۱۳۸۵/۲/۸

کافه و تغییرات فصلی

پنج دقیقه ی پیش در چند قدمی اینجا یکی از همکارانم – یعنی "آدالبرت" داستانویس – را دیدم. با همان لحن خشنی که دارد گفت:
"لعنت بر این بهار! پلیدترین فصلهاست. کروگر! وقتی همه ی خونتان بطرز ناشایستی وول می زند و مشتی احساسات بیجا تحریک تان می کند و وقتی در آن دقیق می شوید می بینید به کلی مبتذل و بی فایده اند، آیا می توانید فکر عاقلانه ای را بیان کنید؟ می توانید با آرامش خاطر کار کنید و نکته ی کوچکی بیابید و نتیجه ی مختصری بگیرید؟ من به سهم خودم به کافه می روم. کافه منطقه ی بی طرفی ست که تغییرات فصل تاثیری در آن ندارد. پس می بینید که کافه تقریبا فضای منزوی و متعالی ادبیات است که در آن فقط افکار برجسته به سراغ انسان می آید."
و به کافه رفت و شاید بهتر بود که من هم با او می رفتم.

تونیو کروگر نوشته ی توماس مان، ترجمه ی رضا سید حسینی، انتشارات هاشمی، چاپ چهارم 1378

۱۳۸۵/۲/۳

و دیگربار به صورت کلمه درآمد

در زیر ترجمه ی یک شعر سریانی را می خوانید که غیر از جذابیت های خاصش، برای من از بابت شباهت فراوانش به یکی از افسانه های اصیل مانوی و نیز داستان یوسف کنعانی جالب است. متاسفانه منبع اسطوره ی مانوی را پیدا نکردم (کتابش را ظاهرا گم کرده ام) ولی مضمون آن، سفر شاهزاده ی سرزمین نور (جایی در شمال و بالا) به سرزمین تاریکی (جایی در جنوب و پایین) بود که در این سفر توسط نیروهای پادشاه تاریکی اسیر و زندانی می شود و طی آن پادشاه و شاهزادگان سرزمین نور جلسه ای ترتیب داده و با هم او را به سرزمین نور فرامی خوانند. داستان یوسف هم که معرف حضور است و فقط کافی ست به سمبل چاه (تاریک و پایین) و مصر بیشتر دقت کنید. درواقع زیبایی اصلی اسطوره ها برای من در همین است که یک اسطوره را بتوانم در زمان های دیگر، سرزمین های دیگر و با شکل های دیگر تشخیص دهم و شاید (شاید) بتوانم در نوشته ای از خودم آن را دوباره تکرار کنم:

منظومه ی موسوم به جامه ی فخر که شاید آن را خلعت تشریف هم بتوان خواند و آن را قصیده ی مروارید هم خوانده اند، در نیمه ی دوم قرن دوم میلادی به زبان سریانی انشاء شده است. ترجمه ی این قصیده از روی چند نقل اروپایی و مخصوصا با توجه به یک نقل انگلیسی آن که در کتاب Happold آمده است، آورده می شود:

1
آنگاه که درست کودکی خردسال بودم
در خانه ی ملکوت پدر خویش بسرمی بردم
و در ثروت و جلالِ آنها که مرا پرورش می دادند، از لذت برخوردار بودم
از شرق که خانه ی ما بود، پدر و مادرم
مرا با توشه ی راه روانه کردند

ادامه ی مطلب در یادداشت های من

۱۳۸۵/۲/۲

میزان الحراره

رونق بحث بدحجابی توی ایران رابطه ی مستقیم داره با میزان دمای هوا (شاید مثل خود بدحجابی شاید هم نه). امسال هم ظاهرا هوا زودتر از پارسال شروع به گرمتر شدن کرده. من این نقل قول رو توی رادیو فردا خوندم ولی خیلی نفهمیدم:
آیت الله ... در قم می گوید: بی حجابی و بدحجابی برخلاف اسلام است، ولی اجبار در کار نیست. فقط باید نصیحت کرد، اگر نصیحت جلو نرفت نباید از خانه بیایند بیرون.

۱۳۸۵/۲/۱

خونه ی همسایه مهمونیه



فیلمنامه ي فیلم کوتاه
نام فیلمنامه: خونه ی همسایه مهمونیه
نویسنده: ناصر فرزین فر
زمان تخمینی: 15 دقیقه

پرویز، قهرمان فیلم، مردی سی و دو سه ساله است. او مردی تحصیل کرده است و با همسرش لاله در خانه ای در تهران زندگی می کند. آپارتمان آنها در جنوب شهر نیست. وضع مالی شان هم بد نیست.

1. بیرونی. شب. داخل ماشین
پرویز را می بینیم که کنار یکی دیگر توی صندلی پشت ماشین نشسته است. کنار راننده زنی مانتویی نشسته. نواری که روشن است، نوار داریوش است. قیافه ی راننده را داخل آینه ی جلوی اتومبیل می بینیم. خیابان، خیابان کوچکی است. پرویز پولی را که در آورده به راننده می دهد و می گوید:

پرویز: آقا سر این کوچه لطف کنین.
راننده: پیاده می شین؟
پرویز: بله مرسی.

راننده سر کوچه ای نگه می دارد. مسافر کناری پرویز پایین می آید تا پرویز بتواند پیاده شود. پرویز پیاده می شود. چند قدم داخل کوچه می شود. کیفی کاری در دست دارد. می ایستد و به ساختمانی در دست راست نگاه می کند. خانه ی پرویز طبقه ی چهارم از این ساختمان شش طبقه است. هر طبقه دو پنجره دارد هم اندازه. از دید پرویز می بینیم که چراغ تمام طبقاتی که دیده می شوند روشن هستند غیر از مال خانه ی خودش. پرویز ساعتش را نگاه می کند و اندکی تعجب می کند از خاموش بودنشان. به راه می افتد.

ادامه ی فیلمنامه در یادداشت های من

فقط آدم های ابله یا نابغه

این تکه ها را ماریو بارگاس یوسا از نامه های فلوبر انتخاب کرده و طی کتاب نقد خود بر رمان "مادام بوواری" نوشته ی فلوبر تحت عنوان "عیش مدام: فلوبر و مادام بوواری" از آنها استفاده کرده و عبدالله کوثری این کتاب را ترجمه کرده و شرق بخشی از این ترجمه را در ویژه نامه ی کتابخانه در روز 30 فروردین طی مطلبی با عنوان "نخستین رمان مدرن" آورده و من هم اینجا می نویسم:
انکار وجود عواطف ولرم – به این دلیل که ولرم هستند – مثل انکار خورشید در ساعتی غیر از صلات ظهر است. در رنگ های سایه روشن همانقدر حقیقت نهفته که در رنگ های تند. (11 دسامبر 1846)
درواقع چیزی که در زندگی باید از آن بترسیم بداقبالی های فاجعه بار نیست، بلکه بدبیاری های پیش پا افتاده است. من از گزش سوزن بیشتر می ترسم تا ضربه ی شمشیر. به همین ترتیب ما به ایثار و فداکاری مدام احتیاج نداریم، چیزی که ما هماره به ان احتیاج نیازمندیم دست کم نشانه های ظاهری دوستی و محبت دیگران است، در یک کلام توجه و ادب دیگران. (26 اوت 1846)
تو یک داستان معمولی را که در محدوده ی تجربه ی هر آمی جای می گیرد، در فرمی اشرافی عرضه کرده ای و از نظر من این نشانه ی قدرت واقعی در ادبیات است. فقط آدم های ابله یا نابغه از چیزهای پیش پا افتاده استفاده می کنند. طبایع متوسط از این چیزها پرهیز دارند، آنها دنبال استثنائات هستند؛ دنبال چیزهای والا یا پست. (16 ژوئیه ی 1853)
زمانی فکر می کردند شکر فقط از نیشکر به دست می آید. امروز شکر را تقریبا از همه چیز می گیرند. شعر هم همین طور است. باید شعر را از هر چیزی به دست بیاوریم، مهم نیست چه چیزی، چرا که شعر در همه چیز و همه جا وجود دارد. هیچ ذره ای از ماده نیست که حاوی فکر نباشد ... .(27 مارس 1853)
من خودم "مادم بوواری" را نخوانده ام.

۱۳۸۵/۱/۲۸

مدرسه روی قبرستان

ظاهرا دوره ی رضاشاه مدارس زیادی روی قبرستان های کوچک و محلی شهرها ساخته شد. من هم توی خاطراتم سه تا از این مدرسه ها دارم که می خواهم درباره ی شان چیزی بنویسم ولی هنوز این کار را نکرده ام.
اولی مدرسه ی امیرکبیر (مدرسه ی دوران ابتدایی ام)  است که یکبار زمین حیاطش نشست کرد. استخوان های مرده ها توی چاله ها دیده می شد. ما، بچه ها، هم می ترسیدیم و هم کنجکاو بودیم تا اسکلت سر و دست بیشتری ببینیم و به هم نشان دهیم.
دومی مدرسه ی راهنمایی شاه حسین ولی (مدرسه ای توی محله ی مان). نام این مدرسه متعلق به زاهد یا درویشی ست که ظاهرا دوران خودش برو و بیایی داشته و توی حیاط مدرسه اتاقکی هنوز برپاست که قبر و ضریح این زاهد داخل آن است و زن های محله بعضی وقتها دسته جمعی برای زیارت می روند به مدرسه و داخل اتاقک به نذر و نیاز مشغول می شوند.
سومی مدرسه ی ابتدایی دخترانه باغبان (توی محله ی معروف دوه چی) که دیوار به دیوار مرکز فرهنگی آموزش و پرورشی بود که من دوره ای کتابخانه ی آن را می گرداندم. این کتابخانه دریچه ای بیست سانت در بیست سانت به حیاط این مدرسه داشت که زنگ های تفریح من آن را باز می کردم و بازی دختربچه های مدرسه را نگاه می کردم. آرامگاه باغبان، شهید معروف مشروطه، داخل همین مدرسه بوده و همین اواخر بود که نواده هایش به وصیت باغبان پس از ده ها سال قبر او را به قم منتقل کردند.

۱۳۸۵/۱/۲۵

حسن کهل:


[حَ سَ] دهی است جزو دهستان سهندآباد، بخش بستان آباد شهرستان تبریز، 20 هزار گزی جنوب بستان آباد، 15 هزار گزی شوسه ی بستان آباد به تبریز. جلگه ی سردسیر. سکنه ی آن 366 تن شیعه ی ترک زبان. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد.

مجموعه ی لغت نامه ی دهخدا که دستم رسید، دومین کلمه ای که توش جستجو کردم همین بود؛ اینجا روستای اجدادی پدران من است.
جلد ششم لغت نامه ی دهخدا

۱۳۸۵/۱/۱۸

جستجو در تصوف

1. از خدای به خدای رفتم تا ندا کردند از من در من که ای تو، من. (نقل از کتاب تذکره الاولیاء شیخ عطلر نیشابوری)

2. درباره ی فضیل بن عیاض می گویند که به عزلت علاقه داشت و خوف و قبض بر وی چندان غلبه یافته بود که با مرگ او گویی حزن نیز از عالم رخت بربست.
علاقه اش به انزوا چندان بود که یکبار عبدالله مبارک را که به دیدارش می رفت، گفت بازگرد وگرنه من بازگردم چرا که تو می آیی تا مشتی سخن بر من بپیمایی و من مشتی سخن بر تو پیمایم.

3. من از اوایل جوانی تا امروز که عمرم از پنجاه برگذشته است همواره در باب عقاید هر فرقه و اسرار هر مذهب جستجو کرده ام و شوق و علاقه یی که به درک حقایق داشتم به جایی رسیده بود که هم از آغاز حال رشته ی تقلید را گسسته بودم و با خود می اندیشیدم که چون مطلوب من علم بر حقیقت چیزهاست ناچار باید نخست بدانم حقیقت خود علم چیست؟ پس دریافتم که علم یقینی آنست که در آن، معلوم به نحوی انکشاف بیابد که جای شک و ریب نباشد و امکان وهم و غلط نرود. از این رو توجه پیدا کردم که آنچه را براین وجه معلوم خویش نکرده ام علمی است که بر آن اعتمادی نیست و آن را نمی توانم علم یقینی بخوانم. وقتی علوم خویش را در خاطر آوردم دریافتم که علمی تا این حد آمیخته به یقین را جز در آنچه به حسیات و ضروریات نباید اعتماد کنم. (نقل از کتاب المنقذ من الضلال امام ابوحامد غزالی)

جستجو در تصوف، عبدالحسین زرین کوب، چاپ ششم، 1379، موسسه ی انتشارات امیرکبیر

۱۳۸۵/۱/۱۶

هر که محبوب است خوب است

فرمود هر که محبوب است، خوب است و لا ینعکس: لازم نیست که هر که خوب باشد، محبوب باشد.

از مقالات مولانا- نشر مرکز با ویرایش جعفر مدرس صادقی