۱۳۹۰/۴/۶

كامنتي درباره‌ي كاركرد آگاهي‌بخشي فلسفه


اين ادامه‌ي صحبتي هست كه من و سهيل عزيز بابت اين نوشته‌اش از ديروز شروع كرده‌ايم. مطلب پايين را به علت طولاني بودن نشد همانجا به عنوان کامنت بگذارم. فقط براي همين به عنوان يك پست مستقل اينجا آمده؛ يعني شما اگر دوست داشتيد، بعد از خواندن مطلب سهيل و دو سه كامنتي كه بين ما رد و بدل شده، اين يكي را بخوانيد (با همان توقعي كه از يك كامنت مي‌توان داشت):

به نظرم اين يه كم از خوشبيني‌مون نسبت به فلسفه ناشي مي‌شه اگه دربست و دربسته قبول كنيم فلسفه مثل علم باعث آگاهي مي‌شه. نه اينكه لزوما غلط باشه ولي به نظر من بايد با احتياط قبولش كنيم.
بذار يكي دو تا مثال بزنم. چند روز پيش كتاب بازيابي روشنگري رو تموم كردم:

اما عنوان بازيابي روشنگري درواقع عنوان كتابي بوده كه قرار بوده آدورنو و هوركهايمر به عنوان ادامه‌‌اي بر كتاب ديالكتيك روشنگري (كه مطلب خوبي درباره‌اش توي ويكي‌پديا نوشته) بنويسند. خود اين كتاب ديالكتيك روشنگري خيلي كتاب مهمي هست (مراد فرهادپور و امید مهرگان چند سال قبل ترجمه‌اش كردند) و ظاهرا لب مطلبش اينه كه مشكلات غرب از فاشيسم و آشويتس و مصرف‌گرايي و از خود بيگانگي و رسانه‌هاي جمعي همشكل‌ساز و ... همگي ريشه در همان اصول و شعارهاي روشنگري داره. نويسنده‌ي امريكايي خواسته با اين نام‌گذاري به نوعي از روشنگري، دست‌آوردهاش و اهل دايره‌المعارف اعاده‌ي حيثيت كنه. مي‌گه كتاب ديالكتيك روشنگري ضربه‌‌ي بسيار محكم و موثري بر پروژه‌ي نيمه‌تمام روشنگري زده، فضاي ذهني دانشگاهي و عمومي رو به شدت مسموم كرده و اكثر نحله‌هاي پست‌مدرن و به قول تو سوفسطايي، مشرب فكري‌شون به همون كتاب مي‌رسه. همينـطور در ارتباط با جبهه‌ي فكري ضد روشنگري از هايدگر و نيچه و هگل و فيخته و ... نام مي‌بره كه كمر به نابودي جهان مدرن و بازگشت به جامعه‌ي انداموار سابق بسته بودند (دقت كن كه نويسنده خودش رو ليبرال و سوسياليست مي‌دونه و هيچ تعلق خاطري به محافظه كاران از كهنه و نو نداره).
يه مثال ديگه اون نقد مطولي هست كه پوپر به افلاطون به عنوان معلم اول تاريخي‌گري وارد مي‌كنه توي جامعه‌ي باز و دشمنان آن. صحبتش اينه كه افلاطون دقيقا مي‌دونست كه مثلا داره معناي عدالت رو قلب مي‌كنه يا به عمد و با دورويي به جاي پرداختن و نقد دموكراسي به معنايي كه يوناني‌هاي زمانش مي‌فهميدند، هميشه با تحقير و مسخرگي ازش ياد مي‌كنه. پوپر مي‌گه بزرگترين ضربه رو افلاطون آگاهانه به تفكر برابري‌خواه زده و چنان فضاي فلسفه‌ي غرب رو آشفته كرده كه حتا مهمترين منتقداش در خوش‌نيتيش شك نمي‌كنند. مطمئنا نظر پوپر درباره‌ي هگل و هايدگر بهتر از اين نيست.

به نظرم در جبهه‌ي مقابل نويسنده‌هاي بازيابي روشنگري و جامعه‌ي باز هم افرادي باشند كه ادعا كنند نيت يا نتيجه‌ي بلافصل برخي از انواع تفكر نه آگاهي بلكه مثلا بر هم زدن نظم طبيعي يا خدادادي جامعه و فساد است (يكي از مشكلات ولتر با روسو كه كم و بيش توي يه جبهه هم بودند سر همين بود كه روسو مي‌گفت تئاتر اخلاق جامعه رو فاسد مي‌كند). ادعاي پست‌مدرنها در رابطه با مدافعان روشنگري حتما پيچيده‌تر از اين‌هاست (قرائت‌هاي كلان و ...).
البته فيلسوفي مثل رورتي هم هست كه مثلا نظريات نيچه رو در ارتباط با ريشه‌هاي اخلاق درست مي‌دونه و مي‌گه تفاوت يك برابري‌خواه ليبرال مثل خودش و نيچه فقط در ارزش‌گذاري شون هست (اينكه نيچه از برابري متنفره و رورتي آرمانش برابري هست). رورتي عملگرا از نظرات خيلي از فيلسوف‌هاي قاره‌اي مثل هگل استفاده مي‌كنه هر چند كه بيشتر و پيشتر يه تحليلي محسوب مي‌شه. درواقع به نظر رورتي مكتب فلسفي يك فيلسوف حتا نسبت زيادي با عمل اجتماعيش نداره (مي‌گه فلسفه‌ي هايدگر ربطي نداره به حمايتش از فاشيسم و چه بسا يك پراگماتيست مثل خودش وجود داشته باشه كه سوسياليست نباشه). چه بسا همچين تفكري نظر تو رو راحت‌تر قبول كنه كه فعاليت فلسفي رو (لااقل به خاطر كم‌اثريش روي سياست و جامعه) در كل يه فعاليت آگاهي‌بخش بدونه.

البته اينكه همه يه چيزي مي‌گن باعث نمي‌شه كه فكر كنم پس اصلا بي‌خيال. بلكه من مي‌گم موضوع رو بايد سقراط‌‌‌ وار با دقت بيشتري بررسي كنيم و بديهي قبولش نكنيم.
تصور خودم اينه كه
يك - اينكه فلسفه رو يه فعاليت ذهني يا فكري فرض كنيم خيلي فاصله داره تا اينكه هدفش رو آگاهي‌بخشي (به شهروندان جامعه) يا حداقل توليد دانش بدونيم.
دو - فلسفه به خودي خود شرط كافي براي بهبود اوضاع جامعه نيست و چه بسا رابطه‌اي علي و معلولي هم با بهبود اوضاع جامعه نداشته باشد. من فكر مي‌كنم حرف رورتي در ارتباط با اولويت دمكراسي بر فلسفه درسته. كتاب فلسفه و اميد اجتماعي خيلي برام الهام‌بخش بوده.
سه - كلا ايده‌ي تاريخي مبتني بر امكان پيش‌بيني تقدم و تاخر بعضي مراحل تاريخي به نظرم خيلي مشكوكه (و بدتر از آن برنامه ريزي براي چنين تحولات كلاني). اينكه احتمالا دوره‌اي از هرج و مرج فكري توسط سوفسطائيان يا ميراث‌داران آنها براي نيل به مرحله‌ي عقلگرايي و فلسفه لازمه و خود اين فلسفه هم نهايتا منجر به يافتن راه حل‌هايي براي مشكلات جامعه‌ خواهد شد، به نظرم مبنايي نداره. ماجراي جوان تونسي كه اين اتفاقات عجيب و غريب خاورميانه رو عملا كليد زد، خيلي من رو تحت تاثير قرار داده. حتما كساني بودند كه از وخامت اوضاع خاورميانه خبر مي‌دادند ولي كسي اين زنجيره‌ي اتفاقات رو پيش‌بيني نمي‌كرد. ايني كه مي‌گم يعني نظريه‌پردازي در رابطه با تغيير جامعه يه كمي اولويت و اهميتش رو برام از دست داده و جاش رو چيزهاي ديگه‌اي گرفته كه به نظرم با مكتب فردگرايي تناسب بيشتري داره: نقش فرديت و ابتکار عملی تک تک افراد جامعه (چه وقتی که به تنهایی دست به عملی می‌زنند و چه وقتی دسته‌جمعی کاری می‌کنند)، وجدان‌ فردي تک تک افراد جامعه، همكاري بين اين افراد. به این ترتیب نظریه‌پردازی مفید (چه فلسفی و چه غیر اون) هدفش تاکید، احیا و زنده نگه‌ داشتن ارزش این فردیت‌ها، وجدان این فردها و یافتن راه‌هایی برای تسهیل ارتباطات بشری این افراد خواهد بود.