۱۳۸۷/۱۲/۲۵

آگاهی به مثابه یک عمل جمعی

سهیل توی مطلبی با عنوان ریل‌های فلزی (که خودش اون رو یه پست درجه سه می‌دونه) یه گزاره‌ی بسیار درخشان داره:
ساختن اندیشه، یک عمل جمعی و گروهی است. به این معنی که در جمع صورت می گیرد. مهم نیست که نتیجه ی حاصل، کار یک فرد باشد. گوشه گیری از جریان جمعی تفکر باعث بلوکه شدن مولف می شود.

فکر می‌کنم این مطلب از جان استوارت میل، تاییدی بر این حرف سهیل باشه:
در مورد هر انسانی که قضاوتش به راستی شایسته‌ی اطمینان است این سوال پیش می‌آید که چطور شده است عقیده‌ی وی این اندازه مورد اطمینان قرار گرفته است؟
برای اینکه فکرش برای شنیدن هر نوع تنقیدی از رفتار و عقایدش باز بوده است. برای اینکه عادت داشته است به تمام آن حرف‌هایی که بر ضد عقایدش اقامه می‌شده است گوش بدهد تا اینکه بتواند از گفته‌های صحیح مخالفان بهره‌مند گردد و در همان حال خود بی‌پرده ببیند که چه قسمت‌هایی از گفته‌ها و دلایل ایشان باطل است و بطلان آن را سر فرصت به دیگران هم نشان بدهد. برای اینکه احساس کرده است که تنها راهی که یک موجود بشری به کمک آن می‌تواند تا حدی به شناختن "سرتاپای یک موضوع" موفق گردد این است که به هر گونه حرف یا نظری که اشخاص مختلف، با عقاید مختلف، درباره‌ی آن موضوع دارند گوش دهد و تمام شکل‌هایی را که آن موضوع در افکار مختلف به خود می‌گیرد از نظرگاه صاحبان آن افکار بررسی کند. هیچ خردمندی جز با گذشتن از این راه خردمند نگردیده است و اصلا نیروی خالقه‌ی فهم بشر طوری آفریده نشده است که وی بتواند از راهی دیگر خردمند گردد.

رساله درباره‌ی آزادی، جان استوارت میل، ترجمه‌ی جواد شیخ الااسلامی، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم 1375

امت لیبرال انگستان

در ارتباط با نوشته‌ی اخیر سهیل با عنوان امت لیبرال:

در انگلستان به علت وضع خاص تاریخی این کشور گرچه یوغ افکار عمومی شاید سنگین‌تر باشد ولی فشار قانون بار تحمیل کردن آن افکار به مردم با مقایسه به وضع سایر کشورهای اروپایی تا حدی سبک است. مردم انگلستان از نفس این عمل که قوه‌ی مقننه یا مجریه مستقیما در رفتار خصوصی افراد مداخله کند نفرت دارند گرچه این نفرت ناشی از احترام جبلی (سرشتی، ذاتی) آنها به حفظ استقلال فردی نیست بلکه زاییده‌ی آن ترس و وحشت ملی است که هنوز به کلی از بین نرفته است و حکومت را در چشم مردم این کشور قدرتی که مصالحی بر خلاف عامه‌ی خلق دارد نشان می‌دهد. اکثریت مردم هنوز به این نکته پی نبرده‌اند که قدرت و عقیده‌ی حکومت وقت به واقع قدرت و عقیده‌ی خود آنهاست. اما موقعی که از این حقیقت آگاه شدند آزادی فردی شاید به همان میزان که در حال حاضر دستخوش تعدی افکار عمومی است در معرض تاخت و تاز حکومت نیز قرار گیرد.
خوشبختانه هنوز مقدار زیادی احساسات مقاوم در این کشور هست که هر آنی می‌شود بسیجش کرد و بر ضد مداخله‌ی قانون در حوزه‌هایی که حریم اختصاصی افراد است بکار برد. در عین حال این احساس عمومی فرقی هم در این زمینه قایل نیست که آیا موضوعی که دولت می‌خواهد در آن مداخله کند در حوزه‌ی مشروع نظارت قانونی هست یا نیست. بی‌قیدی مردم در این باره به حدی است که خود این احساس مقاوم گرچه روی‌هم‌رفته بی‌نهایت سودمند است چه بسا که از روی اشتباه ابراز می‌شود چون به واقع اصل ثابتی که انسان به کمک آن بتواند حقانیت یا عدم حقانیت دخالت حکومت را تشخیص بدهد وجود ندارد و مردم برحسب عادت روی ترجیحات و پسندهای شخصی خود تصمیم می گیرند. بعضی‌ها وقتی می‌بینند کار خوبی هست که باید انجام شود یا زیانی هست که باید درمان شود حکومت را با کمال میل و رغبت به انجام آن تشویق می‌کنند در حالی که دیگران ترجیح می‌دهند تقریبا هر نوع زیان اجتماعی را تحمل کنند تا اینکه پای مداخله‌ی حکومت را به بخش جدیدی از مصالح عمومی بکشانند.

رساله درباره‌ی آزادی، جان استوارت میل، ترجمه‌ی جواد شیخ الااسلامی، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم 1375

۱۳۸۷/۱۲/۲۱

نگران نباش


یه خونه ی بزرگ. راهروهای طولانی و به درد نخور، بهش می گن فضای پِرت. فلاسک چای و آب جوشِ کنار میز. یه پتوی نازک، گوشه ی کاناپه. سیگار ایرانی. خوندن اولین هدیه ی رسیده. نگران نباش.
خوندنش می چسبه و بیدار نگهم می داره. محمد جان این اولیش.

۱۳۸۷/۱۲/۱۷

آتام

آتام ساتیجی ایدی.
ال اراباسینین اوستونده
قوون دیلیم لری
آیین دیلیمینه بنزردی
قارپوز دیلیم لری
اوره‌ک پارچاسینا
اتامین
ال اراباسی
بیر آخیملی بوستان ایدی
شهرین کوچه ‌لرینده

ترجمه به فارسی:
پدرم
پدرم فروشنده بود.
روی گاری دستی
قاچ‌های خربزه
به هلال ماه می‌مانست
قاچ‌های هندوانه
به شرحه‌های دل.
گاری دستی پدرم
به بستان روانی می‌مانست
در کوچه‌های شهر.


جاماکا، تورکی شعرلر (اشعار ترکی)، رسول یونان، نشر امرود، چاپ اول 1387

۱۳۸۷/۱۲/۳

بدترین طبقه ‌ی جماعت کتاب ‌خوان

می‌گویید کتاب‌هایش در آلمان نیز به اندازه‌ی این‌جا فروش می‌رود، که یکی از داستان‌های قدیمی‌اش برای چاپ در مجموعه‌ی شاهکارهای مدرن انتخاب شده، که او را در کنار ب و ج یکی از نویسندگان پیشروی نسل "بعد از جنگ" می‌دانند و نهایتا و مهم‌تر این‌که او ناقدی خطرناک است. ظاهرا معتقدید همه باید راز شیطانی موفقیت او را مکتوم نگاه داریم، موفقیتی که مانند سفر در قسمت درجه‌ی دو قطار با بلیط درجه‌ی سه است، یا – چنانچه تشبیهم به اندازه‌ی کافی روشن نیست – نتیجه‌ی گذاشتن لی‌لی به لالای بدترین طبقه‌ی جماعت کتاب‌خوان است – نه آن‌ها که با داستان پلیسی نشئه می‌شوند، باز خدا پدر آن‌ها را بیامرزد – بل آن‌ها که چون از خواندن قدری فروید یا "جریان سیال ذهن" یا چیزهای دیگر تکان خورده‌اند بدترین و مبتذل‌ترین کتاب‌ها را می‌خرند – و از سر اتفاق اصلا نمی‌فهمند و نخواهد فهمید که بدبین‌ها و منفی‌باف‌های امروز برادرزاده‌های ماری کورِلی و خواهرزاده‌ی گروندی‌ِ پیرند. چرا باید راز شرم‌آور را پنهان داریم؟ این پیوند ماسونی برای رواج ابتذال یا درواقع ابتذال‌پرستی چیست؟ مرگ بر این خدایان دروغین!

زندگی واقعی سباستین نایت، ولادیمیر ناباکوف، ترجمه‌ی امید نیک‌فرجام، انتشارات نیلا، چاپ دوم 1385

طلب دکتر

وقتی دکتر خانواده برای وصول طلبش فشار آورد، تمام خانواده‌ی مارکس حدود ده هفته در خانه‌ی دوستی به نام پیتر ایماندت در کمبرول مهمان شدند و پس از آن هم خود کارل سه ماه دیگر در منچستر و در خانه‌ی انگلس پنهان شد. این تنها یکی از چندین سفر او به منچستر بود و در همین سفرها بود که او نگاهی به دنیای ماشین و بخار و تولید سرمایه‌داری در عمل انداخت.

مارکس در لندن، آسا بریگز (به همراهی جان دکر و جان میر)، ترجمه‌ی آرش عزیزی، انتشارات طرح نو، چاپ اول 1387

ترکان پایتخت‌ نشین

فرض کنید زبان‌تان را برمی‌دارید و با خودتان می‌برید به جایی که مردمش به زبان شما صحبت نمی‌کنند. آنجا تمام سعی‌تان را می‌کنید زبان جدید را بصورت کامل یاد بگیرید تا توانایی زبانی‌تان از بقیه‌ی مردم حتی‌الامکان کمترین تمایز را داشته باشد؛ تا عقب نمانید. بتوانید در صورت لزوم از عابری بپرسید ساعت چند است، بپرسید چگونه می‌توان به نزدیک‌‌ترین ایستگاه مترو رسید، بپرسید آن شلوار قیمتش چند است، بگویید اهل چه کشوری هستید، شغل‌تان چیست و چه بسا بتوانید نامه‌ای به صاحب‌خانه‌ی خارجی‌تان بنویسید و از وضعیت گرمایش خانه‌یتان شکایت کنید و درخواست خسارت نمایید. بالطبع اگر قرار است آنجا دانشگاه بروید، تلاش‌تان بر این مبنا خواهد بود که بتوانید با آن زبان چیزی یاد بگیرید و چه بسا بتوانید با آن چیزی به بقیه یاد بدهید و قس علی هذا.
طبیعی‌ست که هر چه استعداد بیشتری در یادگیری زبان بیگانه داشته باشید، هر چه بیشتر خود را در معرض این زبان جدید قرار دهید (و مثلا خودتان را در دایره‌ی تنگ هم‌وطنان‌ و دوستان زبان مادری‌تان اسیر نکنید)، پشتکار بیشتری به خرج دهید و زمان بیشتری در سرزمین بیگانه بمانید، شانس بیشتری برای عمیق‌تر کردن دانش زبانی در حوزه‌های بیشتری خواهید داشت.
اما فکر می‌کنم در نهایت برخی از حوزه‌ها دست نخورده یا حداقل کمتر دست خورده باقی خواهند ماند. فرض کنید می‌خواهید یک جوک تعریف کنید؛ چون طنازی و خنداندن مردم برای‌تان جزو حوزه‌های ضروری‌ نبوده، شاید هیچ وقت نتوانید تسلط لازم را در این زمینه پیدا کنید. منظورم لزوما و فقط لهجه و مشخصات آوایی زبان نیست. بلکه بیشتر دامنه‌ی کلمات، عبارات، ضرب‌المثل‌ها، گرامرها و نکته‌سنجی‌های زبانی مد نظرم ا‌ست. برگردیم سر جوک؛ چون نمی‌توانید خوب جوک تعریف کنید، سعی می‌کنید کمتر وارد چنین حوزه‌ای شوید، یعنی در فضایی که می‌طلبد دوستان‌تان را بخندانید، ساکت می‌مانید و فقط گوش می‌دهید و یا اصلا در چنین جمعی حاضر نمی‌شوید. به همین ترتیب است اگر بخواهید با کسی دعوای لفظی کنید، به کسی فحش دهید، اظهار عشق ناگهانی کسی را پاسخ دهید يا با یک نفر در غم از دست دادن عزیزی صمیمانه همدردی کنید.
به نظرم می‌آید چنین حوزه‌هايي اکثرا نیازمند دانش ناخودآگاه زبانی‌ هستند. یعنی چه بسا شما بتوانید از آزمون‌هایی که نیازمند آموختگی زبانی‌ست، سربلند بیرون بیایید؛ به آن زبان داستان بنویسيد یا حتا شعری بگویید (دانش زبانی‌ای که مجال پرداخت و تامل یافته‌ است) ولی وقتی با کسی دعوای‌تان می شود، عوض آنکه کلمات، لحن و دستور زبان مناسبی بکار ببرید و احساس‌تان را بیان کنید، سرخ می‌شوید، صدای‌تان می‌لرزد و به تته پته می‌افتید. مشکل هم فقط این نیست که در جایی که باید، به طرز خوبی اظهار وجود نکرده‌اید بلکه اندکی بعد از صحنه‌ای که درست کرده‌اید، شرمنده می‌شوید؛ می‌بینید که به صورت ناخودآگاه آن صحنه را مدام مرور می‌کنید، عبارات و جملات مناسبی خلق می‌کنید و افسوس می‌خورید که چرا در زمان مناسب آنها را به زبان نیاورده‌اید و به این ترتیب یک احساس نارضایتی پنهان و نگفتنی مدام درون‌تان انباشته می‌شود.
من دوازده سال پیش در ترمینال تبریز، تنها، سوار اتوبوسی شدم. در طول راه، شهر به شهر، قصبه به قصبه و پاسگاه به پاسگاه، متوجه شدم که انگار چیزی در حال عوض شدن است. داخل اتوبوس همه به ترکی حرف می‌زنند ولی در فروشگاه‌ها و رستوران‌ها مردم بیشتر و بیشتر به فارسی حرف می‌زنند. از همان ترمینال آزادی، جایی که در آن مردم بیشتر به ترکی حرف می‌زنند تا زبانی دیگر، تابه‌حال دارم چنان احساسی را با خودم این سو و آن سو می‌کشم.

۱۳۸۷/۱۱/۲۷

بعد می گن چرا کتاب نمی خونی؟

"سقوط کرد؟

با تمام سنگینی بدنش که وزن مسلم آن به مقیاس اشیاء سنگین یازده سنگ و چهارده پاوند بود به گواهی دستگاه مدرج توزین ادواری مغازه ی فرانسیس فرودمان، داروساز خیابان فردریک شمالی، در آخرین عید معراج مسیح یعنی دوازدهم ماه مه سال کبیسهء یکهزار و نهصد و چهار مسیحی(سال یهودی پنجهزار و ششصد و شصت و چهار، سال هجری یکهزار و سیصد و بیست و دو) عدد طلایی5، عشرهء مسترقه 13، دورهء تناوبی خورشیدی 9، حروف مخصوص یکشنبه سی بی، دوره مالیاتی رومی 2، دورهء یولیانی 6617، MCMIV = 1904."

این یه تیکه از کتاب جیمز جویس همراه با بخش 17 «اولیس» هست که دارم می خونمش. برای ذهن من که از پرکاریِ بیهوده رنج می بره زیاد مناسب نیست، پس یواش یواش پیش می رم تا سالم بمونم. ;)

۱۳۸۷/۱۱/۲۲

این زن

این زن هیچ شباهتی به هیچکدام از زنهایی که شریفی در قصه ها و رمان های مختلف خوانده بود نداشت. نه آناکاردیویچ کارنینا، نه ناستنکا، نه زنی که یک پدر و چهار برادر کارامازوف را مبهوت خود کرد، نه زنی که راسکلینف خم شد و پاهایش را بوسید، نه زن اثیری، نه مالی، نه گوهر، و نه مجموع زنهای پروست، و نه حتی زنهای محبوب دوران شاگرد نویسندگی اش، ویرجینیا وولف، گرترود استاین و آناییس نین. این زن، نه! نه! تصویر و تقلیدی از چیزی نبود. یک خود غیر قابل تقلید بودکه در هیچ عکس و رمان و فیلم و نقاشی و شعری نمی گنجید. زاییدهء کشمکشهای آنها با یکدیگر هم نبود. ترکیبی از حالات رویایی آنها هم نبود. زنی هم نبود که استمنای روانی مردی او را برای لذت گذرایش از یک جهان فانی و یا محکوم به فنا به حضور طلبیده باشد. انحرافی غریب، نه، تنها یک انحراف نه، انحراف هایی غریب و مسلسل وار در ادراک تخیلی از زنینگی و زیبایی بود.شاید آن هم نبود. زنی بود که از نه های مختلف، از دستِ ردهایی که به هر نوع بازنمایی زنانه می شد زد، از ضدِ واژه، ضد تصویر، ضد فیلم و ضد روایت، بوجود آمده بود.

آزاده خانم و نویسنده اش یا آشویتس خصوصی دکتر شریفی، رضا براهنی، نشرکاروان، چاپ سوم 1385

۱۳۸۷/۱۱/۱۳

ساعت از 4 صبح گذشته و دیدن The Curious Case of Benjamin Buttonهمین الان تموم شد. چند روز بود که می خواستم چیزی درباره ی فیلم هایی که اخیرا دیدم بنویسم ولی منتظر بودم تا این فیلم رو هم ببینم. دلیلی که باعث شد این فیلم که خیلی وقته مشتاق دیدنش هستم رو تقریبا آخر از همه ببینم اینه که کپی هایی که روی اینترنت بودند اغلب به نظر خوب نمی اومدن، خب در انتها هم مجبور شدم یکی از همون ها رو ببینم. فیلم جالب و متفاوتی بود. ایده ی جالبی هم داشت که حتما می دونین.
از فیلم های اسکار امسال، تقریبا از هر بخش یکی رو دیدم.

The Curious Case of Benjamin Button,
Slumdog Millionaire,
Milk,
In Bruges,
WALL.E,
Vals Im Bashir(Waltz with Bashir),
Ubornaya istoriya - lyubovnaya istoriya(Lavatory - Lovestory)

و خب چند تا فیلم دیگه که دیدم و چند تای دیگه که توی نوبت هستند. نمی تونم در مورد همه شون چیزی بگم. فروغ در مورد Slumdog Millionare نوشته. فیلم خوبی بود. نه چندان عجیب و پیچیده ولی خوش ساخت. من هم پیش داوریِ خوبی در مورد یک فیلم هندی نداشتم ولی وقتی فیلم رو دیدم و تموم شد یاد سینما پارادیزو افتادم. به هر حال باید دید کدوم فیلم بهترین می شه که خب البته بهترین شدنش دلیل بر بهترین بودنش هم نیست!

پ.ن: یه نکته که دلم نمی آد نگم اینه که حتما WALL.E رو ببینید. من که عاشق خود WALL.E شدم بس که احمقانه بامزه بود ;)

پ.ن 2: فیلم Vicky Cristina Barcelonaرو هم دیدم. فیلم خیلی خوبی بود. از کارهای Woody Allenو خب هم فیلم خوش رنگ و رو و راحتیه و هم اینکه در عین راحتی منو کلی به فکر انداخت. از اون دسته فیلمهاییه که این روزها زیاد بهم می چسبه.

پ.ن 3: فکر کنم کم کم پی نوشت های این مطلب از خودش طولانی تر بشه. این دفعه ساعت 5 صبحه. The reader رو دیدم. فیلم بسیار خوبی بود و به من که حسابی چسبید. و احتمال میدم که توی اسکار حسابی ببره.

۱۳۸۷/۱۱/۳

سازمان‌ نماینده‌های دل‌شکسته

خواندن رمان "زندگی نو"، نوشته‌ی اورهان پاموک، نزدیک به یک سال و نیم طول کشید (چیزی که برایم کم پیش می‌آید)؛ قبلا درباره‌ی این رمان و جنجال‌ها و رکوردهایی که در زمان انتشار در ترکیه به پا کرده بوده، نوشته‌ام. در حین خواندن جاهای زیادی بودند که دوست داشتم با دوستانم درمیان بگذارم. این یکی از آن قسمت‌هاست:

(دکتر نارین) مدتی طولانی از حافظه‌ی اشیاء حرف زد؛ با اعتقادی راسخ، انگار که از چیزی ملموس حرف بزند، از زمانی گفت که درون اشیاء حبس شده. بعد از "توطئه‌ی بزرگ" بوده که به وجود زمانی سحرآمیز، ضروری و شعرگونه پی برده که از اشیاء، مثلا از قاشقی ساده یا یک قیچی، به ما که آن‌ها را در دست می‌گیریم، نوازش می‌کنیم و به کار می‌بریم منتقل می‌شود. به‌خصوص از وقتی چیزهای نو، که همه یک‌شکلند و همه بی‌روح و بی‌نور - و نمایندگی‌هایی که آن‌ها را توی ویترین نمایش می‌دهند و در مغازه‌های بی‌بویشان می‌فروشند - کوچه و خیابان را تسخیر کردند. اوایل به اجاق‌گازها، یعنی به نمایندگی "آی‌گاز" که گاز مایع نامرئی می‌فروشد – گازی که آن چیزهای دگمه‌دار را روشن می‌کند – و به نمایندگی "آ . اِ . گ" که یخچال‌هایی به رنگ برف مصنوعی می‌فروشد، اهمیتی نمی‌داده. حتا وقتی به جای ماستِ کیسه‌ایِ خودمان، سر و کله‌ی ماست "پالوده" – این را مثل "آلوده" تلفظ می‌کرد – و به جای شربت آلبالو یا دوغ، اول توی کامیو‌های سالم و تمیز سر و کله‌ی "مستر ترک‌کولا"ی تقلیدی و بعد هم سر و کله‌ی آقای "کوکاکولا"ی واقعی پیدا شد، مدتی هوسی احمقانه به سرش زده؛ هوس کرده یک نمایندگی بگیرد - مثلا به جای سریش، چسب "اُهو"ی آلمانی بفروشد که روی لوله‌اش جغدی دلنشین هست که می‌خواهد همه چیز را به همه چیز بچسباند، به جای گِل سرشور، صابون "لوکس" بفروشد که رایحه‌اش هم به قدر جعبه‌اش مخرب است – اما تا این چیزها را توی دکانش که در آرامش، زمانی دیگر را زندگی می‌کند گذاشته، ملتفت شده که دیگر نه فقط ساعت، حتا زمان را هم گم کرده. بعد، از نمایندگی صرف نظر کرده، چون نه فقط خودش، که اشیائش هم، مثل بلبل‌هایی که از دست سِهره‌های بی‌حیای قفس پهلویی کلافه‌اند، کنار این چیزهای یک‌شکل و کدر آرامش را از دست داده بودند. به این‌که فقط مگس‌ها و پیرمردها به دکانش سربزنند، اهمیتی نداده و چون می‌خواسته حیات و زمان خودش را زندگی کند، دوباره شروع کرده به فروختن چیزهایی که پدرانشان قرن‌ها می‌دانسته‌ و می‌شناخته‌اند.
... کسان دیگری مثل خودش، مردی سیاه و کراواتی از قونیه، امیری بازنشسته از سیواس، از طرابوزان و بله از تهران، از دمشق و ادیرنه و بالکان نماینده‌های دل‌شکسته، اما با‌ایمان، در برابر توطئه قد علم کرده و به او پیوسته بودند و نظام اشیای نوی خودشان را می‌ساختند و سازمان‌ نماینده‌های دل‌شکسته را تشکیل می‌دادند.
زندگی نو، اورهان پاموک، ترجمه ی ارسلان فصیحی، انتشارات ققنوس، چاپ سوم، 1386

۱۳۸۷/۱۱/۱

مدت‌هاست که می‌خوام برای داستانی که می‌خوام بنویسم، برم حموم عمومی؛ ولی هنوز نتونستم.

۱۳۸۷/۱۰/۲۱

یک گفتگو


چند روز پیش با یکی از دوستانم، نویسنده‌ی وبلاگ "من راز فصل‌ها را می‌دانم"، گفتگویی درباره‌ی جنگ غزه رخ داد. متاسفانه این جنگ هنوز تمام نشده و تعداد کشته‌شدگان به بیش از هشتصد نفر رسیده است؛ از این دوستم به خاطر آن که اجازه داد این دیالوگ در فضای وبلاگش شکل بگیرد، صمیمانه تشکر می‌کنم. اگر دوست داشتید، می‌توانید این گفتگو را به ترتیب در لینک‌های زیر بخوانید:

روس ها و ایرانیان


آیا از آثار نویسندگان ایرانی هم چیزی خوانده‌اید؟
یک سال قبل در جنوب فرانسه، در پرووانس با یک آقای ایرانی آشنا شدم و از دانش فراوان او تعجب کردم. تمام شب با هم حرف می‌زدیم و در حرف کم نمی‌آورد. دلم نمی‌خواست گفتگوی ما پایان یابد. زبان روسی و انگلیسی و چند زبان دیگر می‌دانست. از افلاطون، اسکار وایلد، فالکنر و عمر خیام نقل قول می‌کرد. از دلایل و تبعات جنگ چچن و روسیه صحبت می‌کرد و تحلیل بسیار روشنی داشت. درباره‌ی کشور من چیزهایی می‌دانست که من خود نمی‌دانستم. من با حکیم خردمندی آشنا شده بودم. راستش می‌دانید طرف چه کاره بود؟ در شیفت شبانه‌ی یک هتل، بار مسافران را جابه‌جا می‌کرد. باورم نمی‌شد. شما ایرانی‌ها باربرانی چنین آگاه دارید که دانش آنها با استادان برابری می‌کند. من حتا می‌ترسم تصور کنم که چه نویسندگانی دارید. باید اعتراف کنم که آثار معاصران شما را نخوانده‌ام. به شدت تحت تاثیر عمر خیام هستم و از فلسفه‌ی خوش‌باشی و باده‌گساری او خوشم می‌آید. اما خوب، می‌دانم که او نویسنده‌ی معاصر نیست.
البته باید به این نکته اشاره کنم که بحث‌های باده و می، بحث‌های عرفانی است که در فرهنگ‌های اسلاو یا غربی شاید نگنجد. در دوره‌ی معاصر از چه کسانی تاثیر پذیرفته‌اید؟
عمر خیام را که گفتم، جوزف برادسکی را هم. باید به ادامه‌ی این لیست زنم و سه فرزندم را اضافه کنم. ویلیام فالکنر، الویس پریسلی، موتسارت، آب و هوای روسیه، خاویار و ... پدیده‌هایی دیگری (هستند) که بر من تاثیر فراوان دارند.
از استادان ادبیات معاصر روسیه، چه کسانی را توصیه می‌کنید؟
لودمیلا اولیتسکایا که کتاب‌های اندوه‌باری درباره‌ی زنان کلیمی نوشته و جوایز متعددی به خود اختصاص داده است. در عرصه‌ی سینما باید به نیکیتا میخالکوف اشاره کنم که جایزه‌ی اسکار برده است. اما تاثیرگذارترین چهره‌ی امروز روسیه آقای پوتین است. اطمینان دارم وقتی او حرف می‌زند، دنیا نفس در سینه حبس می‌کند. معنی‌اش این است که ما دوباره وارد بازی شده‌ایم.

قسمتی از مصاحبه‌ی مجله‌ی گلستانه با آندره‌ی گلاسیموف (Andrei Gelassimov) نویسنده‌ی روس
ماهنامه‌ی گلستانه، شماره‌ی 94، آذر 87

۱۳۸۷/۱۰/۲۰

براتیگان

به لطف ناصر چند تا کتابی که دوست داشتم به دستم رسیده. دو سه تا کتاب آخری که خوندم از براتیگانه. فکر کنم بعد از سلینجر جزو نویسندگان محبوبم باشه. نگارش روان و تاثیر گذار کارهاش من رو کاملاً جذب می کنه، تا حدی که ممکنه باز همون اتفاق سلینجری در مورد کتاب هاش بیفته. یعنی اینکه من مدت ها تیکه تیکه از کتاب هاش رو اینجا بذارم و احتمالاً آخرش به جرم انتشار اینترنتی یکی از کتاب ها دستگیر شم. البته سعی می کنم از این کار پرهیز کنم. ولی خب علی الحساب یه چند خط از براتیگان داشته باشین تا ببینیم چی پیش می آد:

"مطمئن بودم که من تنها کسی بودم که او براش خواب هاش رو تعریف می کرد. فکر نمی کنم حتی برای رفیقش [دوست دخترش] هم چیزی از این خواب ها گفته بود. اگر من رفیقی داشتم به زیبایی رفیق او، حتماً براش خواب هام رو تعریف می کردم. اما شاید اصلاً به این دلیل که خواب هام زیاد جالب نبودند همچو رفیقی نداشتم."
پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد، ریچارد براتیگان، ترجمه ی حسین نوش آذر، تهران، نشر مروارید، 1387

۱۳۸۷/۱۰/۱۴

زندگی، هستن، آزادگی، کاویدن، آفرینندگی

محمد ایزدی عزیز مطلب خوب و جامعی درباره‌ی موضوع مطرح شده در پست "جبر یا اختیار، یک نقد و یک نظر" نوشته است با عنوان "ااااه باز هم جبر و اختیار". محمد جان! ضمن تبریک وبلاگ وردپرسی جدیدت (زندگی، هستن، آزادگی، کاویدن، آفرینندگی) از اینکه گفتگوی نیما، سهیل و من رو با دقت پیگیری کردی و نظرت رو گفتی، ازت خیلی ممنونم (خودم هم قصد داشتم نظر یکی دو نفر، از جمله تو رو، درباره‌ی اون نوشته بپرسم).

۱۳۸۷/۱۰/۸

یک دقیقه و یک یادآوری

داستان "یک دقیقه" تجربه‌ای متعلق به چند سال پیش است. می‌دانم که بعضی از دوستانم آن را خوانده‌اند. چند روز پیش آن را برای خواندن در جلسه‌ی ادبی گواش دوباره خواندم و اندکی تغییرش دادم. اما خود داستان:

فرويد می‌گويد روياها معمولاً سير پيوسته‌اي ندارند و بيشتر بصورت تکه‌هاي جدا از هم ظاهر می‌شوند، تکه‌هايي جدا از هم و مستقل از هم: اول تکه‌ي الف را خواب می‌بينيد و بعد تکه‌ي ب را. مغز سعي می‌کند اين دو تکه را به نوعي به هم بچسباند، گاهي هم اتفاق می‌افتد که نمی‌تواند اين کار را بکند و اينها همان خواب‌هايي هستند که وقتي می‌خواهيد براي کسي تعريف‌شان کنيد، می‌گوييد: "يه هو ديدم ديگه تو مدرسه نيستم، روي سي و سه پل بودم" يا "اون ديگه همون دختره نبود، انگار مادرم شده بود."

ادامه‌ی داستان

۱۳۸۷/۱۰/۴

خواب من

خواب دیدم ناصر و مریم رو گرفتند. انگار مامورهای اطلاعات یا یه همچین چیزی بودند. نمی دونم کجا بودیم. توی یه شهری بودم که انگار هیچکس رو من نمی شناختم. اونا رو یه جایی نگه داشته بودند که من می دیدمشون. انگار یه جایی مثل یه میدون کوچک و خلوت بود. وسط میدون یه سکوی کوچک هم بود. من مدام توی اون منطقه می دویدم تا شاید کمکی بگیرم. اما احساسم اینه که از دست من کاری بر نمی اومد. حال خیلی بدی داشتم. احساس درماندگی می کردم. بعد انگار که مریم دیگه نبود. من مدام این ور و اون ور می دویدم و گریه می کردم. مدت زیادی گریه کردم. بیدار شدم. سرم خیلی درد می کرد، درست مثل وقتایی که خیلی گریه می کنم.

پ.ن 1: از این خواب چند هفته می گذره. پس نگران نحوستش نباشید.
پ.ن 2: دلیل دیدن خواب رو کاملا می دونم. هیچ مشکلی ناصر و مریم رو تهدید نمی کرد و نمی کنه. دلیلش دلتنگی منه واسه اونا و از این چیزا. نکته ی انحرافیِ جالبش اینه که ما هر مشکلی داریم پای ماموران زحمتکش دولت رو می کشیم وسط! ;)

۱۳۸۷/۱۰/۱

واگن درجه سه

روزي که خودم فهميدم که مريم يه وبلاگ داره، اونقدر هيجان زده شدم که همون ساعت اول همه‌ي پست‌هاش رو خوندم و تا همين هفته‌ي پيش مدام اصرار مي‌کردم که اسم وبلاگش رو به بقيه‌ي دوستان هم بگه ولي اون موضوع رو مدام به هفته‌ي بعد و ماه بعد موکول مي‌کرد. طي چند روز گذشته اسم و آدرسش رو اصلاح کرد و دستي هم به سر و گوش نوشته‌هاش کشيد. اميدوارم شما هم به اندازه‌ي من از خوندن اونها کيف کنيد. لابد خودش توضيح مي‌ده که چرا اسم وبلاگ رو گذاشته "واگن درجه سه" ولي شايد اگه بدونيد اسم قبليش "روزها" بود، بهتر تو حال و هواي مطالب قرار بگيريد.

۱۳۸۷/۹/۲۹

برچسبا

برای اون برچسبای مدرسه ی پنتی هم که روی کیفم چسبونده بودم دلم تنگ می شه. یه بار یه خانمی این برچسبا رو دید و ازم پرسید اندرو وارباخ رو می شناسم یا نه. مادرِ وارباخ بود؛ وارباخم که می شناسید آقا. از اون عوضیای تموم معنا؛ از اون آدما که وقتی یه بچه کوچولو بیش تر نیستی تیله هاتو از لای انگشتات در می آرن. ولی مادرش آدم حسابی بود. البته عینِ همه ی مادرا جاش تو تیمارستانه، ولی کشته مرده ی وارباخ بود. می شد از توی اون چشمای ابلهش خوند که فکر می کنه وارباخ گُهیه واسه خودش. برا همین یک ساعت تو قطار براش تعریف کردم وارباخ تو مدرسه چه نابغه ایه و بچه ها بی مشورتش آبَم نمی خورن! این حرفا خانم وارباخو مات و متحیر کرد، همچین که نزدیک بود وسط صندلیا پس بیُفته. فکر کنم تو دلش می دونست پسرش چه گُهیه، ولی من نظرشو عوض کردم. من مادرا رو دوست دارم. خیلی باهاشون حال می کنم.

هفته ای یه بار آدمو نمی کشه، جی دی سلینجر، برگردان لیلا نصیری ها، داستان من خلم، نشر نیلا، چاپ اول 1387

۱۳۸۷/۹/۲۱

برک

ولی این بِرک ما هر کاری بگی از دستش بر می اومد. بگیرین یه آدمِ خیلی بد ترکیب با دو تا صدا و یه کله ی خیلی گنده رو شونه های ریقو و چشای وق زده- این آدمیه که هر کاری بگی از دستش بر میآد. من کلی مردای خوش تیپ می شناختم که خُب وقتی خبری نبود، یعنی موقع بزم، می شد تحمل شون کرد؛ ولی هیچ کدوم شون، غرضم موقع رزم، مردِ کارای گنده ای که من دارم ازشون حرف می زنم نبودن. اگه یکی از این جوجه خوش تیپا موهاشو درست شونه نکنه، یا از دوست دخترش بی خبر بمونه، یا اگه یه مدت هیچ کی بهش نیگا نکنه، خداییش زِه می زنه. ولی آدمای زشتِ عینهو میمون زندگی شون مالِ خودشونه؛ زندگی هم که مال خودِ آدم باشه و هیچ کی به آدم محل سگم نذاره، اون وقته که معجزه می شه. من کل عمرم غیرِ برک فقط یه نفر دیگه رو می شناختم که از پس کارای گنده ای که می گم بر می اومد، اونم عنتری بود واسه خودش. اون بدبخت سل داشت، یه خونه به دوشِ ریزه میزه با گوشای آویزون که رو واگن باری زندگی می کرد. بعد همین آدم، منو که سینزَه سالم بود نذاشت دوتا نره خر کتکم بزنن- فقط هم بهشون فحش داد، همین. اونم مثِ برک بود، ولی نه به خوبی برک. یه مقدار واسه خاطر این خوب بود که سل داشت و پاش لب گور بود. ولی برک نه، برک وقتی ساق و سلامت بود هم خوب بود.

هفته ای یه بار آدمو نمی کشه، جی دی سلینجر، برگردان امید نیک فرجام، داستان ستوان باگذشت، نشر نیلا، چاپ اول 1387

۱۳۸۷/۹/۱۷

جبر یا اختیار، یک نقد و یک نظر

× آقای نيما دارابی چهارده سال پيش گفته است که "سيستم مجبور، سيستمي‌ست که با در دست داشتم شرايط فعلي آن، دانستن قوانين حاکم بر آن و نيز داده‌هاي ورودي آن، بتوان موقعيت بعدي آن را حدس زد. به بيان ديگر سيستم مجبور، سيستمي‌ است که همواره و کاملا قابل پيش‌بيني باشد."
به نظر مي‌رسد با اندکي تغيير مي توان اين نظريه را اينگونه نيز صورت‌بندي کرد:
"شعوري که بتواند براي لحظه‌اي معلوم، همه‌ي نيروهايي را که طبيعت را به جنب و جوش وامي‌دارند، بشناسد و نيز از وضع تمامي موجوداتي که آن را تشکيل مي‌دهند، آگاه باشند و از طرفي آن چنان فراخ‌انديش باشد که بتواند اين داده‌ها را تحليل کند، خواهد توانست با فرمولي حرکات بزرگترين اجسام عالم و همچنين سبکترين اتم را توضيح دهد: براي چنين شعوري هرگز مجهولي نخواهد ماند. پيش وي آينده مانند گذشته، همچون روز روشن خواهد بود."
شايد براي خود نيمای عزیز هم جالب باشد که فيزيکدان بزرگ، سيمون دولاپلاس (1749-1827)، چطور حدود سيصد سال پيش فرضيه‌ای این چنین شبیه به فرضيه‌ي او بيان کرده ‌است. من هم با سهيل کاملا موافق هستم که اين ايده‌ي مستحکم، اینکه رویکرد علمی به جهان ناچار به جبرگرایی ختم می‌شود، هنوز در ذهن‌هاي ما وجود دارد و شايسته است که از نزديک‌ترين فاصله‌ي ممکن آن را بررسي کنيم و ببينيم که با چگونه ايده‌اي طرف هستیم. من در نوشتن اين مطلب بيشترين تلاش را براي بيان واضح نقطه نظراتم کردم و ابايي از طولاني شدن مطلب يا نقل قول‌هاي مطولي که به نظرم مفيد بودند، نداشتم. نکته‌ي ديگر اينکه با اينکه نوشته‌ي نيما متعلق به چندين سال پيش است، من در اين نوشته طوري نویسنده را مخاطب قرار داده‌ام که انگار این مطلب را دیروز پست کرده و هنوز با تمام وجود به آن اعتقاد دارد و به خودم اجازه داده‌ام راحت او را به اسم کوچک بخوانم؛ اميدوارم اين موضوع را حمل بر بي‌ادبي من نکند.

۱۳۸۷/۹/۱۳

!آبا

از پشت سر داد می زنی: «آبا، آبا!» زن حتی سرش را برنمی گرداند. شاید آبا یادش رفته که بچه هایش بهش «آبا» می گفتند، و فقط اشرف بود که بعدها تصمیم گرفت «آبا» را «مامان» صدا بزند. یاد حرفهای «موریس بلانشو» درباره رسالهء دکتری «میشل فوکو» می افتی. به همین سادگی، و در آن کوچهء شرق مجیدیه: فراموش کردن همه چیز به معنای فراموش کردنِ فراموش کردن هم هست. اگر فراموشی ناقص باشد هنوز هم حضور چیزی وجود دارد. ولی فراموش کردنِ فراموش کردن به معنای ورود در حوزهء مرگ است. می بینی که مادر چند قدم جلوتر از تو به طرف مرگ، به طرف فراموش کردنِ فراموشی راه می رود. با این نوع فراموشی وارد فضای بی فضا شده ای. مادر دارد می رود.

آزاده خانم و نویسنده اش یا آشویتس خصوصی دکتر شریفی، رضا براهنی، نشرکاروان، چاپ سوم 1385

۱۳۸۷/۹/۷

زمین و کارخانه ‌های دو طرف آن

عصر یک روز ابری را داشتم با صاحبخانه‌ام و خانواده‌اش در یک قطعه زمین بزرگ سپری می‌کردم. صاحبخانه‌ام زمین را به تازگی خریده بود و احتمالا خانواده‌اش را برده بود که زمین را نشان‌شان بدهد. یک مرد دیگر هم بود که داشت با صاحبخانه درباره‌ی خرید و فروش زمین و املاک صحبت می‌کرد. طول زمین خیلی بیشتر از عرضش بود و از یک خیابان فرعی اسفالت خلوت شروع می‌شد و به یک سربالایی خاکی با شیب تند ختم می‌شد. دو طرف زمین سرپوشیده بود. ظاهرا هر دو طرف کارخانه‌ بود. داشتم با صاحبخانه‌ام درباره‌ی موضوع اجاره‌ی خانه‌اش صحبت می‌کردم. به خاطر خرید آن زمین مجبور شده بود خانه‌اش را بفروشد. خیلی مودبانه به من گفت که نمی‌توانیم قراردادمان را تمدید کنیم. و اینکه اجاره‌ای که پیشاپیش گرفته است را هم نمی‌تواند یکجا پس دهد. من هم گفتم ایرادی ندارد و فقط باید فرصتی به من بدهد تا جایی دیگر برای خودم پیدا کنم. در ضمن این صحبت‌ها با خانواده‌اش و آن مرد املاکی داشتیم قدم‌زنان به انتهای زمین می‌رسدیم. صاحبخانه‌ از یک بلندی کوچک بالا رفت و رو به ما لبخندی زد. درواقع او در تمام آن مدت شاد بود و داشت لبخند می‌زد. بعد چیزی عربی زمزمه کرد و بعد از تعظیمی به آن زمین‌، نطقی کوتاه خطاب به ما ایراد کرد با این مضمون که چقدر آن زمین را دوست دارد و چقدر برای به دست آوردنش زحمت کشیده. یادم هست دختر جوانی هم داشت که مدام با این و آن حرف می ‌زد و می‌خندید. همین‌که صاحبخانه پایین آمد، من برگشتم و پرسیدم که آیا زمینش را در ازای 25 یا 250 میلیون و یا 25 میلیارد تومن به من می‌فروشد یا نه. صاحبخانه‌ ذوق زده برگشت و به مرد املاکی لبخندی زد و چیزی درباره‌ی فن بازاریابی گفت. از نگاهش پیدا بود که از پیشنهاد من خوشحال شده است. قبل از اینکه جوابی به من بدهد از سربالایی انتهای زمین بالا رفتم و از دریچه‌های شیشه‌ای کوچکی که روی دیوارهای طرفین بود، داخل آن محیط‌های سربسته را دید زدم. صاحبخانه‌ داشت به دخترش می‌گفت که جرم چنین کاری جریمه‌ی نقدی با هفت سال زندان است. داخل هر دو کارخانه چراغ‌های کم نور زردی روشن بود. از خلوتی سالن‌ها پیدا نبود که کارخانه‌ها متروکه‌اند یا کارگرها فقط چند ساعت پیش از آنجا بیرون رفته‌اند. ستون‌های چوبی کارخانه‌ی سمت راست مرا یاد مسجد وکیل شیراز انداخت. ولی توی خواب هم می‌دانستم که نباید سمبل یا تعبیری سیاسی در کار باشد. برگشتم پیش صاحبخانه‌. جواب او منفی بود. تصمیم گرفتم مبلغ را یکباره به 48 افزایش دهم. جواب صاحبخانه‌ی‌ لبخند به لب باز منفی بود ولی دیگر فهمیدم که زمین مال من است. غیر از پول پیش خانه‌ای كه از او اجاره کرده بودم، پولی زیادی نداشتم. اما زمین؛ فوق‌العاده سرسبز بود و در آن هوای ابری همه جا خیس و مرطوب بود. سال‌ها پیش آن ته، کنار آن سربالایی دو باغچه‌ی کوچک درست کرده بودند. همه چیز را درباره‌ی آن زمین فهمیده بودم. اینکه توی شمال زمین‌های قشنگ‌تر از آن هم زیاد پیدا می‌شود، اینکه بعد از به چنگ آوردنش از جذابیتش کم خواهد شد، اینکه آن اطراف همه در حال ساخت و ساز هستند و طبیعت بکر بازمانده‌ی آن حوالی تا چند سال دیگر از بین خواهد رفت. حتا فهمیدم که با کارهایی که می‌خواهم خودم روی زمین انجام دهم، تازگی و طراوتش را بیشتر از دست خواهد داد. همه‌ی اینها را خودم هم می‌دانستم ولی دیگر از خواستن گذشته بود. زمین به من تعلق داشت. دیگر داشتیم به خیابان می‌رسیديم. من و صاحبخانه عقب مانده بودیم و بقیه جلوتر رفته بودند. یادم افتاده بود به خاطره‌ای که از دوران کودکی از آن زمین داشتم. مطمئن نبودم که خاطره‌ی خودم است یا صاحبخانه. تصویر محوی بود از بالا رفتن از آن سربالایی برای برداشتن چیزی یا چیدن چیزی. چند لحظه بعد صاحبخانه هم رفته بود و من راه افتادم که نگاهی به اطراف بیندازم. آن اطراف پر بود از ساختمان‌های در حال ساختی که جلوی‌شان کلی مصالح ساختمانی ریخته شده بود. هوای ابری داشت تاریک می‌شد و دیگر کسی سر کار ساختمان‌ها نبود. فقط من بودم که اطراف زمینم قدم می‌زدم و برای آینده نقشه می‌کشیدم.

۱۳۸۷/۹/۵

اسپنسر پیره

اتاقِ اسپنسر پیره کنار آشپزخانه بود. شصت سالی داشت، شاید هم بیش تر، ولی یک جورهایی نصفه نیمه با زندگی حال می کرد. وقتی به اسپنسر فکر می کردی آخرش می پرسیدی اصلاً برای چی زنده است، فکر می کردی این بابا که رسیده آخرِ خط. اما اگر در موردش این جوری فکر می کردی سخت در اشتباه بودی: این جوری معلوم بود خیلی بهش فکر کرده ای. اما اگر درست به اندازه ای که لازم بود بهش فکر می کردی نه بیشتر، می فهمیدی کارش درست است. او به روشِ خودش تقریباً همیشه از همه چی نصفه نیمه لذت برده بود. من خودم وحشتناک با همه چی حال می کنم، ولی فقط یه مدت. گاهی وقت ها این باعث می شود آدم فکر کند پیرپاتال ها وضع شان بهتر است. ولی من جام را عوض نمی کنم.

هفته ای یه بار آدمو نمی کشه، جی دی سلینجر، برگردان لیلا نصیری ها، داستان من خلم، نشر نیلا، چاپ اول 1387

۱۳۸۷/۸/۳۰

من سردم است

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود؟
نگاه كن كه در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و میدانم
كه از تمامی اوهام سرخ یك شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند.

امروز دقیقاً یک سال می شه که من از ایران اومدم. می خوام بنویسم ولی چیزی به ذهنم و زبونم نمی آد. امروز و هر روز و چند ماهی می شه که مدام سردمه. این شعر فروغ شاید بی ربط اما مدت هاست که از ذهن و زبانم دور نمی شه.

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد...

۱۳۸۷/۸/۲۷

درباره‌ ی یادآوری تجربه های تلخ

تنها کسی که مطمئن بودم در این کسادی بازار وبلاگ و کامنت، روی مطالب نقل قولی از پوپر کامنتی خواهد گذاشت، علی فتح اللهی بود. گفته است که نظر پوپر که در این دو مطلب آورده ام، سطحی بوده و نظرش را جلب نکرده است. من خودم هم تاحدی با گفته‌اش موافقم. درواقع به نظرم من هم در هر دو مطلب، پاراگراف‌های دوم از پاراگرف های اول یکجورهایی گسیخته‌اند. درواقع منظور من هم از این دو مطلب، همان پاراگراف های اول بوده ولی چون دیدم که ظاهرا منظور پوپر چیز دیگری بوده، امانتدارانه دیدم که پاراگراف‌های دوم را هم بیاورم. شماره ‌گذاری پاراگراف‌ها هم برای برجسته کردن همین دوپارگی مطالب بوده است. پس قبول دارم که پاراگراف دوم بیشتر احساسی است و اگر اشتباه نکنم ذات سخنرانی (در مقایسه با مقاله‌ی مکتوب یا کتاب) همین را می طلبد.
اما عمیقا اعتقاد دارم که صِرف تلاش و هزینه (حتا زیاد) لزوما به دموکراسی و آزادی ختم نمی‌شود. نمونه‌هایی را که پوپر به دست می‌دهد، به راحتی می توان بسط و گسترش داد. در تاریخ جنبش‌های آزادی‌خواهانه نیز مثل بازار تجارت، نمونه‌های موفق علی‌رغم در اقلیت بودنشان بیشتر از خیل موارد شکست خورده و ورشکست شده به چشم می‌آیند و کمتر کسی یاد جنبش‌های لت و پار شده می‌افتد. چه بسا برخی بخواهند پیروزی جنبش‌های کامیاب را هم به حساب مجاهدت‌های گذشته بگذارند ولی من نیز اعتقادی به سیر لزوما رو به بهبود و پیشرفت تاریخ ندارم. لااقل این را می دانم که خودِ دوره‌ی بهروزی و کامیابی نیز به هیچ وجه غیرقابل بازگشت نیست.
اما اینکه چرا یادآوری این تجربه های تلخ (پاراگراف‌های اول) به نظرم جالب آمد؛ یکی اینکه بگویم ما در این راه چقدر تنها هستیم. حتا تاریخ نیز اصلی و قاعده ای ندارد که ما را امیدوار به بهبودی محتوم کند کما اینکه همه‌ی این ملت‌های کوچک و بزرگ تنها بوده اند. نباید به کسی امید بست. خودمانیم و خودمان. البته و صد البته همیشه ممکن است که در دوره ای، مطالبات یک جنبش با یک جریان خارج از این بازی داخلی همسو شود و به آن یاری رساند (مثلا شکوفایی یا رکود اقتصاد جهانی)؛ همانطور که مطالبات جنبش مشروطه‌ی ایران با اغراض سیاسی دولت انگلستان بر علیه روسیه همسو شد و جنبش مشروطه در این میانه منتفع شدند. البته بدیهی‌ست که عکس این ماجرا نیز کاملا محتمل است.
دلیل دیگرم برای ذکر تجربه های تلخ ملت های دیگر، یادآوری این نکته است به خودم و خودهای افسرده‌ی‌مان که نباید زیاد هم آه و ناله برآورد؛ درواقع ملت‌های بسیار دیگری، هزینه های بسیار سنگین‌تری پرداخت کرده‌اند. منظورم این است که نباید تجربه ی جنبش دوم خرداد را جلوی رویمان بگذاریم و هی غصه بخوریم. حالا مگر چه شده است اصلا؟ به قول علی چه بسا با محاسبه‌ای عقلانی و غیر‌ا‌حساسی ما برد بزرگی هم کرده باشیم؟ (و دلیل این همه امیدواری/جوزدگی پیروزی اوباما بود و دلیل لینک به مطلب پریسا دادم هم همین یادآوری بود)
اما معنای انتخاب در این میانه که علی گفته "هر آدمی میتونه بره از یه جایی مثل ایران" (که می دانم و می داند که به این سادگی ها هم نیست)؛ من هم مثل نازنین اعتقاد دارم که آزادی یک غایت است. ولی فکر می کنم آزادی یگانه غایت زندگی نیست؛ مثلا مگر سلامتی یک غایت نیست؟ دانایی/ تحصیل چطور؟ و مگر اصلا صِرف رفاه و برخورداری از مواهب مادی زندگی یک غایت نیست؟ چرا جای دوری برویم: زنده ماندن و زندگی کردن در این اطراف مگر خوردش یک غایت نیست؟ آیا حق داریم که برای رسیدن به آزادی از همه‌ی اینها بگذریم؟ به نظرم موضوع انتخاب فردی/جمعی اینجاست که پیش می آید. چند راه حل کاملا منطقی به ذهن من می رسد:
1- یکی از این راه‌ حل ها (انتخاب‌ها) مبتنی‌ست بر وزن‌دهی به تمام آمال و غایات زندگی. یعنی به هر کدام از این غایت ها وزنی ولو تخمینی بدهیم و بدین ترتیب با سبک و سنگین کردن‌شان خود را ملزم نکنیم که مثلا برای برخورداری از غایت آزادی (حتا اگر به تنهایی وزن بالایی داشته باشد) حتما خودمان را به کشتن بدهیم (آدرم عاقل/زرنگ) و یا اینکه با عوض کردن محیط زندگی و البته به حداقل رساندن برخی از برخورداری ها (مثل برخورداری از موهبت زندگی در خانه ی پدری، زبان مادری و امثال آن)، امکان فراهم شدن تعدادی دیگر از این آمال و اهداف زندگی را برای خودمان فراهم می کند (آدم عاقل/تکنسین/مهاجر)
2- یک تیپ آدم دیگری هم هست که فکر می کند تجربه نشان داده است که محیط‌هایی که به غایتی مثل آزادی فردی بها/وزن بیشتری داده اند، میزان متوسط برخورداری شهروندان‌شان از بقیه‌ی غایات زندگی نیز بالاتر از سایر محیط‌ها بوده است (آدم خام/دانشجو). دقت کنید که دیگر ارزش گذاری/وزن‌دهی فقط فردی نیست بلکه مربوط است به ارزش‌های اجتماعی مورد حمایت عرف، قانون. چنین آدمی به این نتیجه می‌رسد که پس چرا با کمک به اصلاح محیط زندگی (همان عرف و قانون) متوسط برخوردای جامعه را بالا نبرد؟ اما به هر ترتیب این تیپ آدم‌ها نباید فراموش کنند که اولا این اصلاحات در محیط زندگی کاری پرهزینه، پرخطر و حتا بازگشت پذیر است و ثانیا با این کار فقط متوسط برخورداری افزایش می‌باید و چه بسا که افراد زیادی باشند که میزان برخورداری‌شان از مواهب و غایات زندگی در جامعه‌ی آزاد کمتر از جامعه‌ی بسته‌ی سابق باشد. به نظرم این دو همان دو نکته‌ای است که پوپر در دو گفتار یاد شده، یادآوری می‌کند.

۱۳۸۷/۸/۲۶

خمپاره ها

این چند وقته بیشتر سلینجر می خونم. خداییش خیلی هم می چسبه، حتی اگه تکراری بخونی. ولی خب اشکالش اینه که اینجا هم سلینجر زیاد می بینین. اگه اعتراضی هست، خب هست دیگه.

"دوست دختر وینسنت پرسید:"خمپاره چیه؟ یه چیزی مثل توپ؟"
آدم چه طور می تواند بفهمد دخترها می خواهند چی بگویند یا چه کار کنند؟...«خب، یه جورایی. گلوله ش بدون سوت می آد و می کوبه. متاسفم.» دیگر خیلی داشت معذرت خواهی می کرد، اما دلش می خواست از هر دختری توی دنیا که محبوبش با ترکش های خمپاره از بین رفته بود عذرخواهی کند به خاطرِ این که آن خمپاره ها حتی سوت هم نمی کشیدند. حالا خیلی می ترسید، چون با دوست دخترِ وینسنت زیادی حرف زده بود و همه چیز را زیادی خونسرد تعریف کرده بود. البته که این تب یونجه، این تب یونجه ی مزخرف، هم مانعش بود؛ اما چیز واقعاٌ وحشتناک آن روایتی بود که ذهنش می خواست درباره ی این چیزها برای آدم هایی که جنگ را ندیده اند تعریف کند - خیلی وحشتناک تر از آن چه صدایش باز می گفت."

هفته ای یه بار آدمو نمی کشه، جی دی سلینجر، برگردان لیلا نصیری ها، داستان غریبه، نشر نیلا، چاپ اول 1387

۱۳۸۷/۸/۲۰

آزادی و تجربه های تلخ


1. آزادی، دموکراسی و باور ما به این دو می‌تواند به فاجعه منتهی شود. این یک تصور خطاست که باور به آزادی همیشه منجر به پیروزی می‌شود. ما همیشه باید برای شکست آن نیز آماده باشیم. اگر آزادی را انتخاب کنیم، پس باید آماده باشیم تا همراه با آن نابود شویم. لهستان بیش از هر کشور دیگری برای آزادی جنگید. ملت چک در 1938 آماده بود تا برای آزادی خود بجنگد. انقلاب مجارستان در 1956 با حرکت جوانانی آغاز شد که چیزی جز زنجیرهای خود نداشتند که از دست بدهند. این انقلاب ابتدا با آزادی قرین شد اما با شکست پایان یافت. مبارزه برای آزادی ممکن است از راه‌های دیگر نیز به شکست منتهی شود. ممکن است به حکومت وحشت استحاله پیدا کند مثل انقلاب فرانسه و روسیه. احتمال دارد به اسارت و بندگی مفرط منتهی شود. دموکراسی و آزادی تضمینی برای دوره‌ای از خوشبختی و کمال انسانی نمی‌دهد.
2. خیر، ما آزادی سیاسی را به این دلیل انتخاب نمی‌کنیم که این یا آن نوید را می‌دهد. بلکه به این دلیل از آن سراغ می‌گیریم که یگانه شکل متین همزیستی انسانی را برای ما امکان‌پذیر می‌سازد، یگانه صورت‌بندی‌ای که در آن ما کاملا مسئولیت‌های خود را به عهده می‌گیریم.

زندگی سراسر حل مسئله است، کارل پوپر، ترجمه‌ی شهریار خواجیان، نشر مرکز، چاپ پنجم 1387

مطلب اوباما یا دو خرداد؟ از وبلاگ پریسا

۱۳۸۷/۸/۸

درباره ی آزادی


1. من اگرچه دنیای سیاسی‌مان (یعنی دنیای دموکراسی‌های غربی) را بهترین دنیایی می‌دانم که معرفت تاریخی ما ارزانی داشته، باید از انتساب این حقیقت به دموکراسی یا آزادی بپرهیزیم. آزادی فروشنده‌ای نیست که کالای زندگی را به در منزل ما تحویل دهد. دموکراسی هیچ‌گونه تضمینی برای موفقیت نمی‌دهد و به یقین معجزه‌ی اقتصادی نیز نمی‌کند. این، کارِ خطا و بسیار خطرناکی است که آزادی را با گفتن این حرف به مردم ستایش کنیم که آنها در صورت آزادی شرایط خوبی خواهند داشت. اینکه شخص چگونه از عهده‌ی زندگی برآید تا اندازه‌ی زیادی به شانس و اقبال یا لطف خدا بستگی دارد و تا حد نسبتا کمی هم به لیاقت، پشتکار و دیگر فضایل وی مربوط است. بیشترین چیزی که می‌توان درباره‌ی آزادی یا دموکراسی گفت این است که امکان بیشتری به بروز توانایی‌های شخصی ما می‌دهد تا برای خوشبختی خود موثر واقع شویم.

2. ما باید آزادی سیاسی را انتخاب کنیم نه به خاطر امید به زندگی آسان‌تر بلکه به این دلیل که آزادی خود یک غایت است که نمی‌توان آن را به ارزش‌های مادی تقلیل داد. ما باید آزادی را به شیوه‌ی دمکریتوس انتخاب کنیم که زمانی ‌گفت: "من زندگی فقیرانه در یک دموکراسی را به زندگی مرفه و توام با ثروت در یک نظام استبدادی ترجیح می‌دهم." و "فقر در یک دموکراسی بهتر از هر نوع ثروت در یک نظام اشرافی یا استبدادی است زیرا آزادی بهتر از بردگی است."

زندگی سراسر حل مسئله است، کارل پوپر، ترجمه‌ی شهریار خواجیان، نشر مرکز، چاپ پنجم 1387

قسمتی از سخنرانی کارل پوپر که در سمیناری در آلپاخ در 25 اوت 1958 ایراد شد. شماره‌گذاري در اصل مطلب وجود ندارد.

۱۳۸۷/۸/۲

چفت درو می ندازم

"دستمو که از زیر این پتو در بیارم، ناخنم در اومده و دستام تمیز ِ تمیزه. تنم تمیزه. شورت و زیرپوش ِ تمیز و پیرهن ِ سفید تنمه. یه کراوات با خال خال ِ آبی. با کت شلوارِ خاکستریِ راه راه. تو خونه م و چفت درو می ندازم. قوری قهوه رو می ذارم رو گاز و یه صفحه می ذارم رو گرامافون، و چفت درو می ندازم. کتاب می خونم و قهوه می خورم و موزیک گوش می کنم، و چفت درو می ندازم. پنجره رو وا می کنم و می ذارم یه دخترِ آروم و قشنگ بیاد تو – البته یکی غیرِ فرنسیس و دخترایی که می شناسم – و چفت درو می ندازم. ازش می خوام که یه کمی تنهایی تو اتاق قدم بزنه، منم مچ ِ پای امریکاییشو دید می زنم، و چفت درو می ندازم. ازش می خوام برام یکی از شعرهای امیلی دیکینسون رو بخونه – اون شعره رو که در مورد آوارگیه – بعدم ازش می خوام یه شعر از ویلیام بلیک برام بخونه – اون شعرِ "بره ی کوچکی که تو را به عرصه آورد" – و چفت درو می ندازم. دختره لهجه ی امریکایی داره، ازم نمی پرسه آدامس یا آب نبات دارم یا نه، و من چفت درو می ندازم. "

هفته ای یه بار آدمو نمی کشه، جی دی سلینجر، برگردان امید نیک فرجام، داستان پسر سرباز در فرانسه، نشر نیلا، چاپ اول 1387

۱۳۸۷/۷/۲۶

در آب راه پلوار

کمی پس از ورود به آب‌‌راه، از صخره‌های طرف راست به پایین رفتیم و وارد سنگ‌بُر شدیم، گذری سنگی با حدود دویست تا سیصد یارد درازا که پهنای آن به قدری است که فقط یک مرد با اسبش می‌تواند از آن عبور کند. درحالی‌که از این افتخار نمایان هنر صنعت مهندسی ایران باستان غرق حیرت بودم، صحنه‌ای در ذهن من مجسم شد؛ "سوارانی که لباس باشکوهی بر تن دارند و با شتاب هرچه تمام‌تر به اسب‌‌هایشان مهمیز می‌زنند، درحال حمل نامه به و یا از شاه بزرگ از گذر سنگ‌بُر عبور می‌کنند." در ذهن خود معابد سفید درخشان و تالارهای عظیم پاسارگاد را که اولین چیزی بود که به چشم‌شان می‌خورد، تصور کردم و آهی درونی کشیدم، هنگامی که به آن عظمت و شکوه از میان رفته اندیشیدم و واژگونی بخت که چطور مقبره‌ی شخص کورش را به نام سلیمان می ‌کند.
کمی پس از ترک سنگ‌بُر، ظهور ناگهان چهار یا پنج سوار مسلح که از پشت صخره‌ای بیرون پریدند و راه ما را بستند، مرا تکان داد و درواقع ترساند. اخباری که از ایالت آشوب‌زده‌ی فارس به گوشم رسیده بود و ناآرامی مردم آن و کارهای رضاخان، همه به ذهنم خطور کرد و هر لحظه انتظار داشتم که مال یا جانم را از دست بدهم. تا این‌که درخواست متضراعانه‌ی سخنگوی دسته به گوشم رسید: "خواهش می‌کنم تفنگچی بدبختی که از راه‌ها حراست می‌کند را فراموش نکنید." من چنان احساس آرامش کردم که بی‌درنگ آن‌چه را می‌خواست، به او دادم و فقط وقتی از آن‌جا رد شدیم و نگهبانان صلح را دیدم که دوباره خود را در مخفی‌گاه‌شان پنهان می‌کنند، کل جریان به نظرم مشکوک و مسخره آمد.

یک سال در میان ایرانیان، ادوارد براون، مانی صالحی علامه، نشر اختران، چاپ سوم 1386
پ‌ن 1: خودم هم می‌دانم که این گونه احساسات نوستالژیک دیگر مبتذل شده اند ولی دیدن اینکه بیگانه‌ای که تعلقی به این تاریخ و جغرافیا هم ندارد، دچار چنین احساساتی می‌شود، برایم جالب بود.
پ‌ن 2: کسی از خوانندگان (بخصوص استان فارسی‌ها) سراغی از این گذر سنگی موسوم به سنگ‌بُر دارد؟ طبق یادداشت‌های ادوارد براون، باید در همان محدوده‌ی پاسارگاد باشد که آرامگاه کورش و نقش رستم واقع شده‌اند. ولی من هرچه فکر کردم، چنین گذرگاهی یادم نیامد. در دهخدا هم چیزی ندیدم و چند دقیقه‌ای هم که با گوگل جستجو کردم، چیز دندان‌گیری پیدا نکردم.
پ‌ن 3: سفر ادوارد بروان به ایران در زمان ناصرالدین شاه انجام شده و بالطبع رضاخانی که در متن از او یاد می‌شود، ربطی به رضاشاه ندارد.

۱۳۸۷/۷/۱۵

وقتي که روح کسي در اين ممکلت به دنيا مي‌آيد


استيون پرسيد:
- حالِ غاز اهلي کوچولوي من چطور است؟ او هم امضا کرد؟
ديوين با حرکت سر جواب مثبت داد و گفت:
- تو چطور استيوي؟
استيون با حرکت سر جواب منفي داد.
ديوين چپق دسته کوتاه را از لب برداشت و گفت: تو آدم وحشتناکي هستي، استيوي. هميشه تنهايي.
استيون گفت: حالا که عريضه‌ي صلح جهاني را امضا کرده‌اي گمان مي‌کنم آن دفترچه‌اي را که توي اتاقت ديدم مي‌سوزاني.
چون ديوين جوابي نداد، استيون شروع کرد به نقل کردن عبارتهاي دفترچه:
- قدم آهسته، فيانا! به راست راست، فيانا! فيانا! به شماره، سلام نظامي، يک، دو!
ديوين گفت: اين موضوع فرق مي‌کند. من پيش از هر چيز و بيش از هر چيز يک ملي‌گراي ايرلندي هستم. اما کار تو فقط همين است. مسخره کردن در تو مادرزادي است، استيوي... . سعي کن با ما باشي. تو در ته دلت ايرلندي هستي اما غرورت خيلي نيرومند است.
استيون گفت: اجداد من زبان خودشان را دور انداختند و زبان ديگري را برگزيدند. به يک مشت خارجي اجازه دادند روي سرشان سوار شوند. تو خيال مي‌کني من حاضرم قرضهايي را که آنها بالا آورده‌اند با جان و تن خود ادا کنم؟ براي چه؟
ديوين گفت: براي آزادي خودمان.
استيون گفت: از زمان تون تا زمان پارنل هيچ آدم شرافتمند و صادقي نبوده است که زندگي و جواني و محبت خود را در کف شما بگذرد و شما او را به دشمن نفروخته باشيد يا در وقت احتياج رهايش نکرده باشيد يا به او ناسزا نگفته باشيد يا ولش نکرده باشيد و دنبال کس ديگري برويد. و حالا تو از من دعوت مي‌کني که با شما باشم. من دلم مي‌خواهد شماها همه به درک واصل شويد.
ديوين گفت: استيوي، آنها در راه آرمانهاي خود مردند. نوبت ما هم خواهد رسيد، باور کن.
استيون که در دل افکار خود را دنبال مي‌کرد لحظه‌اي ساکت ماند و بعد با حالت مبهمي گفت:
- روح نخست در آن لحظاتي که درباره‌ي آنها براي تو حرف زدم به دنيا مي‌آيد. به دنيا آمدن آن کُند و در تاريکي است، از به دنيا آمدن جسم مرموزتر است. وقتي که روح کسي در اين ممکلت به دنيا مي‌آيد تورها را روي آن پرتاب مي‌کنند تا جلو پرواز آن را بگيرند. تو درباره‌ي مليت و زبان و دين با من سخن مي‌گويي. من کوشش مي‌کنم از ميان اين تورها فرار کنم.
ديوين خاکستر چپقش را ريخت و گفت:
- اين حرفها براي من زيادي عميق است. اما براي هر کسي اول وطن است بعد چيزهاي ديگر. استيوي. اول ايرلند است. بعد مي‌تواني شاعر يا عارف باشي.
استيون با خشونت خونسردانه‌اي گفت: مي‌داني ايرلند چيست؟ ايرلند ماده‌خوک پيري است که بچه‌هاي خود را مي‌خورد.
ديوين از روي جعبه بلند شد و به سوي بازيکنان رفت، سرش را از روي تاسف تکان مي‌داد.

چهره‌ي مرد هنرمند در جواني، جيمز جويس، ترجمه‌ي منوچهر بديعي، انتشارات نيلوفر، چاپ دوم 1385

۱۳۸۷/۷/۱۲

لندن

انگار همه بیرون غذا می خوردند؛ اینجا پیشخدمتی در را باز می کرد تا خانم پیری که کفش سگک دار به پا کرده و سه پر شترمرغ بنفش به موهایش زده بود وارد شود. درها را برای خانم هایی می گشودند که خود را مثل مومیایی در شال هایی با گل هایی به رنگ های درخشان پیچیده بودند، و خانم هایی با سر برهنه. و در محلاتی که مردم طبقات بالا در آن زندگی می کردند و در جلوی خانه ها ستون های گچ کاری و باغچه دیده می شدند، زن هایی که شانه به سر زده و خود را کمی پیچیده بودند(قبلاٌ به بچه ها سر زده بودند)، می آمدند، مردها که مانتوهای نازک به تن داشتند انتظارشان را می کشیدند، و موتور را روشن می کردند. همه بیرون می رفتند. با این درها که باز می شد و آدم هایی که از پله ها پایین آمدند و اتومبیل هایی که استارت زده می شد، به نظر می آمد که همه ی مردم لندن به قایق های کوچکی که قبلاٌ به کناره ی رودخانه بسته شده بودند سوار می شوند و بر روی آب ها حرکت می کنند، گویی همگی به یک کارناوال می رفتند.

خانم دالاوی، ویرجینیا ولف، ترجمه‌ی خجسته کیهان، نشر نگاه، چاپ یکم 1386

۱۳۸۷/۷/۹

عید

اینجا امروز عیده.
با این هوای نیمه ابری و بارونی، حال و هوای مردم و شلوغی بازار و خرید هاشون یاد روزهای آخر اسفند می افتم تو ایران که همیشه خیلی دوست داشتم.
از صبح صدای پای بچه ها مدام توی راه پله می پیچه که مدام با خنده و سر وصدا بالا و پایین می رن.
پرده رو یه کم کنار می زنم تا صدای بارون و هوای خیس رو ببینم و بشنوم. به دود سیگارم خیره می شم و حس خوبی دارم.

دوباره سلام.

۱۳۸۷/۷/۶

شمشیرها نزدیک می‌ شوند

میلنا یسنسکا، کافکا را اینگونه توصیف می‌کند: "در نظر او زندگی بی‌نهایت متفاوت با آن چیزی است که برای دیگران است. پول، بورس اوراق بهادار، بازار تبدیل ارز، ماشین تحریرها – او همه‌ی این‌ها را چیزهای رمزی و نمادین می‌بیند ... همه‌ی این‌ها برایش معماهایی عجیب و غریب‌اند – ارتباطش با آن‌ها کاملا متفاوت با ارتباط ما است. آیا فکر می‌کنید کار اداری‌اش یک کار عادی و معمولی است؟ در نظر او اداره – حتا اداره‌ی خودش – همان‌قدر اسرارآمیز و استثنایی است که لوکوموتیو برای کودکی خردسال. او ساده‌ترین چیزهای دنیا را درک نمی‌کند."×

میلنا یسنسکا زنی‌ست که کافکا آخرین رابطه‌ی عاطفی بزرگ زندگی‌اش را به سبک و سیاق معمول با وی آغاز کرد: نامه‌ها تقریبا هر روز میان مرانو و وین، بین فرانتس کافکا و میلنا یسنسکا، در رفت و آمد بودند. میلنا نخستین زن در زندگی کافکا بود که که قادر بود به دنیای کافکا پی ببرد و نوشته‌هایش را درک کند (او مترجم کافکا بود)؛
اما این زن، این "آتش جاندار ... اما بسیار آرام، شجاع و خردمند"×× که کافکا فکر می‌کرد می‌تواند به او عشق بورزد و شاید از او بچه‌دار شود، با تمام زن‌های دیگری که با آن‌ها آشنا شده بود، فرق داشت: به لحاظ جایگاه اجتماعی، پس‌‌زمینه و نیز سن و سال. میلنا شوهر داشت، چک بود (یهودی نبود) و سیزده سال جوان‌تر از او بود. روابط آن‌ها به‌رغم تمام این موانع، بالید و آن دو در پی مکاتباتی که چندین هفته طول کشید، یکدیگر را در وین دیدند و چهار روز با هم بودند؛ چهار روزی که طی آن کافکا ظاهرا تمام اضطراب‌ها، خستگی مدام و حتا بیماری‌اش را از ذهن بیرون کرد. "او در تمام طول روز بالا و پایین می‌پرید، زیر آفتاب قدم می‌زد، حتا یک بار هم سرفه نکرد، با اشتهای تمام غذا می خورد و درست مثل کنده‌ی هیزم می‌خوابید. خلاصه، سالم و سرحال بود."×

ولی آخر سر، همان ترس‌های قدیمی شروع به پدیدار شدن کردند. آخرین دیداری را که به اصرار میلنا رخ داد، دخترش اینگونه به یاد می‌آورد : "احتمالا بدسرانجام‌ترین دیداری بود که ممکن بود صورت پذیرد. میلنای سرزنده، بی‌تاب و پرشور و کافکای بیمار، محتاط و بی‌نهایت بی‌میل. هیچ اتفاقی نیفتاد." در پی آن دیدار ناشاد در گموند، کافکا ناچار به حال و وضع تنهایی خود بازگشت: "عشق یعنی این که تو چاقویی هستی که من مدام در زخم‌هایم می‌چرخانم... می‌دانی، هر وقت می‌خواهم چیزی (درباره‌ی نامزدی‌مان) روی کاغذ بیاورم، نوک شمشیرهایی که دایره‌وار احاطه‌ام کرده‌اند، آرام آرام به من نزدیک می‌شوند، این کامل‌ترین نوع شکنجه است. به محض این که شروع به خراشیدن بدنم می‌کنند، همه چیز آن‌قدر وحشتناک می‌شود که من بلافاصله با همان جیغ اول، نه به تو، نه به خودم، که یک‌باره به همه چیز خیانت می‌کنم." پس "گور پدر کل قضیه؛ از این همه می‌ترسم."×××

روح پراگ، ایوان کلیما، ترجمه‌ی فروغ پوریاوری، نشر آگه، چاپ یکم 1387

× از نامه‌ی میلنا یسنسکا خطاب به ماکس برود
×× از نامه‌ی فرانتس کافکا خطاب به ماکس برود
××× از نامه‌ی فرانتس کافکا خطاب به میلنا یسنسکا

۱۳۸۷/۷/۲

دروازه ی ملل

همزمان با ماشینی‌ که من سوارش هستم، کاروانی حدودا 25 نفره نیز وارد تهران می‌شوند. این دومین کاروانی‌ست که بعد از بیرون آمدن از شرکت، توی جاده‌ی منتهی به تهران می‌بینم. باید برای مناسبت پس‌فردا از چند روز پیش از شهرستان‌ مربوطه راه افتاده باشند به سمت پایتخت. کاروان را نگاه می‌کنم. همه پیشانی‌بند دارند و یک در میان پرچم دست گرفته‌اند. مشخص است که چند روز است در راه بوده‌اند؛ همه سیاه سوخته‌ شده‌اند. ریش‌سفیدشان کلاشینکفی در دست، خارج از صف جوانان، انگار که از ورود به میدان آزادی به هیجان آمده باشد، پشت به تهران دارد عقب عقب می‌دود. منتها چون پاشنه‌ی کفشش را خوابانده، نمی‌تواند راحت – آن طور که به نظر می‌رسد دلش واقعا می‌خواهد- مانور بدهد.
پشت سر قافله آمبولانسی به آرامی حرکت می‌کند و یک وانت میتسوبیشی با کلی پرچم و بلندگویی بزرگ جلودار قافله است. وانتی به محض ورود به میدان، مارش نظامی خاطره‌انگیزی پخش می‌کند.
دو نفر دیگر سوار تاکسی می‌شوند؛ یکی جلو می‌نشیند و آن یکی عقب پیش من. دارند می‌خندند. جلویی ننشسته به پیرمرد راننده مي‌گوید: "آقا بزن بریم که تهران فتح شد!" و می‌خندند. پیرمرد عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. تاکسی راه که می‌افتد، همان جلویی می‌گوید: "آی راننده، این رادیو رو روشن کن ببینیم چی شد فوتبال!" من و دوستش هم استقبال می‌کنیم. راننده می‌گوید "فوتبالی نیستم." من می‌گویم: "خب، حاجی واسه ما روشن کن!" راننده سر حوصله پیچ رادیو را می‌چرخاند. رادیو پیام است. کمی صبر می‌کنیم. به هم نگاه می‌کنیم. دوست مسافر جلویی که کنار من نشسته می‌گوید: "حاجی بزن شبکه جوان یا شبکه ورزش بی‌زحمت. اونا فوتبال پخش می‌کنن!" راننده با همان لحن قبلی می‌گوید: "نه اهل ورزشم و نه دیگه جوونم." بی‌خیال فوتبال می‌شوم. برمی‌گردم و پشت سر را نگاه می‌کنم. کاروان عقب افتاده. مردی پشت بلندگوی وانت شروع به سخنرانی می‌کند. میدان شلوغ و پرسروصداست. از دوست مسافر جلویی می‌خواهم شیشه را پایین بکشد تا بشنویم: "بسم الله الرحمن الرحیم. اهالی محترم شهرستان تهران، توجه فرمایید! اهالی محترم شهرستان تهران، توجه فرمایید! ... " لاین مقابل ترافیک سنگینی دارد و به نظر می‌رسد اکثر اهالی شهرستان تهران دارند برای استفاده از تعطیلات آتی از آن خارج می‌شوند.

۱۳۸۷/۶/۲۸

راه ‌های جدید داستانگویی


قبلا مقاله‌ای از بخش The Technologist مجله‌‌ی Newsweek ترجمه کرده بودم که اینجا می‌توانید بخوانید. آنچه در زیر می‌آید مقاله‌ای دیگر از همین بخش به قلم Barrett Sheridan است که در شماره‌ی 12 مه 2008 مجله با نام New Ways of Telling Tales چاپ شده است. مقاله درباره‌ی تجربه‌هایی ست که اخیرا برای بهره‌گیری از امکانات web 2.0 و کلا اینترنت برای داستانگویی انجام شده است. نسخه‌ی اینترنتی این مقاله را تحت عنوان Telling Stories the Online Way اینجا می‌توانید بخوانید. غیر از نام مقاله این دو نسخه تفاوت‌هایی دیگری نیز دارند ولی به هر ترتیب همان نسخه‌ی کاغذی مبنای این ترجمه بوده است.

صفحه‌ای از داستان 21 گامبا Google Maps کارهای زیادی می‌شود کرد مثل پیدا کردن نزدیک‌ترین شعبه‌‌ی Starbucks یا محاسبه‌ی زمان لازم برای رانندگی تا رسیدن به یک پارک تفریحی. ولی می‌شود از آن انتظار داستانگویی داشت؟ Charles Cumming، یک نویسنده‌ی بریتانیایی رمان‌های جاسوسی، فکر می‌کند که می‌شود. آخرین پروژه‌ی او، "21 گام" (The 21 Steps)، بازسازی یک رمان مهیج جاسوسی کلاسیک متعلق به قبل از جنگ جهانی اول نوشته‌ی John Buchan با عنوان "39 گام" (The 39 Steps)، است. درکنار تفاوت‌های داستانی زیادی که بین این دو نسخه وجود دارد، تفاوت اصلی در این است که نسخه‌ی "21 گام" کاملا از طریق Google Maps روایت می‌شود. نکته‌ی بامزه در این نسخه آن است که در حین خواندن داستان می‌توانید با کلیک کردن روی لینک مکان‌ها، آن صحنه از داستان را که در حال خواندنش هستید، ببینید و مسیری را تماشا کنید که قهرمان داستان با ماشینش از ایستگاه قطار خیابان Pancras در شهر لندن به فرودگاه Heathrow و سپس به ادینبورگ رفته است. چنین تجربه‌ای هنوز خیلی شبیه خواندن یک داستان کوتاه معمولی است ولی تاثیر دیدن صحنه‌های دنیای واقعی در بافت داستان و پی بردن به گونه‌گونی و مقیاس واقعی جاهایی که قهرمان داستان از آنها عبور کرده، تجربه‌ای ست که باعث می‌شود خواندن این کتاب با همه‌ی کتاب‌هایی که خوانده‌اید، فرق داشته باشد که البته ایده‌ی اصلی پشت این پروژه نیز همین است.

"21 گام" بخشی از یک پروژه‌ی بزرگتر با نام We Tell Stories (ما داستان تعریف می‌کنیم) است که شاخه‌ی بریتانیایی انتشارات پنگوئن (Penguin Books) در مشارکت با شرکت رسانه‌ای Six to Start در دست دارند. این پروژه قرار نیست که قالب رمان را دوباره بازآفرینی کند بلکه سعی می‌کند راه‌های جدیدی متناسب با عصر Web 2.0 برای داستانگویی پیدا کند. Dan Hon یکی از موسسین شرکت Six to Start می‌گوید "ما می‌خواهیم کاری بکنیم که شما 5 یا 10 سال پیش قادر به انجامش نبودید. چنین کاری امکانات بالقوه‌ای را که انتشار آن لاین کتاب فراهم می‌کند، نشان می‌دهد."

Sliceاین پروژه‌ی شش هفته‌ای که 18 مارس 2008 آغاز شده، قرار است که هر هفته یک داستان جدید خلق کند که در عین اقتباس آزاد از یک داستان کلاسیک، فرمی متفاوت داشته باشد. به عنوان مثال در داستان دوم، "ترکه‌ای" (Slice) نوشته‌ی Toby Litt، شخصیت اصلی از نوشته‌های بلاگ و پیغام‌های Twitter برای خبر دادن درباره‌ی کشفیاتش از یک خانه‌ی جن زده استفاده می‌کند (پست قبلی وبلاگ داستان کوتاه به همین داستان اختصاص داشت). داستان سوم یک داستان قابل تغییر به دلخواه خوانندگان، از نوع افسانه‌های جن و پریان ست. داستان بعدی با عنوان "جای تو و من" (Your Place and Mine)، بصورت زنده نوشته شده و خوانندگان می‌توانستند آن را در زمان نوشته شدن دنبال کنند. خلاصه اینکه هر هفته یک تجربه‌ی متفاوت و جدید در چشم انداز آینده‌ی داستانگویی انجام شده است.
تا اینجا، کار با اقبال عمومی مواجه شده و We Tell Stories توانسته با اندکی کار تبلیغی، تنها در هفته‌ی اول نزدیک 50000 بازدید کننده‌ی مجزا داشته باشد. چنین استقبالی برای شرکت پنگوئن که با نگرانی شاهد کاهش اقبال خوانندگان به نسخه‌های چاپی بود، باعث دلگرمی‌ست. شرکت‌های انتشاراتی زیادی تلاش کرده‌اند با روی آوردن به کتاب‌های الکترونیکی که با ابزارهایی مانند Kindle - متعلق به Amazon - قابل خواندن هستند، در حوزه‌ی اینترنت سرمایه گذاری کنند ولی همچنانکه Jeremy Ettinghausen، ناشر بخش دیجیتال شعبه‌ی بریتانیایی انتشارات پنگوئن (و کسی که ایده‌ی We Tell Stories را مطرح کرده)، می‌گوید "فرق چندانی بین یک کتاب کاغذی و نسخه‌ی الکترونیکی مرسوم آن وجود ندارد. ما فکر کردیم که روی چیزی کار کنیم که اندکی بلندپروازانه‌تر باشد؛ تولید داستان‌هایی که واقعا برای اینترنت خلق شده‌اند و نه اینکه فقط روی آن قرار گرفته‌اند."
این اولین باری نیست که کسی سعی می‌کند داستان نویسی را مدرنیزه کند. در سال 2006 هم مجله‌ی آن لاین Slate رمانی از Walter Kirn را بصورت دنباله‌دار منتشر کرده و سعی نمود از مزایای لینک دادن و چندرسانه‌ای استفاده کند. در چند ساله‌ی اخیر خوانندگان ژاپنی کاملا شیفته‌ی موج جدید رمان‌هایی شده‌اندکه روی موبایل نوشته و خوانده می‌شوند. خود انتشارات پنگوئن هم دارای تاریخچه‌ای از نوآوری‌های دیجیتال است: در اوایل 2007 آقای Ettinghausen از مردم خواست که در خلق اولین "Wikinovel" جهان مشارکت کنند؛ داستانی که توسط عموم مردم نوشته می‌شد.
چنین تلاش‌هایی معمولا با نارضایتی به پایان می‌رسند. با اینکه رمان‌های موبایلی ژاپنی‌ها به سرعت همه‌گیر شدند - آنها سال گذشته سه تا از پرفروش‌‌ترین رمان‌های ژاپن بودند – ولی منتقدان نثر مقطع و مشابه پیغام‌های متنی آنها را مسخره می‌کنند. اکثر قسمت‌های ویکی‌ناول هم تقریبا غیرقابل فهم بوده و نثری بسیار ضعیف دارد (مثلا این جمله: "سی‌دی او شروع به جهیدن کرد، بعدش پرید و بعد لی‌لی بازی کرد.") همچنانکه Ettinghausen می‌گوید "فکر می‌کنم می‌توان گفت که ما اثر داستانی منسجمی تولید نکرده‌ایم."

All StoriesWe Tell Stories هنوز ایده‌ی جاه طلبانه‌ای ست و ممکن است که به سرعت به پایان راه خود برسد و یا تنها به عنوان یک ابزار بازاریابی مبتکرانه دست آوردهایی خوبی داشته باشد. این احتمال هم هست که پرده از چیزهایی بردارد که ما طی 10 یا 20 سال آیِنده در حوزه‌ی داستانگویی پیش رو داریم به ویژه با فرایند روزافزون توجه به صفحات الکترونیک به جای صفحات کاغذی. این پروژه بر مشکلات رو به افزایش محدود کردن سرگرمی در یک چهارچوب خاص تاکید می‌کند. به عنوان مثال Six to Start برای تولید بازی‌های موسوم به "alternate reality games" (بازی‌هایی که از رسانه های مختلف مثل وب، ایمیل، موبایل، رادیو، روزنامه، رادیوف تلویزیون و اتفاقات جاری برای تعریف کردن یک داستان استفاده می کنند و معمولا تعداد بازیگران زیادی می توانند در این گونه بازی ها مشارکت کرده و حتا آن را تغییر دهند) تاسیس شد؛ بازی‌هایی که در آنها گونه‌های مختلفی از رسانه‌ها با روایت‌های تعاملی (interactive narratives) ترکیب می‌شود. و درواقع We Tell Stories شامل یک داستان هفتم مخفی نیز هست که بیشتر شبیه یک بازی دیجیتال جستجوگرانه است تا یک تجربه در داستانگویی تعاملی. Hon می‌گوید: "انتشاراتی‌ها دیگر در مقابل انتشاراتی‌های دیگر نیستند. درواقع رقیب آنها هر کسی‌ست که سرگرمی تولید می‌کند. رقابت بر سر وقت شماست."
خود نویسندگان درباره‌ی اینکه رسانه‌ی خود را به روز کنند، چه فکر می‌کنند؟ هم Cumming و هم Litt می‌گویند که از کار با تکنولوژیست‌ها و مهندسان نرم‌افزار لذت برده‌اند و از این همکاری به عنوان وقفه‌ای در زندگی منزوی و راهبانه‌ی یک رمان نویس استقبال کرده‌اند. و Litt می‌گوید که ایجاز فوق‌العاده‌ی Twitter – که پیغام‌هایش را به 140 کاراکتر محدود می‌کند- به او کمک کرده که دریابد "اگر مردم ارزش شایانی برای کاراکترها قائل باشند، شما برای داستانگویی واقعی به چیز زیادی نیاز نخواهید داشت." اما هیچ یک از این دو نویسنده نگران این نیستند که وبلاگ‌ها و Twitter یا نقشه‌های آنلاین تماما جایگزین نسخه‌های کاغذی داستان‌ها شوند. Cumming می‌گوید: "نمی‌توانم تصور کنم که بتوان جنگ و صلح را به سبک گوگلی نوشت." البته Hon و Ettinghausen احتمالا به این موضوع بیشتر به عنوان یک چالش نگاه می‌کنند تا امری قطعی و نهایی شده.

۱۳۸۷/۶/۲۵

داستانگویی آنلاین

"من دختر بدی بودم، یک دختر خیلی بد... "

لیزا - پیش دوستانش معروف به Slice (ترکه ای) - با والدینش به لندن رفت تا از "دوستان ناجورش " فاصله بگیرد. لیزا به عنوان دختری که تازه از امریکا آمده، بلافاصله توسط خانه‌ی غیرعادی که به آن نقل مکان کرده بودند، افسون شد. ولی آیا حدس او درباره‌ی اینکه خانه جن زده است، صحت داشت یا اینکه اینها تنها تصورات یک نوجوان خیال‌پرداز بود؟
شما می‌توانید داستان لیزا را در وبلاگ خود او و والدینش در طول چهار روز، که از سه‌شنبه 25 مارس شروع شده و به جمعه ختم شد، پیگیری کنید. برای اینکه کاملا در بطن داستان قرار بگیرید، می‌توانید ایمیل‌های شخصیت‌های داستان را خوانده و پیغام‌های متنی‌شان را در Twitter تعقیب کنید.
همه‌ی نوشته‌های وبلاگی آرشیو شده‌اند؛ پس کافی‌ست که آنها را به ترتیب نوشته شدن، مرور کنید.
وبلاگ لیزا
وبلاگ لیزا
لیزا در تویتر

وبلاگ ری و لین (والدین لیزا)
وبلاگ ری و لین (والدین لیزا)
ری و لین در تویتر

۱۳۸۷/۶/۲۱

لپ گزیده ی معشوق

به نظرم بین این دو صحنه در داستان بوف کور صادق هدایت و داستان پزشک دهکده فرانتس کافکا شباهت عجیبی وجود دارد:

پزشک دهکده:
دختر دم دروازه نمایان شد، تنها، و فانوس را تکان تکان داد؛ البته کیست که در این وقت برای چنین سفری اسبش را امانت بدهد؟ بار دیگر شلنگ انداز سراسر حیاط را پیمودم؛ بیرون شدی نمی یافتم؛ در سرآسیمگی ام به در فکسنی خوکدان که سالها بی مصرف افتاده بود لگد کوفتم. یکهو در باز شد و روی پاشنه اش پس و پیش بال بال زد. دمه و بویی چون بوی اسب از آن بیرون زد. تو، تاب خوران از طنابی، فانوس طویله ای کورسو می زد. مردی، چمباتمه نشسته در آن اندرون پست، چهره ی چشم آبی گشاده اش را نشان داد. چهار دست و پا بیرون خزان، پرسید: " اسبها را به درشکه ببندم؟" نمی دانستم چه بگویم و همین قدر خم شدم که ببینم چه چیز دیگری در خوکدان هست. کلفَت کنارم ایستاده بود. گفت: "شما هرگز نمی دانید که در خانه ی خودتان چه خواهید یافت" و هر دو خندیدیم ...
گفتم: "کمکش کن" و دختر مشتاقانه شتافت تا مهتر را در بستن اسبها یاری دهد. اما همینکه کنارش رفت، مهتر چنگ می اندازد می گیردش و چهره اش را به چهره ی او می چسباند. دختر جیغ می کشد و پیش من می گریزد؛ روی لپش نشانه های دو ردیف دندان به رنگ سرخ نمایان است. خشمناک نعره می کشم که: "حیوان وحشی، دلت شلاق می خواهد؟" ولی همان دم می اندیشم که او غریبه است، نمی دانم از کجا می آید و هنگامی که همه ی کسان دیگر مرا فرو گذاشته اند به دلخواه خویش به دادم می رسد.
بوف کور:
هیچ فکرش را نمی شود کرد، پریروز یا پس پریروز بود وقتی که فریاد زدم و زنم آمده بود لای در اتاقم، خودم دیدم، به چشم خودم دیدم که جای دندان های چرک، زرد و کرم خورده ی پیرمرد – که از لایش آیات عربی بیرون می آمد – روی لپ زنم بود. اصلا چرا این مرد از وقتی که من زن گرفته ام، جلوی خانه ی ما پیدایش شد؟ ...
از همه ی بساط جلوی او بوی زنگ زده ی چیزهای چرک وازده که زندگی آنها را جواب داده بود، استشمام می شد. شاید می خواست چیزهای وازده ی زندگی را به رخ مردم بکشد؛ به مردم نشان بدهد. اشیای بساطش همه مرده، کثیف و از کار افتاده بود. ولی چه زندگی سمج و چه شکل های پرمعنی داشت! این اشیای مرده به قدری تاثیر خودشان را در من گذاشتند که آدم های زنده نمی توانستند در من آن قدر تاثیر بکنند.

سنجش هنر و اندیشه ی فرانتس کافکا، والتر ه. زُکِل، ترجمه ی امیرجلال الدین اعلم، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی،چاپ سوم 1375
بوف کور، صادق هدایت، انتشارات صادق هدایت، چاپ اول 1383

۱۳۸۷/۶/۱۶

روح پراگ

یکی از بخش های هفته نامه ی شهروند امروز که معمولا از دست نمی دهم، یادداشت های ایوان کلیما به ترجمه ی خشایار دیهیمی است. از قرار معلوم ایوان کلیما از نویسندگان مشهور چک است و یادآوری هموطنانش، کافکا و کوندرا، باعث می شود که با پیش داوری مثبتی نوشته های او را بخوانم (هنوز از واتسلاو هاول چیزی نخوانده ام). وقتی توی کتابفروشی چشمه، کتابی با عنوان "روح پراگ" از او دیدم، بدون معطلی برش داشتم. او که در "بهار پراگ" سردبیر نشریه ی اتحادیه ی نویسندگان چک بوده، همانند کوندرا اصرار دارد به خوانندگانش بقبولاند که علایق یک نویسنده ی تحت سرکوب فقط تمرکز بر موضوع های سیاسی نیست، بلکه مشابه علایق اکثر نویسندگان در همه جای دنیا است. کتاب را فروغ پوریاوری به فارسی ترجمه کرده است. وقتی توی پیشگفتار خواندم که آخرین مقاله ی کتاب یک بررسی طولانی درباره ی فرانتس کافکاست، ترجیح دادم که کتاب را از همین مقاله ی آخرش شروع کنم. فکر کنم یکی از بهترین نوشته هایی ست که درباره ی کافکا و آثار او به فارسی قابل خواندن است. و خواندن این مقاله بهانه ای شد که نگاه دوباره ای به کتاب "سنجش هنر و اندیشه ی فرانتس کافکا"، نوشته ی والتر زکل و ترجمه ی امیرجلال الدین اعلم و "درباره ی مسخ"، نوشته ی ناباکوف که فرزانه ی طاهری به عنوان موخره ای به کتاب مسخ افزوده است، انداختم. برای چندمین بار داستان کوتاه داوری را خواندم؛ یکی از اولین کارهای اصلی کافکا که آن را یک شبه نوشته و فکر می کنم فهمیدم که چرا کافکا این کار نسبتا کوتاه را همیشه بهترین داستان خود می خواند. نهایتا اینکه اگر از علاقمندان کافکا هستید، "روح پراگ" را از دست ندهید.

۱۳۸۷/۶/۱۱

بدترین خصیصه ی نوشتن


دوشنبه 12 مه
ما در بحبوحه ی فصل انتشارات هستیم. آثار موری، الیوت و من از امروز صبح به دست مردم رسیده اند. شاید به همین علت است که من اندکی، اما واقعا، افسرده هستم. یک نسخه از داستان "باغهای کیو" را تا به آخر خواندم. این کار دشوار را به تمام کردنِ آن موکول کرده بودم. به نظرم مبهم، کوتاه و کم اهمیت است. نمی فهمم لئونارد چگونه چنین مجذوبِ آن شده بود. به نظر او بهترین داستان کوتاهی است که تاکنون نوشته ام؛ این دیدگاه موجب شد که "اثر روی دیوار" را دوباره بخوانم و در آن ایرادهای بسیار یافتم. همان طور که سیدنی واترلو می گفت بدترین خصیصه ی نوشتن این است که آدم را به تحسین و تمجید بسیار متکی می کند. مطمئنم که برای این داستان تحسین نخواهم شد و این برایم کمی برخورنده است. بدون تحسین سختم است که صبح ها شروع به نوشتن کنم. اما احساسِ یاس فقط 30 دقیقه دوام می آورد و وقتی نوشتن را آغاز می کنم، همه چیز فراموشم می شود.

یادداشت های روزانه ی ویرجینیا وولف، ترجمه ی خجسته کیهان، نشر قطره، چاپ سوم 1385

۱۳۸۷/۵/۲۸

پایان داستان ها

داستان ها هرگز به پایان نمی رسند. راوی ست که معمولا صدایش را در نقطه ی جذاب و هنرمندانه ای قطع می کند؛ کلا همه اش همین است.

از داستان نغمه ی غمگین، ترجمه ی بابک تبرایی از مجموعه داستانی با همین عنوان، نوشته ی سالینجر و ترجمه ی مشترک امیر امجد و بابک تبرایی، انتشارات نیلا، 1387

۱۳۸۷/۵/۲۵

در میدان

چشم هایم که بسته شد، دیدم در میدان محمدیه بودم. دار بلندی برپاکرده بودند و پیرمرد خنزرپنزری جلوی اتاقم را به چوبه ی دار آویخته بودند. چند نفر داروغه ی مست پای دار، شراب می خوردند. مادرزنم با صورت برافروخته – با صورتی که در موقع اوقات تلخی زنم حالا می بینم که رنگ لبش می پرد و چشم هایش گرد و وحشت زده می شود – دست مرا می کشید، از میان مردم رد می کرد و به میرغضب که لباس سرخ پوشیده بود، نشان می داد و می گفت: " اینم دار بزنین! ..."
بوف کور، صادق هدایت

۱۳۸۷/۵/۲۰

علی عابدینی

فیلم توانست در هشتمین جشنواره‌ی فجر شش سیمرغ بلورین برای رشته‌های مختلف دریافت کند: جایزه‌ی سیمرغ بلورین بهترین کارگردانی به خاطر ایجاد هماهنگی کامل در فیلم و دست یافتن به معیارهای بالای سینمایی و زیباشناسی؛ جایزه‌ی سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه به خاطر ارائه‌ی موفق مفهوم "علی خواهی" در فرهنگ ایرانی؛ جایزه‌ی ویژه به کارگردان به خاطر تلاش موفق در ساخت و پرداخت فیلمی تامل‌برانگیز که حدیث صادقانه، موثر و سینمایی تحول و بازگشت انسان به سوی اصل خود است؛ جایزه‌ی سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد برای خسرو شکیبایی؛ جایزه‌ی سیمرغ بلورین بهترین فیلمبرداری برای تورج منصوری؛ جایزه‌ی سیمرغ بلورین بهترین تدوین برای حسن حسندوست.

شهروند امروز، شماره‌ی 56

۱۳۸۷/۵/۱۴

نخستین سلول

پرسیدند:
"از بیرون آمده‌ای؟"
(این اولین سوالی است که بر حسب عادت، در قبال هر تازه وارد به زبان می‌آید.)
جواب دادم: "نه" (و این جواب نخستین جوابی است که به حسب عادت هر تازه واردی می‌دهد.)
مرادشان این بود که، بی‌گمان، تازه بازداشتم کرده‌اند و در نتیجه از خارج آمده‌ام ... من، به عکس، پس از نود و شش ساعت بازجویی گمان نمی‌بردم که از خارج می‌آیم: مگر زندانی کارکشته‌ای نشده بودم؟ با این همه، اهل خارج بودم!
مجمع ‌الجزایر گولاگ، الکساندر سولژنیتسین، ترجمه‌ی عبدالله توکل، انتشارات سروش، 1367
امروز سولژنیتسین مرد. کتاب مجمع ‌الجزایر گولاگ او از تکان دهنده‌ترین کتاب‌هایی‌ست که تابحال خوانده‌ام.

۱۳۸۷/۵/۸

عدم روسری

بالاخره چند نفر شد؟ بیست و نه یا سی؟ نفر سی‌ام رو خودشون هم شک دارن انگار. نکنه یکی از ما باشه؟ من یا تو.

وقتی منوچهر آتشی مرد، خیلی از مطالبی که در رثاش نوشته شد، یه بازی لغوی کرده بود با فامیلی اون مرحوم. اکثرا یه چیزی مثل "آتشی خاموش شد" یا یه چیزی توی همین مایه‌‌ها. یادمه امید مهرگان یه مطلبی درباره‌ی این موضوع نوشته بود و گفته بود بعضی از ما ایرونی‌ها وقاحت رو به حدی می‌رسونیم که حتا وقتی تیتر خبر یه شاعر رو می‌زنیم، نمی‌تونیم قید شوخی و تفریح و بازی رو بزنیم.

اون خانم دکتر که خودش خودش رو کشت... (راستی حواستون بود که صنف عزیز پزشکان کمتر از هر کسی عکس‌العمل نشون دادند)

این آقای دکتر هم که قبلش صیغه رو خونده بوده، توی فیلم هم تنها چیزی که می‌بینید فقط عدم روسری هستش ...

"ایران سرزمینی‌ست نشاط‌‌آور ، حتا کمی بیش از اندازه." (اختناق در ایران، مورگان شوستر)

۱۳۸۷/۴/۳۱

به يه بابايي نارو زده. براي اين چيزهاست که مي‌کشن‌شون

در سالن غذاخوري هِنري باز شد و دو مرد آمدند تو. پشت پيشخان نشستند.
جورج از آن‌ها پرسيد: «چي مي‌خورين؟»
يکي از آن‌ها گفت: «نمي‌دونم. اَل، تو چي مي‌خوري؟»
اَل گفت: «نمي‌دونم. نمي‌دونم چي مي‌خورم.»
بيرون هوا داشت تاريک مي‌شد. آن‌ور پنجره چراغ خيابان روشن شد. آن دو مرد پشت پيشخان صورت غذاها را نگاه مي‌کردند. از آن سر پيشخان نيک آدامز داشت آن‌ها را مي‌پاييد. پيش از آمدن آن‌ها نيک داشت با جورج حرف مي‌زد.
امروز روز تولد ارنست همینگوی است.
این پاراگراف اول داستان آدمکش‌هاست. لینک ترجمه‌ی دریابندری را در سایت محشر دیباچه اینجا و ترجمه‌ی رضا قیصریه از همین داستان را اینجا می توانید بخوانید.

۱۳۸۷/۴/۲۹

ورود طولانی داستان‌های سالینجر به ایران

خدا می‌دونه که آدم خیلی سختگیری نیستم که بگم چرا علی شیعه‌علی اسم دختره رو به فارسی لویس تاجت نوشته و امید نیک‌فرجام لوییز تَگِت یا اینکه چرا اون یکی اسم داستان رو ورود طولانی "لویس تاجت" به جامعه ترجمه کرده و این یکی گفته لوییز تَگِت قاتی آدم بزرگ‌ها می‌شود. ولی این رو کجای دلم بذارم:

آقای علی شیعه‌علی اینجوری ترجمه کرده:
در پائیز بعد از آن، والدینش فکر کردند زمان آن است که او وارد چیزی بشود که آنها به آن جامعه می‌گفتند. به همین دلیل برایش یک کار در هتل شیک پنج ستاره‌‌ی "پیر" پیدا کردند و البته منتظر شکست سخت او در این کار ماندند. لویس لباس سفید پوشید و یک گل کوچک ارکیده روی لبه‌ی یقه‌اش زد ...
ولی آقای امید نیک‌فرجام اینطور ترجمه کرده:
و پاییز که رسید پدر و مادرش فکر کردند دیگر وقتش رسیده که او واردِ – به قول خودشان – جامعه شود. پس به افتخارش مهمانی پرخرجی در هتل پی‌یر راه انداختند که به استثنای چند نفر که بد سرما خورده بودند یا بهانه آوردند که مثلا پسرشان تازگی خیلی ناخوش‌احوال بوده، بقیه‌ی آدم حسابی‌ها در آن شرکت کردند. لوییز لباس سفید پوشید، گل ارکیده به سینه زد ...

اصلا دو تا داستان دیگه شده! اگر خاطرتون باشه قبلا یه مطلبی درباره ی مجموعه‌ی یادداشت‌های شخصی یک سرباز نوشتم و نظرم رو درباره‌ی ترجمه‌ی آقای شیعه‌علی از کارهای سالینجر گفتم. درواقع می‌خواستم اینجا درباره‌ی دو مجموعه داستان از سالینجر که تازه دراومده بنویسم (خوبه این مرد سی و دو داستان بیشتر ننوشته) که صحبت کشید به اینجا. اسم یکی از این دو مجموعه‌ هست هفته‌ای یه بار آدمو نمی‌کشه که پنج تا از داستان‌هاش رو امید نیک فرجام ترجمه کرده (من قبلا فرنی و زویی سالینجر رو با ترجمه‌ی ایشون خوندم) و پنج تاش رو لیلا نصیری‌ها. اسم اون یکی مجموعه نغمه‌ی غمگین هست که پنج تا از داستان‌های اون رو امیر امجد به فارسی برگردونده و پنج تای بقیه رو هم بابک تبرایی (که با سحر ساعی داستان جنگل واژگون سالینجر رو ترجمه کردن). کتاب‌های این نویسنده توی ایران توسط چند تا انتشاراتی چاپ می‌شه ولی اونهایی رو که انتشارات نیلا بیرون می‌ده، من بیشتر خوندم و ازشون راضی بودم ؛ خدا هم از اونها راضی باشه (فقط نمی‌دونم چرا هر کدوم از کتاب‌های این نویسنده رو می‌ده به چند تا مترجم که روش کار کنند؟) به هرحال امیدوارم شما هم از خوندن این سری از داستان‌های جدیدا ترجمه شده‌ی سالینجر لذت ببرید. سعی می‌کنم درباره‌ی این داستان‌ها بیشتر بنویسم.
and the following autumn her parents thought it was time for her to come out, charge out, into what they called Society. So they gave her a five-figure, la-de-da Hotel Pierre affair, and save for a few horrible colds and Fred-hasn’t-been-well-lately’s, most of the preferred trade attended. Lois wore a white dress, and orchid corsage

۱۳۸۷/۴/۲۰

طرحی برای یک ترانه

نهایتا خیلی تغییری نکرد. به همين خاطر گفتم فعلا بذارمش اينجا تا بعد:

چته داداش چرا هل مي‌دي، دارم مي‌افتم پايين
ما مثلا آخه داداشيم، شما و من و بنيامين
شما يه چيزي بهش بگين، دارم مي‌افتم تو چاه
عجب غلطي کردم من، با شما افتادم تو راه
خدا، اينجا کجاست ديگه، چي شد کارم به اينجا کشيد
طنابو نکش بالا ديگه، شما داريد کجا مي‌ريد
همه جام درد مي‌کنه، استخونام تير مي‌کشه
در چاهو ديگه نذاريد، چقدر طول مي‌کشه
ديگه کارم تمومه، ديگه کارم تمومه
استخونام تير مي‌کشه، همه‌جام درد مي کنه

بقیه اش توی اون یکی وبلاگه.

۱۳۸۷/۴/۱۴

تشکر از آرش

بعد از تیتراژ آخر فیلم The Diving Bell and The Butterfly که جایزه‌ی بهترین کارگردانی فستیوال کن 2007 رو نصیب Julian Shnabel کرد، نوشته بود:


نسخه‌ المانی توسط اقای بلیس نوشته شد
زیرنویس انگلیسی پیدا نشد
پس من خودم درست کردم
اما مثل المانیش
منم انگلیسی بومی حرف نمیزنم
پس امیدوارم اگه مشکلی از زیرنویس بود مرا ببخشید و از این لذت برده باشید
زیرنویس: آرش
به سفارش http://www.karajdvd.com/

خواستم فقط بگم به نظر من زیرنویس آرش مشکل خاصی نداشت.

۱۳۸۷/۳/۲۷

وردآورد همیشه تهرانی

چند هفته پیش بعد از مدتها روزنامه‌ی همشهری خریدم. مطلبی در آن توجه‌ام را جلب کرد. موضوع مربوط می‌شد به پاسخی یکی از شهروندان ساکن وردآورد تهران به مطلبی که در شماره‌ی 29/2/87 روزنامه چاپ شده بود. بعد از پیگیری مطلب به سایت رسمی وردآورد و شهرک دانشگاه شریف رسیدم. خلاصه‌ی قضیه از این قرار بود:

چند روز گذشته در مورخ 29/2/87 در تيتر ارگان رسمي شهرداري تهران(روزنامه همشهري) عنواني بود با اين موضوع: وردآورد كرج به جاده دماوند متصل مي شود كه اين خبر بسيار عجيب و در نوع خود تاسف داشت چرا كه وردآورد مدتي است جزء منطقه 21 تهران ناحيه 3 مي باشد كه عوامل شهرداري مدتي است در وردآورد مستقر مي باشند و با اينكه اين روزنامه محترم در قسمت همشهري محله خود با اينكه از وردآورد به عنوان منطقه 21 ياد كرده چطور ميشود هم جزئي از تهران بود و هم كرج و يا شايد هم عوامل روزنامه فاقد اطلاعات كافي هستند يا شهرداري و شايد هم از اين تيتر منظور ديگري دارند كه مي گويند وردآورد كرج.
بعد از اينكه متوجه اين موضوع شديم بنده و چند تن از اهالي محترم شهرك با دفتر روزنامه تماس گرفتيم كه متاسفانه جواب قانع كننده اي نتوانستند ارائه كنند.
به همين دليل نامه اي به متن زير تهيه كرديم و براي دفتر روزنامه همشهري ارسال نموديم.سپس در تاريخ 1/3/87 روزنامه همشهري اصلاحه خود را در صفحه 3 درج كرد.
قسمتی از نامه به شرح زیر است:

جهت تذكر عرض مي كنم شهرك وردآورد سابقا در خارج از محدوده منطقه 9 شهرداري تهران واقع شده بود كه در مورخ 23/1/85 طي بند 5 صورت جلسه 390 كمسيون ماده 5 منطقه 21 تصويب و وردآورد جزء منطقه 21 شهري تهران واقع گرديده است، و امروزه به عنوان دروازه غربي پايتخت به ميهمانان و مسافران تهران خوش آمد گويي مي كند.
آقاي انتظامي عزيز، درست است كه ميدان فتح وردآورد كه قرار بود بزرگترين ميدان تاريخ ايران باشد هرگز احداث نشد، درست است كه آموزش و پرورش، ادارة دارايي و ... وردآورد به دليل كم توجهي و سوء مديريت برخي از مسئولين ذي ربط تحت نظارت شهر كرج به فعاليت خود ادامه مي دهند و درست است كه شهرك وردآورد در زير پونز شهر تهران گم شده است و بسياري از مسئولين حقوق قانوني اين منطقه ي باستاني را با سهل انگاري هايي عجيب ناديده ميگيرند و هرگز زحمت حضور در اين منطقه و رسيدگي به مشكلات اهالي اش را به خودشان نمي دهند، اما شما به چه دليل و استنادي در روزنامه خود از عنوان وردآورد كرج استفاده مي كنيد؟
وردآورد، همان وردآوردي كه در سالهاي جنگ دوم جهاني آن هنگام كه ارتش تا دندان مسلح رضاخان مير پنج در هم شكسته شد، جوانانش در برابر اشغالگران قد علم كردند و جانشان را در راه دفاع از ميهن فدا كردند ...

البته اين اصلاحيه نيز مورد انتقاد تعدادي از اهالي قرار گرفت كه متاسفانه اين انتقاد از روي كم توجهي اين تعداد از عزيزان بوده است. انتقاد اين دوستان بر متن اوليه روزنامه همشهري بر اين بوده كه چرا از شهرك وردآورد به عنوان ده وردآورد نام برده است.
...

به نظرتان هنوز می‌توان از بمب گوگلی برای کمک به این هموطنان وردآوردی استفاده کرد؟

۱۳۸۷/۳/۲۲

اینجا و آنجا

اخیرا دو تا مطلب داشتم که خیلی با حال و هوای این وبلاگ مناسبتی نداشتند. یکی از این نوشته ها را که مطلبی ست به عنوان The Post-Movie-Star Era (و درباره ی تغییرات اخیر در مناسبات بین ستارگان سینما و هالیوود است) از مجله ی تایم ترجمه کردم. مطلب را فرستادم برای دوست عزیزم، آقای رودگلی، تا در وبلاگش بگذارد که ایشان هم لطف کرد و مطلب را اینجا گذاشت. دومی که مطلبی ست با عنوان From Web to Print، از مجله ی نیوزویک ترجمه کردم و مقاله ای ست درباره ی ساز و کار جدیدی که در صنعت انتشار مجلات به کار گرفته می شود؛ این یکی را هم تقدیم کردم به آقای دکتر مزیدی عزیز که ایشان هم لطف کرده و آن را در وبلاگشان گذاشتند (اینجا).

۱۳۸۷/۳/۲۰

ما، خلیج فارس و مساله‌ی چشم‌آذر

يه بار يکي از دوستام، بي‌خبر اومده بود تبريز بگرده و يه سري هم به من زده بود. تعطيلات تابستوني دانشگاه بود و تک و توک روزنامه‌هاي تعطيل نشده کفاف روزهاي طولاني تابستون رو نمي‌داد. به همين خاطر وقتي رفتم در رو باز کنم و دوستم رو دم در ديدم، کلی خوشحال شدم و اصلا به فکر چيزهاي ناخو‌ش‌آيند خونه‌ که معمولا هر مهمون ناخونده‌ای ياد ميزبان می‌ندازه، نبودم. دوستم توي مسير ترمينال به خونه‌ي ما آدرس چند تا پيتزايي خوب رو گرفته بود؛ من هم کمک بيشتري نتونستم بهش بکنم. بين همه‌ي دوستاش معروف بود به اينکه هميشه‌ پيتزا رو به هر غذاي ديگه‌اي ترجيح مي‌ده؛ اون روزها هم تازه از يه مساله‌ي عشقي تلخ خلاص شده بود و به نظر مي‌رسيد که مي‌خواد با يه شکم‌چراني حسابي اين موضوع رو جشن بگيره. شب گفت بريم پيتزا؟ گفتم بريم. درواقع تا اون موقع من توي تبريز پيتزا نخورده بودم. قضيه مال حدود ده سال پيشه. بعد از اون هم تبريز پيتزا نخوردم. رفتيم فلکه‌ي وليعصر که يکي از جاهاي خوب بالاي شهر و يه جای مناسب براي گشتن و چشم‌چراني‌ بود؛
رفتيم و اتفاقا خوش هم گذشت. از اون شب‌هاي گرم تابستون بود. دوره، دوره‌ي خاتمي بود و غير از اصفهان هيچ جاي کشور خبري از گشت‌هاي ارشاد نبود. توي پيتزايي نشسته بوديم و داشتيم صحبت مي‌کرديم. غير از ما، يکي ديگه هم داشت فارسي حرف مي‌زد. داشت مي‌گفت که فلاني جوون بااستعداديه، درسته صداي شش دونگي نداره ولي اين روزها کي داره ولی به هر حال بايد حتما بياد استوديو و تست بده. به نظر مي‌رسيد که بيشتر دوست داشت بقيه بدونن که چه کاره‌ست، مشتري‌هايي خارج از استان و چه بسا از تهران داره و اينکه چه خدماتی ازش برمی‌ياد. فارسي حرف زدن ما توجه‌اش رو زود جلب کرد. اومد سر ميز ما و سرصحبت رو باز کرد. اينکه دانشجو هستيم يا نه، چي مي‌خونيم و ترم چنديم، نون‌مون قراره تو روغن باشه يا نه، موضع رسمي‌مون در قبال کوي دانشگاه چيه و اينکه چرا نمي‌خواهيم در راه وطن کشته شويم؟ تازه چند ماه از شلوغي‌هاي دانشجويي مي‌گذشت و انگار دانشجوها يه جورايي مهم شده بودند.
بعد از اتمام نیمچه بازجوییش شروع کرد به حرف زدن درباره‌ي خودش و گفت که آهنگ سازه و فکر کنم بعد اینکه بي‌تفاوتي ما رو با ناباوري اشتباه گرفت، با نارضايتي کاملا مشهودی مجبور شد کارت ويزيتش رو دربیاره و نشونمون‌ بده. روي کارت رنگيش عکس يه پيانو بود و زيرش اسم‌ش رو نوشته بود و زيرش هم عنوان فرعي "هنرمند همکار صدا و سيما". خودش توضيح داد که يه سري کار براي تلوزيون کرده و کلی تعجب کرد از اينکه چطور من يکي از کارهاي نسبتا موفقش رو توي تلويزيون استاني نديده‌ام يا به خاطر نمي‌يارم؛ حتا مجبور شد يه کمي‌ از ترانه‌اش رو هم برام بخونه. بعد کمي درباره‌ي مهرشاد صحبت کرد که يادم نيست اون موقع تازه رفته بود خارج يا تازه يکي از آلبوم‌هاي پرسروصداش دراومده بود. مي گفت که چقدر شادمهر بچه‌ي بااستعدادي بوده و قبل از اينکه اسمي درکنه چطور التماس مي‌کرده که در ازاي چهار پنج هزار تومن بيايد توي بَندِ اون گيتار بزنه. بعد از شادمهر و قبل از اينکه برسه به چشم‌آذر، فصلي مطول اندر مزایای مواد مخدر و البته اندکی هم مضراتش صحبت کرد. می‌گفت خودش فقط موقع نوشتن يک آهنگ از مواد مخدر، اون هم فقط از يه نوع خاصش، استفاده مي‌کنه و خيلي اصرار داشت که بگه اين قضيه خيلي فرق داره با مصرف مواد در حين نوازندگي یا حتا مصرف تفننی مواد. ولي مشخص بود از اينکه ما متوجه موضوع نمي‌شديم، عصبي‌ شده بود و راستش من هم يواش يواش داشتم پيش دوستم از بابت اين همشهري سمج شرمنده مي‌شدم ولي ظاهرا دوستم حسابي داشت تفريح مي‌کرد تا اينکه صحبت رسيد به چشم‌آذر.
بايد اعتراف کنم که اين دفعه کاملا تونست توجه ما رو به خودش جلب کنه. اينجوري شروع کرد: شنيدين که چشم‌آذر کارش به بيمارستان کشيده؟ طبيعتا نشنيده بوديم. نشنيدين؟ من همين هفته‌ي پيش بالاسرش بودم. درواقع براي يه قرارداد رفته بودم تهران که مجيد زنگ زد - مجيد انتظامي - و گفت که قضيه اينجوريه. خودمو رسوندم بيمارستان بالاي سرش و ديدم که بله، کار از کار گذشته. اوردوز کرده بود. دکتره گفت تازه شانس آورده که زود رسوندنش بيمارستان والا ممکن بود بميره. والله من که چشمم آب نمي‌خوره ديگه بتونه کار کنه. تعطيل تعطيل بود. همه‌اش مي‌گفت صداي بمب‌ها رو نمي‌شنوين، نمي‌دونم امريکايي‌ها با هواپيما اومدن خليج‌فارس بمب مي‌ريزن و از اين خزعبلات. بدبخت! همينه که مي‌گم هنرمند بايد فقط وقتي مي‌خواد يه چيزي بنويسه ... و دوباره شروع کرد به بيان تجربيات ظاهرا بي‌پايانش در زمینه‌ی مصرف انواع مواد و خواص و ویژگی‌های منحصربفرد هر کدوم از اونها. حوصله‌ي دوستم داشت سرمي‌رفت. خوابش هم مي‌اومد. تازه چند ساعت قبل از اتوبوس پياده شده بود. مونده بودیم چطوری دست به سرش کنیم؛ درواقع يه ساعتي برامون حرف زده بود و فلکه هم ديگه داشت خلوت مي‌شد.

۱۳۸۷/۳/۱۶

همین چند آدرس و تلفن

رمان را یکی نوشته، یکی دیگر ترجمه کرده ولی یکی از راه می رسد، تکه‌ای از آن را تایپ می‌کند و بعد تقدیم می‌کند به دوستی که انگار این روزها دلتنگ است:

روی لتِ آخر هر سه دفترچه شماره تلفن‌های بی‌اسم است، شماره‌ی تمام خطوط هوایی که با آنها به کلکته رفته و برگشته‌اند، شماره‌های رزرو هتل و خط‌خطی‌های آشیما با خودکار وقتی که گوشی به دست، پشت خط منتظر می‌مانده.
سه تا دفترچه تلفن مجزا کارش را کمی سخت کرده؛ ولی آشیما به اینکه اسم و آدرس‌ها را توی دفترچه‌ها خط بزند یا تمام‌شان را در یک دفترچه پاک‌نویس کند، اعتقاد ندارد. آشیما به تک‌تک این اسم و آدرس‌ها می بالد؛ چون همه‌ی اینها روی هم فهرست کل بنگالی‌هایی است که او و آشوک در طول این سال‌ها شناخته‌اند؛ تمام آدم‌هایی که آشیما این اقبال را داشته که با آنها در این مملکت بیگانه، سرِ یک میز برنج بخورد. یاد روزی می‌افتد که اولین دفترچه را خریده بود. تازه وارد امریکا شده بود و یکی از اولین بارهایی بود که بدون شوهرش از خانه بیرون می‌رفت. پنج دلاریِ داخل کیفش را پول زیادی می دانست. کوچک‌ترین و ارزان‌ترین مدل را انتخاب کرد گذاشت روی پیشخان و به انگلیسی گفت همین دفترچه را می‌خواهد. "I would like to buy this one, please." قلبش می‌کوبید. هول داشت فروشنده حرفش را درست نفهمیده باشد. اما فروشنده بی‌اینکه نگاهش کند قیمت دفترچه را بهش گفت. به آپارتمان که برگشت، توی برگه‌های خالیِ آبی‌رنگ دفترچه، آدرس و تلفن پدر و مادرش در خیابان امهرست کلکته را نوشت؛ بعد آدرس و تلفن پدر‌شوهرش را در علی‌پور و دست آخر آدرس و تلفن خودشان را در آپارتمان میدان سنترال، مبادا یک وقت یادش برود. وقتی هم که داشت شماره‌ی داخلی آشوک را در انشگاه ام‌آی‌تی می نوشت، متوجه شد بار اول است اسم و فامیل شوهرش را می‌نویسد. آن موقع سرتاسر دنیای آشیما همین چند آدرس و تلفن بود.

جوپا لاهیری، همنام، ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت، نشر ماهی، چاپ سوم 1385

۱۳۸۷/۳/۱۳

بازار تره‌بار داخل کاخ ملت

ديروز رفتيم ديدن مجموعه کاخ‌‌هاي سعدآباد. يادم افتاد به حدود 15 سال پيش که با اردوي زيارتي مشهد با کلي از بچه هاي درس‌خوان شهرمان، سر راه در تهران اتراق کرده بوديم و ما را بردند سعدآباد براي بازديد. اگر سعدآباد رفته باشيد، مي دانيد که روبروي کاخ ملت که سابقا به آخرين پادشاه ايران تعلق داشت (همان کاخي که کنارش چکمه‌هاي بزرگي از يک مجسمه‌ي شقه شده باقي مانده)، وسط محوطه‌ي سبز روبروي کاخ، يک حوض وجود دارد. آن موقع که ما آمده بوديم بازديد، دور حوض پيچاپيچ و ظاهرا کم‌عمق را گوني‌ رنگي کشيده بودند و کلي پسربچه داشتند توي آن آب‌تني مي‌کردند. يادم هست که وقتي از پله‌هاي کاخ بالا رفتم و برگشت تا منبع آن همه سر و صدا را از آن بالا بهتر ببينم، حس خوبي نداشتم. يادم هست که داخل ساختمان يک تابلوي نقاشي خيلي خيلي توجهم را جلب کرد. نقاش فرانسوي يا انگليسي بود و تابلو ظاهرا جزو آثار اهدايي به خاندان سلطنتي بود. نقاشي يک محيط بازار را نشان مي‌داد؛ جايي شبيه جمعه بازار خودمان يا شايد هم ميدان تره‌بار. شب بود. دو نفر سرشان توي کادر بود؛ اگر اشتباه نکنم يک زن و يک پسربچه. نکته‌ي مرکزي نقاشي شمع يا چراغي بود که مابين آنها يا بالاي سرشان روشن بود و نقاش به طرز بسيار استادانه‌اي توانسته بود سايه روشن‌هاي بسيار واقع‌نمايي از چهره‌ي شخصيت‌ها که ظاهرا در حال چانه زدن يا بازديد اجناس بودند، نشان دهد. آنقدر تصوير زيبا بود که ناخودآگاه دستم رفت به طرف نقاشي و با انگشت سطح آن را لمس کردم. قاب تکاني خورد و کمي کج شد. مراقب مسني که يونيفرم سياهي تنش بود و جاي مهر هم روي پيشاني‌اش بود، آمد جلو و با مهرباني گفت پسرجان اگه خداي‌نکرده اين تابلو طوريش بشه چکار مي‌کني؟ مي‌دوني چقدر جريمه‌اش مي‌شه؟ راست مي‌گفت.
ديروز که رفتم توي کاخ، آن تابلو را نديدم. شايد هم طوريش شده تا حالا. ولي حسِ بدي شبيه حس ناخوش‌آيند بالاي پله‌ها هنوز با من بود. حالا که دارم اينها را مي‌نويسم، به نظرم مي‌رسد دليلش، يکي تناقض وحشتناکي بود که بين صحنه‌ي آب‌تني پسربچه‌ها - که احتمالا از مدرسه‌ يا مسجدي جمع شده و آنجا آورده شده بودند – و فضای آن کاخ وجود داشت و آن زمان برايم اصلا قابل هضم نبود و ديگري هم اين واقعيت بود که خودم را به نوعي يکي از همان نوجوانان برخاسته از خانواده‌هاي محروم و تهيدست مي‌ديدم. ديروز هم به همين ترتيب از طرفي از آن وضعيت کثيف و دود گرفته‌‌ي کاخ، آن موسيقي پاپ بی‌ارزشی که از بلندگوهاي توپي شکلي با آرم JVC در کاخ پخش مي‌شد، رفتار مردم در آنجا که انگار رفته باشند باغ‌وحش مدام عکس‌ مي‌گرفتند، صداي زنگ‌هاي زشت موبايل‌هاي‌شان بلند مي‌شد، اينکه گردن مي‌کشيدند براي ديدن اتاق بيليارد (که هنوز بعد از سال‌ها عجيب‌ترين اتاق آن کاخ است) و نچ‌نچ مي‌کردند، تاثیر ناخوش‌آیندی روی آدم می‌گذاشت و از طرفي ديگر باز خودم را در ميان همان مردم مي‌ديدم.
تا آنجاييکه مي‌دانم کلا سمپاتي خاصي با فرهنگ و آداب اشرافي ندارم ولي تصور منظره‌ي بازي گل کوچيک توي تخت جمشيد براي هر کسي ممکن است آزار دهنده باشد.