید. تنها مردی که هیتلر برای او "احترام بی چون و چرایی" قایل بود، همان "استالین نابغه" بود؛
نکته این است که در همه ی این کشورهای کوچک اروپایی، دیکتاتوری های غیرتوتالیتر پس از جنبش های توتالیتر پدیدار شدند، بگونه ای که چنین می نماید که توتالیتریسم چندان هدف بلندپروازانه ای بوده باشد که با وجود آنکه برای سازمان دادن توده ها تا کسب قدرت بسیار سودمند بودند، اما کوچکی این کشورها سپس فرمانروایان توده ها را واداشته بود تا بجای یک دیکتاتوری توتالیتر، الگوهای آشناتر دیکتاتوری طبقاتی یا حزبی را برگزینند. حقیقت این است که این کشورها منابع انسانی کافی برای برقراری چیرگی تام را در اختیار نداشتند و نمی توانستند تلفات جمعیتی عظیمی را که اینگونه حکومت ها ذاتا به بار می آورند، تحمل کنند. بدون امیدواری زیاد به فتح مناطق پرجمعیت تر، بیدادگران در این کشورهای کوچک ناچار به پذیرش یک نوع میانه روی به سبک قدیم بودند تا مبادا حتا آن مقدار جمعیت لازم برای حکومت کردن را نیز از دست دهند.
به هر روی، تنها طی جنگ و پس از آنکه کشورگشایی های نازی در شرق، توده های انبوهی از مردم را فراهم کرده و اردو گاه های مرگ رژیم را امکان پذیر ساخته بودند، آلمان توانسته بود یک فرمانروایی براستی توتالیتر را برپای دارد.
میانه روی یا شیوه های کم مرگبارتر فرمانروایی را به سختی می توان به هراس حکومت از شورش مردم نسبت داد بلکه در این قضیه، تهدید کاهش جمعیت کشور، از هراس یاد شده موثرتر بود.

توتالیتاریسم، هاناه آرنت، ترجمه ی محسن ثلاثی، سازمان انتشارات جاویدان، چاپ دوم، 1366
جالب است! در صفحه ی معرفی هاناه آرنت در ویکی پدیا یکی از چهار مرجع غیر انگلیسی یک صحفه ی فارسی در وبلاگ تلگرام است با عنوان "هایدگر روباه است".

۱۳۸۶/۵/۳۰

کنسول آلمان و صاحبخانه ی خردسال

آنچه می خوانید قسمتی از سفرنامه ی ویلهلم لیتن، کنسول آلمان در تبریز (1915-1914) اندکی پس از پیروزی انقلاب مشروطه، است. در همین دوره بود که جنگ جهانی اول درگرفت. آلمان و عثمانی در یک طرف و روسیه، بریتانیا و فرانسه در سویی دیگر. این بخش که می خوانید مربوط است به خروج یا درواقع فرار او از تبریز پس از ورود نیروهای روس به تبریز. کنسول همسرش را در کنسولگری امریکای بیطرف در تبریز به امانت گذاشته و خود سعی دارد تا خویش را به موصل، نزد نیروهای آلمانی-عثمانی، رسانده و به نوعی موثر در جنگ شرکت جوید.

بعد از ظهر خانه ی مالک پسوه را روی یک بلندی دیدم و ساعت پنج و ربع، درحالی که باران شدیدی می آمد، به آنجا رسیدیم. پسوه متعلق به یکی از بزرگان سرشناس کرد به نام قرنی آقا (از کردهای پیرآب) است. خود قرنی آقا همراه سوارانش هنوز در خوی، در جنگ بود و برادرش و پسر بزرگش در جنگ کشته شده بودند. یکی از پسران قرنی آقا از ما استقبال کرد؛ پسربچه ی ده ساله ی موقری که دشنه اش را که به اندازه ی خود او بود، زیر شال سی و پنج متری اش جای داده بود. پس از این که باز چکمه های ما را از پایمان کندند، ما را در طبقه ی دوم به اتاقی بردند که اثاثش فقط عبارت بود از یک نمد و یک بخاری که پرسروصدا در حال سوختن بود. پسربچه کنار دیوار نشست و ما هم کنار دیوار دیگری نشستیم و کردهای زیادی داخل شدند که یا نشستند یا کنار دیوار ایستادند. خلاصه این که به افتخار میهمان ها، مجلس معمول برپاشد. صاحبخانه ی خردسال دستور داد تا مصطفی که پیرمردی با ریش جوگندمی بود و سمت پیشکاری را به عهده داشت، یک سیگار بلندِ کردی به من بدهد (ظاهرا منظور مولف چپق است!). بعد خود او یک قوطی کبریت به طرفم پرتاب کرد که در هوا گرفتمش و پس از رفع احتیاج جلوی پایش انداختم. در این موقع مصطفی در گوش پسربچه گفت که بهتر است که کبریت را دست به دست به من برسانند. پسر خردسال دستپاچه شد. در وجود این پسر، خوش قلبی بچه گانه و میل به صاحبخانه ی مقتدر بودن در حضور مهمان ها، در کشاکش بودند. بالاخره او به این قناعت کرد که خدمتکاران را اذیت کند و به این طرف و آن طرف حواله بدهد.

ماه عسل ایرانی، ویلهلم لیتن، ترجمه ی پرویز رجبی، نشر ماهی، 1385

۱۳۸۶/۵/۲۸

پل چوبی، نرسیده به میدان عشرت آباد

یادم می آید اولین باری که برای پرس و جویی درباره ی پرونده ی معافیت سربازی مهدی آمدم طرف میدان عشرت آباد و پل چوبی را دیدم و از زیرش رد شدم، موقع رد شدن داشتم فکر می کردم به اینکه نکند همین الان بیاید پایین. همین امروز هم که خانه ام همین اطراف است و اغلب از زیر پل رد می شوم، بدون استثنا موقع رد شدن از زیر پل همین ترس می آید سراغم. به بالای سرم نگاه می کنم؛ ماشین ها از روی پل رد می شوند و قطعات فلزی پل سر و صدای سهمگینی می کنند که در فضای زیر پل می پیچد. یه جایی خوندم که پل هایی مثل پل چوبی و پل خیابون حافظ اول بصورت موقتی برای چند سال ساخته شدن و بعدش دیگه همینجوری موندن.
مسیر کارم معمولا اینجوری ست که صبح ها از زیر پل رد می شوم و کنار خیابان انقلاب منتظر تاکسی می شوم و عصرها ایستگاه دروازه شمیران مترو پیاده می شوم، با تاکسی از روی پل رد می شوم و می آیم میدان عشرت آباد.
خانم از جلوی در تاکسی کنار می رود. من که زودتر مسیرم را گفته ام، سوار می شوم. راننده غرشی می کند و می گوید:
- به زنیکه می گم کجای شریعتی، می گه ...! شریعتی تا تجریش می ره.
به راننده نگاه می کنم. پیرمردی ست سبزه با عینکی ته استکانی.
- حالا کجای شریعتی می خواست بره؟
باز می غرد:
- پشت کوه! چه می دونم!
رسیده ایم به روی پل. لبخندی می زند و می گوید:
- چند شب پیش داشتم خواب می دیدم روی همین پل بودم که یه هویی پل خراب شد. همینجوری با ماشین افتادیم پایین. اون زیر پر ماشین بود. باخودم گفتم ای خدا! تازه ماشین گرفته بودیم ها!
با مکث می گویم:
- خیره انشاء الله.
- هرچی قسمته، همون می شه.

۱۳۸۶/۵/۲۶

این هم درسی درباره ی داستان نویسی

(قبل از هر چیز بگویم که اگر با Internet Explorer این وبلاگ را می بینید، کلی کاراکتر عجیب و غریب مشاهده خواهید کرد. شرمنده ام! من با Mozilla Firefox کار می کنم که در آن پست های نوشته شده در Microsoft Word همانجور که در Word دیده می شوند، در Browser هم مشاهده می شوند).

قانون اول: از نقطه-ویرگول استفاده نکنید. آنها دوجنسی های مبدل پوشی هستند که اصلا و ابدا معنی و مفهومی ندارند. فقط نشان می دهند که شما دانشگاه دیده اید.[1]

و احتمالا بعضی ها از شماها مانده اید که من شوخی می کنم یا نه. پس از حالا به بعد هر وقت شوخی کردم به تان می گویم.

مثلا به گارد ملی یا نیروی دریایی ملحق شو و دموکراسی را ترویج کن. شوخی می کنم.

قرار است القاعده به ما حمله کند. اگر پرچم دم دستت هست، تکان تکانش بده. از قرار این کار همیشه فراری شان می دهد. شوخی می کنم.

اگر می خواهی پدر و مادرت را واقعا آزار بدهی و دل و جرات هم جنس بازی را هم ندری، کمترین کاری که می توانی بکنی این است که دنبال هنر بروی. شوخی نمی کنم. از راه هنر نمی شود زندگی را چرخاند[2]. هنر شیوه ای انسانی ست برای هرچه تحمل پذیرتر کردن کردن زندگی. خدا گواه است که در پیش گرفتن فعالیت هنری، حالا چه خوب و چه بد، راهی ست برای تعالی روح انسان. زیر دوش آواز بخوان. با ساز رادیو برقص. قصه بگو. برای رفیق ات شعری بنویس، حتا شده یک شعر آبکی. تا جایی که می توانی از این کارها بکن. پاداش هنگفتی نصیبت خواهد شد. چیزی خلق خواهی کرد.

حالا برای بازاریابی پیشنهادی برای تان دارم. کسانی که وسع شان می رسد کتاب و مجله بخرند و به سینما بروند، خوش ندارند راجع به آدم های فقیر و مریض چیزی بشنوند. پس قصه ات را از این بالا شروع کن. [به بالای محور خوشبختی-بدبختی اشاره می کند.]

مدام برمی گردی سر همین قصه. مردم از آن خوش شان می آید. جزو کپی رایت هم نیست. اسم قصه "مرد گرفتار" است اما لزومی ندارد که حتما درباره ی یک مرد یا یک گرفتاری باشد. موضوع از این قرار است: یک نفر توی دردسر می افتد و دوباره از آن خلاص می شود. بی جهت نیست که پایان این خط بالاتر از شروع آن قرار می گیرد. این قضیه باعث تشویق خوانندگان می شود.

قصه ی بعدی "آشنایی پسری با دختری" نام دارد اما نیازی نیست حتما درباره ی دیدار یک پسر و دختر باشد. جریان از این قرار است: یک نفر، یک آدم عادی، روزی از روزها با چیز بسیار بی نظیری مواجه می شود: "ای ول! امروز شانسم گفته!" ... [خط را به سمت پایین می کشد.] "لعنتی!" ... [خط را دوباره به سمت بالا می کشد.] و دوباره به سمت بالا برمی گردد.


یکی از محبوب ترین قصه هایی که تا حالا گفته شده، از این پایین شروع می شود. [خط داستان را از پایین محور شروع-پایان رسم می کند] این کیست که اینقدر غصه دار است؟ دختری ست پانزده شانزده ساله که مادرش را از دست داده. خب پس چرا جایش این پایین نباشد؟ و پدرش بلافاصله رفته و با یک زن سلیطه که دو تا دختر بدجنس هم دارد ازدواج کرده. شنیده اید که؟

از قرار ضیافتی در کاخ سلطنتی برگزار می شود. دخترک باید به نامادری بدذات و دو خواهر ناتنی اش کمک کند تا برای رفتن به مهمانی آماده شوند، اما خودش باید در خانه بماند. با این وضع بیشتر غصه می خورد؟ نه، قبلا هم دل شکسته بود. مرگ مادرش کافی ست. دیگر بدتر از آن چی می خواهد بشود. به هر تقدیر، آنها به مهمانی می روند. فرشته ی نجات دخترک ظاهر می شود. [خط بالارونده را می کشد.] جوراب شلواری و ریمل و وسیله ی نقلیه ای در اختیارش می گذارد تا او خودش را به مهمانی برساند.

دختر بعد از ورود به آنجا، ستاره ی مجلس می شود [خط را رو به بالا می کشد.] چنان آرایش غلیظی دارد که حتا بستگانش هم او را به جا نمی آورند. بعد طبق قرار وقتی ساعت دوازده ضربه نواخت همه چیز دوباره به حالت اول برمی گردد. [خط را به سمت پایین می کشد.] مگر دوازده ضربه نواختن ساعت چه قدر طول می کشد؟ پس او به پایین نمودار سقوط می کند. آیا به همان سطح اولیه می افتد؟ نه دیگر. از آن به بعد هرطور بشود، دختر به خاطر می آورد شاهزاده یک دل نه صد دل عاشقش شده و او ستاره ی مجلس بوده است. پس او در هر وضعیتی که به هر حال نسبتا بهتر شده، دست به عصا پیش می رود و کفش اندازه اش می شود و او فوق القاعده خوشبخت می شود. [خط صعودی و بعد علامت بی نهایت را می کشد.]

حالا داستانی هست از فرانتس کافکا. [شروع به کشیدن خط داستان از پایین محور خوشبختی-بدبختی می کند.] جوانی هست نسبتا بدقیافه و نچسب. قوم و خویشان بدعنق دارد و شغل های زیادی که هیچ شانس پیشرفتی در آنها نداشته. حقوقش کفاف نمی دهد دوست دخترش را به سالن رقض ببرد یا رفیقی را به آبجو مهمان کند. یک روز صبح از خواب بیدار می شود، باز وقت سر کار رفتن است و او به یک سوسک تبدیل شده است. [خط نزولی و علامت بی نهایت را می کشد] این یک داستان بدبینانه است.


مرد بی وطن، کورت ونه گوت، ترجمه ی پریسا سلیمان زاده اردبیلی و زیبا گنجی، انتشارات مروارید، چاپ اول 1386





[1] یادم نرفته بگویم که جعفر مدرس صادقی هم از نقطه-ویرگول متنفر است.

[2] یکی از راه های پول درآورن کورت ونه گوت از طریق فروش تی شرت و مجسمه در سایتش را ببینید.



۱۳۸۶/۵/۲۴

چراغ راهنمایی

ساعت 3 صبحه. توی پنجره ی آپارتمانم، توی طبقه ی چهارم ایستادم و همونطور که از لای پنجره ی نیمه باز سیگارم رو دود می کنم به دیوار تکیه دادم. از پنجره می شه بزرگراه رو دید. همینطور خیابونی رو که اونو قطع می کنه. یه چهارراه با یه چراغ راهنمایی. ماشین ها تک تک پشت چراغ قرمز می ایستند و با سبز شدن چراغ وارد بزرگراه می شند. نسیم ِ نسبتاً خنک ِ یه نیمه شب تابستونی تن ِ لختم رو قلقلک می ده و من با خودم فکر می کنم که کاش توی یکی از ماشین ها بودم و با سبز شدن چراغ از اینجا می رفتم.

۱۳۸۶/۵/۱۶

خوش گذرانی

حتما شنیدید که دیروز شرق برای سومین بار توقیف شد. من از کامنتی که علی برای مطلب پیمان شکن گذاشته، فهمیدم. امروز صبح کتابم را هم برداشتم تا اگر شرق واقعا توقیف شده باشد، توی راه بیکار نباشم.
من خواندن شرق و کلا روزنامه های خوب را از تیترهای اصلی صفحه ی اول شروع می کنم، بعد می پرم می روم صفحه ی آخر. بعد برمی گردم صفحه ی دوم و بعدش صفحه ی ماقبل آخر و همینجوری پیش می روم تا کل روزنامه خوانده شود. مطالب هنری و مقالات حسابی را می گذارم تا بعد از همه بخوانم. اکثرا شب و آخر شب می رسم به این مطالب که بیشتر از همه دوست دارم با دقت بخوانم شان (مگر اینکه مطلب غیرقابل گذشت باشد و همان صبح توی تاکسی یا مترو نتوانم جلوی وسوسه ی خواندن شان مقاومت کنم).
همینجوری دلم خواست بگویم که چه جوری روزنامه می خوانم من. عصر اعتماد ملی گرفتم که توقیف شرق را صفحه ی اولش مخابره کرده. دو تا مطلب جالب داشت. یکی مربوط به یک دختر دونده ی ایرانی که مدال برنز گرفته در رشته ی دو با مانع در سطح آسیا. توی مسابقه ای که چهار نفر شرکت کرده بودند و ظاهرا یکی یشان هم مصدوم شده بوده سوم شده. تو را به خدا نخندید. طفلک معصوم می گوید که چطور مربی های مرد را حتا تا دم در محل تمرین هم راه نمی دهند، چطور لباسش توی مسابقه مانع از پرش از مانع ها می شده، روسری اش به اندازه ی کل لباس دونده های دیگر وزن داشته و وقتی بعد از پریدن از مانعی که بعدش چاله ی آب بوده، لباسش چنان سنگین شده بوده که مجبور بوده با یک دست مدام شلوارش را بگیرد که پایین نیفتد. دلم برای اش سوخت.
خبر دوم مربوط به یک پسر دوجنسی بوده که از طرف خانواده مدتها پیش طرد شده و وقتی برای گرفتن کمک مالی رفته پیش دو پسر دیگر، آنها در را به رویش بسته و خواسته اند که بهش تجاوز کنند و او مجبور شده با کارد میوه خوری از خودش دفاع کند و در این جریان زده چشم یکی از آن دو پسر دیگر را کور کرده و محکوم به زندان و پرداخت دیه شده و حالا فرستاده اند بند مردان و اوضاعش آنجا آنقدر بد بوده که چند نفر از همبندی هایش به وکیلش گفته اند که این جوان را از اینجا ببرید بیرون ...
خوش می گذرد به هر حال.
دیشب داشتم همان کتاب که توی پست قبلی ازش گفتم را می خواندم. تا 3 صبح بیدار ماندم. رسیده بودم به بخش مذاکرات مربوط به عهدنامه ی ترکمانچای. از شدت بار حقارتی که گریبایدف و همراهانش در طی صحبت ها بر عباس میرزا تحمیل می کردند و به هیچ رقم به پیشنهادهای ملتمسانه ی آن شاهزاده ی مغرور وقعی نمی نهادند، چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودم که در تمام مدت خواندن آن فصل عضلات صورتم بصورتی کج و معوج منقبض شده بود. وقتی آمدم دستشویی و صورتم را توی آینه دیدم، یک آن از ذهنم گذشت که وقتی پیر شوم، صورتم اینطوری خواهد بود.
خوش گذشت به هر حال.

۱۳۸۶/۵/۱۴

در گاری چه دارید؟


طرحی نیمرخ گریبایدف به قلم پوشکین
طرح نیمرخ گریبایدف به قلم پوشکین

به راستی ستارگان هیچ سرزمینی به درخشش کشور ملالت بار ایران نیست.
الکساندر سرگیویچ گریبایدف

همیشه می دانستم که شخصیت و زندگی گریبایدف مرا به خود می خواند. اخیرا دو کتاب عالی درباره ی زندگی او به دستم آمده. اسم یکی یشان این است: دیپلماسی و قتل در تهران نوشته ی لارنس کلی و ترجمه ی عالی غلامحسین میرزا صالح.

الکساندر پوشکین در بهار سال 1829 به عزم دیدار با برادرش که در خط مخاصمه ی روس و عثمانی خدمت می کرد، در حال سفر به قفقاز بود. او به هنگام عبور از کوهستان های منطقه با منظره ای غیرعادی روبرو شد:
دو ورزاو که به یک گاری بسته شده بودند در سراشیب تند جاده ای کوهستانی پایین می رفتند. تنی چند گرجی همراه گاری راه می سپردند. از آنان پرسیدم از کجا می آیید؟
- از تهران.
- در گاری چه دارید؟
- گریباید.

دیپلماسی و قتل در تهران، لارنس کلی، ترجمه ی عالی غلامحسین میرزا صالح، نگاه معاصر، 1384

۱۳۸۶/۵/۱۱

برادر محسن، نارنجک و استخاره

پوستر فیلم اجاره نشین ها
گفتم یه کم حالتون گرفته بشه، همین؛
محسن مخملباف طی نمايش فيلم اجاره نشين ها در جشنواره فيلم فجر نامه اي به سيدمحمد بهشتي رئيس سابق بنياد سينمايي فارابي نوشت. اين نامه و در ادامه پاسخ بهشتي (که به عين از کتاب «تاريخ سينماي ايران»، نوشته جمال اميد، جلد دوم، صفحه 547 آمده است) را می خوانید:

نامه مخملباف

بسمه تعالي
برادر بهشتي،
سلام خسته نباشيد. انصاف حکم مي کند که تلاش شما را در جهت رشد کمي سينما بستايم. اجرکم علي الله؛ اما وجود فيلم هايي چون اجاره نشين ها را به چه حسابي بگذارم. بي دقتي شما؟، بي اعتقادي شما؟، در صورت آخر اعتماد پاک مهندس موسوي را به شما نمي توانم نديده بگيرم. برادر عزيز از شما خيلي خوبي مي گويند. خيلي ها مي گويند دو سه سال پيش در محضر مهندس مرا امر به ثواب کرديد، يادتان هست؟ پس من باب ثواب مي گويم؛ حاجي واشنگتن را که گردن نگرفتيد، اجاره نشين ها به گردن چه کسي است؟ اگر فيلم را نديده ايد، ببينيد. اگر ديده ايد يک بار ديگر ببينيد. شما را به همان حضرت اباالفضل (ع) تکليف کسي چون من با شما چيست؟ ارج گذاريتان به جنگ را باور کنم يا اغماضتان را در مورد امثال اجاره نشين ها، اميدوارم که همچنان ما را متحجر ندانيد که مثلاً به هنر تبليغاتي و سفارشي معتقديم يا با انتقاد مخالفيم. اما انتقاد در چارچوب انقلاب و اسلام يا هجو اصل اسلام و انقلاب؟ توهين مي شود اگر بگويم فيلم ديدن بلد نيستيد. مي توانيد بنشينيد با هم اجاره نشين ها را ببينيم. من باب ثواب گفتم، گناه که نکرده ام؟، واقع قضيه اين است که دو ساعت پيش که فيلم را ديدم حاضر بودم به خودم نارنجک ببندم و مهرجويي را بغل کنم و با هم به آن دنيا برويم. اما يک ربع پيش که با قرآن استخاره کردم خوب آمد که به شما بگويم و نه به کس ديگر. اداي وظيفه کردم؛ ثواب يا گناه؛ آخرت خودتان را به دنياي ديگران نفروشيد.

محسن مخملباف

***
پاسخ بهشتي به مخملباف

بسمه تعالي
هنرمند گرامي برادر مخملباف
با سلام
نامه پرمطلب و موجز و برادرانه شما را خواندم. از اظهار لطف شما برادر گرامي سپاسگزارم. به دليل اشتغالات مربوط به جشنواره متاسفانه هنوز موفق به ديدن بسياري از فيلم ها نشده ام. در مورد فيلم اجاره نشين ها با نظراتي که تا به حال از جانب برادران مسلمان و مطلع به سينما شنيده ام عموماً آن را فيلمي متوسط در سطح برنامه هاي انتقادي تلويزيون ديده اند و البته با ساختي سينمايي. بسيار خوشحال مي شوم اگر نظرتان را مشروح تر بدانم.
اميدوارم هر چه زودتر موفق به ديدن اين فيلم و فيلم هاي ديگر جشنواره بشوم و همچنين از نظر مشروح شما نيز راجع به اين فيلم و احياناً فيلم هاي ديگر امسال مطلع گردم.
با تشکر مجدد از عنايت شما و با اميد به توفيق شما در راه خدمت به اسلام و مسلمين.

سيدمحمد بهشتي

به نقل از صفحه ی سینمای روزنامه ی شرق دهم مرداد

راستی حواستان بود که چطور برگمان و آنتونیونی پشت سر هم فوت کردند!