۱۳۸۶/۴/۹

ملاقات با زیرزمین

مرگ را دیدم. در پنج سالگی: در کمینم بود؛ شب ها در مهتابی می پلکید، پوزه اش را به جام پنجره می چسباند، می دیدمش، اما جرئت دم زدن نداشتم، یک بار او را در اسکله ی ولتر ملاقات کردیم، سالخورده بانویی بلندبالا و مجنون و سیاهپوش بود، وقتی می گذشتم زیرلبی گفت: "این بچه را توی جیبم می گذاریم." بار دیگر شکل حفره ای را به خود گرفت، در آرکاشون بود؛ کارلِمانی و مادرم به دیدار مادام دویون و پسرش گابریل، که آهنگساز بود، رفته بودند. در باغچه ی ویلا بازی می کردم، متوحش بودم، چون به من گفته بودند که گابریل بیمار است و چیزی به مرگش نمانده است. بدون شور و نشاط اسب بازی می کردم و دور خانه مثل اسب پیری جست و خیز می کردم. ناگهان متوجه سوراخ تاریکی شدم، زیرزمین بود، بازش کرده بودند؛ برگشتم و گریختم، ضمن گریز به صدایی گوشخراش می خواندم.

کلمات، ژان پل سارتر، ترجمه ی ناهید فروغان، ققنوس، 1386

۱۳۸۶/۴/۴

درباره ی جوهره ی دینداری و تجدد

یکی دو تا از دوستان گفته بودند که این چی بود آخه که گذاشتی توی وبلاگ (بحث پست قبلی)؟ حداقلش این است که مناسب محیط وبلاگ نیست. ولی راستش من یه مقدار فکر کردم درباره ی این موضوع و سعی کردم که اونها رو منظمشون کنم و نتیجه شد این:

آیا جوهره ی دین تعبد است؟
من جوهر یک چیز را خاصیت یا خواصی می دانم که آن چیز بدون آن خاصیت یا خواص قوام نمی یابد و البته ممکن است یک سری خواص دیگر هم باشند که اصل شاکله ی آن چیز نباشند که ویژگی های فرعی آن چیز تلقی می شوند. درواقع اگر بخواهم سیر چیزهایی را که در این ارتباط به ذهنم رسید را برشمرم، قبل از همه چیز فکر کردم به اینکه اگر جوهره ی دین تعبد است، پس قضیه ی شعار قولو لااله الاالله، تفلحوا چه بوده است؟ اینجا که از تعبد خبری نیست و کافی ست که یک نفر این کلام مقدس (و ایضا شهادت به پیامبر محمد صلی الله) را به زبان آورد تا به دین اسلام درآید. تا آنجا که من می دانم لااقل در آن زمان که هنوز خوارجی نبودند که مرتکبان گناهان کبیره را از دایره ی اسلام خارج بدانند و متکلمانی نبودند که قبول اصول را منوط به تفکر کنند و تقلید را تنها در فروع دین جایز بدانند، تنها گفتن کلمات فوق الذکر برای اینکه یکی در دایره ی مسلمین درآید، کافی بوده است. به نظر من ممکن است یکی (مثل ابوعلی سینا) از راه تفکر به صداقت این دو گزاره پی ببرد و یکی ممکن است از راه اجبار (مثل ابوسفیان) آنها را به زبان بیاورد و دیگری (مانند صحابه) از راهی دیگر که می توان آن را روش اقناعی دانست (شاید ترکیبی از تفکر و معجزه و ...) و حتا برای بسیاری از خاندان قریش و بنی هاشم مسائل دیگری مطمئنا دخیل بوده اند (هم قبیلگی یا تنها ایمان به صداقت پیامبر). در مورد پدر و مادر من (که مطمئنا در دایره ی مسلمانان قرار می گیرند) همین که آنها در خانواده ای مسلمان زاده شده اند برایشان کافی بوده تا به این کلمات مقدس اعتقاد داشته اند. فکر کنم اینکه ما (که قبلا به دینی دیگر اعتقاد نداشته ایم) فرض بر این یا به این کلمات ایمان داریم یا حاضریم هروقت که لازم شد به آنها اذعان کنیم. درواقع نکته ی اساسی اینجاست: هر مسلمانی حاضر است درصورت نیاز این کلمات را به زبان بیاورد. خوب در گفتن این کلام چه تعبدی نهفته است؟ نکته در اینجاست که شما (به هر شکلی از اشکال فوق) باید ولو یکبار این کلام را به زبان بیاورید و یا حاضر باشید چنین کنید. یعنی چه؟ یعنی حداقلی از تعبد که از تسلیم ابوسفیانی شروع می شود و به ایمان خود پیامبر ختم می شود، در این قضیه وجود دارد. می شود قضیه ی ابوطالب را مثال زد که با تمام زحماتی که برای پیامبر و دین اسلام کشید، فقط به خاطر اینکه حاضر نشد تا آخرین لحظه ی عمرش شهادتینش را بگوید، اغلب مسلم تلقی نمی شود. درواقع یک انسان ممکن است اعمال خیر بسیاری انجام دهد ولی تا به یگانگی خدا و رسالت پیامبر اذعان نکرده، مسلما مسلمان تلقی نمی شود.
پس تا اینجا می رسیم که جوهره ی دین (یا لااقل یکی از چندین اصول شاکله اش) تعبد است. درواقع - برخلاف دکتر سروش دباغ - من فکر می کنم که خود ابوعلی سینا هم نمی توانسته تمامی اصول و فروع دین را بر اساس عقل اثبات کند (کما اینکه اگر اثبات هم می کرد باید بالاخره حاضر می شد شهادتین را به زبان بیاورد) و باز برخلاف نظر ایشان به نظر می رسد که هرچه مرتبه ی ایمان افراد بیشتر باشد، آمادگی آنها برای پذیرش تعبدی (اینجا به معنای مستقل از عقلانیت) دستورات دین بیشتر است. مگر صحابه ی پیامبر دستورات ایشان را از روی عقل و تدبیر می پذیرفتند؟ اتفاقا معروف است هرکسی که دینش قوی تر باشد، کمتر چون و چرا می کند.
حالا فرض کنیم که آنچه که دکتر ملکیان به عنوان جوهره ی تجدد (و به تعبیری مدرنیته) نام برده اند (که فکر می کنم می شود آن را استدلال عقلانی دانست) درست باشد (من خودم این حرف را قبول دارم و به همین خاطر آن را به چالش نمی کشم).
حال پرسش این است که اگر دو چیز دارای جوهره ی متفاوتی باشند، آیا جمع آنها غیرممکن است؟
به نظر من این جمع کردن غیرممکن نیست. راه ساده تر استدلال این است که بگوییم آیا هیچ دیندار مدرنی نداریم؟ کسی که در جامعه ی مدرن فرانسه به روشی مدرن (و نه لزوما ضد دینی) زندگی می کند و به مسیحیت ایمان دارد، آیا دیندار تلقی نمی شود و یا مدرن تلقی نمی شود؟ به نظرم با من موافق باشید که مومنان مدرن بسیاری در جهان وجود دارند. حال برگردیم به موضوع جوهره ها. تصور من بر این است که تنها چیزهایی غیرقابل جمع هستند که جوهره ی آنها کاملا متضاد هم باشد و نه اینکه فقط با هم فرق داشته باشند. مثلا چون جوهره ی اسلام ایمان به پیامبری محمد و جوهره ی مسیحیت ایمان به پیامبری عیساست (به عنوان پیامبر برحق)، یک مسیحی مسلمان نمی تواند وجود داشته باشد. آیا جوهره ی دین و تجدد هم از این جنس است؟ من فکر نمی کنم. بلافاصله مساله ی دیگری بوجود می آید و آن اینکه این هر دو جوهره ی مورد بحث درواقع شکل های جداگانه ای از دستگاه های تشخیص صدق و کذب را معرفی می کنند (و مثلا درباره ی یک انسان یا شیئ نیستند) بنابراین ممکن است هر یک از این دو روش درباره ی یک مساله ی واحد بر مبنای روش های گوناگونشان به پاسخ های گوناگونی ختم شوند. یعنی یکی می گوید یک مسلمان اگر از دینش برگشت و مرتد شد (فرض کنید شرایط پیچیده ای هم برای احراز ارتداد یک مسلمان وجود داشته باشد) او مهدورالدم است و کشتن حداقل جایز. چرا؟ چون یک جایی این دستورالعمل صادر شده است (از طرف خدا یا پیامبر یا ...) ولی دیگری می گوید که چنین نیست و انسان ها مختارند که هرگاه خواستند دینشان را عوض کنند یا اصلا از دینی خارج شده و به هیچ دینی وارد نشوند. آیا به نظر نمی رسد که به نوعی این جوهره ها در مقابل هم قرار می گیرند؟ به نظر من اندکی چنین است یعنی نتایج این روش های فکری ممکن است گاهی مقابل هم قرار گیرند. درواقع مشکل اینجاست که ما اگر یک پرسش را از دو دستگاه مختلف بپرسیم، طبیعی ست که گاهی به پاسخ های متفاوت و حتا متضاد برسیم (ما الف را در دو دستگاه فکری مختلف می گذاریم، یکی می گوید الف آنگاه ج چون الف آنگاه ب و ب آنگاه ج ولی دیگری می گوید الف آنگاه د چون ب می گوید الف آنگاه د. حال طبیعی ست که ج و د ممکن است متضاد هم باشند).
یک تصویر سه بعدی:
اگر جوهره ها را به عنوان محورهایی در نظر بگیریم که دین و تجدد در میان گرفته اند، تصور من بر این است که همانگونه که این محورها متضاد هم نیستند (عمود بر هم)، بر هم منطبق هم نیستند (این همانی) و حتا موازی هم نیستند: با هم اختلاف زاویه دارند. حجم های اصلی ممکن است علی رغم اختلاف زاویه ی این محورهای ایستاده، با هم کنار بیایند؛ مشکل هنگامی رخ می دهد که این حجم ها به هر دلیلی بخواهند به فضای هم تجاوز کنند. آنگاه است که اگر اختلاف زاویه یشان زیاد باشد، نمی توانند همدیگر را تحمل کنند. به عنوان مثال تکنولوژی (اگر قبول کنیم که یکی از جنبه های تجدد تکنولوژی ست) از جمله های فراورده های تجدد است که دین درباره ی آن یا نظری ندارد و یا اگر هم نظری داشته باشد (چنانکه نمونه های کمیک فراوانی از برخورد تدافعی علما درباره ی ابزارهای جدید غربی سراغ داریم) چنان نبوده که بخواهد و یا بتواند از آن چشم بپوشد. درباره ی باقی مسائل چکار می توان کرد؟
راه حل:
به نظرم تنها راه حل این است که هر یک از این حجم ها (به قول مهدی ابرهای الکترونی) را بگونه ای مطرح کنیم و بچینیم که حتی الامکان به فضاهای همدیگر تداخل نکنند و یا اگر تداخل می کنند، کلیت حریف را تهدید به حذف نکنند. اینجاست که موضوع سکولاریته مطرح می شود و حوزه های مختلف حیات بشری. یعنی اینکه برای اداره ی جامعه یا به سراغ دین نرویم و یا اگر گزاره ها و دستورات دستگاه دین را در انتخابمان دخیل می کنیم، به گونه ای نباشد که کل این فضا را به دین وانهیم. ایضا تعداد رکعت های نمازمان را از مراجع تجدد نجوییم و ایضا روش ساختن آخرتی آباد را در جهانی دیگر. ولی مساله بدین سادگی نیست چون دینی مانند اسلام و مذهبی چون شیعه چنان ویژگی تمامیت خواهی دارند که نسخه ی آماده ای برای اکثر جنبه ها و لحظات زندگی مومنانشان فراهم کرده اند که عملا (جز موارد معدودی چون تکنولوژی) اجازه ی حیاتی به مدرنیته نمی دهند. اسلام برای حکومت برنامه دارد (نگوید ندارد وقتی پیامبر اسلام خود اولین حاکم جامعه بوده و اصلا پایه ی تشیع بر حکومت و حکومت داری نهاده شده است)، در اقتصاد صاحب نظریه است، در اخلاقیات (چون سایر ادیان) صاحب برنامه است و هیچ عملی از شما در نزد خدا پذیرفته نیست مگر به نیت نزدیکی و تقرب به خدا به جا آورده شود. خوب راه حل چیست؟ به نظر من پاسخ (و تنها پاسخ و نه پیاده کردن آن) ساده است: محدود کردن دین به گونه ای که مدرنیته بتواند نفس بکشد و لااقل بتواند حداقلی از رشد و قوام را بیابد. چگونه؟ به نظرم اینجا دیگر موضوع قدرت است و قدرت نمایی. دین جوان ما قدرتمند است و به راحتی با تجدد کنار نمی آید چنانکه توانست بعد از چند دهه از پایه گذاری تجدد دوباره خود را احیا کند و آن را پس بزند. آیا تئوری پردازی کمکی خواهد کرد؟ چرا که نه! ولی می دانم که اشکالی از تئوری پردازی هم هستند (مانند غرب ستیزی، تشیع سرخ و روشنفکری دینی) که بیش از آنکه مقوم تجدد باشند، فضا را پر می کنند از سوءتفاهم و به نوعی میدان را خالی نمی کنند برای رویارویی اصلی که باید بین این ابرهای پرقدرت روی دهد و آنها را قانع کند به سرزمین هایی جداگانه ولو با مرزهایی تخمینی و تقریبی.

۱۳۸۶/۳/۳۰

جوهره ی دینداری و تجدد

این خلاصه ی نقد دکتر سروش دباغ بر گفتاری از مصطفی ملکیان است:
ملکيان: تجدد مولفه‌هايي دارد که هيچ کدام را نمي‌توان در تدين يافت و به عکس. قوام و جوهر ديانت عبارت است از تعبد و تعبد نيز يعني «الف، ب است» چون «ج» مي‌گويد که «الف، ب است.» قوام و جوهر تجدد عبارت است از استدلال‌ورزي و استدلال‌ورزي عبارت است از اينکه «الف، ب است» چون «الف، ج است» و «ج، ب است» پس «الف، ب است» و اين رشته تا جايي که پرسنده سوال را ادامه دهد، ادامه خواهد يافت.

سروش دباغ: اين ادعا بر فرض موجه بودن، ادعايي فلسفي نيست و اگر ادعاي کليت در آن شده باشد، يک نمونه تجربي ناقض مي‌تواند کليت آن‌ را مخدوش کند. وي هيک، بوعلي و چارلز تيلور را نمونه متدينان غيرمتعبد در تاريخ دانست. بنا بر نظر جان هيک، جوهر دينداري تبديل خودمحوري به خدامحوري است و بنا بر نظر عرفا جوهر دينداري، حيرت است.
از سوی دیگر دانشمندان تاريخ تجدد مانند گيدنز و هابرماس، مقوم‌هاي زيادي براي تجدد برشمرده‌اند. برخي تفرد، عقل ابزاري، حتي استيلا و استعمار را مقوم تجدد دانسته‌اند.
راي خود دباغ در باب گوهرهاي دينداري اين است که دينداري دو سطح و جوهره دارد: يکي دينداري عامه متدينان است که قوام آن به تعبد است و ديگري دينداري نخبگان که قوام آن به تعبد نيست. دباغ در پايان، سخنان خود را چنين جمع‌بندي کرد: ادعاي ملکيان در باب تباين دين و تجدد ممکن است علي الاصول درست باشد اما به نظر من ادله او در توجيه اين ادعا موجه نيست.

بحث چندان پیچیده ای نیست؛ نه؟ نظر شما چیست؟ به نظر شما مولفه ی اصلی دینداری چیست؟ آیا شما هم قائل به جوهره های متفاوت برای دینداران متفاوت هستید؟ تجدد چطور؟ مولفه ی اصلی تجدد از نظر شما چیست؟

اصل مطلب را در روزنامه ی هم میهن می تواند بخوانید.

۱۳۸۶/۳/۲۳


شما که این لینک ما در Del.icio.us را نمی بینید؛ اگر این دو مطلب رادیو زمانه را نخوانده اید، حالا بخوانید:

نقد آشوری بر کتاب "حافظ به روایت کیارستمی"
مطلبی زیبا از معروفی درباره ی گلشیری

اگر صفحه ها خوب دیده نشد، بروید سراغ نسخه ی چاپی نوشته ها.

همینطور این دو تا رو توی روزنامه ی هم میهن پنجشنبه از دست ندهید:

گفت و گو با عبدالکريم سروش: پيام قرآن آزاد كردن عقل
آنتوني ايدن شب پس از کودتا: امشب نفس راحتي مي‌كشم

راستی فکر کنم هم میهن دارد به طرز محسوسی از شرق بهتر می شود.

اینها را هم حتما بخوانید:
تاريخ روشنفكري سياسي در ايران در گفت‌وگو با ماشاالله آجوداني: روشنفكر ما مصلح اجتماعي شد
روشنفكري و سياست درگفت‌و‌گو با محمدرضا نيكفر: روشنفکر، آپاراتچي سياست نيست

قسمتی از مصاحبه ی نیکفر:
راه برون رفتن روشنفكران از اين وضعيت چگونه بايد باشد؟
روشنفکر بايستي از اين خودآزاري فاصله بگيرد و در آسيب‌شناسي ارتباط فقط مشکل را در خودش نبيند. مشکل معلوم است: در دوران گره خوردن مصرف‌گرايي با ايدئولوژي، در دوران ترکيب فلاکت با مسابقه جنون‌آميزي براي ثروتمند شدن، در اوج بيماري دوشخصيتي توده‌اي و خلاصه کنم در اين بازار ريا و تزوير و تبليغ‌هاي پرسروصداي پوچ، مشکل روشنفکر يک ميليونم مشکل طرف مقابل نيست.
او کار خودش را مي‌کند، مثلا کتابي مي‌نويسد و دو هزار نفر آن را مي‌خوانند. بي‌انصافي است به فکر آسيب‌شناسي او باشيم. او سالم‌ترين آدم اين سرزمين است. فهم و شعور و سوادش را دارد که کلاهبرداري درجه يک شود و نشده است. نشسته است کتابش را مي‌نويسد و به اين خاطر ممکن است سرش بر باد رود.
او عادي است، ديگران غيرعادي هستند. پس او را سپاس گوييد و برويد ديگران را آسيب‌شناسي کنيد. آبروي ما در نهايت همين چند قلم کتابي است که نوشته مي‌شود. باور نمي‌کنيد به تاريخ گذشته بنگريد و به تاريخ ملت‌هاي ديگر. هنر و انديشه ممنوع سند زيست فرهنگي است. زندگي بدون آنها ملال‌انگيز و پوچ مي‌شود.
با اين حال نمي‌توان از نقش و رسالت روشنفكران سخني نگفت و لذا باز هم سوال اين است كه جماعت روشنفکر تا چه اندازه مي توانند در هدايت مسير اصلاحات در ايران تاثيرگذار باشند؟ چه ميزان بايد از امر کلي فاصله بگيرند و اصولا تاچه اندازه مي‌توان از آنها توقع ورود به مسائل جزيي را داشت؟
اگر منظور از اصلاحات، تعميرات سياسي است تا آپارات مثلا کمتر دود کند و کمتر لنگ زند، کاري از دست روشنفکران برنمي‌آيد و آنان بهتر است دست خود را سياه نکنند، اما در مورد نيمه دوم پرسش؛ در اينجا تلويحا تعريفي از روشنفکر پيش گذاشته شده است.
گويا روشنفکر کسي است که به امر کلي مي‌پردازد؛ بنابراين بايستي بحث کرد که کي و چگونه درگير جزييات شود. اين تعريف و اين تفکيک بي‌فايده و بي‌ربط به اصل مساله است.

در سال‌هاي اخير برخي از روشنفکران ايراني با نگاهي پست مدرن و مبتني بر عقايد فيلسوفاني همچون ژيژک و لاکان و مبتني بر رهيافتي زيبايي شناختي، به دنبال تاثيرگذاري سياسي هستند. آيا با اتخاذ چنين رهيافتي مي‌توان وارد عرصه سياست روزمره شد؟
هر کس خودش مي‌داند چه مي‌کند. طبعا جالب است که مثلا آدم با ديد لاکاني وارد سياست شود، اصلا وارد سياست نه، بلکه بنشيند روزنامه‌ها را بخواند و برود توي نخ برخي آدم‌هاي مهم، خيلي‌خيلي مهم. او حتما متوجه بسياري نکته‌ها مي‌شود و مي‌تواند براي ديگران چيزهاي جالبي حکايت کند.
کلا هر کاري که يک آدم فهميده به صورت جدي انجام دهد، جالب است. حالا ممکن است من با وي اختلاف نظر داشته باشم يا نداشته باشم. مهم جدي بودن و دوري گرفتن از سطحي‌نگري است.
اما از همه چيز مهمتر اين است که ديدگاه ما وجود نظام تبعيض را نپوشاند؛ از آن تعبيري عرضه نکند که اغتشاش جاي روشن‌بيني را بگيرد. ما در اين جنگل گم مي‌شويم اگر نيروي داوري نداشته باشيم. اين نيز جالب است که کساني مي‌خواهند بر مبناي نوعي زيبايي‌شناسي زندگي کنند. اينان بسيار ارجمند هستند. فکر کنيد، کساني هستند که مي‌خواهند خلاف جريان باشند، با ابتذال نسازند، به دنبال مصرف بيشتر و بيشتر نباشند، يک حس زيبايي را دنبال کنند و بر پايه آن بسياري پلشتي‌ها را بر خود ممنوع کنند؛ بايد به آنان بسيار احترام گذاشت.
بقيه مسائل مربوط به خودشان است. براي من مرزگذاري با پلشتي مهم است؛ عزيمتگاه مهم نيست که ممکن است ژيژک باشد، کانت باشد، حافظ و خيام باشد، يا علاقه خاصي به طبيعت و پاکيزگي آن باشد، علاقه به نوايي زيبا باشد، قلبي مهربان و خلقي خوش باشد.

۱۳۸۶/۳/۲۲

Nine Lives

فيلم Nine Lives اثر Rodrigo García، فرزند گابریل گارسیا مارکز، شامل نُه اپیزود می باشد که هر یک برشی از یک زندگی را به تصویر می کشند. هر نُه اپيزود، زندگی ِ زنی را در نقشي نشان مي دهد. در يكي قهرمان مادر است، در يكي همسر است، دختر است یا در يكي معشوقه بوده است.
Rodrigo García كه نويسندگي فيلمنامه ي اين فيلم را نيز خود انجام داده است، كارگرداني 13 فيلم را در كارنامه ي خود دارد و هم اكنون در حال كارگرداني ِ فيلمي با نام Passengers مي باشد.
سایت اختصاصی ِ فیلم
Nine Lives در IMDB
Rodrigo García در IMDB
Rodrigo Garcíaدر Hollywood

۱۳۸۶/۳/۱۹

هر گلی نو

اینجا الان فصل امتحاناته! امروز نزدیک ظهر توی خیابون بودم و سعی می کردم که یه لحظه زیر آفتاب نمونم. جلوی آبمیوفروشی چند تا دختر مدرسه ای با لباس های زشت سرمه ای جمع شده بودن و داشتن توی لیوان های بزرگ آب طالبی می خوردن. از کنار یکی شون داشتم رد می شدم که بی مقدمه لیوانش رو آورد پایین، برگشت طرفم و گفت: آقا! من امروز 18 سالم شد!
همگی با صدای بلند زدن زیر خنده! نگاهش کردم.
با خودم گفتم با این لب و چشمها چه بیدادی که بر خلق جهان نخواهی کرد!
گفتم: نوش جان!

!فقط تو دیوونه ای

توی هوایی. حتماً توی هواپیما. داری از فاصله ای نه چندان دور ابرها رو می بینی. تیکه تیکه اند و پنبه ای. به آسمونی می رسی پر از تیکه های کوچک ابر. خیلی کوچیک. دلت می خواد مثل حشره شناس ها که توی دشت دنبال پروانه می دوند، با اون تور ِ حشره گیریشون، دنبال این ابر ها بدوی و همه شون رو بگیری. آرزو می کنی که خلبان دیوونه بشه و با هواپیما بره دنبال همه شون. ولی توی اون هواپیما هیچکی دیوونه نیست. خلبان به مسیر مستقیمش ادامه می ده. نیم ساعت بعد به مقصد می رسی. توی یه فرودگاه مسخره پیاده ات می کنند. از سالن که می آی بیرون فقط راننده های تاکسی اند که دوره ات می کنند.

۱۳۸۶/۳/۱۵

مثل افتادن سکه ای در آب

برای من انقلاب نه در هزار و سیصد و پنجاه و هفت که در هزار و سیصد و سی و پنج اتفاق افتاد؛ همان شبی که پدر تا صبح می گریست: "الغوث، الغوث، خلصنا من النار یا رب". از آن به بعد به خانه ی هر کدام از فامیل که می رفت اول چیزی که می گفت این بود: "آن رادیو را خاموش کنید!"

پاراگراف اولِ از فصل "مثل افتادن سکه ای در آب" از کتاب "وردی که بره ها می خوانند" نوشته ی رضا قاسمی

۱۳۸۶/۳/۱۲

...گاهی

گاهی تو یه روز عادی، وسط اتفاق های روزمره که پُرَند از گرفتاری، نگرانی، دلشوره و اندکی ناامیدی و برای من البته همواره پُرَند از دلتنگی، یه اتفاقی می افته یا صحنه ای ساخته می شه که هیچ ربطی به اون فضای روزمرگی نداره، احساس می کنی داری خواب می بینی، خوابی که دوست داشتنیه و منتظرش نیستی.
---
امروز ظهر، در دقیقه ای تمام آسمون رو ابرهای تیره می پوشونند، گرمای ظهرگاهی یکسره از بین می ره و بادی شدید وزیدن می گیره. دختری 6-7 ساله که جلوی پدرش روی موتور نشسته، در حالیکه باد موهاش رو توی هوا پریشون کرده داد می زند تند تر برو، تند تر، تند تر.