۱۳۸۵/۱۰/۸

امان از اين بازي

بالاخره اين بازي وبلاگي به ما هم رسيد. فكر كنم نقطه ي پايانيش همين جا باشه. مرسي از نازنين كه ما رو دعوت كرد و همينطور محمد (آخه تو خودت كه گير افتادي بايد ما رو هم گير بندازي؟:)).
من با اصل اين بازي مشكل دارم، چون فكر مي كنم چيزهايي كه بقيه در مورد من نمي دونن خب حتما نبايد بدونن ديگه :) ولي به خاطر دوستان قبول.

1- از موقعيت هايي كه احساس كنم ناخواسته يه جايي هستم كه منو نمي خوان به شدت بيزارم و هنوز هم از يادآوري بعضي هاش سر درد مي گيرم.
2- هميشه بعد از شنگولي خود خواسته (به دليل ...) دلم مي خواد اون هنر كيج ايراني رو(به قول محمد) اجرا كنم.
3- به جز اين اواخر كه تصميم هاي خوبي گرفتم چندين سال بيشترين فكرم حول مردن مي گذشت (تصميم ها رو هم به همين خاطر گرفتم).
4- عكاسي رو تازگي شروع كردم ولي برام جديه و حتي ممكنه كه تحصيلات آينده ام رو تو اين زمينه انتخاب كنم (قابل توجه دوستاني كه بهم توصيه مي كنن از كامپيوتر بكشم بيرون).
5- چندين ساله كه وزنم ثابته و البته يه ده كيلويي كمه. به زور رژيم و مكافات يه 5 كيلويي اضافه كردم كه به لطف حرص و جوشي كه اخيرا مي خورم دوباره كم شد و برگشتم سر وزن هميشگيم (حالا اينكه وزنم چقدره و حرص اخيرم مال چيه رو بي خيال).

ما رضا، فروغ، علي، سهيل و پريسا رو به بازي دعوت مي كنيم.

۱۳۸۵/۱۰/۷

برويد كنار

خيلي خوب، خيلي خوب، بريد كنار؛ ديگه ناز نمي كنم؛ من همينجا و همين حالا پنج راز كوچكم را مي نويسم. مهدي هم بنويسد و بعد پنج وبلاگ ديگر را معرفي مي كنيم با هم (راستي، آقاي داور اشكالي كه ندارد اينجوري؟ چون راستش تا آمديم به خودمان بياييم، ديديم كه همه تيم كشي شده اند).

اسرار كوچك ناصر:
1- قوم و خويشمان مي گويند كه وقتي پدربزرگم مرد، گربه خانگي اي كه خيلي دوستش داشته رفت و ديگر هيچوقت نيامد، كبوترهاي كبوترخانه همگي خودشان را انداختند توي تنور و سوختند و گز خانه (وسيله ي متركردن) كه همه اعتقاد داشته اند اگر در خانه اي معيوب شود، آن خانواده دچار اتفاقات نحسي مي شود، مدتها گم شد و وقتي پيدا شد كج شده بود.
2- اين يكي خيلي هم راز نيست؛ من 13 فروردين متولد شده ام يعني روز سيزده بدر (يا به در). مواظب باشيد نحسي ام شما را نگيرد.
3- قوطي شيرخشكي داشتم توي بچگي كه جايي بيرون از خانه دفنش كرده بودم و تويش چيزهاي باارزش كودكي ام را مخفي مي كردم؛ چيزهايي مثل دكمه هاي براق، كاشي هاي شكسته اي كه فكر مي كردم خيلي قديمي اند و .... آنجا كه مخفي اش كرده بودم مسيل رودخانه اي بود. يك روز باراني كه از خواب بيدار شدم سيل آمده بود و بعدش هيچوقت پيدايش نكردم.
4- مي خواهم چيزي بنويسم كه حداقل بيست بعد از مرگم هم خواننده داشته باشد.
5- چندسالي مي شود كه هر روز فكر مي كنم به پيري. سي ساله هم نشده ام هنوز ولي به شكل بيمارگونه اي مدام و هر روز فكر مي كنم به اينكه دارم پير مي شوم.

۱۳۸۵/۱۰/۴

من در برف

ديروز با مهدي و پريسا و چند نفر ديگه از دوستامون رفتيم حافظيه. خيلي خوش گذشت. برف كلي باريده بود و من براي اولين بار حافظيه رو توي برف مي ديدم. بعد از مراسم طولاني فالگيري براي خودمون و غايبين (كه كم و بيش به عدد حاضرين بودند) رفتيم نشستيم توي يكي از غرفه ها و بساط قليون و چايي رو روبه راه كرديم. من وسط مجلس دوبار پاشدم و اومدم بيرون. اغلب مي مونم كه چند درصد از كارهاي من به خاطر خودنمايي و متفاوت بودن از جمعه و چند درصدش اريجينال. درنهايت فكر كنم همون بخش اول رو هم بايد بذارم به حساب رفتارهاي واقعيم از بس زيادن.
بيرون كه اومدم فقط به خاطر ديدن خود مقبره نبود توي برف. مي خواستم سنگ قبرهاي اطراف مقبره رو هم ببينم. سنگ قبر چند عارف دو قرن پيش بود و چند شهيد پنجاه شصت سال پيش.
راستي حافظ شعري هم داره كه توش برف باشه يا صحبتي از برف؟

۱۳۸۵/۱۰/۲

من هم آنجا بودم

آخر هفته ي قبل كار فيلمبرداري فيلم محمد را تمام كرديم. واقعا كار طاقت فرسايي ست. آدم كمردرد مي گيرد. اميدوارم فيلم خوبي شود هرچند به خاطر بازي خودم دلسرد شدم.
ولي به هرحال تجربه ي بسيار خوبي بود از جريان ساخته شدن يك فيلم آماتوري. من هم مثل محمد تشكر مي كنم از مريمي، محمد، كاوه ، سعيد و آذرخانم.

۱۳۸۵/۹/۳۰

الحمدالله همه جا آب پاشي ست

روز دوشنبه 29 جمادي الاول از طرف پالكونيك اعلاني به ديوارها به اين مفاد چسباندند كه نظامي شهر با من است و تفنگ فروشي موقوف؛ و اگر كسي در خانه اش تفنگ بيندازد اگر سهوا باشد مدتي حبس، اگر عمدا باشد يا براي دزدي انداخته شود فورا سرباز مجاز است كه در خانه بريزد و حقيقت را معلوم كند. اگر عمدا تير انداخته باشند و بدون علت، مجازات خواهند شد و اگر در كوچه از پنج نفر بيشتر و در خانه هم اجماع نمايند متفرق و به قوه ي جبريه منهزم خواهند نمود و اگر به قزاق كسي حربه بِكشد و بُكشد خانه اش تاراج خواهد شد. از (اين) قبيل شروطات خيلي. مثلا اگر به كسي تعدي شده اظهار بدارد. و هر خانه و دكاني مجبور است كوچه ي خود را آب پاشي كند.
...
از اين قبيل اعلان بود كه پالكونيك كرده است. مردم همه متفكر و متحير و متزلزل هستند. خداوند عاقبت همه را به خير بگرداند. بيشتر مردم در ظاهر تقيه مي كنند و از مشروطه بد مي گويند. الحمدالله چيزي كه هست شهر خيلي امن است و از احدي صدا بلند نيست. گويا همه مرده اند.
روزنامه ي اخبار مشروطيت و انقلاب ايران (يادداشت هاي ميرزا سيد احمد تفرشي در سالهاي 1321 تا 1328 قمري)، به كوشش ايرج افشار،انشترات اميركبير، 1351

۱۳۸۵/۹/۲۶

صد لیکو

لیکو را بسیاری آوازی بلوچی می شمارند که شناختی به حق هم هست...لیکو، تک بیتی ست در وزن هجایی و به همراهی ساز سروز یا سرود(=قیچک) خوانده می شود...حرکت، محور حیات در لیکوست. امکان سکون و ایستادن، صفر است. برای زندگی باید حرکت کرد حتی اگر به سوی مرگ باشد...مثلث اسب، زن، تفنگ هم چون دیگر اقوام عشیره ای ایران در اینجا نیز نشان سربلندی و دلاوری مرد است.

می آیم و
می ایستم از دردی که پاهام را می کوبد
می خواهی ام اگر
رها کن آن مرد را.
---
دنیا می رود و
جوانی نمی کنی تو
فریاد
فریاد
برای که مانده ای عزیز؟
---
بیا
تا همین آب
با خواهران ات بیا
چه دوست اند با من
چهره و اندام ات.
---
می گذشتی از راه
بر چادرت رفتم
کارم مگیر
حرفی نیست مرا.
---
لیکو می زنم
دهان ام را نگاه کن
بترس
از خدا بترس
ول کن این خواسته را.
---
زشت ایم
من و صورت ام
زیبا تر از او نیست
نیست.
---
پرده را بکش
هر چه تو بخواهی
ساعت یازده و ربع شد
ببین!

صدلیکو، منصور مومنی، نشر مشکی

۱۳۸۵/۹/۱۸

بر زمین، بی نام

منبع و مقصد وال استریت ژورنال
جهانگیر رزمی بعد از 26 سال جایزه ی پولیتزرش را دریافت کرد. خبرش را اینجا و اینجا می توانید بخوانید. عکسی که جایزه را به خاطر آن دریافت کرده همین است که اینجا می بینید. برای مشاهده ی مجموعه ی کامل عکس ها و نیز داستان آنها روی عکس کلیک کنید.

امروز اینچنین گذشت

بوگون دامی سووادیم، یِددی سوواخ اوستون دن
قارا پیشییی گوردوم آشدی دووار اوستون دن
هچ بیلمدن کی ناواخت گون چیخدی یا کی باتدی
ول له گتیر جامیمی رفده کیتاب اوستون دن

امروز پشت بام را کاهگل کردم روی هفت (لایه) کاهگلی که داشت
گربه ی سیاه را دیدم که از روی دیوار گذشت
هیچ نفهمیدم که چه وقت خورشید طلوع کرد و غروب کرد
رها کن! جامم را از روی کتاب روی رف بیاور

۱۳۸۵/۹/۱۶

هیئت ترویج کشاورزی

بالاخره مادام بواری نوشته ی گوستاو فلوبر را خواندم. می دانستم که رمان مهمی ست در تاریخ هنر رمان نویسی ولی رغبتی نداشتم به خواندندش. درواقع کوندرا آنقدر ارجاع داده بود توی کتاب پرده به این رمان که مجبور شدم بخوانمش. راستش فکر می کنم از خواندن رمان های قدیمی و کلاسیک لذت زیادی نمی برم ولی عجیب آنکه هرکدام را که می خوانم می بینم بسیار زیباست. مثلا وقتی گوژپشت نتردام را خواندم فصل اول رمان کاملا نفسم را حبس کرده بود یا طنز همین مادام بواری واقعا اعجاب انگیز بود برایم. نسخه ی PDF کتاب را اینجا و نسخه ی HTML آن را اینجا می توانید بیابید. در سال 1949 فیلمی از روی این رمان ساخته شده است که توصیفش را به همراه عکس هایی ازهنرپیشه ی زیبایش اینجا می توانید ببینید. یکی از قسمت های زیبای رمان بخش هشتم از فصل دوم است که توصیف اولین صحبت عاشقانه ی مادام بواری با رادولف (یکی از پدرسوخته ترین مردان عاشق پیشه ی تاریخ ادبیات و رقیب رت باتلرِ بر باد رفته) در طی تماشای مراسم سخنرانی مشاور وزیر و اعطای جایزه به کشاورزان و دامداران نمونه توسط هیئت ترویج کشاورزی ست؛ واقعا زیباست:
و در آن دم که رئیس هیئت سین سیناتوس را پشت گاوآهن و دیوکلسین را در حال کلم کاری و امپراطوران چین را در افتتاح جشن سالانه ی بذرافشانی تشریح می کرد، رودلف به زن جوان توضیح می داد که این جذبه و کشش مقاومت ناپذیر از یک زندگی قبلی سرچشمه می گیرد.
می گفت: بنابراین ما چرا با یکدیگر آشنا شده ایم؟ کدام تقدیر چنین خواسته است؟ بدون شک مثل دو شط که جاری می شوند تا به هم بپیوندند، شیبهای خاص ما را به سوی یکدیگر سوق داده است.
و دست "اما" را گرفت. او دستش را پس نکشید.
رئیس هیئت فریاد زد: مجموعه ی زراعت های خوب!
- مثلا وقتی من به خانه ی شما آمدم ...
- آقای بیزه اهل کنکامپوا
- هیچ می دانستم که همراه شما به اینجا خواهم آمد؟
- هفتصد فرانک!
- حتا صد بار خواستم بروم، شما را دنبال کردم و ماندم.
- کودها!
- همچنانکه امشب خواهم ماند و فردا و روزهای دیگر و تمام مدت عمرم!
- آقای کارون، اهل آرگویف یک مدال طلا!
- چون من در مصاحبت هیچکس زیبایی و لطفی به این درجه از کمال نیافته ام.
- آقای بن، اهل ژیوری سن مارتن.
- بدین جهت، من خاطره ی شما را با خود خواهم برد.
- برای یک قوچ مرینوس!
- اما شما مرا فراموش خواهید کرد و من مثل سایه ای از نظر شما محو خواهم شد.
- آقای بلو، اهل نوتردام!
- آه! نه، نه، اینطور نیست. به هرحال من در فکر شما و در زندگی شما اثری خواهم گذاشت، مگر نه؟
- و اما برای پرورش نژاد خوک، دو جایزه ی عالی و مساوی به آقایان لوهریسه و کولامبورگ. هر یک شصت فرانک!
...
رودلف دیگر حرف نمی زد. هردو به هم نگاه می کردند. میلی مفرط لبان خشک آن دو را می لرزانید و انگشتان شان نرم و سبک درهم رفت.
رئیس هیئت ادامه داد: کاترین نیکز الیزابت لورو، اهل ساستولاگریر، به پاس پنجاه و چهار سال خدمت در یک مزرعه ی واحد یک مدال نقره به بهای بیست و پنج فرانک.
مشاور تکرار کرد: کاترین لرو کجاست؟
از او خبری نبود و صداهای پچ پچی شنیده می شد که می گفتند:
- ده برو جلو!
- نه! از طرف چپ!
- نترس، برو!
- آه! چقدر این ضعیفه خر است!
توواش فریا زد:
- بالاخره این زن اینجاست؟
- بله، اینه ها!
- پس بیایید جلوتر!

مادام بواری، گوستاو فلوبر، ترجمه ی رضا عقیلی و محمد قاضی، انتشارات نیل، چاپ سوم، 1364
ترجمه عالی بود ولی من با نیم نگاهی به متن انگلیسیِ لینک داده شده، شکل نوشتاری گفتگو را تغییر دادم.

۱۳۸۵/۹/۱۵

حباب شیشه

"شگفت آور است كه چگونه اغلب زندگيم را گويي درون هواي رقيق شيشه گذرانده ام."رمان شیشه از سیلویا پلات تا حد زیادی ماجرای زندگی خودشه. داستانی مملو از جلوه های هراسناک زندگی." براي كسي كه درون شيشه بود،‌بيروح و بي حركت، مثل يك جنين مرده، دنيا به تنهايي يك كابوس بود." داستان مملو است از عشقهای ناموفق، روابط تصنعی که قهرمان داستان قدرت سازگاری با آنها را ندارد. استر قهرمان اصلی رمان در رویارویی با این مشکلات به افسردگی شدیدی مبتلا میشه و تا مرزِ خود کشی پیش میره." سالها عمرم را با فاصله در امتداد جاده اي مجسم مي كردم، به شكل تيرهاي برق كه به وسيله سيم به هم وصل بودند، شمردم يك، دو، سه ... نوزده تير بود. بعد سيم تير آخر در فضا كشده شده بود و هرچه كوشش مي كردم حتي يك تير ديگر هم بعد از نوزدهمي نمي ديدم."سیلویا پلات که بیشتر به عنوان شاعری توانا مطرح است، در 1932 متولد شد، در 1956 با تد هیوز شاعر انگلیسی ازدواج می کنه و در 1963 با گاز خودکشی میکنه.(نقل قول اول از خاطرات سیلویا و دو نقل قول بعد از کتاب شیشه آورده شده.)

۱۳۸۵/۹/۱۰

شما باور نکنید!

از درختی عکس گرفتم
سرخ شد،
شما باور نکنید.

گرگي در كمين، عباس کیارستمی

عکس رو ببینید!

۱۳۸۵/۹/۶

بچه کارمند

شرکت ما یه مهد کودک هم داره که کارمندها صبح بچه هاشون رو با خودشون می یارن و می سپرن اونجا و موقع برگشتن می رن و برشون می دارن و با خودشون می برندشون. یه زن و شوهری توی شرکت ما کار می کنن که گاهی زن - ظاهرا برای رفتن خونه ی مادرش اینا - از سرویس ما استفاده می کنه و ظاهرا مرد بعدا بهش می پیونده. اون روزی همین خانم با بچه اش اومد سوار سرویس شد. بچه اش رو هم از مهد کودک برداشته بود؛ ولی بچه ظاهرا از یه چیزی ناراضی بود و مدام غر می زد. نمی دونم چرا بچه هایی که توی مهدکودک بزرگ می شن اینقدر شلوغ و وراج و بی تربیت بار می یان! بعد از چند دقیقه فهمیدم که بچه ظاهرا می خواسته از روی جوب کنار خیابون بپره ولی مادرش یا به خاطر اینکه می ترسید بچه بیافته توی جوب و یا به خاطر عجله بغلش کرده بود و نذاشته بود که بچه از روی جوب بپره. موضوع واقعا خیلی حاد شده بود. بچه به هیچ وجهی قانع نمی شد و چرت همه ی کارمندهای خواب آلود رو (که واقعا روی خواب داخل مینی بوس به عنوان ساعات خواب روزانه شون حساب می کنند) بدجوری پاره کرده بود. همه ی کارمندها برای خودشون هم که شده می خواستن بچه رو قانع کنن. راننده طبق معمول این وقتها شده بود لولوخورخوره که هرآن ممکنه بچه های شلوغ رو از ماشین بندازه پایین. بدبختِ راننده هم سعی می کرد نقش خودش رو خوب ایفا کنه و مدام از توی آینه فیگورهای ترسناک و مسخره برای بچه می گرفت؛ ولی بچه انگشت شستش رو کرده بود توی دهنش و مدام داد و بیداد می کرد که "مامان بی تربیت بدجنس چرا نذاشتی از روی جوب بپرم؟"
آخرسر راه حل رو مامان بچه پیدا کرد. به قیافه اش نمی خورد همچون نبوغی داشته باشه. روکرد به بچه و گفت "اصلا می دونی موضوع چیه آرمان؟ امروز آقای رئیس بخشنامه کرده بود که پریدن از روی جوب غدغنه!"
بچه یه کم با چشمهای گشاد شده مامانش رو بروبر نگاه کرد ولی معلوم بود که جواب قانع کننده بوده. بعد چند دقیقه آرمان بغل مادرش به خواب شیرینی رفته بود و کارمندها هم تونستن چرتشون رو پی بگیرن.

۱۳۸۵/۹/۵

مادر

كلمه ي Mum در انگليسي دو معني ميده:
يكيش همون مادره و يكي ديگه سكوت و خاموشي.
هم زيبا و هم غم انگيز.

۱۳۸۵/۹/۴

کم حرفی

از دست ندهید. یک تخیل ناب؛ کم حرفی!
این پست را چندین بار نوشتم و ویرایشش کردم؛ آخرسر همین شد!

۱۳۸۵/۹/۲

تولد کارمند

قسمت های داخل گیومه از رمان آخر فصل نوشته ی آدالبر ستیفر (نویسنده ی اتریشی) است و بقیه از خود میلان کوندراست:

"دیوان سالاری تا وقتی که قصد بسط و توسعه دارد باید تعداد بیشتر و بیشتری کارمند استخدام کند و بدیهی است که بین این افراد تعدادی ناگزیر بد و تعدادی هم خیلی بد هستند. پس باید نظامی ابداع می شد که اجازه دهد تا کارهای لازم به نحوی اجرا شود که توانایی های نابرابر کارمندان باعث بروز ضعف در کارها و یا تباه کردنشان نشود... روشن تر بگویم، مجموعه ی منظم و آرمانی ای که به ساعت شبیه است باید به نحوی ساخته می شد که بتواند اگر قطعات خوبش را با قطعات بد و قطعات بدش را با قطعات خوب جایگزین می کردیم، باز هم درست به کارش ادامه دهد. بدیهی است که چنین ساعتی اصلا وجود ندارد. اما دیوان سالاری تنها در چنین شرایطی می توانست به حیاتش ادامه دهد؛ درغیر این صورا عطف به تحولی که شاهدش بود، باید نابود می شد." بنابراین از کارمند نمی خواهند که مسائل مربوط به نظام دیوان سالارانه ای را که در آن کار می کند درک کند، از او می خواهند تا با همت تمام و بی آنکه بفهمد و یا حتا تلاشی برای فهمیدن این نکته کند که در دفتر بغل دستی چه اتفاقی می افتد، به کارها برسد.

پرده، میلان کوندرا، ترجمه ی کتایون شهپرزاده و آذین حسین زاده، نشر قطره، چاپ اول 1385

کافکا رمان قصر را 60 سال بعد از نگارش کتاب آخر فصل نوشت.

۱۳۸۵/۸/۲۹

مشكل حساب

"سه نفري در كلبه‌اي كنار رود زندگي مي‌كرديم. پدرم هندوانه مي‌كاشت و مادرم نان مي‌پخت. من به مدرسه مي‌رفتم. نه سالم بود و با مسائل حساب مشكل داشتم. يك روز صبح كه داشتيم صبحانه مي‌خورديم، ببرها آمدند تو و پيش از آن كه پدرم بتواند اسلحه‌اي چيزي بردارد، كشتندش. مادرم را هم كشتند. پدر و مادرم حتي فرصت نكردند چيزي بگويند. من هنوز نشسته بودم و قاشق حليم دستم بود. يكي از ببرها گفت «نترس. با تو كاري نداريم. با بچه‌ها كاري نداريم. همان‌جا بنشين، ما هم برايت قصه مي‌گوييم.» يكي از ببرها سراغ مادرم رفت كه بخوردش. دستش را كند و آرام آرام جويد. «چه جور قصه‌اي دوست داري؟ يك قصه‌ي خوب بلدم. قصه‌ي يك خرگوش است.» گفتم «نمي‌خواهم قصه بشنوم.» ببر گفت «خب، باشد.» و لقمه‌اي از پدرم كند. مدتي همان‌طور با قاشق دستم نشستم. بعد قاشق را پايين گذاشتم. بالاخره گفتم «پدر و مادرم بودند.» "
روي من خيلي تاثير بدي داشت. حتا بعد از چند بار خوندن.
اين قطعه اي از بخش حساب ِ در قند هندوانه بود. تقريبا نصف كتاب رو مي تونيد در وبلاگي با نام چرك‌نويس‌هاي ترجمه‌ي در قند هندوانه كه توسط آيدين نظاري منتشر شده بخونيد.
(اين كتاب رو مهدي نويد كامل ترجمه كرده و توسط نشر چشمه چاپ شده.)

۱۳۸۵/۸/۲۶

بشمرید و بشمرید

فکر کنم هیچ روشنفکری دید مثبتی نسبت به سرشماری جمعیت و نفوس ندارد؛ نه اینکه بقیه ی مردم دید مثبتی حتما داشته باشند.
خیلی سال پیش داستانی آلمانی خواندم که در آن قهرمان داستان را مامور کرده بودند که از صبح تا شب سر پلی بایستد و تعداد عابرین را بشمرد. قهرمان از صبح تا شب تمام حواسش فقط به این بود که وقتی محبوبش از روی پل رد می شود، او را نشمرد.

پی نوشت: محمد زحمت عجیبی کشیده و داستان را تایپ کرده و در وبلاگش گذاشته. خواندنش را از دست ندهید (اینجا)!

۱۳۸۵/۸/۲۴

دست ها

"دست ها چيزهاي خيلي خوبي اند، به خصوص بعد از اينكه از عشق بازي برگشته باشند."
1-وقتي كه چيزي رو جايي ميخوني كه خودت حسش كرده بودي و هميشه هم پيش خودت حسش كرده بودي و بعد ميبيني كه كس ديگه اي هم حسش كرده لذت مي بري. هميشه نسبت به دست ها حس خاصي دارم. شايد هر كسي واسه شناخت آدمها راهي داره. يكي قيافه ايه، يكي بويي ه، يكي چشميه، منم دستي ام.
2-باز هم براتيگان. كتاب در قند هندوانه براتيگان تازگي به دستم رسيده و در حال خوندنش هستم. وقتي پارسال كتاب صيد قزل آلا در آمريكا ش رو ديدم يك كم گيج شدم و متاسفانه نصفه رهاش كردم(راستش عجيب بود كه يادم مي رفت دارم ميخونمش و يه كتاب ديگه رو شروع مي كردم. بعد از چند تلاش نصفه رهاش كردم). اون وقت فكر نمي كردم كه كارهايي از براتيگان بخونم كه اينقدر لذت بخش باشن. به هر حال من دوباره مي خوام از براتيگان مطلب بذارم. اگه كسي اعتراضي داره بگه. (جمله بالا نقل ازدر قند هندوانه نوشته ريچارد براتيگان)

۱۳۸۵/۸/۲۱

هايكو و آرامش غم انگيز در ويندوز

به مطلب جالبي برخوردم در مورد استفاده ي هايكو. به نظرم خيلي بامزه اومد. عينا ميارمش اينجا:
"يک شرکت تهيه نرم­افزار­های رايانه‌ای در ژاپن، به روی يک نسخه خاص از ويندوز به جای پيام­های تکراری مايکروسافت، هايکو قرار داده است. يعنی وقتی کاربر با خطای سيستم مواجه می­شود، به جای ديدن پيام­های آزاردهنده هميشگی ويندوز با خواندن هايکو به فناپذيری دنيا و هرچه که در اوست می انديشد و کمی آرامش می يابد."
و حالا چند تا از اين Errorهاي هايكويي :

سايتی که جستجو کرديد
يافت نشد اما،
سايت­های بيشماری هست
---
ديروز کار می­کرد
امروز کار نمی­کند
ويندوز چنين است
---
کمبود حافظه!
کاش تمام آسمان از آن ما بود
افسوس ممکن نيست
---
خطای جدی!
شورت­کات­ها همه نيست شده اند
صفحه و ذهن هر دو خالی
---
ويندوز ان­تی در هم شکست
من صفحه آبی­رنگ مرگم
کسی فريادت را نخواهد شنيد

كل مطلب برگرفته از وبلاگ كاوازو (كه ظاهرا معنيش در ژاپني غوك هست.)

۱۳۸۵/۸/۱۹

فریدون هویدا

من یه چیزهایی شنیده بودم درباره ی شرکت فریدون هویدا توی چند پروژه ی سینمایی (و مشارکتش در تاسیس مجله ی کایه دو سینما) ولی به هر حال برام جالب بود وقتی فهمیدم اون نویسنده ی یکی از فیلم های روبرتو روسلینی هم بوده (به همراه خود کارگردان)؛ فیلم INDIA: MATRI BHUMI که من ندیده ام البته ولی ژان لوک گدار نظر جالبی داره درباره اش (اینجا). و یه فیلم دیگه به اسم Full Cast and Crew for Signe du lion, Le که توی اون خود ژان لوک گدار هم بازی می کنه.

۱۳۸۵/۸/۱۶

بادبادك باز

باز هم يه داستان مهاجرتي ديگه. بادبادك باز رمانيه از يه نويسنده ي افغانِِِ ساكن آمريكا به نام خالد حسيني كه به ماجراي زندگي دو پسر بچه ي افغاني مي پردازه كه يكيشون در نوجواني به دليل بحران و جنگ در افغانستان به آمريكا مهاجرت مي كنه و ادامه داستان. اين رمان 103 هفته در ليست پرفروش ترين كتابهاي تايمز باقي مونده و علاوه بر فروشش در سال 2003 در 2004 نيز 4 ميليون نسخه فروش كرده است. اين كتاب در اصل به زبان انگليسي نوشته شده و دو ترجمه از اون در ايران به چاپ رسيده. يكي ترجمه مهدي غبرايي و ديگري ترجمه ي دو نفره اي از خانمها زيبا گنجي و پريسا سليمان زاده.
در مورد كتاب نظر دقيقي نمي تونم بدم. چند صحنه توي اون هست كه به شدت تاثير گذاره ولي يه كم غير واقعي. و البته اين غير واقعي بودن در بعضي صحنه هاي ديگه هم ديده ميشه. مثل صحنه هايي كه تكرار مي شن، يا صحنه اي كه پدري قول ميده و پسر بدون دونستن اون قول انجامش ميده. در مجموع فكر كنم كتابيه كه مدتها با آدم مي مونه. شايد تشابه فرهنگي-مليتي يكي از دلايل موندگاريش باشه.
من ترجمه ي خانمها رو خوندم، به شما توصيه مي كنم اون يكي رو تجربه كنيد. به نظر من ضعفهايي داشت اين ترجمه، مخصوصاً كه به نظر ميآد نثر اصلي كتاب هم بي نقص نيست.
پي نوشت: از پريسا بابت هديه ي كتاب ممنون.

۱۳۸۵/۸/۱۵

رمان و مسائل مشترک

امروز از طریق بخش پیام های نوین در سایت دوست عزیزم، آرش شریف زاده ی عبدی، توانستم ترجمه ی مقاله ای از اورهان پاموک بخوانم تحت عنوان "برای چه کسی می‌نویسید؟ سؤال این است." مقاله در هرالد تریبون بین‌‌الملی منتشر شده و توسط آقای علیرضا مجیدی ترجمه شده و در وبلاگ زیبایشان، یک پزشک، آمده است (البته به نظر من بهتر بود در عنوان مقاله به جای "سؤال این است" می گفتند "مساله این است" که اشاره ای آشکار به معروفترین عبارت شکسپیر دارد). به نظرم جالب آمده از این بابت که این روزها دارم کتاب پرده نوشته ی میلان کوندرا (ترجمه ی کتایون شهپرزاده و آذین حسین زاده، نشر قطره) را می خوانم که تاملات کوندرا پیرامون هنر رمان را دربردارد (و مهدی نقل قول هایی از آن را قبلا در وبلاگ گذاشته است).
با تشکر از آقای شریف زاده و مجیدی.
راستی خیلی بامزه است که وقتی می خواهم میلان کوندار را در گوگل جستجو کنم، با صفحه ی فیلترینگ روبرو می شوم. چقدر باحال و بامزه و خنده دار و زیبا و نکبت.

۱۳۸۵/۸/۱۳

احساس مشترك

احساس مشترك
خانم و خدمتكار
روز سرشماري

عباس كيارستمي، گرگي در كمين

۱۳۸۵/۸/۱۱

کارمند، برای پیانو دیر است!

جوانتر که بود یک سوسیالیست حسابی بود. اصولی هم برای خود داشت؛ مثلا اینکه نباید به هیچ گدایی کمک کند مبادا این کمک کردن جزئی باعث شود که وظیفه اش را در قبال این طبقه فراموش کند. یا اینکه از هر کسی که توی پیاده رو ایستاده است و کاغذ تبلیغاتی به دست مردم می دهد، حتما کاغذی بگیرد. حدس زده بود که شکل قرارداد این افراد با کارفرماهایشان به این ترتیب است که باید تعداد مشخصی آگهی را پخش کنند تا مبلغ مشخصی پول بگیرند. پس با گرفتن یک آگهی از این آدم به او کمک کرده بود که زودتر پول گیرش بیاید. برای همین هم اگر از جلوی این آگهی پخش کن ها چندبار هم رد می شد، هر بار یک آگهی می گرفت و دقت می کرد که کمی جلوتر یک سطل آشغال گیر بیاورد.
از آن زمان سال ها می گذشت (این اولین بار است که توی نوشته ای از گذشتن سال ها حرف می زنم). دو هفته پیش پسری توی میدان ونک یک آگهی به دستش داده بود و او طبق یک عادت قدیمی حتا مکثی کرده بود آگهی پخش کن سربرگرداند و یک کاغذ هم به او بدهد. خلاصه اینکه یک آگهی تبلیغاتی توی جیبش داشت. مال یک موسسه ی معروف بود که می گفت نوازندگی کلی ساز را آموزش می دهد. دو هفته بود که توی جیبش داشت. گاهی که سرش خلوت بود (مثلا توی ایستگاه متر یا توی تاکسی) درمی آورد و لیست سازها را مرور می کرد. می دانست که برای پیانو دیر است. چند روز بود که روی سازدهنی متمرکز شده بود. می دانست که سینایی هم سازدهنی می زند.

۱۳۸۵/۸/۷

کارمند و ملخ

مرد سیگار روشن به دست از پشت میز بلند شد و رفت کنار پنجره. به خیابان نگاه کرد. چیزی افتاد روی لبه ی پنجره. مرد نگاه کرد؛ ملخی بود به بزرگی کف دستی باز. مرد به سیگارش پکی زد و برگشت طرف خیابان. ملخ هم سر و ته کرد و لحظه ای بعد پرید. مرد ندید؛ آخر مدتها بود که کارمند شده بود.

۱۳۸۵/۸/۲

بشتابید

من داستان تیر گچ ریخته را بعد از کمی تغییر برای شرکت در مسابقه ی سایت سخن ثبتش کردم. اگر دوست داشتید بعد از روتوش شدنش (که منجر به روشن شدن علت نامگذاری آن شده) بخوانید، می توانید به اینجا مراجعه کنید.

۱۳۸۵/۷/۲۷

چند خط از زندگي ريچارد براتيگان














ريچارد براتيگان از نويسندگان به اصطلاح سودايي دهه ي 60 آمريكا، متولد30 ژانويه ي 1930
كارهايش را در به طور كلي درسبك خاصي نمي توان دسته بندي كرد، گاهي سبك نوشتاري او(غالباً نثراو) را براتيگاني! مي خوانند. (البته برخي از كارهاي او شايد در دسته ي آثار پست مدرن قرارداشته باشد. مثلا صيد قزل آلا در آمريكا).
پدرش قبل از تولد او خانه را ترك كرد و تا زماني كه آگهي مرگش را در روزنامه نديد نفهميد كه پسري به اسم ريچارد دارد.
در 1957 ازدواج كرد و سال 1960 دخترش به دنيا آمد و سال 1970 از زنش جدا شد.
كارش را با شعر آغاز كرد و به گفته خودش:"من و شعر عاشق و معشوق بوديم" و "هفت سال شعر گفتم تا ياد بگيرم چطورجمله بسازم، چون خيلي دلم مي خواست رمان بنويسم و مي دانستم تا نتوانم جمله بنويسم نمي توانم رمان بنويسم".
نوشته هاي او غالبا بياني ساده، گاهي حتي ساده لوحانه، نگاهي معصومانه و زباني قوي، دقيق و در عين حال بسيار ساده دارد. تا آنجا كه مجموعه اي از داستان هاي كوتاه او به عنوان متن آموزشي زبان انگليسي در ژاپن چاپ شد.(خوبه ها)(احتمالاً در اثر همين تبادلات فرهنگي اولين بار سال 1976 به ژاپن رفت. پس از آن مدام به ژاپن رفت و آمد كرده و تاثيرات زيادي از فرهنگ و هنر ومردم آنجا گرفت و حتا(حتا) با يك خانم ژاپني به اسم آكيكو ازدواج كرد كه بيشتر از دو سال نتونستند همديگه رو تحمل كنند. ظاهراً هميشه هم اين تبادلات فرهنگي آخر خوشي ندارند.)
داستان ها از نظر تصوير سازي بسيار قوي اند، تا آنجا كه بعضي از آنها صرفاً يك تابلوي نقاشي اند و بس.(خداييش همينطوره)براتيگان عاشق شكار بود. از جواني شكار مي كرد و بعد ها هم هر سال با دوستانش در مونتانا جمع مي شدند و به شكار مي رفتند. علاقه خاصي هم به سوراخ سوراخ كردن ديوار خانه اش و شليك كردن به ساعت و تلفن و ظرف هاي آشپزخانه و مخصوصاً تلويزيون داشت(اين يكي رو هستم). فصل شكار سال 1984، براتيگان به مونتانا نرفت. در 25 اكتبر 1984 در ِ خانه ي او را شكستند و يك بطري مشروب و يك تفنگ كاليبر 44 كنار جسدش پيدا كردند.
اين يك بيوگرافي چند سطري بود كه با اضافات ِ خودم خوندنيش كردم(عبارت هاي داخل پرانتز كه نثر من بودن;)).
مطالب قبلي درباره براتيگان:
http://dastanekutah.blogspot.com/2006/10/blog-post_10.html#comments
http://dastanekutah.blogspot.com/2006/10/blog-post_04.html#comments

۱۳۸۵/۷/۲۵

همینجوری روسیه

- "بگو ببینم روسیه را دوست می داری؟"
- "بسیار زیاد."
- "درست هم همین است. باید روسیه را دوست داشته باشیم. بدون عشق ما مهاجران، کار روسیه تمام است. هیچ یک از مردمی که در روسیه هستند، دوستش ندارند."

ماشنکا، ولادیمیر ناباکوف، ترجمه ی خلیل رستم خانی، نشر دیگر، چاپ سوم 1381

۱۳۸۵/۷/۲۴

یعنی چیزی آنجا است

نتوانستم این قطعه ی طلایی و به معنای واقعی کلمه شاهکار را از کتاب قصر بیاورم و تحسین خودم را به وضوح نشان ندهم. در این قطعه ک. دارد به الگا، خواهر بارناباسی که پیکِ دون پایه ی صاحب منصبی (شاید کلام Klamm که از صاحب منصبان عالی رتبه ی قصر است) است، می گوید که:
من هیچ نمی دانم که بارناباس آنجا با کی حرف می زند؛ شاید این منشی دون پایه ترین کارمندها باشد ولی اگر دون پایه ترین هم باشد می تواند آدم را در تماس با کارمند بالاتر از خودش بگذارد؛ و اگر که نمی تواند این کار را بکند، دستِ کم می تواند اسم او را بگوید؛ و حتا اگر نتواند، می تواند کسی را نشان بدهد که می تواند اسم را بگوید. این کلامِ موهوم ممکن است کوچکترین وجه مشترکی با کلام واقعی نداشته باشد، ممکن است شباهت جز به چشم بارناباس که وحشت کورش کرده وجود نداشته باشد. امکان دارد که او دون پایه ترین صاحب منصب ها باشد، امکان دارد که حتا اصلا صاحب منصب نباشد؛ اما به هرحال او یک جور کار دارد که پشت میز انجام می دهد، او یک چیزی توی کتاب بزرگش می خواند، چیزی را به منشی زمزمه می کند، وقتی چشمش گهگاه به بارناباس می افتد به چیزی می اندیشد، و حتا اگر این راست نباشد و او و اعمالش هیچ معنایی نداشته باشند، دست کم کسی او را به قصدی آنجا گذاشته است. همه ی این به سادگی یعنی چیزی آنجا است، چیزی که بارناباس فرصت استفاده از آن را دارد، دستِ کمِ کم چیزکی؛ و اگر بارناباس نمی تواند فراتر از شک و دلشوره و ناامیدی برود، تقصیر خودش است.

۱۳۸۵/۷/۲۲

من خودم به قصر زنگ می زنم

از گوشی وزوزی بیرون می آمد که ک. هرگز پیش از این از تلفن نشنیده بود. به همهمه ی صداهای کودکان بی شمار می مانست - ولی با این همه نه همهمه، بلکه بیشتر پژواک صداهایی که در فاصله ای بی کران آواز می خواندند - و به طرز ناممکن درآمیخته به یک بانگ بلند و پرطنین که چنان روی گوش ارتعاش می یافت که پنداری می کوشید به ورای شنوایی رسوخ کند. ک. بدون سعی در تلفن کردن گوش می داد، بازوی راستش را به رفِ تلفن تکیه داده بود.

قصر، فرانتس کافکا، ترجمه ی امیر جلال الدین اعلم، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم 1381

هیچ مردمی مانند کسانی که در ژرفترین دوزخ زندگی می کنند با چنین صداهای صافی آواز نمی خوانند؛ چیزی که ما آواز فرشتگان می انگاریم، آواز آنان است.

به نقل از یکی از نامه های کافکا

از این مرد خوشتان می آید؟

آمالیا گفت: باشد؛ خوب، می دانی، علاقه انواع مختلفی دارد؛ یک بار درباره ی جوانی شنیدم که شب و روز جز به قصر فکر نمی کرد، از هر چیز دیگر غافل بود و مردم دلواپس عقلش بودند، بس که ذهنش بکلی مجذوب قصر بود. ولی عاقبت معلوم شد که او درواقع نه به قصر بلکه به دخترِ زن کلفتی در دفترهای آن بالا فکر می کرد، دختره را گیر آورد و دوباره خوب شد.
ک. گفت: به گمانم از این مرد خوشم می آید.
آمالیا گفت: شک دارم که از این مرد خوشت بیاید، احتمالا از زنش خوشت می آید.

قصر، فرانتس کافکا، ترجمه ی امیر جلال الدین اعلم، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم 1381

۱۳۸۵/۷/۲۱

"گفت آدم باید بتونه پایینِ یه تپه دراز بکشه، با گلوی پاره و خونی که آروم آروم می ره تا بمیره، و همین موقع اگه یه دختر زیبا یا یه پیرزن با یه کوزه ی قشنگ روی سرش از کنارش بگذره، باید بتونه خودشه رو یه بازو بلند کنه ببینه که کوزه صحیح و سالم به بالای تپه می رسه." به آن فکر کرد و پوزخند کوچکی زد. "خیلی دوس دارم خودِ حرومزاده ش این کارو بکنه."

فرنی و زویی، جی. دی. سالینجر، ترجمه ی امید نیک فرجام، انتشارات نیلا، چاپ سوم 1385

توضیحش سخته ولی واقعا نمی خواستم منبع متن رو بگم.

خیلی از این تشبیه گلوله به مخزن فشرده ی مرگ خوشم آمد. و ایضا صحنه ی آخر را که آلبینوس کور که معشوق خیانت کارش را در اتاقی از خانه ی اشرافیش گیر انداخته و می خواهد بکشد،"اتاق را واضح می دید، گویی چشمانش درست کار می کرد؛ سمت چپ، کاناپه ی راه راه، کنار دیوار سمت راست، میزی کوچک با مجسمه ی چینی یک بالرین؛ ..." و وقتی نویسنده صحنه ی آخر را پس از کشته شدن آلبینوس توصیف می کند، می گوید "روی میز دیگر (میز کوچک) که سالها پیش بالرینی چینی رویش ایستاده بود (و بعدا به اتاقی دیگر منتقل شده بود) یک لنگه دستکش زنانه هست، با رویه ی مشکی و تویی سفید ..."


خنده در تاریکی، ولادیمیر ناباکوف، ترجمه ی امید نیک فرجام، انتشارات مروارید، چاپ چهارم 1385

۱۳۸۵/۷/۱۸

چند شعر خوب از ريچارد براتيگان


در پژوهشکده‌ی فن‌آوری کاليفرنيا
مهم نيست چه نوابغ لعنت‌گرفته‌ای هستند
اين آقايان:
من حوصله‌ام سر رفت.

عاشقانه
چه‌قدر خوب است
که صبح بيدار شوی
به تنهايی
و مجبور نباشی به کسی بگويی
دوست‌اش داری
وقتی دوست‌اش نداری
ديگر

ردپای آهو
زيبا، ناله‌کنان
عشق‌ورزيدن با دور تند
و بعد آرام‌گرفتن
مثل ردپای آهو
روی برف نو
کنار آن‌که دوستش داری
اين همه چيز است

۱۳۸۵/۷/۱۵

قصه ی موش

موش گفت: "افسوس! دنیا هر روز کوچکتر می شود. در آغاز به قدری بزرگ بود که می ترسیدم؛ دویدم و دویدم و سرانجام وقتی دیوارهایی را در دوردست، در راست و چپ، دیدم شاد شدم. ولی این دیوارهای بلند به چنان سرعتی تنگ شده اند که من به همین زودی در اتاق آخر هستم و آنجا در گوشه تله ای قرار دارد که من باید تویش بدوم." گربه گفت: "فقط لازم است که جهت خودت را عوض کنی" و موش را بلعید.
فرانتس کافکا

نمای خودی

۱۳۸۵/۷/۱۳

اسب و خاطرات فرنگ

ویژگی این نظام مالیاتی عبارت بود از معافیت گروهی و تبعیض گروهی، مالیات بندی های غیرمعمول نیز همان ویژگی را داشت. مثلا در سالهای پایانی سده ی نوزدهم، شهر بروجرد به دلیل اینکه در آغاز سده مسئول تلف شدن اسب مورد علاقه ی شاه شناخته شده بود، مالیات ویژه ای پرداخت می کرد. ایلات لر هم هنوز بار مالیات سالانه ای را که در سال 1250/1871 برای آنها وضع شده بود، بر دوش داشتند؛ زیرا در آن سال ناصرالدین شاه به خاطر ناخشنودی از آنها دستور داده بود که باید دفتر خاطرات سفر به فرنگ او را خریداری کنند.

ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان، ترجمه ی احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی ولیلایی، نشر نی، چاپ یازهم، 84

۱۳۸۵/۷/۱۲

اولين خاطره ي زندگي ِ شما

"اولين چيزي كه در زندگي يادم مي آيد توي حياط مادر بزرگم اتفاق افتاد.سال1936 بود يا 1937. يادم مي آيد مردي، لابد جك، داشت درخت گلابي را مي بريد و بعد رويش حسابي نفت مي ريخت.
اينكه آدم ببيند مردي يك درخت ده دوازده متري را روي زمين دراز كند و دبه دبه رويش نفت بريزد و بعد آن را در حالي كه ميوه هاي روي شاخه هايش هنوز كال اند به آتش بكشد، حتي به عنوان اولين خاطره زندگي هم عجيب است."
اين پاراگراف آخر از داستان انتقام چمن نوشته ريچارد براتيگان هست. در مورد براتيگان بعدا يه چيزي خواهم نوشت اما يكي دو روزه كه مدام فكرم دنبال اينه كه ببينم اولين چيزي كه من يادم مي آد چيه؟ هنوز موفق نشدم. شايد چون اين يكي دو روزه فكرم خيلي شلوغه.
اولين چيزي كه شما يادتون مي آد چيه؟

۱۳۸۵/۷/۱۰

خاطره ی ازلی دیوار

رفتند و رفتند، ولی ک. نمی دانست به کجا، هیچی تشخیص نمی داد، نه حتا این را که آیا از کلیسا گذشتند یا نه. رنجی که از راه رفتن می برد دیگر نمی گذاشت بر فکرهایش مسلط باشد. این فکرها به جای آنکه متوجه هدفشان باشند، پریشان بودند. خاطره های زادوبومش دایم باز می گشت و ذهنش را می آکند. آنجا نیز کلیسایی در میدان بازار قرار داشت که بخشی از آن را گورستانی کهن، دیواری بلند گرداگردش، دربرگرفته بود. پسرهای کمی توانسته بودند از آن دیوار بالا بروند، و مدتی ک. هم ناکام مانده بود. کنجکاوی نبود که آنها را بر این کار می انگیخت؛ گورستان برایشان رازناک نبود. چه بسا که آنها از راه دریچه دروازه ی تویش رفته بودند. تنها همان دیوار بلند صاف بود که می خواستند فتحش کنند. ولی یک روز صبح – میدانِ خالی و خاموشْ غرق در آفتاب بود، ک. کی آن را این جور دیده بود؟ قبلا یا بعدا – توانست با آسانی شگفت انگیزی از دیوار بالا برود؛ در جایی که بارها از آن به پایین سُر خورده بود، با پرچم کوچکی لای دندانهایش، به نخستین کوشش از دیوار بالا رفت. سنگها هنوز زیر پاهایش تلغ تلغ می کرد که بالا رسید. پرچم را نصب کرد، پرچم در باد پرپر می زد. او در پایین و دوروبرش، همچنین از روی شانه اش، به صلیبهایی نگاه کرد که تو زمین می پوسیدند. در آنجا و در آن دم، هیچ کس از او بزرگتر نبود. از قضا معلم سررسید و با چهره ای ترش ک. را به پایین آمدن واداشت. موقع پایین پریدن، زانویش زخمی شد و به جان کندن به خانه رسید، ولی با این همه بالای دیوار رفته بود. احساس آن پیروزی برای تمام زندگی می نمود، که یکسره مهمل نبود، زیرا اکنون پس از آن همه سال، در شب برفی، روی بازوی بارناباس، یادبود آن به یاریش آمد.

قصر، فرانتس کافکا، ترجمه ی امیر جلال الدین اعلم، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم 1381
دیوار رضا

۱۳۸۵/۷/۹

قسم به حضرت عباس رسید

خانی مغضوب و مستحق کتک و جریمه می شود. البته حد کتک و جریمه به مبلغی وابسته است که به نسقچی باشی باید بدهد. اگر پول هنگفتی داد، ما چوب را به جای پای او به فلک می زنیم. این روزها، مستوفی به این بلا مبتلا شد. برای حرمت، نمدی به زیرش انداختیم. دو نفر نسقچی فلک را گرفته بودند و من و یکی دیگر چوب می زدیم. عمامه ی شال کشمیری را از سر و شال را از کمر و جبه اش را از بَر، چون حق صریح ما بود، برداشتیم. آهسته و چنان که نه شاه و نه کسی دیگر بشنود، گفت اگر هیچ چوب نخورم، ده تومان می دهم. چون پایش به فلک برکشیده شد و مشغول کار شدیم، برای اطمینان و خاطرجمعیِ وعده ی او، بنا کردیم به ضرب حقیقی. تا فریادش بلند شد. پس به استادی، چنان که شاه هم نفهمید، به خاطرخواهِ خود، به مقدار نقدِ موعود افزودیم، تا این که بنا کردیم به زدن چوب بر روی فلک. مقاوله ی طرفین همانا به این طریق شد:

ای وای! امان! مُردم! غلط کردم! شما را به خدا، به پیغمبر! دوازده تومان! به جان پدر و مادرتان! پانزده تومان! به ریش شاه! بیست تومان! به دوازده امام! سی تومان! چهل تومان! پنجاه، شصت، صد، هزار تومان! به حضرت عباس! هرچه بخواهید! قسم به حضرت عباس که رسید، کار تمام شد.

اما نامردِ پدرسوخته به همان زودی که در شدت افزودی، در فراغت کاست و از آن چه اول وعده اش را داده بود، زیاد دادن نخواست، آن هم از ترسِ این که اگر بارِ دیگر دُمش گیر بیاید، سر به سلامت نَبَرَد.

سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، ترجمه ی میرزا حبیب اصفهانی از "حاجی بابا" ی جیمز موریه ی انگلیسی، ویرایش جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، چاپ سوم 1382

۱۳۸۵/۷/۷

رویت پذیری یک دام است

او در پستوی بی پنجره ای که تیغه ای چوبی از آشپزخانه جدایش می کرد، دراز کشیده بود. در آن فقط جا برای یک تختخواب بزرگ خانوادگی و یک گنجه بود. تختخواب را جوری قرار داده بودند که از آن می شد آدم بر تمام آشپزخانه مشرف باشد و بر کار نظارت کند. از طرف دیگر، از آشپزخانه هیچ نمی شد چیزی را در پستو دید. آنجا تاریکِ تاریک بود، تنها درخشش خفیف روتختی ارغوانی پیدا بود.

قصر، فرانتس کافکا، ترجمه ی امیر جلال الدین اعلم، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم 1381
عنوان مطلب نقل شده از کتاب "مراقبت وتنبیه، تولد زندان" نوشته ی میشل فوکو و ترجمه ی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده، نشر نی، چاپ سوم 1382

Panopticon

۱۳۸۵/۷/۴

امشب طی صحبتی با مریم نوشته ی خوب را به قرص مسهل تشبیه کردم. معرفی سالینجر در ویکیپدیا را حتا اگر نمی خوانید (مثل من) عکس نویسنده را آنجا ببینید. راستی شجره نامه ی خانواده ی Glass هم اینجاست.

۱۳۸۵/۷/۱

عطر سنبل، عطر كاج1




آخر هفته ي گذشته طي دو نشستِ خوابيده داستان عطر سنبل، عطر كاج رو خوندم. داستانِ زيبا و طنز دلنشيني داشت. طنز شيرين كتاب در فصلهاي اول كه مصادف با كودكي نويسنده هم هست اغلب خنده دار و نشاط آوره. اما همينطور كه جلو ميريم، در فصلهاي مياني و انتهايي كه مصادف با نوجواني و جواني و ميانسالي نويسنده ، طنز طعم تلخي به خودش مي گيره و گاهي خواننده رو هم مثل قهرمان داستان مي رنجونه.
تلخي اي كه شايد همه هنگام گذشتن از كودكي و همچنين در نوجواني تجربه اش كردند. و تلخي جواني كه فكر كنم مختص جواني هاي ماست.
همچنانكه حتي قهرمان(نويسنده) ايراني الاصل كتاب هم از اين تلخي بي بهره نمونده. براي او انقلاب در ايران وضعيت اقتصادي و جايگاه اجتماعيش رو تحت تاثير قرارداده و براي ما همه چيز رو.
جواني رو و همه چيز رو.

عطر سنبل، عطر كاج 2


هنگام خوندن كتاب ناگهان به اين فكر افتادم كه نويسنده زنه. و يادم به كارهاي خانم پيرزاد و همچنين برخي كارهاي خانم فريبا وفي افتادم.
نميدونم كه شما اون كارها رو خونديد يا نه؟ رواياتي كم و بيش مشابه با قهرمانان زن ، پيرامون زندگي روزمره و مسائل و دغدغه هاش. با ريز بيني خاص و البته نثر بسيار روان.
چيزي كه نظر منو جلب كرد اين بود كه آيا ميشه ارتباطي بين اين ريز بيني و زن بودن نويسنده ها جست؟ پاسخ خودم به اين سوال مثبته.
نظر شما چيه؟

پي نوشت: عطرسنبل، عطر كاج يك اتوبيوگرافيه نوشته خانم فيروزه جزايري دوما ترجمه ي محمد سليماني نيا كه نشر قصه(بهار 1385) اونو چاپ كرده.

۱۳۸۵/۶/۳۱

daily dose of imagery

حتما سام جوانروح رو می شناسید؛ کسی که سایتش چندین ساله برنده ی بهترین فوتوبلاگ دنیا می شه؛ این سری از عکسهاشو که از کنسرت راجر واترز گرفته ببینید اگه ندیدید (اینجا). البته بهتره که مهدی درباره ی سام و عکسهاش صحبت کنه نه من.

بنر فوتوبلاگ سامبنر فوتوبلاگ سام

او را مرگ نیست، یا این که فناپذیر است؟

سفارت مآبا،
اولاً:
بر ذِمَّتِ همّتِ تو لازم است که به درستی تحقیق کنی که وسعت مُلک فرنگستان چه قدر است، کسی با نام پادشاه فرنگ هست یا نیست و در صورت بودن، پای تختش کجاست؟
ثانیاً: فرنگستان عبارت از چند ایل است؟ شهرنشیناند یا چادرنشین؟ خوانین و سرکردگان ایشان کیان اند؟
ثالثاً:
در باب فرانسه غوررسی خوبی بکن و ببین فرانسه هم یکی از ایلات فرنگ است یا گروهی دیگر است و ملکی دیگر دارد؟ بُناپورت نام کافری که خود را پادشاه فرانسه می داند، کیست و چه کاره است؟
رابعاً: در باب انگلیسان تحقیق جداگانه و علاحده بکن و ببین که ایشان که در سایه ی ماهوت و پهلویِ قلمتراش این همه شهرت پیدا کرده اند، از چه قماش مردم و از چه قبیل قوم اند؟ این که می گویند در جزیره ساکن اند، ییلاق و قشلاق ندارند، قوت غالبشان ماهی است، راست است یا نه؟ اگر راست باشد، چه طور می شود که یکی در یک جزیره ی کوچک بنشیند و هندوستان را فتح کند؟ پس از آن، در حل این مسئله که این همه در ایران به دهان ها افتاده صرف مساعی و اقدام بنما و نیک بفهم که در میان انگلستان و لندن چه نسبت است؟ آیا لندن جزوی از انگلستان است یا انگلستان جزوی از لندن؟
خامساً: به علم الیقین، تحقیق بکن که قومپانی هند که این همه مورد مباحث و محل گفت وگوست، با انگلستان چه رابطه ای دارد؟ بنا به اشهرِ اقوال، عبارت است از یک پیره زن یا، علی قول بعضیهم، مرکب است از چند پیره زن؟ و آیا راست است که مانند مَرغَزِ تَبَّت، یعنی خداوندِ تاتاران، زنده ی جاوید است و او را مرگ نیست، یا این که فناپذیر است؟ همچنین، در باب این دولت لایُفهَمِ انگلیزان با دقت تمام وارسی نموده، بدان که چه گونه حکمرانی ست و صورت حکمرانیِ او چه گونه است؟
سادساً: از روی قطع و یقین، غوررسی حالت ینگی دنیا نموده، در این باب سرِ مویی فرو مگذار.
سابعاً و بل که آخرین: تاریخ فرنگستان را بنویس و در مقام تفحص و تجسسِ آن برآی که اسمِ شقوق و احسنِ طُرُق برای هدایت فرنگان گمراه به شاه راهِ اسلام و بازداشتنِ ایشان از اکل مَیته و لحمِ خِنزیر کدام است؟

سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، ترجمه ی میرزا حبیب اصفهانی از "حاجی بابا" ی جیمز موریه ی انگلیسی، ویرایش جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، چاپ سوم 1382

۱۳۸۵/۶/۲۸

چي بگيم؟

بازم جريان اهانت به اسلام عزيز و بازم ...
گفته مي شه كه مجلس طرحي در دست ارائه داره كه از اين به بعد به جاي موسيقي پاپ بگيم موسيقي گل محمدي;)).

۱۳۸۵/۶/۲۴

پدر ترجمانِ ما

آداب حضور سفیر انگلستان در پیشگاه پادشاه ایران:
ایلچی خطبه ای خواند با عباراتی چنان عوامانه و راست حسینی و با الفاظی چنان از فصاحتو بلاغت و صنایعِ بدیعه عاری که گفتی استربانی با شتربان حرف می زند. خدا پدر ترجمانِ ما را بیامرزد وگرنه پادشاه را "شاهنشاهِ شرق و غرب" و "قبله ی عالم عالمیان" هم نمی گفتند.

سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، ترجمه ی میرزا حبیب اصفهانی از "حاجی بابا" ی جیمز موریه ی انگلیسی، ویرایش جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، چاپ سوم 1382

۱۳۸۵/۶/۱۹

شاهی آمد، ماهی را دید؛

کتاب سرگذشت حاجی بابای اصفهانی نوشته ی جیمز موریه و ترجمه ی میرزا حبیب اصفهانی یک شاهکار بی بدیل است؛ شک نکنید. دستتان آمد از دست ندهید. نمی دانم از کدام ویژگی اش برایتان بگویم. قسمت هایی از آن را برایتان خواهم نوشت؛ البته در این یادداشت ها فقط نمی خواهم از ادبیت عالی اثر برایتان بگویم. مثلا نمونه ی زیر را داشته باشید؛ اول می خواستم قطعه ی اول را بنویسم که نویسنده و مترجم طی 6 جمله ی بسیار کوتاه یک حس تغزلی اندوهبار بسیار عالی پدید می آورد ولی حیفم آمد که ادامه اش را برایتان نخوانم که هم از این بابت جالب است که آن سوی مردمدار ذهنیت ایرانی را در مقوله ی عشق نشان می دهد و هم از این بابت که سه استعاره ی پرپیمان می بینیم برای اشاره به مفهومی واحد که نباید عیان گفته شود (بکارت):

شاهی آمد، ماهی را دید، دو کلمه حرف زد، کار از کار گذشت، حاجی بابا فراموش شد و زینب با بالِ شاهی پریدن گرفت.

برای من قحط النساء نیست. ولی مزه در این است که خرما را حاجی خورَد و قوصَره ی[1] او (یعنی جلدش) به شاه مانَد. وقتی که می بیند، چه می بیند! در دجله که مرغابی از اندیشه فرونرفتی / کشتی رَوَد آنجا که سرِ جِسر[2] بُریده ست. از کوزه ای که بیگانه مکیده فُقاع[3] بگشاید، تا چشمش کور شود!

سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، ترجمه ی میرزا حبیب اصفهانی از "حاجی بابا" ی جیمز موریه ی انگلیسی، ویرایش جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، چاپ سوم 1382



[1] جوالِ خرما

[2] پل

[3] آبِ جو

۱۳۸۵/۶/۱۸

آنچه می خوانید بخشی از مطلبی نسبتا کوتاه با عنوان اولین رمان‌های فارسی را مخفیانه می‌خواندند در وبلاگ پویاست:
شیخ ابراهیم زنجانی از روحانیون روشن‌اندیش دوران مشروطه و نماینده‌ی دوره‌ی اول مجلس شواری ملی از زنجان، در خاطراتش که هنوز پس از بیشتر از 70 سال در ایران جزو کتاب‌های ممنوعه است می‌نویسد:
"... بعد میرزا هاشم خان یک روز مرا ملاقات کرد و گفت: آخر شماها چرا باید تنها آخوند باشید، مگر دیانت از آگاهی وبصیرت مانع است؟ خوب است لامحاله رمان بخوانید. پرسیدم رمان چیست؟ گفت کتاب حکایت را می‌گویند که در فرنگستان رسم است، خیلی می‌نویسند و می‌خوانند. مانند حکایات قدیم ما از نوش‌آفرین و شیرویه و الف‌لیله و لیله (هزار و یک‌شب). گفتم من که زبان فرنگی نمی‌دانم. گفت: چند کتاب ترجمه شده،‌ آشکار هم هست من می‌دهم بخوانید. پس کتاب سه تفنگدار را جلد اول و دویم و سوم را محرمانه خواندم و وضع غریبی در ادای مطلب و طرز نوشتن دیدم. بعد کتاب کنت منت کریستو را دادند خواندم و رمان‌های کوچک دیگر". و درجای دیگر ادامه می‌دهد: "بعضی رمان‌ها بسیار به بیداری من و جلب به علوم و ترقی تاثیر کرد".
مترجم این رمان‌ها محمد طاهر میرزا اسکندری بود.

۱۳۸۵/۶/۱۳

بر پدر هرچه بندباز

رساله ی شیخ و شوخ که تاکنون نویسنده ی آن مشخص نشده، در شمار رساله هایی ست که بحث درباره ی سنت و تجدد را در واپسین دهه ی فرمانروایی ناصرالدین شاه آغاز کردند. این رساله بحثی ست میان شیخی قدمایی و شوخی تجددخواه و بیش از آنکه نوشته ای جدی باشد، طنزی در انتقاد از روشنفکری ست. رساله پر است از سخنان هزل گونه ی شیخ نسبت به شوخ. مملو است از عالم نمایی های شیخ نسبت به تمام علوم قدیم و خرده گیری های او نسبت به علوم جدید. من سه فراز از این رساله را از کتاب مکتب تبریز نقل می کنم (همچون همین مقدمه ی چند سطری فوق) تا کمی با شیوه ی بحث شیخ آشنا شویم که متاسفانه بسیار بسیار آشناست.

  1. پاسخی که شیخ در جواب مقایسه ای که شوخ در ارتباط با تفاوت های نظام کهن جنگ و فنون جنگی جدید مطرح می کند، پس از حواله دادن شوخ به روضه الصفای ناصری، چنین ادامه می یابد:

باز گُل کردی، کجا رفتی؟ اینها چیست می لافی؟ تو را چرا در سلک مجانین منسلک و حبس نمی کنند؟ و یقین که اعتقادت هم این است که به مجرد گفتن این خرافات و ساختن سر و کله و پوشیدن شلوار کون نما و سرداری خایه نما و چسباندن زلف، جمیع جهات نقیصه را که علمای مدنیت در این دولت فهمیده اند، همه را اصلاح کردی و از پرتو آن رخسار و آن کردار و این گفتار و غمزه های مصنوعی، جمیع غم های دولت را مبدل به سرور ساختی، دیگر به هیچ وجه خللی برای ایران نماند، ولی به جان تو، به نمک لبت و به لیره ی خطت و به غمزه ی ابرویت و آشفتگی مویت و به درخشندگی رویت و به مخموری چشمت قسم که نه آتشْ خانه ی انگلیس به این ها نگاه می کند و نه تدابیر روس و اقتدار فرانسه و نه غیرت عثمانی و نه گرسنهْ چشمی الوار و اتراک و نه زخم قدیم افغان و تراکمه که از خارج و داخل همه منتظر فرصت اند.

  1. استدلال شیخ در اثبات برتری زبان عربی به زبان های دیگر (وقتی که شوخ از اهمیت آموزش زبان های خارجی برای دستیابی به علوم جدید سخن می گوید و البته تاکید می کند که اینکه این زبان خارجی چه زبانی باشد، برای او اهمیت ندارد و کافی ست که به کار آموزش علوم جدید آید) این است که در زبان عربی بالغ بر پنجاه علم اصلی تاسیس کرده اند و:

نمی توان گفت که کسی که علم نحو و صرف و معانی و بیان عربی را می داند، همان مجرد لغت عربی را می داند. در حقیقت یک نوع مرتبه ی علمی پیدا می کند؛ به خلاف زبان های خارجه که اینطور محیط افکار نشده اند و از آموختن آنها، شخص هیچ از درجه ی عوامیت ترقی نمی کند و سابق گفتم که یک فضیلت آن زبان این است که موجب فهم نوامیس الهی و قوانین شرعی می شود که رعایت انها موجب انتظام عوالم ثلاثه می شود. (ناصر: عالم برزخ هم حساب است)

  1. و در انتها دا دا دا دا:

صحبت جناب شیخ که به اینجا رسید، جوانی که در حاشیه ی مجلس نشسته بود و انوار سعادت از جبین او لایح بود و آثار نجابت در اطوار او واضح ... یک دفعه بی اختیار شد، اشک در چشم جوشیدن گرفت، دست کرد دستمال گردن خود را انداخت دور، فورا مقراض خواست، زلفی که از هر سر مویش هزار تاب آویخته بود، چید و لعنت به کار و راه و طریقت رفقا کرد و با کمال صراحت قسم های مغلّظه خورد که رفتم دست از این آیین نفس پرستی بشویم و کار دیگر کنم و هیچ کار بهتر از تحصیل علم نیست. بر پدر هرچه بندباز و حیله گر و زن رَوش و گوش بُر لعنت.

مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی (تاملی درباره ی ایران، جلد دوم: نظریه ی حکومت قانون در ایران، بخش نخست)، جواد طباطبایی، انتشارات ستوده، چاپ اول،

۱۳۸۵/۶/۱۲

خنده ندان ها و كميك

"اگر خنده ندان*ها در پي اين هستند تا هر شوخي اي را نوعي بي احترامي به مقدسات تلقي كنند، به اين دليل است كه هر شوخي اي واقعا توهين به مقدسات هم هست! بين كميك و مقدسات هميشه ناسازگاري وجود دارد، و تنها چيزي كه مي شود از خود پرسيد اين است كه اين مقدسات كجا شروع مي شوند و كجا خاتمه مي يابند. اشخاصي كه زندگي برايشان مقدس است همگي، بي برو و برگرد، با هر گونه شوخي اي با عصبانيت برخورد مي كنند، عصبانيتي كه ممكن است آشكار يا پنهان باشد، چرا كه در هر گونه شوخي چيزي كميك وجود دارد كه في الذاته به مثابه بي احترامي به ويژگي هاي مقدس زندگي محسوب مي شود."**

فكر كنم كه اين كليد با ارزشي باشه براي فهم زيبايي شناسي طنز و كميك و اينكه چرا خيلي از ما آثار طنز رو مي پسنديم. مثل اغلب آثار كوندرا و يا كالوينو يا ...

*خنده ندان ها ظاهرا واژه اي است كه رابله*** ابداع كرده است و منظورش اشخاصي است كه بلد نيستند بخندند.
**باز هم از پرده، نوشته ميلان كوندرا، مقاله زيبايي شناسي و وجود
*** فرانسوا رابله 1494-1553

۱۳۸۵/۶/۹

نمونه ی سخن زنانه از هفت پيکر نظامی گنجوی

حکيم جمال الدين ابو محمد الياس ابن يوسف نظامي به احتمال قوي در سال 530 هجري قمري در گنجه زاده شده و در 619 در همان شهر بدرود حيات گفت. منظومه هاي او عبارتند از مخزن الاسرار، خسرو و شيرين، ليلي و مجنون، بهرامنامه يا هفت پيکر يا هفت گنبد و اسکندر نامه. استاد گنجوي به سال 593 سرودن هفت پيکر را به پايان برد. درباب اين کتاب گفتني بسيار گفته اند و در بسياری انجمن ها سخن سنجان آن را بر صدر نشانده اند و البته بسياري ديگر بايد بدان گفته ها افزود تا قدرش بيش از پيش مشخص گردد. سخن راقم اين سطور اما در باب هفت پيکر نيست بلکه پيرامون ايده اي نه چندان نو است که مي توان تحت عنوان "غيبت سخن و لحن زنانه در ادبيات کلاسيک ايران" از آن ياد کرد؛
ادامه

۱۳۸۵/۶/۸

آمدن، بودن و رفتن

نمودار شماره ی 5 از فصل واژه شناسی اجتماعی زبان فارسی

زبان، منزلت و قدرت در ایران، ویلیام ا. بی من، ترجمه ی رضا ذوقدار مقدم، نشر نی، چاپ اول 1381

عنوانی که در سایت دانشگاهی آقای بی من آمده خیلی جالب است:

AssociateProfessor, Anthropology andTheatre, Speech and DanceDirector, Middle EastStudies

یه کتاب دیگه ی از این آقا در ارتباط با ایران:

How the United States and Iran Demonize Each Other

۱۳۸۵/۶/۶

من پراگ را دوست دارم

یادداشت های کافکا از 1910 تا 1923 در قالب یک وبلاگ دوزبانه ی زیبا. البته تابحال فقط یادداشت های سال 1910 و دو ماه اول 1911 وارد وبلاگ شده. دیدن وبلاگی که آرشیوش مال 94 سال پیش است، کافکا آنها را نوشته و شما می توانید برای هرکدام کامنت بگذارید، خیلی بامزه است. کوندرا توی یکی از رمان هایش چیزی نوشته هجوگونه درباره ی تیشرت هایی که توی پراگ به توریست ها می فروشند و رویشان نوشته "کافکا در پراک متولد شده است". احتمالا نظرش درباره ی چنین وبلاگی هم نباید خوب باشد ولی به هرحال برای من بامزه بود. حتما ببینید.


خوب، چراکه نه! این هم چند سایت که تیشرتهای کافکایی می فروشند:

تیشرت زنانه ی آستین کوتاه کافکا

تیشرت و لیوان محاکمه ی کافکا (ایضا تیشرت و لیوان قصر و مسخ نیز موجود است)

تیشرت هایی با نقل قولهایی از کافکا (مثلا نقل قولی خطاب به حیوانات خانگی با این مزمون صلح طلبانه که من دیگر شماها را نخواهم خورد)

۱۳۸۵/۶/۳

حراج كريستي

خبري ديدم از برگزاري حراجي كريستي( كه ظاهرا يك حراج بسيار معروف در سراسر دنيا هست) توي دوبي. اين حراج كه عنوانش "هنر مدرن و معاصر بين المللي" بوده در هفته ي اول خرداد ماه(24 مي 2006)129 اثر هنري كه غالبا از هنرمندان كشورهاي مسلمان بودند رو عرضه كرده. چندين اثر هم از هنرمندان ايراني در حراج شركت داشته كه قيمت فروش اونها شايد جالب توجه باشن. اعدادي بين 7-8 تا 40 هزار دلار. كه شايد به نظر زياد بيان ولي در مقايسه با باقي آثار و قيمت ها ظاهرا چندان هم زياد نبودن كه دليلش(به اعتقاد كارشناسان ايراني) عدم وجود بازار بين المللي براي محصولات ايراني هست كه باعث پايين زدن قيمت پايه براي آثار ميشه.
فكر كنم اين گونه برنامه ها هم راهي باشه براي عرضه محصولات هنري در عرصه بين المللي و هم راهي براي اينكه هنرمند ايراني بتونه حد و اندازه واقعي خودش رو(لااقل در مسايل مالي)پيدا كنه و راه براي فعاليتهاي بهتر، بيشتر و بين المللي تر هموار بشه.

براي خوندن خبر در همشهري مي تونيد لينك زير رو دنبال كنيد:
http://hamshahri.org/hamnews/1385/850301/world/artw.htm
خبر رو من البته در ماهنامه هفت ديدم.

Gael García Bernal

من از این پسرهGael García Bernal تابحال چند فیلم دیدم که همگی خیلی خوب بودن: فیلم And your mother, too، فیلم The Motorcycle Diaries و فیلم Love's a Bitch.


سایت خودش اینجاست. همه ی این لینک ها غیر از لینک سایت خود این پسره (که تلفظ اسمش خیلی آسونه) می رن به ویکی پدیا.

تازه داشتم بلد می‌شدم

هدایت، پاریس 1307، عکس متعلق به سایت دفتر هدایت

دیروز به اتفاق مریم و دوستانم، آقای اکبری و جعفرپور، رفتیم به خانه ی هنرمندان ایران برای دیدن فیلم گفتگو با سایه ساخته ی خسرو سینایی (این هم اعلانش)؛ فیلمی درباره ی صادق هدایت. فیلم چندان خوبی نشده بود ولی از لحاظ پرداختن به تاثیری که هدایت از سینمای اکسپرسیونیستی آن روزگار اروپا گرفته بود و همینطور اشاره به عشق هدایت به دختری فرانسوی به نام ترز و تاثیری که این عشق بر زندگی و حتا مرگ او گذاشته بود، برای من جالب بود. خیلی ها رو دیدیم؛ از بازیگران فیلم – مهدی احمدی و داریوش فائزی – گرفته تا جهانگیر هدایت – برادرزاده ی هدایت و گرداننده ی دفتر هدایت – و از احمد بهارلو گرفته تا محمود دولت آبادی و کلی هنرپیشه ی ریز و درشت. این نقل قول پایین را همینجوری برداشتم از وبلاگ صادق هدایت:

"بینداز سر جای‌اش! دست به این آشغال‌ها نزن! می‌خواهم هفتاد سال سیاه چیز ننویسم. مرده‌شور ببرد. عُق‌ام می‌نشیند که دست به قلم ببرم. به زبان این رجاله‌ها چیز بنویسم. یک مشت بی‌شرف! یک خط هم نباید بماند. تمامی ندارد. بچه‌ با گه‌اش بازی می‌کند. تازه داشتم بلد می‌شدم. اول کارم بود. اما این اراذل لیاقت ندارند که کسی برای‌شان کاری بکند. یک مشت دزد قالتاق. اصلا سرشان توی این حرف‌ها نیست. نمی‌خوانند، اگر هم بخوانند نمی‌فهمند! پس برای کی بنویسم؟"

۱۳۸۵/۵/۲۷

در ونک کسی نیست. من تنها هستم.

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدالله رب العالمین و الصلوات و السلام علی محمد ص و اله الطاهرین ... و احفظنی من تسویلات النفس و الشیطان بمحمد و آله... .

امشب شب 14 رمضان المبارک 1329 (هق) است. در ونک هستم. واقعا تنها هستم. عبدالمهدی و عبدالهادی حفظهما الله و طول عمرهما و اعطاهما خیرالدنیا و آخره در ونک هستند ولی معلوم است با من انس نمی گیرند. آنها جوانند و و با مثل خود مانوسند. با من پیر مریض انس نمی گیرند و کمتر اتفاق می افتد که اولاد با پدر انس بگیرند علی ای حال دو نفر با من هستند، والده بچه ها و ملاباجی عیال مرحوم والد، معلوم است اهل صحبت نیستند، حال منهم خوب نیست.

خدا را شاکرم و شکوه ندارم ... .

من سه دختر دارم، یکی در مشهد است، یکی در کربلا و یکی در طهران، چهار پسر دارم – میرزا ابوالقاسم بزرگتر از همه است – تا در شهر بودم روزی یکبار سری به من می زد – میرزا محمد صادق مبتلا به مجلس است زیاد، کم ملاقاتش می کردم – عبدالمهدی و عبدالهادی تا در طهران بودیم روزی یکی دوبار احوالی از من می پرسیدند. عبدالهادی بنا بود به ونک بیاید تاکنون نیامده است من در ونک تنها هستم. آقا مجتبی نوه ی من، پسر میرزاابوالقاسم نزد من است.

(حاشیه – عمودی: آنها هم مبتلا به اولاد خواهند شد و حال مرا خواهند فهمید. انشاءاله.)

از صدماتی که در توپ بستن مجلس به من زدند1 حالت وحشت و خیال دست داده است و از این رو به من سخت می گذرد. اگر کسی باشد که مرا مشغول کند حالم بهتر می شود. در ونک کسی نیست. من تنها هستم. دستم از چاره ها کوتاه و راه دراز پیش، جز به خداوند و رسول اکرم (ص) و ائمه ی هدی امیدی ندارم. امیدوارم خداوند به برکت این انوار مقدسه در دنیا و آخرت به من رحم فرماید و به فضلش با من رفتار فرماید، چنانکه رفتار فرموده است. از قارئین التماس دعا دارم و طلب مغفرت خواهند فرمود.

اگر درست ننوشته ام معذورم.


یادداشت های سیدمحمد طباطبایی از انقلاب مشروطیت ایران، به کوشش حسن طباطبایی، نشر آبی، چاپ دوم بهار 1384

1 "در واقعه ی یوم التوپ بمباردمان (1327 هق)، جنابش را باخفت و خواری به باغ شاه بردند و چند دقیق زنجیر به گردن شریفش انداختند." (به نقل از تاریخ بیداری ایرانیان نوشته ی ناظم الاسلام کرمانی)

من رسم الخط نوشته را زیاد عوض نکردم فقط کمی مختصرش کردم. فقط همین را بگویم که آیت الله طباطبایی ده سال بعد از این شب (شاید هم روز) در 1339 هق در تهران در گذشت.

۱۳۸۵/۵/۲۶

مردم سردسیر

این از همان صحبت هایی ست که به قول نیچه نباید سرسری خواند. بایزید بسطامی به مرید خود شیخ ابواسحاق ابراهیم جوینانی که به تبریز می رفت، چنین نصیحت می کند:

تبریز سردسیر است. مردم سردسیر را اگرچه عقل معاش می باشد اما در عقل معاد قصور تمام می دارند.

روضات الجنان، جلد اول

تبریزیان

آن از خري خود گفته است که تبريزيان را خر گرفته است. او چه ديده است؟ چيزي که نديده است و خبر ندارد، چگونه اين سخن مي گويد؟ آنجا کساني بوده اند که من کمترين ايشانم، که بحر مرا برون انداخته است، همچنان که خاشاک از دريا به گوشه اي افتد. چنينم تا آنها چون باشند!

گزيده ي مقالات شمس تبريزي، انتخاب و توضيح محمد علي موحد، شرکت تعاوني ناشران و کتابفروشان تهران، 1375

آخوندزاده

من در باب مشروطه ی ایران و مقدمات ورود مدرنیته به ایران، به هرطرف که رو می کنم، به میرزا فتح علی آخوندزاده می رسم. درواقع آخوندزاده را نمونه ی واقعی یک روشنفکر به معنای کلاسیک و درست آن می دانم.

مقاله ی دایره المعارف بزرگ اسلامی را دوست داشتید، بخوانید؛ جالب است هرچند که با ملاحظات دینی – حکومتی نوشته شده است و ایضا توضیح ویکی پدیای فارسی را. معرفی آخوندزاده (و به قولی آخوندف) در سایت آذربایجان به همراه نمونه ای از اصلاحات الفبایی او آمده (اینجا).

۱۳۸۵/۵/۲۴

نه پس با ما؟

1- حاج میرزا آقاسی مردی عارف مشرب بود و آن گاه که معلمیِ برخی از فرزندان عباس میرزا در دارالسلطنه ی تبریز به او سپرده شد، توانست به تدریج در مقام مرشد روحانی محمدمیرزا ظاهر شود و با به سلطنت رسیدن مرید خود، محمد شاه، و به دنبال قتل میرزا ابوالقاسم قائم مقام – که او نقشی در آن داشت – به وزارت شاه رسید و نزدیک به چهارده سال در آن مقام باقی ماند.

2- محمدشاه اعتقاد راسخی به مقامات مرشد خود داشت. محمدشاه مردی رنجور بود و پیوسته از نقرس – که سرانجام او را از پادرآورد – رنج می برد؛ "همیشه می فرمودند: این درد پای مرا حاجی نمی خواهد خوب بشود، از برای اینکه زحمت را در دنیا بکشم و در آخرت بهشت بروم. اگر حاجی بخواهد خود خواهد شد."

3- حاج میرزا آقاسی – که از اهالی بیات ماکو بود – جماعتی از اوباش و الواط ایل بیات را که حافظ جان او بودند، "از برای روز بد ... پیراهن خود می دانست" و آنان را چنان بر جان و مال کردم مسلط کرده بود که "این ترکان ماکویی مست می شدند، زن بیچاره ای و بچه ی بی صاحبی را که می دیدند، می بردند و با او خلاف شرع به عمل می آوردند."

4- حاجی در پاسخ به کسانی که از این اوضاع به او شکایت برده بودند، گفته بود: "این ترکان با این اطفال شما وَطی نکنند، پس با من وطی کنند؟"

مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی (تاملی درباره ی ایران، جلد دوم: نظریه ی حکومت قانون در ایران، بخش نخست)، جواد طباطبایی، انتشارات ستوده، چاپ اول، 1385

الف) عبارات داخل گیومه از کتاب صدرالتواریخ محمدحسن خان اعتمادالسلطنه نقل شده اند.

ب) این کوشش در تصویری دیگر از حاجی میرزا آقاسی را هم بخوانید (بخصوص صحبت شاملو درباره ی حاجی میرزا).

۱۳۸۵/۵/۲۲

نمونه ی مردم؟

آلبر کامو

من همه اش فکر می کردم که کتاب افسانه ی سیزیف یک رمان است؛ ولی نیست. کتابی ست درباره ی پوچی و خودکشی. ترجمه ای که من دارم خیلی بد است. ولی کتاب شروع خوبی دارد:

تنها یک مساله ی واقعا جدی وجود دارد و آن هم خودکشی ست. تشخیص اینکه زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمی ارزد، درواقع پاسخ صحیح است به مساله ی اساسی فلسفه. باقی چیزها: مثلا اینکه جهان دارای سه بُعد و عقل دارای نه یا دوازده مقوله است مسایل بعدی و دست دوم را تشکیل می دهند.

اینها بازی است؛ نخست باید پاسخ قبلی را داد. اگر چیزی که نیچه ادعا می کند، درست باشد: "یک فیلسوف برای اینکه قدر و منزلت داشته باشد، باید خود را نمونه ی مردم قرار دهد"، آنوقت اهمیت پاسخ آشکار می شود.

افسانه ی سیزیف (مقاله درباره ی پوچی)، آلبرکامو، ترجمه ی علی صدوقی و م – ع – سپانلو، نشر دنیای نو، چاپ اول، 1382

در ایرانِ به این هرزگی

1- امیرکبیر در پاسخ یادداشتِ شاه مبنی بر این که نمی تواند برای دیدن سانِ سواره به میدان برود، بر او عتاب می کند و می نویسد:

"با این طفره رفتن ها و امروز و فردا کردن ها و از کار گریختن در ایرانِ به این هرزگی حکما نمی توان سلطنت کرد. گیرم من ناخوش (شدم) یا مُردم؛ فدای خاک پای همایون! شما باید سلطنت بکنید یا نه؟ اگر شما باید سلطنت بکنید، بسم الله! چرا طفره می زنید؟"

2- روزی که قرار بوده است شاه برای دیدن سان از قشون به میدان برود، میرزا آقاخان در یادداشتی به او نوشت:

"هوا سرد است؛ ممکن است به وجود مبارک صدمه ای برسد. دو تا خانم بردارید ببرید ارغوانیه عیش کنید!"

مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی (تاملی درباره ی ایران، جلد دوم: نظریه ی حکومت قانون در ایران، بخش نخست)، جواد طباطبایی، انتشارات ستوده، چاپ اول، 1385

۱۳۸۵/۵/۲۱

تعريف جامعي از هنر رمان

باز هم از پرده، از بخش چهارم با عنوان رمان نويس كيست؟
اين جملات از قول مارسل پروست نقل ميشن:"...هر خواننده، موقع خواندن، خواننده وجود خودش است. كتاب نويسنده صرفا ابزاري است كه در اختيار خواننده قرار مي گيرد تا او بتواند در آن چيزي را تشخيص دهد كه اگر اين كتاب نبود شايد هيچوقت آن را در وجود خودش نمي ديد. اينكه خواننده آنچه را در كتاب مي خواند در وجود خودش هم باز بيابد دليل حقيقي بودن آن كتاب است...". كوندرا ميگه كه اين جملات تعريف جامعي است از هنر رمان.
من دقيقا با اين تعريف موافقم و قبلا هم مشابه اين تعريف رو براي خودم داشتم.
از نظر من با خوندن رمان يا داستان به صورت كلي انسان تجربه هايي(البته ذهني) مي كنه كه اگه اون كتاب نيود شايد هيچوقت نمي كرد و به وسيله اين تجربه ها است كه انسان خودش رو در شرايط مختلف و موقعيتهاي متفاوت ميبينه و مي شناسه و البته لذت مي بره.

۱۳۸۵/۵/۱۶

بومي گرايي بزرگ و كوچك


در كتاب پرده نوشته ميلان كوندرا كه مجموعه هفت مقاله در زمينه ادبيات هست، در بخش دوم با عنوانDie weltliteratur(ادبيات جهاني) كوندرا نظرش رو در مورد بومي گرايي اينطور بيان مي كنه:
چگونه می شود بومی گرایی را تعریف کرد؟ از طریق ناتوانی(یا عدم تمایل) به اینکه بخواهیم فرهنگ خودمان را جزیی از زمینه بزرگ فرض کنیم. دو نوع بومي گرايي وجود دارد: بومی گرایی ملت های بزرگ و بومی گرایی ملت های کوچک. ملت هاي بزرگ در برابر نظريه گوته اي ادبيات جهاني مقاومت مي كنند، به اين دليل كه ادبياتشان به نظرشان آنقدر غني هست كه نيازي نباشد تا به آنچه در جاهاي ديگر نوشته مي شود توجه كنند.

اما كشورهاي كوچك به دلايلي دقيقا برعكس، در برابر نفوذ زمينه بزرگ مقاومت مي كنند: آنان ارزشي بسيار زياد براي فرهنگ جهاني قائلند، اما اين فرهنگ برايشان چيزي «خارجي» با خود دارد، مثل آسمان بالاي سرشان است، برايشان دوردست است و دست نيافتني، واقعيتي آرماني و رويايي كه ارتباط چنداني با ادبيات ملي شان ندارد.
و يه نكته جالب توجه كه از قول كافكا ميگه:
او مي گويد كه يك ملت كوچك براي نويسندگانش احترام فراواني قائل است، چون برايش «در برابر دنياي متخاصم پيرامون» غرورآفريني مي كنند. ادبيات براي ملت كوچك بيشتر جنبه «مسئله اي مردمي» را دارد تا «مسئله اي ادبي»را.

۱۳۸۵/۵/۱۰

هميشه همان...


هميشه همان...
اندوه
همان:
تيری به جگر درنشسته تا سوفار.

تسلای خاطر
همان:
مرثيه‌يي ساز کردن. ــ
غم همان و غم‌واژه همان
نام ِ صاحب‌ْمرثيه
ديگر.

احمد شاملو

۱۳۸۵/۵/۴

داستان خرسهاي پاندا...

داستان خرسهاي پاندا به روايت يك ساكسيفونيست كه دوست دختري در فرانكفورت دارد، عنوان طولاني و بسيار زيباي يك نمايشنامه خوب از ماتئي ويسني يك هست.
نويسنده اي متولد 1956روماني كه از سال 1987 در فرانسه زندگي مي كند. بين سال هاي 1977 تا 1987 چهل نمايشنامه، يك رمان و سه كتاب شعر به زبان رومانيايي نوشت. اكثر اين نوشته ها، به جز شعر هايش در روماني ممنوع شدند. او از سال 1988 نمايشنامه هايش را به زبان فرانسوي مي نويسد و به عنوان يكي از بهترين نويسنده هاي فرانسوي زبان امروزي در دنيا شناخته شده است.
داستان خرس هاي پاندا به روايت يك ساكسيفونيست كه دوست دختري در فرانكفورت دارد اولين نمايشنامه ي او است كه به زبان فارسي ترجمه شده. تينوش نظم جو كه امتياز انحصاري ترجمه و اجراي آثار اين نويسنده معاصر مقيم فرانسه را دارا مي باشد به خاطر اين ترجمه خوب و روان دو جايزه بزرگ “ بومارشه“ و “ S.A.C.D“ را در كشور فرانسه برنده شده است.
او كه كارگردان و بازيگر فارغ التحصيل رشته سينما و فوق ليسانس زبان و تمدن شرق از دانشگاه سوربن مي باشد اين نمايشنامه را به شيوه نوين استفاده از پخش فيلم در صحنه كارگرداني كرده و در جشنواره 21ام فجر(سال1381) اجرا نموده است.اين تئاتر با بازي شهرام حقيقت دوست در اجراي عمومي به دو زبان فارسي و فرانسه اجرا مي شده است.
(عكس: شهرام حقيقت دوست- بازيگر مرد نمايش)
چند وقتي بود كه دنبال اين كتاب بودم و پيداش نمي كردم. چند وقت پيش كه تهران بودم به صورت تصادفي توي نشر چشمه ديدمش. از خوندنش لذت بردم. الان به رسم امانت دادمش به يكي از دوستان. اميدوارم خوشش بياد.

۱۳۸۵/۵/۳

زیبایی به اضافه ی دریغ

نقاشی شده توسط ولادیمیر ناباکوف
پالتوی مرد بیچاره ای را دزدیده اند (داستان "پالتو" ی گوگول)؛ جوان بیچاره ی دیگری به سوسک تبدیل شده است (داستان "مسخ" کافکا) – خوب که چه؟ به این سوال "که چه؟" هیچ جواب منطقی نمی توان داد. می توانیم اجزای داستان را تک تک بررسی کنیم، می توانیم بفهمیم که این اجزا چطور با هم چفت و جور می شوند، بخش های مختلف این الگو با هم چه کنش متقابلی دارند؛ اما در آدم باید سلولی، ژنی، جرثومه ای باشد تا در برابر حسهایی که نه می تواند تعریفشان کند و نه از دستشان خلاص شود، حساسیت نشان دهد. رساترین تعریفی که می توانیم از هنر به دست دهیم، این است: زیبایی به اضافه ی دریغ. هرجا زیبایی هست، دریغ هم هست، به این دلیل ساده که زیبایی محکوم به فناست: زیبایی همیشه می میرد، وقتی ماده بمیرد، رفتار هم می میرد؛ وقتی فرد بمیرد، جهان هم می میرد.

مسخ نوشته ی فراتس کافکا (و درباره ی مسخ نوشته ی ولادیمیر ناباکوف)، ترجمه ی فرزانه طاهری، انتشارات نیلوفر، چاپ پنجم، 1383

۱۳۸۵/۴/۲۸

کمتر یا بیشتر

تازگي كتاب مونته ديديو، كوه خدا نوشته اري د لوكا با ترجمه مهدي سحابي رو خوندم. يه داستان بسيار روان و ساده و گاهي هم دلنشين!

"چقدر مهم است كه آدم [اينجا] دونفري باشد، يعني دختر و پسر يا زن و مرد. [اينجا] آدم تك از يك نفر هم كمترست."


اين جمله ايه از زبان قهرمان داستان كه يك پسر تازه بالغ و تازه عاشق هست. برام جالب بود. آيا اين حس و نظري يه كه ارتباطی با عاشقيت(!) داره ( يا نتیجه عاشقیت هست یا مثلا اول اين حس پيدا مي شه كه احتمالا نتيجه اش عاشقيت میشه)؟ يا حتي جدا از عاشقيت هم ممکنه همچين نظري یا حسی به وجود بیاد؟
من كه دقيقا حس برعكسي دارم. يعني وقتي تنهام و تكم احساس مي كنم از يك نفر بيشترم و وقتي...

۱۳۸۵/۴/۲۵

سینما پاته

در سالون گراندهتل

لیله جمعه - شنبه - یکشنبه
اتفاقات و جنایات خیلی مهم که از کشیدن شیره تریاک
برای عیال دکتر (رنودر) واقع می شود.
درام تاریخی و قابل توجه در 5 پرده
مضحک 2 پرده


تبلیغ سینما پاته در روزنامه ی قانون، شماره ی 114، سال 2، 24 حوت 1301، ص 4
به نقل از "سینما در عصر مشروطه، پژوهشی در هنر عصر مشروطیت (کتاب اول)"، گردآوری، تدوین و مقدمه از مسعود کوهستانی نژاد، نشر مهر نامگ، 1383

اعلان شماره 3

دو دوست

س: امشب کجا می روید؟
ج: به گراند سینما لاله زار
س: دیشب هم با هم در گراند سینما بودیم.
ج: چون امشب پرده ها عوض می شود.
پس من هم خواهم آمد. ملاقات در گراند سینما

تبلیغ گراند سینما در روزنامه ی شفق سرخ، شماره ی 435، 24 دی 1304، ص 4
به نقل از "سینما در عصر مشروطه، پژوهشی در هنر عصر مشروطیت (کتاب اول)"، گردآوری، تدوین و مقدمه از مسعود کوهستانی نژاد، نشر مهر نامگ، 1383